سمندی که رنگش بین نارنجی و زرد بلاتکلیف مانده خروجی سر فاز را رد میکند و از بریدگی بین بلوکهای سیمانی خلاف دور میزند و دنده عقب راهش را باز میکند بین صف خطیهای اندیشه-آزادی.
چراغ سقفش، درها را که باز میکنند، روشن میشود و چهار مسافر از دو در سمت راستش پیاده میشوند. یکی جلو، سه تا عقب.
من یکی از آن سه مسافر صندلی عقبم که بعد از چهل دقیقه بین دو تا آدم نشستن، موقع پیاده شدن به کمی زمان احتیاج دارم تا خون به پاهای خواب رفتهام برگردد و خودم را پیدا کنم و راه بیفتم سمت خانه.
بالاخره بعد از چند ماه بیکاری امشب برای تدوین مجموعهای قرارداد خوبی بستهام و خوشحال از این اتفاق دارم برمیگردم خانه تا از شنبه کار را شروع کنم.
از سر فاز تا خانه یک مسیر مستقیم سرپایینی است که معمولا پیاده ده پانزده دقیقه طول میکشد. اما امشب سرد است و با قراردادی که بستهام میتوانم به خودم حال بدهم و با ماشین بروم.
هنوز دستم کاملا بالا نیامده، یک پراید سفید چراغ میزند و جلو پام نگه میدارد.
«آقا تا سیزدهم میخوره؟»
راننده سر تکان میدهد. یکی از ماشین پیاده میشود، مرد چهارشانهای است با پیرهن و ریش مشکی: «من هشتم پیاده میشم.»
این یعنی باز قراراست وسط بنشینم و ساندویچ شوم. ولی هوا سرد است و مسیر کوتاه است. سوار میشوم.
ماشین به طرز غیر معمولی ساکت است و گهگاه فقط صدایی شبیه خش خش بیسیم از صندلی جلو شنیده میشود.
چند متر جلوتر، راننده سر سه راهی میپیچد تو فرعی.
«آقا مگه مستقیم نمیرید تا سیزدهم؟»
مرد پیرهن مشکی مچ دستم را میگیرد. تازه متوجه چفیهی دور دستش میشوم. دستش قوی است.
«پلیس مبارزه با مواد مخدر، آروم باش و مقاومت نکن.»
«مقاومت واسه چی؟ آقا نگه دار، من که چیزی همرام نیست.»
«باشه میریم اونجا همه چی مشخص میشه.»
«دهنت رو ببند. سرت رو بگیر پایین… رو زانو! رو زانو!»
خم میشوم تو فضای بین دو صندلی جلو و مرد سمت چپی دستش را مثل چنگک روی کمرم میاندازد و با انگشتهاش سرم را پایین نگه میدارد. دستش سنگین است و انگار یک بچهی ده دوازده ساله پشتم نشانده.
همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده که هنوز خودم را پیدا نکردهام. سرم پایین است و با اینکه سعی میکنم آرام باشم، دلم آشوب شده. اما همچنان خوشباورانه خطر را انکار می کنم که «کسی که پاکه از محاسبه چه باکه. حالا میفهمن اشتباه گرفتن و اونموقع براشون دارم…»
یاد تمام فیلمهای پلیسیای که دیدهام میافتم و امیدوارم من هم بتوانم از روی صدا مسیر یا دست کم موقعیت را تشخیص بدهم. چند دستانداز و سرعتگیر را میشمارم و از روی کشیده شدن بدنم به چپ و راست تعداد و جهت پیچها و دوربرگردانها را در حافظهام ثبت میکنم و به خودم امیدواری میدهم که «احتمالا به کارم نمیآد، فقط جهت محکمکاری.»
سرعت حرکتمان ناگهان کم میشود، از تکانها و گهگاه برخورد سنگ ریزهای به کف و بدنه ماشین مشخص است افتادهایم تو خاکی.
«گفتی داریم میآیم؟»
«رسول خبر داره.»
توقف میکنیم. راننده دوتا بوق کوتاه پشت هم میزند و یک ثانیه بعد دوباره تکرار میکند.
صدای زنجیر و باز شدن در آهنی.
دوباره روی مسیر خاکی به راه میافتیم و دو در دیگر را بدون بوق زدن و با معطلی کمتر رد میکنیم.
مرد پیرهن مشکی مچ گروگرفتهام را تکان میدهد.
«پاشو، خوابت نبره، رسیدیم.»
«صبر کن! پیادهش نکن، بذار رسول بیاد.»
«نمیخواد. هماهنگه.»
مرد پیرهن مشکی پیاده میشود و به دنبالش دستم را میکشد. کمرم در حالت دولا خشک شده، هوا تاریک است ولی از بو و کیفیت هوا حس میکنم باغی است.
جز سایهی ردیف درختان و کانکسی که نور از پنجرهی کوچک و زیر درش بیرون زده، چیزی به چشمم نمیآید. وارد کانکس میشویم. میزی آهنی کنار در است و چند صندلی فلزی چرمی نیمه جلویی اتاق را گرفته و در نیمهی دیگر قالیچهای رنگ و رو رفته پهن شده با چند پشتی و کوسن. پیرمردی که انگار کوتاهی قامتش عضلاتش را روی هم فشرده و فربه کرده در انتهای اتاق پشت منقلی روی فرش لمیده و بست تریاک روی وافور میچسباند. دست و پایم شل میشود و دلم هری میریزد. حالا مطمئنم خبری از مامور و مبارزه با مواد مخدر نیست. راننده و دو سرنشین دیگر ماشین وارد میشوند و روی صندلیها مینشینند، دستم هنوز تو دست مرد پیرهن مشکی است که دارد تو کشوهای میز دنبال چیزی میگردد.
