زمستان رو به بهار میرفت و من، روزهایی که کار نمیکردم، در مسیرهای طولانی رانندگی میکردم. از کنار مرکز خریدهای حاشیهی جاده میگذشتم و بین مزارع ذرتی که از برفِ رویشان تکههای کوچک کثیفی مانده بود میراندم. اما این مسیرها به نظرم خالی بود و زندگیام عاری از زیبایی. من فقط زنی بودم که انگشتهایم را جلوی دریچهی بخاری ماشینم میگرفتم. هر چیزی که در زندگیام درخشان و هیجانانگیز بود و خون را زیر پوستم به جریان میانداخت نیست شده بود. فقط مرکز خریدهای کنار جاده مانده بود و آسمان لعنتی آیوا. در یکی از مسیرها از کنار پارک آبی سرپوشیدهای گذشتم که فقط یک سرسرهی آبی از دیوار گچیاش بیرون زده بود و من آن حجم گرما و آب جاری را تخیل کردم. آن جریان آغشته به کلر، آبادانیاش. هفتساله که بودم به مادرم گفتم مطمئنم میتوانم رویهی دسر سیب را خوشمزهتر از او درست کنم، لایهای از شکر قهوهای که با دارچین و جوز هندی پخته میشد. لبخند زد و بیآنکه حرکت کند به آشپزخانه اشاره کرد و گفت: «بفرمایید.» یک معجون چندشآور پر از کره و نمیدانم چرا ماکارونی خام درست کردم و مغرورتر از آنکه اعتراف کنم ناموفق بودهام جلوی مادرم نشستم به خوردنش و وانمود کردم دوستش دارم. ترک کردن الکل چنین حسی داشت. همه چیز من را یاد الکل میانداخت. قفسههای خالی حمام پشت ویترین مغازههای دانشجویی وادارم میکرد دانشجویانی را تصور کنم که دوش میگیرند تا برای مهمانیهای شبانه آماده شوند و به همهی نوشیدنهایشان با تنهایی که هنوز بوی محو صابون وانیلی میداد غبطه میخوردم. به خواهرزادهام در انتهای دیگر آزادراه آی-۸۰ فکر میکردم و همهی نوشیدنیهایی که یک روز خواهد خورد. تازه یک سالش شده بود. بعدازظهری در کافهی همیشگیام، غریبهای دو میز آنطرفتر ساعتها مقابل لیوان نصفهی آبجویش نشسته بود و من با خودم میگفتم: «زود باش بخورش دیگه.» زن جلوییام در صف فروشگاه یکچهارم بطری شراب سفارش داد، نصف نصف یک بطری و من فکر کردم: «چرا همچین کاری میکنی؟» ترک لاسوگاس را نگاه کردم و به نیکلاس کیج غبطه خوردم که هرقدر دلش میخواست مینوشید. ترک الکل دقیقا داشت همان پوچیای را که از آن میترسیدم شکل میداد. هر صبح بیدار میشدم بدون آنکه مشتاق چیزی باشم، مگر همان یک ساعتی که کش میآمدم تا صورتم را به لامپ یو-ویای که قرار بود به جنگ ملال زمستانیام برود نزدیکتر کنم. دور و بر آدمها بودن طاقتفرسا بود، چون چیز چندانی درونم نداشتم، نه انرژی و نه علاقه. باید حواسم میبود که به تمام طول روز برسد. حرف زدن زحمت زیادی میبرد. چه چیزی برای گفتن بود؟ خانوادهام فکر میکردند افسردگی حاد دارم که آن هم موضوع جذابی برای حرف زدن نبود. مسئلهی ایجاد مکالمهای جالب به وقت هشیاری همیشه کار دشواری بوده است.
آن زمستان، بعد از ماههایی که کسلکننده و در رویایی زامبیوار سپری شده بود، بالاخره به لسآنجلس برگشتم و روی صندلی وسط اتاق یک روانکاو نشستم. ازم پرسید هیچ وقت حس کردهام که همه چیز را از پشت عینکی کدر میبینم. گفتم همیشه. برایم قرص ضدافسردگی تجویز کرد و گفت دوزش را کمکم باید زیاد کنم و ممکن است جوش بزنم.