«آقا اینجا چه خبره؟»
یکی از همراهان که تازه متوجه هیکل غولآساش میشوم انگشتش را روی لبش میگیرد که یعنی هیس و با چشم به پیرمرد ته اتاق اشاره میکند.
پیرهن مشکی کاغذی روی میز میگذارد و میپرسد: «اسم؟»
یه قدم به سمت ته اتاق پیش میروم.
«حاجی تو رو خدا یه لحظه گوش بدین، اشتباه شده، من نه کس خاصیام، نه پول و پلهای دارم…»
پیرهن مشکی دستم را با شدت به سمت خود میکشد.
«گفتم اسمت چیه؟»
«رسول کجاست؟»
همه سرها به سمت ته اتاق میچرخد.
«الان میرسه حاجی، دم دره.»
«گشتینش؟»
«نه هنوز، اول ثبتش نکنم؟»
«لازم نکرده، صد دفه گفتم هر کی کار خودشو بکنه.»
«چشم حاجی، شرمنده رو چشم… بکن لباساتو.»
«لباساتو دونه دونه درآر بذار رو میز.»
«واسه چی؟»
دستی محکم به پس کلهام میخورد و برق از چشمهام میپرد. مردی به آهستگی گربه پشت سرم سبز شده.
«واسه چی نداره. اینجا سوال موال ممنوع.»
«سلام آقا رسول»
پس رسول همین است و مشخص است همه جز پیرمرد ازش حساب میبرند. آهسته کفش و کاپشن و تیشرت و شلوارم را درمیآورم و میگذارم روی میز. در همین حالت مشخصاتم را به رسول که پشت میز رفته و از روی فرم میپرسد میگویم. نام، نام خانوادگی ، آدرس و شماره تماس…
هر کدام از مردها تکهای از لباسهام را دست گرفتهاند و به دقت وارسی میکنند.
«اینجا رو امضا کن و انگشت بزن.»
سریع برگه رو نگاه میکنم.
«… از نامبره، فلانی، مقدار دوگرم و پانصد صوت مواد مخدر شیشه به همراه پایپ ضبط و ضمیمهی…»
«من اینو امضا نمیکنم. کو؟ از من چیزی نگرفتین.»
«همه رو بِکَن.»
رسول اشارهی خفیفی میکند و هر چهار مرد دست و پایم را میگیرند و از زمین بلندم میکنند. تقلا کردنم فایدهای ندارد، مثل مگس مردهای رو دست مورچهها از اتاقک بیرونم میبرند.
اتفاقات همیشه سریع و ناگهانیاند، فقط مرور دوباره و یادآوری جزئیات است که باعث میشود کند و کمسرعت به نظر بیایند.
هوا صاف و آسمان به طرز هولناکی پرستاره است. چهار رشته کابل برق فشار قوی، مثل سیمهای سازی زهی، در امتداد گوشهای از آن کشیده شدهاند. از جایی خیلی دور صدای مهمانی و جشن میآید. چهار مرد یک تاب به دستهاشان میدهند و تو هوا رهایم میکنند.
اگر همهی این اتفاقات کابوس و خواب بد باشد، الان همان زمانی است که باید بیدار شوم. ولی در چشم به هم زدنی، خودم را وسط یک استخر پر از آب نزدیک انجماد میبینم.
مثل موش آبکشیده همان دم در کانکس برگه را امضا میکنم و انگشت میزنم.
اثری از لباس و وسایل خودم نیست. یکی بهم یک شلوارک و تیشرت میدهد و میایستد همانجا تا بپوشم. تیشرت خودم است ولی شلوارک به شکل ضایع و تابلویی ماماندوز است.
«دنبالم بیا.»
جوان بیستوهفت هشت سالهای است که اندام ورزیدهاش خودنمایی میکند و با سوتی که به گردنش انداخته شبیه معلم ورزشهاست. همچنان خیسم و آب از پاچههای شلوارک راه گرفته تو دمپاییِ یک لنگه پاره و شلپ شلپ صدا میدهد. اطراف را نگاه میکنم، تا چشم کار میکند فقط سایهی درختهاست و سوراخهای نوری که در دوردست سوسو میزنند.
«خیالات برت نداره، این اطراف همهش باغه و دیوار، هرجا هم نگهبان نداره سگ داره.»
میرسیم به در فنسی که با زنجیر قفل شده و آنطرفش سگی نشسته هماندازهی گوساله. قفل و زنجیر را باز میکند و آرام از کنار سگ که غرغرکنان براندازمان میکند رد میشویم و باز فنس و یک در دیگر. کلید این یکی را ندارد، به جاش با سنگ به یک صفحهی حلبی میکوبد و صدا میزند: « پدرسگ بیا درو وا کن.»
سروکلهی یکی توی تاریکی پیدا میشود و لخ لخکنان میآید سمت ما.
«دِ تکون بده لامصبو یخ کردیم، خوارک…ه.»
مرد میرسد و در را باز میکند. خیلی محترمانه به من سلام میکند و دستش را دراز میکند که دست بدهد.
«سلام، خیلی خوش اومدی، حسین هستم.»
«لفظ قلمت تو حلقم، حسین آقا خالی؟ درست معرفی کن خودتو.»
مرد که مشخصا ده پانزده سال مسنتر است سرش را میاندازد پایین .
«حسین آقا خوارک…ه هستم. آشپز.»
«آها حالا شد… چه خبره؟ کی توئه؟»
«حاج علی و علی آقا جان کوچولو… پسر یزدیه رو تنبیه میکردن.»