در آیوا، روزهایی که در شیرینیفروشی کار نمیکردم، به اتاق کارم در خانه میخزیدم، همان اتاقی که عادت داشتم در آن تنهایی بنوشم، و سعی میکردم روی رمانی که قرار بود دربارۀ انقلاب ساندینیستا بنویسم کار کنم. ترک الکل قرار بود به این معنا باشد که به چیزی ورای خودت برسی و من، به عنوان راهی برای آنکه تا جای ممکن از زندگی خودم دور شوم، مجذوب دنیای خیالی رمان شدم. خود رمان در واقع دربارهی میل وقف خود برای چیزی بزرگتر از زندگی فردی بود: یک انقلاب. یکی از دیوارهای اتاق کارم را پر کردم از عکسهای بیکیفیت کپیشده از پرچمهای سیاه و قرمز افاسالان که در میدانهای شلوغ به اهتزاز درآمده بود. مردهای کلاهبهسر با تفنگهایی رو به آسمان در اتوبوسی به سمت ماناگوا. صحنههایی از مباحثههای داغ مینوشتم که در حیاطهای سنگفرششده میگذشت. انقلاب در گرو بسیج کردن کشاورزان روستایی بود یا به دست آوردن حمایت روشنفکران شهرنشین؟ لااقل حیاطهای سنگفرش را از بر بودم؛ شمعهای جاگرفته در شکاف سنگها را، نور لرزان و بریدهبریدهشان، مخلوطی از بوی متعفن شاش و شیرینی گلها، صدای محو تکان خوردن ساقههای نخل با بادی که لابلایش میوزید. جزئیات کوچک حسی تنها چیزی بود که تخیلم میتوانست پشت هم ردیف کند، یک نوستالژی متعالی برای روزهایی که در نیکاراگوئه مینوشیدم. اما کمر متن زیر بار تحقیقات مستاصلانهی من خم شده بود. طبقهی متوسط در ماناگوا را نباید فراموش کنیم. افتضاح بود. مدام به شخصیتهای داستانم رام میخوراندم، همان رامی که خودم سالها پیش میخوردم، تا بار سخنانی را که پشت تریبون بهشان قالب میکردم سبک کند. رشتههای ترد و تند و تیز رام را تصور میکردم که در گلویشان سر میخورد پایین. میتوانستم هزاران پاراگراف دربارۀ آن رام بنویسم، آن را در هزاران صفحه توصیف کنم. هرچندوقت یک بار میخزیدم توی دستشویی، زانو میزدم و از خدا میخواستم کمکم کند تا کتاب را بنویسم. بعد گفتهام را اصلاح میکردم و از او خواهش میکردم کمکم کند تا خواست خودش را انجام دهم و در خفا امیدوار بودم خواستش این باشد که من بهترین رمانی را که دربارۀ انقلاب ساندینیستا میشود نوشت بنویسم. آن روزها از سر ناچاری دعا میکردم. مردد بودم و ایمانم قراردادی بود. مطمئن نبودم خدایی وجود دارد، اما اگر داشت، قطعا یکی دو کار را میتوانست برایم انجام دهد. ریاکارانه بود اگر مقابل همان تختی که زیرش بطری ویسکیام را پنهان میکردم زانو میزدم. انگار با زانو زدن تظاهر میکردم ایمانی دارم که نمیتوانستم واقعا وجودش را اثبات کنم.
سعی میکردم شبانهروز بنویسم تا خودم را قانع کنم که ترک الکل ارزشش را داشته. اما بیشتر عصرها از پا میافتادم و به جای نوشتن ساعتها تلویزیون نگاه میکردم. گاهی نگاهی به دیوار ساندینیستایم میانداختم و فکر میکردم انقلابیون حتما به من زل زدهاند و قضاوتم میکنند.
کتاب خوب فروش نرفت. نقطهی اوجش روزی بود که به ردهی نود و چندم زیرمجموعهی الکلیسم آمازون رسید. بسیار پایینتر از کتاب بزرگ الکلیهای گمنام که به بیست زبان مختلف ترجمه شده بود. با وسواس نظرات آنلاین خوانندههایم را میخواندم، هر ده نفرشان را. پرشورترینشان گفته بود توصیفاتم از الکل آنقدر دقیق است که حتما باید الکلی باشم و بعد هم به کتاب سه ستاره از پنج داده بود. همچنان داشتم تا جایی که میتوانستم سخت کار میکردم تا به خودم ثابت کنم ترک کردن الکل ارزشش را داشت. اما نوشتن برایم شبیه سواری گرفتن از اسبی چموش شده بود که آنقدر با رکاب به او ضربه میزدم تا به خونریزی میافتاد.
در فیلم درخشش، جک نیکلسون نقش یک الکلی را بازی میکند که دارد ترک میکند و با درماندگی روی ماشین تحریرش میکوبد، در هتلی خالی در فصلی بیمسافر با هزارتویی از راهروهای مفروش که روح شیطانی عیاشهای سابق تسخیرش کرده، انگار تجسمی باشد از بااکراه ترک کردن الکل. جک خودش را وقف نوشتهاش کرده، اما در نهایت فقط یک جمله را در صدها صفحه تکرار میکند که تنها تفاوتشان در فاصله از لبهی کاغذ و خطاهای تایپی است: همهش کار کردن بدون تفریح حوصلهی جک را سر برده، همهش کار کردن بدون تفریح حوصلهی جک را شر برده، همهش کار کردن بدون تفریح حوصلهی جک را شر پرده. تصویر تیره و تاری از ترک الکل. همهش کار کردن بدون تفریح ـ بدون الکل ـ ناامیدانه همه چیز را حوصلهسربر میکند. زندگی، نوشتن، همهچیز را. در فیلم جک دوباره مینوشد، یا لااقل آنقدر میخواهد بنوشد که توهم میزند نوشیده. در بار لابی هتل از لوید با چهرهی خشکش، که روحی است متصدی بار، یک لیوان بربن میگیرد. جک به لوید میگوید: «به سلامتی پنج ماه آزگار ننوشیدن و همهی بلاهای جبرانناپذیری که سرم آورد.»
رمان درخشش، اثر استفن کینگ، که کوبریک فیلمش را بر اساس آن ساخته، داستان یک بهبودی ناموفق در توهمی پیچیده دربارهی ترک اعتیاد است: مردی که با نارضایتی الکل را ترک کرده در هتلی خالی در بلندیهای کوههای راکی کلرادو به نوشیدن باز میگردد. به جای زندگی اجتماعی در مرکز ترک اعتیاد، زندگی در کنج انزوا را میبینیم. زمانی که جک تورنس کار کردن در هتل را پذیرفته نوشیدن را کنار گذاشته، اما هنوز غرق در همان خشم و رنجی است که به نوشیدن تحریکش میکرده. فکر میکند: «یعنی میشود یک ساعت، دقت کنید یک هفته و یک روز نه، فقط یک ساعت، از بیداریام بدون هوس الکل بگذرد؟» بعد از برف سنگین زمستان، خط تلفن قطع میشود و جادهای که هتل را به بقیهی دنیا متصل میکند مسدود میشود. جک و خانوادهاش مطلقا تنهایند و به حال خود، تا این گره را باز کنند. دیوارهای هتل با برف محاصره شده، اتاقهایش پر از ارواح فاسد است و کاغذدیواریهایش آلوده به خون. حیوانهای تزیینی درخت کریسمس زنده میشوند و آسانسورها پر از شیرینی و بادکنکهایی که بادشان خالی شده. همان زندگی رعبآور پس از مرگِ عیاشی.
درخشش تنها داستان بازگشت به نوشیدن نیست، ماجرای درماندگیهای فردی است که دارد ترک میکند. ماجرای بهبودی کسی که دیگر نمینوشد، اما در برنامهی ترک اعتیاد یا بازپروری هم شرکت نکرده. کسی که به معنای واقعی کلمه با مشت کوبیدن به دیوار راهش را در زندگی باز میکند. دستها و انگشتهای جک در طول رمان ششصد صفحهای پیدرپی پدیدار میشوند: «محکم گره شدهاند روی رانش، با هم بازیبازی میکنند، عرق میکنند»، ناخنهایش فرورفته در کف دستش، یا میلرزیدند، یا جمعشده در هم و مشت شدهاند، پیچ و واپیچ میخورند از شدت خواستن، از شدت نیاز به مست شدن.