میرسیم به ساختمانی که شبیه یک سولهی دراز و باریک است و همانجا بیرونش میایستیم. از لای در فضای پر نور داخل شبیه سن تئاتر است. تعدادی مرد در دو ردیف حلقه زدهاند و نشستهاند روی زمین. وسط یک جوانک نحیف و لاغر که به وضوح سر و گردنش سرخ شده کنار حاج علی ـ همون پیرمردی که قبلا تو کانکس دیده بودمش ـ ایستاده و حاجی برایشان سخنرانی میکند: «… من همیشه گفتم درست زندگی کنید و احترام خودتون رو نگه دارید تا کسی بهتون بیاحترامی نکنه. فکر فرار هم از سرتون بیرون کنید، بیرون هیچ خبری نیست. همون گند و کثافت همیشهس و مردمی که توش گیر کردن… فکر کنید چقدر خدا دوستتون داشته که از میون کرور کرور آدم سرگردون و مث خر تو گل گیرکرده، دست شما رو گرفته و بهتون فرصت تولد دوباره داده، قدر این موقعیت رو بدونید و واسه ما و خودتون الکی دردسر درست نکنید.»
حاج علی از تو حلقه میآید بیرون و به مرد بدنسازی که صدایش میکنند علی جان کوچولو و خبردار ایستاده میگوید: «جاهاشون رو بندازن و زودتر خاموشی رو بزن.»
«رو چشم حاجی.»
حاج علی که میآید نزدیک در تازه متوجه ما میشود. میآید دستم را میگیرد و میبرد وسط جمع.
« ایشون آقا مهدی عضو جدید ماست که کارت طلایی نصیبش شده.»
جمعیت یکصدا با هم سلام میکنند: «سلام مهدی.»
بعد جان کوچولو دستم را میگیرد و میبرد سمت تنها اتاقی که در آن سولهی دراز دیده میشود.
«مسئول فیزیک.»
«بله علی آقا.»
«تحویل بگیر.»
مردی شبیه اسرای اردوگاه کار از اتاق بیرون میآید و تحویلم میگیرد و به اتاقی میبرد که توش پنج نفر قطاری زیر پتوهای خاکی سربازی دراز کشیدهاند.
«شام خوردی؟»
«نه.»
«بیا بیسکویت بزن فعلا، تا بعد خاموشی ببینم نگهبان شب غذا داره.»
دو تا بیسکویت ساقه طلایی را ازش میگیرم و گوشهای کز میکنم. سیگاری روشن میکند، دو پک عمیق میزند و میگیردش سمت من. سر تکان میدهم که نمیکشم.
«کلا نمیکشی؟»
دارم تو خودم فرو میروم و جوابی نمیدهم، اما انگار او را سر ذوق آوردهام، میآید و کنارم چمباتمه میزند.
«اینجا خیلی بهتر از بیرون تو سالنه، دسشوییش سواست و کسی واسه مراسم و بیگاری مزاحم نمیشه، اما واسه بدحالاست و اونا که خماری میکشن. به تو که نمیخوره عملی باشی، اینجوری مجبورم فردا آمارت رو بدم ببرنت سالن… اما اگه صبحا جیرهی سیگارت رو بگیری بدی من، میتونم همینجا نگهت دارم…»
بوی گند و غیرقابل تحملی اتاق رو پر میکند.
«اوه اوه بر پدرتون لعنت، گربه مرده کوفت کردین.» بلند میشود و تیشرتش را درمیآورد و مثل پنکه بالای سرش میگرداند. «اگه بفهمم کار کدوم لاشی کونسولاخیه درش رو سیمان میگیرم.»
تو سالن کسی داد میزند: «آقایون خاموشیه، نبینم کسی راه افتاده یا تو جاش نشسته، فیزیک چراغتو خاموش کن!»
چراغ اتاق خاموش میشود، تو تاریکی حس میکنم پتوی بغلی حرکت ریزی میکند و کسی از سوراخ بازشده توش پچپچ میکند: «شرمنده داداش، دیدم داره رو مخت کار میکنه مجبور شدم… بو رو میگم… یه وقت گولش رو نخوری بهش سیگاراتو بدی، اونم یکیه مث ما که هیچ اختیاری از خودش نداره…»
پلکهام سنگین شده و با آنهمه سوال و نگرانی که ذهنم را گرفته دارد خوابم میبرد.
خواب میبینم در باغی بزرگم با درختانی عریان که از بین شاخههای بیبرگشان شکوفههای سفید گیلاس میبارد و من چنان تند میدوم که پاهایم روی زمین نیست. از چیزی میگریزم یا به سوی چیزی میدوم نمیدانم، اما قطرههای اشک به جای فرو افتادن، از گوشهی چشمم به سمت خط ریش و گوشهام میغلطند و تو هوا معلق میمانند.
میگویند آدم دربند را بیدار نکن، مگر برای نشئگی یا خبر آزادی.
صبح شده و کسی پیاپی با لگد به در آهنی میکوبد و فریاد میزند «برپا!»
چشمهام را باز میکنم به این امید که جای دیگری باشم و آنچه دیشب دیدم خواب باشد، ولی اینطور نیست.
عبِد، کسی که کنارم خوابیده بود، تکانم میدهد: «بهتره عجله کنی تا دسشوییا پر نشده.»
بعد توضیح میدهد چطور پتو را تا بزنم و کجا بگذارم، به نظر همسن میآییم فقط کمی کوتاهتر و چاقتر از من است. میگوید مهندس پالایشگاه است و با همان اطلاعات کمی که به واسطهی تدوین فیلمهای پالایشگاه دارم حرفش را باور میکنم.
سفرهی رنگورورفتهای وسط سالن پهن است و دورتادورش مردهایی با همه اندازه و از همه سن نشستهاند. 38 نفر که همگی کم و بیش مثل من گرفتار شدهاند، این را بعدا میفهمم اما حالا به نظرم همه خدمهی مجموعهای میآیند و انگار برای هرکسی وظیفهای تعیین شده. حسین آشپز بالای سفره نشسته و یک قالب پنیر را با وسواس زیاد به تکههایی اندازهی یک بند انگشت تقسیم میکند، جان کوچولو بالای سرش به این کار نظارت میکند.
آن که لباس ورزشی داشت اسمش اسی است، مسئول چای است و از یک کتری بزرگ لیوانهای توی سینی را پر میکند. هادی خوشگله هم که یک پسر سفید با موهای لخت است، نانهای بربری را چهار قسمت میکند. بعد چهار نفر که ردیفی وسط سفره ایستادهاند صبحانه را دست به دست پخش میکنند، همه چیز خیلی هیئتی اجرا میشود، با نظمی در بینظمی.
رسول خودش به عنوان ناظر کل دم در ایستاده: «حرف نباشه! صبحونهت رو خوردی آروم میری تو فیزیک میشینی تا جیرهی سیگارتونو بدن… نظافت امروز با کیه؟»
چهار نفر از کسایی که سر سفره نشستهاند دست بلند میکنند.
«نیام ببینم کسی تو فیزیک سیگار روشن کرده! دو دقه تحمل کنید نظافت تموم شه…»
با اینکه شام نخوردهام اشتها ندارم و پنیر فقط قدر یک لقمه از نان کفاف میدهد، چای را سر میکشم و هنوز از جایم بلند نشدهام که چندتا دست هجوم میآورند واسه باقیماندهی نان. عبِد پشت سرم میآید توی اتاق و میگوید: «بیا ته بشینیم تو دید نباشیم…»
کمکم اتاق تا مرز خفگی پر از آدم میشود. یک اتاق نه متری و 38 نفر آدم بالغ.
«تو بچهی اندیشه نیستی؟»
برمیگردم سمت پسری که کنارم نشسته.
«من حامدم، نهم شرقی میشینیم، تو فاز یک چندبار دیدهمت…»
قیافهاش اصلا برایم آشنا نیست ولی احتیاج دارم یک کم اطلاعات جمع کنم و بفهمم کجام و اصلا چه خبر است.
باهاش دست میدهم: «مهدیام، دوازدهم میشینم، چند وقته اینجایی؟»
«امروز چندشنبه است؟»
«دیشب که آوردنم چهارشنبه بود.»
«ای وای… خوار مادرشو، دو هفته شد.»
تو دلم یکهو خالی میشود.
«اینهمه مدت؟ سرچی؟ چیزی میزدی؟»
«دمت گرم حاجی، ناسلامتی بوکسوریما… این دماغو فک میکنی به در گیر کرده اینطور شده؟» با انگشت دماغش را به چپ و راست میخواباند، به طرز چندشی بیغضروف و پلاستیکی به نظر میآید.
«پس سر چی؟»
میخواهد جواب بدهد که صدای رسول از دم در اتاق بلند میشود: «حرف نباشه! هرکی فقط و فقط سیگار خودش رو میگیره، اینجا هم روشن نمیکنید، این هزاردفه.»
اسی با چند پاکت سیگار بیستون میآید و سه نخ کف دست هر کس میگذارد. پیرمردی که سبیل پهن رنگشدهای دارد تکیه داده به دیوارنوشتهی «فقط امروز.» همین که رسول پایش را از اتاق میگذارد بیرون، سیگارش را روشن میکند.
جوانکی از وسط جمع بهش اعتراض میکند: «عامو مگه نگفت تو اتاق قدغنه.»
پیرمرد محلش نمیگذارد و اسی جوابش را میدهد: «تو رو سننه گاگول.»
«خب میآد جیرهی همه رو قطع میکنه.»
«بکنه، گهخوریش به تو نیومده.»
پسر ساکت میشود و پیرمرد سیگارش را تا فیلتر میکشد و رسول تا شب سروکلهاش پیدا نمیشود.
جیرهی سیگارم را میدهم دست حامد. شلوارک جیب ندارد و کلا هر لباسی جیب داشته، جیبهاش را کندهاند. عبِد یادم میدهد چطور بگذارمشان لای کش شلوارک که نشکنند.
درک ما از ساعت و دقیقه و روز و هفته چیه؟
اگر عبور خورشید و ماه را نبینیم و به وسایل اندازهگیری زمان دسترسی نداشته باشیم چطور متوجه تفاوت لحظهها میشویم؟ بر فرض که مثل زندانیان انفرادی از روی دفعات وعدههای غذایی یا سر زدن نگهبانان خطهایی روی دیوار بکشیم، هر خط نشانهی گذشتن یک روز، باز ساعتها و دقیقهها از دستمان در میروند و ذهنمان دچار به هم ریختگی زمانی میشود.
سالن سوله هیچ پنجرهای ندارد و چهارچوب در آهنی جوری جوشکاری شده که درز و روزنهای باقی نمانده. مردها بعد از صبحانه گله گله در دستههای دوسه نفری نشستهاند و سیگار دود میکنند. حامد را میکشم گوشهای. تعریف میکند که دو هفته پیش، دم غروب، جلو پارک میدان همان پراید سفیده جلو پاش نگه داشته و ازش سراغ ساقی مواد محله را گرفتهاند. خواسته دست به سرشان کند، اصرار کردهاند که غریبهاند و مسافر و نسخ. سوار شده راه شهرک طلایی را نشانشان بدهد که سر از اینجا درآورده. میگوید باهاشان درگیر شده، حسابی هم زده و هم خورده…
من تنها زندگی میکنم و جز بچههایی که معمولا باهاشان کار میکنم با کسی تماس روزانه ندارم که متوجه بود و نبودم بشوند. سر کارم هم تا شنبه متوجه غیبتم نمیشوند، اما اینهمه آدم حتما کس وکاری دارند.