جک در رمان نسبت به فیلم مدت بیشتری است که الکل نمیخورد، دقیقا چهارده ماه ـ نه اینکه فکر کنید هر ثانیهای را که میگذرد میشمارد، نه ـ و از اینکه بابت پیشرفتش آنطور که باید تقدیر نشده عصبانی است. از خودش میپرسد: «وقتی کسی اصلاح میشود، دیر یا زود شایستهی تقدیر شدن بابت اصلاحاتش نیست؟» همه چیز دست به دست هم داده تا جک را وادار به نوشیدن کند. مهمانهایی را که تابستان در باغ مینوشند تجسم میکند، کوکتلهای سلو جین و پینک لیدی. در حسرت آنها لبهایش را با دستمال پاک میکند. آدامس اکسدرین میجود که عادت داشت برای برطرف شدن هنگاور بجود. بالاخره میرود مقابل لوید در بار مینشیند و بیست مارتینی سفارش میدهد. « به افتخار هر ماهی که الکل نخوردم یکی، و یکی دیگه هم روش.» جک روی چهارپایه پشت بار مینشیند و برای لوید از تلاشهایش برای پاک ماندن میگوید: «انگار زمین زیر پات از چوب کاج خالص باشه، آنقدر تازه که هنوز ازش شیره میریزه بیرون و اگه کفشهات رو در بیاری مطمئنی که خرده چوب به پات فرو میره.» ترک زندگی با اعمال شاقه است، ناخوشایند و لزج و خالی از لذت است و با هر حرکتی زخمیات میکند.
سالن پشت چهارپایهاش از ارواح پر میشود، موجوداتی کریه با پوستهای کشآمده که نقاب روباه به چهره دارند و سینهبندهایی از جواهرات بدلی و پیراهنهای پولکدوزیشده پوشیدهاند. همه او را به دوباره نوشیدن تحریک میکنند، ساکت و منتظر به او نگاه میکنند. متصدی بار میگوید: «حالا نوشیدنیت رو بخور.» دستوری که بقیهی ارواح هم یکصدا تکرار میکنند. بازگشت جک به نوشیدن الکل در برزخ عجیبی بین توهم و سرمستی واقعی رخ میدهد. «جک نوشیدنی را به دهانش نزدیک کرد و سه قلپ بزرگ فرو داد. جین مثل ماشینی در حال حرکت در تونل، با سرعت در گلویش پایین رفت و در شکمش منفجر شد.» آیا جک واقعا نوشیدنی را میخورد یا تصور میکند که خورده؟ در هر صورت مست میشود.
فیلم و رمان درخشش هر دو تصویر تیره و تار رابطهی بین خلاقیت و ترک الکل را نمایش میدهند. فیلم مردی را به تصویر میکشد که الکل را ترک کرده و داستانی ندارد، ذهنش بایر و بیمهارت است و عبارتی یکسان را دوباره و دوباره تایپ می کند، اما کتاب نویسندهای را به تصویر میکشد که داستانی اشتباه اغوایش کرده است. جک در داستان خودِ هتل و تاریخچهی شرارتش، قتلها و خودکشیها و رسواییهای مافیا، غرق میشود. یک روز که جک در زیرزمین مخزن آب گرم را چک میکند ـ همان تفنگ داستانهای معروف چخوف که اگر در صحنهی اول ظاهر شود تا صحنهی آخر باید شلیک شود ـ دفترچهای پیدا میکند پر از مطالبی دربارهی گذشتهی پرآشوب هتل. شیفتگیاش به ماجراهای هتل بازگشت به نوشیدن را تداعی میکند. دفترچه را با عذاب وجدان بررسی میکند، انگار که پنهانی مشغول نوشیدن باشد و در تمام مدت نگران این است که همسرش بوی بخار الکل روی تنش را حس کند. وقتی جک به نوشتن داستان هتل فکر میکند همان حس و حالی را پیدا میکند که در نشئگی بعد از سه نوشیدنی الکلی دارد. فارغ از اینکه جک روی داستانی کار کند که وجود ندارد (در فیلم) یا خود را متعهد به روایت داستان از هم پاشیدن هتل بداند (در رمان)، این وسواس او برای خلق کردن است که نجابت و درستکاریاش را ویران میکند. در رمان دوباره شروع به نوشیدن میکند چون مجذوب داستانی اشتباه میشود، نه روایتی از بهبودی بلکه چیزی تقریبا متضاد آن، روایت روزگار پست بدمستیهای خود هتل. عیاشی شوم او را صدا میزند، همهی ارواح او را صدا میزنند: نوشیدنیات را بخور. یک بازگشت تمامعیار است و قماری بسیار سنگین. وقتی مخزن آب گرم منفجر میشود و هتل در میان شعلهها روی هوا میرود، بهبودی پیروزمندانهای در کار نیست، ختم ماجراست: «مهمونی تموم شد.»
استفن کینگ در اواسط دههی 70 درخشش را نوشت، بدون اینکه متوجه باشد دربارهی خودش مینویسد. در اوج مصرف الکل، سطلهای زبالهی کینگ پر بود از قوطی آبجو و آنقدر کوکایین مصرف میکرد که مجبور بود با دستمال سوراخهای بینیاش را پر کند تا خون روی ماشین تحریرش نریزد. درخشش کابوسی بود نوشتهی یک معتاد که از ترک وحشت داشت. کینگ دهها سال بعد نوشت: «میترسیدم اگر دیگر الکل نخورم و مواد مصرف نکنم نتوانم کار کنم.»
وقتی میخواستم خودم را مجبور به نوشتن کنم، عصرهایم را در جاوا هاوس میگذراندم. کافهای غارمانند، با کوکیهایی به بزرگی کف دست ـ اغلب بیات ـ که با عزمی راسخ میخریدم تا به خودم بگویم هنوز هم چیزهای لذتبخش وجود دارد. لپتاپم را پشت ویترین جلوی کافه میگذاشتم و آدمها را نگاه میکردم که راهی بار میشدند و من به صفحه کلیدم نوک میزدم. داستان کوتاهی به اسم «بازگشت» مینوشتم که قرار بود در مقابل بازگشت واقعی به الکل ایمنم کند. داستان با زنی به اسم کلودیا شروع میشد که در دوران بارداری پشت هم الکل مینوشید، درست مثل من. وقتی از نوشیدنی الکلی شیرینی نوشتم که جنینش را در بر گرفته بود دلم میخواست بنوشمش. دلم میخواست آبشش داشتم تا میشد در آن شنا کنم. زمانی که کلودیا تصمیم میگیرد الکل را ترک کند، در یکی از جلسات الکلیهای گمنام با مردی به نام جک آشنا میشود. طرح داستان راهی بود تا یکی از فانتزیهایم دربارهی بازگشت به نوشیدن الکل را به تصویر بکشم: در جلسات با مردی آشنا میشوم و با او همه چیز را دور میریزم؛ رابطهام را، الکل ترک کردنم را، همهاش را. کلودیا و جک، همانطور که آدمها ممکن است با حرف زدن از تجربههای جنسی گذشتهشان با هم لاس بزنند، ماجراهای نوشیدنشان را با هم رد و بدل میکردند. کلودیا مطمئن نبود از وجود الکل برای لاس زدن با جک استفاده میکند یا از وجود جک برای لاس زدن با الکل. کلودیا به جک میگوید میخواهد دوباره بنوشد. میگوید باید بنوشد تا مطمئن شود اختیارش را کاملا از دست داده، آن وقت میتواند بهتر شود. در نسخهی اولی که نوشتم، جک و کلودیا با هم مست میکردند. اما بعد فکر کردم پایانش خیلی قابل پیشبینی است. در عنوان داستان پایانش را لو داده بودم. آن نسخه انگار نسخهی رقتباری از تحقق یک آرزو بود، بیآنکه هدف بزرگتری در نظر داشته باشد. اصلاحش کردم: کلودیا استوار میماند و نوشیدن را از سر نمیگیرد. اما تمام این رفت و برگشتها، از این طرح به دیگری، همه و همه فقط نسخهی دیگری بود از آنچه در سر خودم میگذشت. یک کتاب مرجع میگوید: «فانتزی هر فرد الکلی این است که دنیای بالقوهای همین حوالی وجود دارد که در آن حد معقول و بیخطر نوشیدن را کشف میکند و مثل یک فرد متشخص مینوشد.» از بلندای امن ترک شروع کردم به جمع کردن فهرستی از