میپرسم: «یعنی دو هفتهس خونوادهت ازت بیخبرن؟»
«کجای کاری دادا؟ این حرومزادهها حساب همه چی رو کردهن. من و تو رو میخوان چیکار، نونخور اضافه، اگه نتونن ازمون پول درآرن؟ اون شماره تماسی که ازت گرفتهن واسه همینه، زنگ میزنن میگن بچهتون، شوهرتون، پدرتون، فلانی رو پلیس گرفته تحویل ما داده، اینقد به این حساب بریزید و بعدم یه لیست خواروبار و لباس و پتو بهش میدن میگن اینا رو هم تهیه کنید بیارید.»
«پلیس؟ خب اگه خونوادهی یکی بره پلیس که لو میرن.»
«خیلی از اینا رو همون پلیس گرفته تحویل اینا داده، بابت هر نفر هم یه درصدی میدن به مامورا… همین پراید سفیده که باهاش اومدی، مال این هادی خوشگلهس، دو روز قبلِ من سر شاهد جلوش رو میگیرن، با دختر بوده، میبرنش کلانتری چن نخ سیگاری از تو ماشینش درمیآرن، دختره رو میفرستن بره، خودش و ماشین رو تحویل اینجا میدن… حالا میدونی کیه؟»
«نه، نمیشناسمش.»
«یه پسربچهای بود، بچه بودیم را به را میآوردنش تلویزیون نوحه میخوند، این بدبخت همونه، چندتا هم سیدی داده بیرون.»
«عه!؟ سر صبونه دیدم کار میکنه فک کردم از خودشونه.»
«نه، اینجا هر کیو دیدی، غیر رسول پریش که بهش میگن رسول پرش و پسر حاج علیه، بقیه یهجورایی اینجا گیرن… مثلا حسین آشپز، بدبخت، رفیق پا بساطیه حاجی بوده، سر بدهی و چکی که دستشون داره اینجاست. علی جان کوچولو هم بچه محل رسوله. اگه قویترین مردان ایران رو دیده باشی، تو اون دورهی مهراب فاطمی اینا، اینم بود، حالا سر چی اینجا گیر افتاده کسی نمیدونه.»
عبِد را میبینم که دستش را روی شکمش گذاشته و قل میخورد توی دستشویی و یک کم بعد همانطور دست به شکم برمیگردد تو اتاق فیزیک. میروم بالا سرش. لابلای پیچ و تاب و آه و نالهاش، از حرفهایش میفهمم یک گِرم شیره همراهش بوده، وقتی میگیرندش همانجا میاندازدش بالا و حالا دارد جواب پس میدهد.
ناهار یک بشقاب عدسپلو میدهند. آنقدر گرسنهام که به مزهاش توجه نمیکنم. خیلی زود میفهمم که برنامهی غذایی ثابت و مختصر است؛ روزها یا عدسپلو یا استانبولی، شبها به همان آب اضافه میکنند که بشود عدسی یا سوپ.
اما نه غذا و نه بیزمانی، هیچچیز اندازهی روزمرگی و بیکاری آدمها رو فرسوده و عاصی نمیکند.
بعد از ناهار هر کس گوشهای ولوست. قدیمیترها یادگرفتهاند چطور جیرهی سیگارشان را مدیریت کنند، اما تازهواردها به عصر نرسیده حیران و نسخ چشمچشم میکنند کی فندک میزند تا نزدیکش شوند بلکه یک کام از سیگار روشنش بگیرند.
نزدیک غروب سروکلهی رسول پیدا میشود و دم در سوله چند نفری میروند و میآیند.
رسول عدهای را مسئول نظافت سالن میکند. چند پشتی از کانکس دفتر میآورند. آنطور که میگوید هر شب غیر جمعهها جلسهی اِناِی برگزار میشود. بیشتر یک جور تمرین است برای جلسهی اصلی پنجشنبهها که از بیرون مهمان میآید و بهش میگویند محفل شمع. به ما تازهواردها که تمرین نداریم اجازه نمیدهند توی جلسه بمانیم، اما سعی میکنم از تو اتاق فیزیک بفهمم چه خبر است.
سالها پیش جلسات انای را دیدهام. اول برنامه اساسنامه را میخوانند، بعد یک مهمان یا کسی که پاکیبالاست از خودش و تجربیات مصرف و ترکش میگوید و پشتش هرکسی داوطلبانه مشارکت میکند، آخرسر هم حضار خودشان را به اسم کوچک معرفی میکنند و زمان عدم مصرفشان را اعلام میکنند و با دعا جلسه تمام میشود. اینجا هم همه چیز دارد مرتب و خستهکننده پیش میرود و کم مانده خوابم ببرد که صدای بغضآلود یکی از مشارکتکنندهها که خودش را سعدی معرفی میکند و خیلی لفظ قلم حرف میزند یکهو حالت اعتراضی پیدا میکند و میگوید: «معذرت میخوام از آقایون ولی مسخرهبازی کافیه. من سه ماهه زن و بچهم رو ندیدهم، از کار و زندگی افتادهم، دیگه نمیتونم نمایش بازی کنم، میخواین تنبیهم کنید، اعدامم کنید، خود دانید ولی من دیگه نیستم…»
لابلای حرفهاش یک عده هیس هیس میکنند و بعضیها با تیکهاندازی و خنده میخواهند حرف را عوض کنند.
« عه چیه شما هم هی هیس هیس، سه ماهه خفه خون گرفتم اینقدر همه گفتن هیس.»
جمع به هم خورده و از صداهای کوبه به در آهنی به نظر میآید سعدی را میبرند بیرون. دعا را خیلی سریع و خلاصه میان فریادهای سعدی میخوانند و بالاخره وقتی در فیزیک باز میشود و میروم توی سالن همه چی به وضعیت قبل برگشته و خبری از مهمانها نیست.