بهترین لحظات نوشیدنم. منطقِ ترک میگفت خیارشور را نمیشود دوباره به خیار تبدیل کرد. اما من داشتم از خیارشور خیار درست میکردم، با خواباندنش در نوستالژی. هنوز آن روز را که با دیو در بالکن مینوشیدیم و دریای تاریک زیر پایمان کفآلود و مواج بود به یاد داشتم، یا تلوتلو خوردن به سمت برجهای بتنی خوابگاه دوستپسرم در کالج و بیرون دادن نفس مرطوب آغشته به جینم در هوای سرد. هنوز مست شدن در سفری کاری به ژیان چین را یادم است، با نوشیدنی الکلی شفافی که نویسندهی چینی گفت شراب سفید است اما نبود. آتش بود. هنوز یادم است که از تل عقربهای سرخشده یکی برداشتم و زیر نگاه خیرهی دو پرندهی تراشیدهشده از شلغم با چوبهای غذاخوریام مسخرهبازی درآوردم. درست عین یک احمق رفتار میکردم بدون اینکه ذرهای برایم اهمیت داشته باشد. هدف همین بود: بی پروا بودن. انگار از شر یک قرارداد خلاص شده بودم. نوشیدن باشکوه و بخشنده بود. مثل کرمهای شبتاب حیاط پشتی میدرخشید. بوی گوشت خوب و دود میداد. داشت در دنیای بالقوهای همین حوالی اتفاق میافتاد. صدایم میزد. در آن دنیا من همانطور که همیشه دلم میخواست مینوشیدم، با این تفاوت که مشکلی پیش نمیآمد، ایرادی نداشت. مست نمیکردم و تا خرخره پاستای سفتِ مانده در یخچال را نمیخوردم و به دیو نمیگفتم از این وسواس علاقه به تایید شدنش، که اصلا نمیدانستم چیست، متنفرم. قطعا نمیزدم زیر گریه و با دست آب بینیام را پاک نمیکردم و از او نمیپرسیدم چرا حتی نمیتواند آرامم کند، چرا ناراحتی من پسش میزند.
در یکی از جلسات الکلیهای گمنام وقتی گفتم چقدر شرکت کردن در مهمانی برایم سخت است، زنی پیشنهاد داد که کمتر در خانهمان مهمانی بگیریم. اما به جایش من کمتر به جلسات میرفتم و بیشتر مهمانی میگرفتیم. دخترکهای بیستویکی دو ساله با خط چشمهای پهن در آشپزخانهام پیک میزدند. در یکی از مهمانیها رفتم سراغ یخچال و دیدم پپسی رژیمیام با طعم گیلاس که پشت شیر سویا قایمش کرده بودم نیست. دیو داده بودش به شاعر مهمانی که الکل نمینوشید و تشنه بود. به او گفتم من هم نمینوشم. من هم تشنهام. هر دوی اینها حقیقت داشت. اما این هم حقیقت داشت که میتوانستم بگویم «ببین بیا شصت نفر رو دعوت نکنیم خونهمون مست کنند.» اما احتیاط کردم که محدودیت جدید تحمیل نکنم، تا همینجا هم میترسیدم از محدودیتهای دیگری که سعی کرده بودم اعمال کنم رنجیده باشد ــ دلم هم میخواست فکر کنم از قلمرو عیاشی کاملا تبعید نشدهام. مهمانی که تمام شد، نیم ساعت بعد از اینکه همه رفتند، شاعری با جثهی کوچک از کمد راهرویمان بیرون خزید. ما داشتیم لیوانهای پلاستیکی قرمز را که هنوز از شراب چسبناک بودند جمع میکردیم. پرسید: «بقیه کجان؟ مهمونی تموم شد؟» و من به او غبطه خوردم، چون مست بود.