سعدی کرمانشاهی است و رانندهی ماشین حمل گوشت. اینها را حامد میگوید. ظاهرا سه ماه پیش سر مارلیک گرفتهاندش و از همه قدیمیتر است، یک بچهی کوچک دارد ولی بیشتر از آن ناراحت بار گوشتهایی است که سه ماه است پشت ماشینش توی پارکینگ مانده و تا الان فاسد شده. سعدی را دو روز بعد که بالاخره تنبیهش تمام میشود با سر و لب ورمکرده سر سفره میبینم، بیشتر شبیه آقا معلمهاست تا راننده کامیونها.
اگر یک چیزی از این جمعها و موقعیتها یاد گرفته باشم این است که سرم تو کار خودم باشد و فقط زیر چشمی همه چیز را زیر نظر داشته باشم. هرچی کمحرفتر بهتر، حتی خلافکارها هم این ضربالمثل را بلدند که «از آن نترس که های و هویی دارد، از آن بترس که سر به تو دارد.» همین باعث میشود به کسی که آرام و حواسجمع است کاری نداشته باشند و زیاد دم پرش نیایند.
عَبِد درست نقطهی مقابل این قضیه است. همین که نشئگی و خماری شیره از سرش میپرد شروع میکند به لاف زدن و جلب توجه. مهندس بودنش بهش اعتماد به نفس میدهد و حس میکند باید عوام را برای قیام آماده کند. البته کسی جدیاش نمیگیرد و دلِگیاش واسه سیگار گرفتن از این و آن و لاف زدنهایش هم حسابی رو مخ همه است و هم باعث تنبیهش میشود.
دو سه روزی است که از اتاق فیزیک به سالن منتقل شدهام و با توجه به اینکه تقریبا هرشب یک تازهوارد به آمار اضافه میشود، حدود چهل نفری میشویم که شبها بغل به بغل هم میخوابیم.
یک شب تازه خاموشی زدهاند که یکهو در سالن باز میشود و چراغها روشن. رسول و جان کوچولو با یکی که روی صورتش رد عمیق زخم چاقوی قدیمی هست میآیند تو. هر سه سیاه پوشیدهاند. آنقدر مستاند که به سختی سرپا ایستادهاند. رسول همانجا با لگد به در آهنی میکوبد: «لاشیا چرا خوابیدین؟ امشب عزاداریه! هادی خوشگله!»
قسمتی از ته سوله را با پرده از سالن جدا کردهاند که محل خواب هادی و اسی و رفقا و بچهمحلهای رسول است. هادی خودش را میرساند: «جونم آقا رسول؟»
«بخون. بقیه هم سرجاهاتون سینه بزنید…»
از تقویم و زمان بیخبریم ولی امکان ندارد محرم یا شبهای احیا باشد. قضیه چیه؟
آن شب چیزی دستگیر کسی نمیشود ولی بعدا میفهمیم همان که همراه رسول آمده بود و روی صورتش جای چاقو بود چند وقت پیش با برادرش به یک مادر و دختر تجاوز کرده بودند، برادره گیر افتاده بود و آن روز اعدام شده بود.
نورهای سالن را کم میکنند و هادی دم میگیرد. مطمئنا کسی دلش برای اعدامی نمیسوزد ولی صدای سوزناک هادی و جو شبیه زندان و دوری از خانواده اشک همه را درمیآورد. مجلس گرم میشود که یکهو باز بوی گند سالن را برمیدارد و به دماغ رسول هم میرسد.
«کون سولاخیا حرمت سرتون نمیشه؟ این بار کسی ول بده میگم خشتک تکتکتون رو بو کنن، وای به حال اونی که تهش باد بده…»
چند نفر پخی میزنند زیر خنده. ولی چشم رسول فقط خندهی گل درشت عبِد را میبیند.
«تو! آره همون خودت! بیا بیرون.»
«واسه چی؟ کاری نکردم که؟»
«کاری نکردی؟ تو یکی دهن منو صاف کردی، هنوزم نیشت بازه.»
رسول چنگ میزند و از همانجا عبد را میگیرد زیر مشت و لگد، سواشان میکنند به این بهانه که جلو بقیه خوب نیست. عبد را میبرند تو اتاق فیزیک و عزاداری تعطیل میشود و خاموشی میزنند. تا آن شب فکر میکردم اینکه میگویند یک جوری میزنم صدای سگ بدهی یک جور مثل باشد. ولی واقعا از تو اتاق فیزیک صدای سگی میآید که میزنندش. بعد هم توی تاریک روشن سالن میبینم که چهارنفری دست و پای عبد را گرفتهاند و از سوله میبرندش بیرون.
چند روز بعد میفهمم دو روز صلیبوار آویزانش کردهاند به ستون فنس و برای اینکه مبادا در برود یا شاید هم تحقیر بیشتر زنجیر قلادهی سگ را بستهاند به پاش.
آن شب سخت خوابم میبرد و صبح دیر از جام کنده میشوم و وقتی پتو و بالشم را میبرم پشت پردهی آن سر سالن، یک کوه رختخواب نامرتب میبینم که تا میآیم پتوم را بیندازم بالاش همهشان آوار میشوند و میریزند. خیلی سال است رختخواب جمع نکردهام، اما از بچگی که همیشه کارمان بالا رفتن از کوه رختخوابها بود بلد بودم چطور چهل پنجاه تا تشک و لحاف و پتو را مثل آجر بچینم و صاف ببرم بالا که نریزد. دست به کار میشوم. حامد خبر میدهد که یکی رفته پیش رسول چقولی و دارد میآید سراغم. اما به موقع کار چیدن رختخوابها تمام میشود و رسول وقتی میرسد یک دیوار رختخوابی صاف و تراز میبیند. ظاهرا خوشش میآید و همانجا به عنوان جایزه میکندم مسئول رختخوابها. بیخبر از اینکه من جایزهام را قبلا گرفتهام و بابتش دل تو دلم نیست. وقتی داشتم رختخوابها را میچیدم، متوجه سوراخی اندازهی یک سکه روی دیوار بین درز آجرها شدهام که ازش میشود مثل شهر فرنگ دنیای آزاد و روشنایی آفتاب را دید.
شاخههای درختی که تو این موقع سال هنوز برگ ندارند چیزی است که تو روز میبینم ولی شب، موقع تقسیم پتوها که دوباره نگاه میکنم، سوسوی چند چراغ رنگی در دوردست چنان قلبم را به تپش میاندازد که میترسم لو بروم. آنجا میشود پاتوق و معبدم که هر وقت کسی حواسش نیست یا سر تمرین جلسات نیستیم بهش پناه میبرم.
به نظر مردم شاید بین کسی که گذری و تفریحی مواد میزند با کسی که پای مواد زندگیاش را میگذارد و حاضر است زن و بچهاش را واسه نشئگی بفروشد تفاوتی نباشد و هر دو را معتاد بدانند، اما فرق این دو مثل فرق آدمی است که به صورت نرمال دستش را میشورد با کسی که وسواسی است و اگر بهش آب و مواد شوینده نرسد چنان دچار استرس میشود که به حالت مرگ میافتد. در این مدتی که اینجام متوجه شدهام اگر کسی که میافتد توی تورشان اعتیاد داشته باشد و بعد از دو روز ببینند دارد ترک فیزیکی سخت میکند یا آس و پاس است و کسی را ندارد که بهش زنگ بزنند واسه تیغیدن، ماندنش نه تنها دیگر توجیهی ندارد بلکه ممکن است بلایی سرش بیاید و بماند روی دستشان، پس میگیرند و با لگد پرتش میکنند بیرون. عوضش تو جلسات هر روزه به ما آموزش میدهند که چطور خودمان را معتاد معرفی کنیم و تو نور شمعی که برای محفل روشن میکنند به خساراتی که به اطرافیانمان زدهایم اعتراف کنیم. شاید به نظرتان مسخره و غیر ممکن بیاید، ولی نمیدانید آدم چه تواناییهایی دارد و در شرایط سخت و تحت فشار ممکن است به چه چیزی تبدیل شود.
دوتا پنجشنبهی بعد، وقتی نوبت مشارکت من در محفل شمع میشود، جوری داستانسرایی میکنم که علاوه بر جمع خودم هم باورم میشود و آخر شب وقتی از تو سوراخ به چراغانی دوردست نگاه میکنم (که احتمالا مال باغی است که برای عروسی و مهمانی اجاره میدهند و ازش صدای دی جی میآید) جوری بغضم میترکد که شاید دروغ نباشد اگر ادعا کنم تنها آدمیام که با «بلا شیطون خودم» یک دل سیر گریه کردهام.
بیشتر از دو هفته گذشته و حالا من هم قدیمی حساب میشوم اما خبری از آمدن خانواده و وسایل نیست. از طرفی نگرانم و دلگیر که مبادا فراموش شدهام و هیچکس متوجه بود و نبودم نشده، اما از طرف دیگر وقتی بیقراری کسانی را میبینم که میدانند کس وکارشان آمده و چند متر آنطرفتر است ولی بهش گفتهاند ملاقات ممنوع است و نمیتوانند ببینندش و تحقیرها و توهینهایی را میشنوم که رسول و دارودستهاش پشت سر خانوادهها میگویند، با خودم میگویم «بهتر، بالاخره یهجوری میشه.» مخصوصا بعد از بلایی که سر شاهین میآورند.
شاهین را چند روز بعد از من گرفتهاند و به نظر هفت هشت ده سالی مسنتر میآید ولی از آن مردهای خوشقیافه و چهارشانهای است که مجبوری یا ازش خوشت بیاید یا متنفر باشی. ما که دلیلی نداریم ازش متنفر باشیم ولی رفتار جنتلمنانهاش مثل خاری تو چشم رسول و علی کوچولو و اراذلی است که ادعای هیکل و لاتیشان میشود.
سر ناهاریم و طبق معمول رسول بالای سفره ناظر وایستاده که یکهو بیمقدمه رو به رفقاش با صدای بلند میگوید: «این داف جیگره که امروز اومده بود اسمش چی بود؟»
«فرشته.»
قاشق غذا تو دست شاهین بین زمین و هوا میماند.
«اوف دیدی عجب سینههایی داشت!؟»
«آره، هیام میگفت حاضرم هر کاری کنم فقط یه لحظه شوهرمو ببینم.»
«من که حرف میزد همونجا شدم…»
هنوز جملهی اسی تموم نشده ظرف غذای شاهین میرسد بهش و پخش صورتش میشود.
برق از سه فاز جمع میپرد و تا بیاییم بفهمیم کی به کی است، شاهین خودش را میرساند بالای سفره و رسول را که میخواهد جلوش در آید مثل هندوانه بلند میکند و میکوبد زمین. رسول که خودش هم شوکه شده عقب عقب میرود سمت در و اسی و جان کوچولو دنبالش… شاهین همچنان با لگد به در میکوبد و تهدید میکند که اگر جرئت دارند در را باز کنند. جمع به وجد آمده و تشویقش میکند. اما قبل اینکه تشویقها تبدیل به شورش شود، در باز میشود و خود حاج علی، همراه رسول و چند تا گردنکلفت دیگر سر میرسند و شاهین را با خودشان میبرند بیرون از سوله.
غروب که سر جلسه برمیگردد، معلوم است حسابی کتک خورده، طوریکه به سختی میتواند بنشیند. صبر میکنم جلسه تمام شود و میروم سراغش. میدانم سیگارهاش تو درگیری خرد شده، از سیگارهای خودم یکی روشن میکنم و میدهم دستش. میگویم اگر میخواهد بلند شود بیاید پشت پرده، جا رختخوابها دراز بکشد و به حامد میسپارم هوامان را داشته باشد. یک ربعی طول میکشد تا آرام بشود، میگوید تکاور ارتش است و مجروح جنگی، به بهانهی آمپولهایی که واسه مجروحیتش میزند، گرفتهاندش و گفتهاند با ما بیا تا استعلام کنیم مخدر نباشد. بعد انگار با خودش به نتیجه رسیده باشد مثل شیری زخمی که آمادهی آخرین حمله شود جست میزند رو پنجههایش و میگوید: «مادرشون رو به عزاشون میشونم. این آدمرباییه، فقط باس یه جوری بزنم بیرون.»
پنجشنبهی همین هفته، قبل از جلسه و خاموش شدن چراغها واسه محفل شمع، برای آخرین بار میبینمش و حتی به نظرم صداش را موقع خوندن دعا میشنوم: «فقط امروز، به خودت بگو فقط امروز از چیزی نمیترسم…»
اما وقتی جلسه تمام میشود و چراغها را روشن میکنند، دیگر اثری ازش نیست. رسول سر شام متوجه غیبتش میشود و میرود سراغ حاجی. حاجی خودش سر آمارگیری قبل خواب میآید و وقتی جان کوچولو و اسی که ظاهرا رفته بودند اطراف را بگردند دست خالی برمیگردند، جوری آتشفشان عصبانیتش فوران میکند که همانجا تخته شاسی آمار را خرد میکند روی سر جان کوچولو و اسی. از این لحظه انگار این اتفاق ابهت حاجی و رسول را زیر سوال برده باشد فقط میگردند دنبال بهانه تا به یکی بند کنند و بهانه را فرداش، ناهار، حسین آشپز میدهد دستشان، وقتی عدس پلو آنقدر شفته شده که به کفگیر میچسبد.
عصرش که همه داریم آمادهی جلسه میشویم، جان کوچولو و اسی میآیند و همه را به ستون چهار به خط میکنند. بعد که همه نشستیم، دونفر با تیرچهای چوبی که دو سرش را طناب بستهاند وارد میشوند و با اشارهی حاجی که همراه رسول دم در ایستادهاند حسین را طاقباز میخوابانند و پایش را از داخل طناب رد میکنند و خودشان دو سر چوب را میگیرند و با آن پاهای حسین آشپز را میآورند بالا… حاج علی سیگارش را دم در میاندازد و ترکه به دست میآید جلو صف و شروع میکند به نطق کردن و لابلاش ترکه را با نهایت توانش به کف پای آشپز میزند.
«صد دفعه گفتم اینجا، بی نظمی، اختلال، اختشاش، نافرمونی و فرار نداریم… فک میکنید الان اونی که دیشب زده بیرون تا کجا میتونه بره؟! سپردهم باغهای اطراف سگهاشون رو ول کنن و شک نکنید تا فردا صبح یا خودش رو میآرن یا جنازهی تیکه پارهش رو…»
ولی نه صبح فردا و نه حتی تا شب و فردای فرداش، نه شاهین پیدا میشود و نه خبری از اینکه جایی گیر افتاده باشد.
روز سوم انگار یادشان رفته است بیدارباش بزنند. آنقدر کسی نمیآید که همگی شروع میکنند به کوبیدن به در آهنی. تصویر فلک کردن حسین آشپز جلوی چشممان و زمزمههای فرار موفق شاهین سوله را تبدیل کرده به انبار باروت.
بالاخره دو نفر میآیند و از لای در صبحانه را میدهند تو. تا ظهر همچنان خبری از کسی نمیشود. جمع گُله به گُله دور هم حلقه زدهاند و گهگاه یکی بلند میشود و نقشهای برای شورش و فرار میدهد.
سعدی و پیرمرد سبیل پهن میروند پشت پردهی اراذل، دوخت پشتیها را میشکافند و از تویشان دو تا چوب میکشند بیرون. بعد همانها را دیلم میکنند لای ورقهای آهنی در که جوشخوردگی سستتری دارد. با کمی تقلا یکی از ورقهها بالاخره بلند میشود و نور خورشید را به داخل سالن میاندازد. سعدی سرش را میکند بیرون و داد میزند: «آهای کسی نیست؟»
نه، انگار هیچکس نیست. همه دست به کار میشوند و هر کس با هرچی دم دستش میآید میافتد به جان در…
یک ساعتی میگذرد و همه از نفس میافتند. من و حامد دم سوراخ بازشدهی در ایستادهایم که میبینیم دستهای پلیس سیاهپوش نقابدار یکی یکی از روی فنسِ دورتر میپرند. میرسند به فنس جلو و قفلش را میبرند…
احساسات آن لحظه را با هیچ کلمهای نمیشود توصیف کرد. وقتی بعد از درست 29 روز پا به فضای باز میگذارم یاد آن فیلمه میافتم و فکر میکنم نکند موقع برداشتن قدمی خارج از سوله زمین بخورم.
توی کانکس اسممان را به افسری که پشت میز نشسته میگوییم و یک سرباز از روی یک لیست چیزهایی را که از لباسها و وسایل شخصیمان مانده تحویلمان میدهد، و یک شماره که دو روز دیگر تماس بگیریم برای تحویل گرفتن گوشیهای موبایلمان که راستش در آن لحظه برایم کمترین اهمیتی ندارد.
لباسهایم را میپوشم و میزنم بیرون و با تمام توان سمت مسیر خروجی که نشان میدهند میدوم، طوری که انگار پاهایم روی زمین نیست…
اطرافم تا چشم کار میکند روی درختهای لخت و بیبرگ باغ دانههای برفی که تازه گرفته مینشیند و مثل شکوفههای گیلاس آرام آرام همه جا را سفید میکند.