اولین بهاری که الکل را ترک کرده بودم، یک ماه از شیرینیفروشیای که در آن کار میکردم مرخصی گرفتم تا به یک اقامتگاه نوشتن درست و حسابی به اسم یادو در شمال نیویورک بروم. نیمیام این یک ماه را گردبادی پر از خلاقیت میدید که میتوانست قدمهای سنگین و ترسناک هشیاریام را توجیه کند، اما نیم دیگرم آنجا را بهترین مکان برای دوباره نوشیدن میدید، بین غریبهها و دور از همهی کسانی که بهشان گفته بودم الکلی بودهام. در وصف یادو شنیده بودم که ملغمهی آشفتهای از عیاشی است ـ خیانتها و پرسههای مست در جنگل ـ و از بر خواندنهای گروهی شعر «کلاغ» آلنپو را تصور کرده بودم، در کتابخانهای با قفسههای چوبی که حس میکردی توی پوست گردویی با پردههای زربافت منگولهدار و ترولیهای درخشان نوشیدنیهای الکلی. ترک الکل تقریبا از هر جهتی که میتوانستم فکرش را بکنم ناامیدم کرده بود؛ رابطهام با دیو درست نشده بود، کمانرژی و خجالتی شده بودم، نوشتنم بیروح و پرزحمت شده بود. فکر میکردم انگار قربانی زندگی خودم شدهام، انگار هشیاری کلاهبرداری بود که به وعده و وعیدش عمل نکرده بود. مهمترین چیزی را که هر صبح به شوقش بیدار میشدم از من گرفته بود. انداخته بودم در دل یک سری روزهای خستهکنندهی پیچیده در پردهای خاکستری که به نظر میرسید فقط قرصهای ضدافسردگیام تا حدودی بتوانند کنارش بزنند. حالا که آن پردهی خاکستری تا حدی کنار رفته بود تا لبههای پنجره را ببینم، به خودم میگفتم مسئلهی نوشیدن نباید اینقدر تیرهوتار باشد.
اینطور نبود که در یک لحظهی مشخص تصمیم بگیرم دیگر به جلسههای الکلیهای گمنام نروم. انگار کمکم کنده شدم. با کمی احساس گناه، چندین روز متوالی به این بهانه که «حسش نیست بروم» تن دادم تا اینکه ماهها گذشت و یک جلسه هم نرفتم. و بدون این جلسات ترک برایم شبیه باری شده بود که بیهیچ دلیلی به دوش میکشیدم. بیشتر مسیری که با قطار در راه یادو بودم به این گذشت که تصمیم بگیرم بالاخره آنجا دوباره بنوشم یا نه. نهایتا به این نتیجه رسیدم که زیرآبی رفتن به نظر میآید. اگر قرار بود همهی کسانی را که در زندگیام بودند قانع کنم که دوباره نوشیدنم مشکلی ندارد، صورت خوشی نداشت که زیرکانه شروعش کنم.
اما نمیخواستم آنجا به کسی هم بگویم که در ترکم. چون مطمئن بودم دوباره به زودی مینوشم و هرچه تعداد آدمهایی که بهشان گفتهام الکلی بودهام کمتر، بهتر. بنابراین به همه گفتم امسال بعد از عید پاک روزهی الکل گرفتهام. نه اینکه در ترک باشم و این حرفها. به نظر کمی گیج شده بودند. بعضیشان پرسیدند: «خیلی هم خوب. اما چرا همان قبل از عید پاک که موعدش بود نگرفتی؟» گفتم: «پیچیدهس. فکرشو نکنین.» مطمئنا برای کسی مهم نبود.
یادو مثل یک افسانهی نقاشیشده بود. یک عمارت بزرگ با تراسهایی رو به پستی و بلندیهای سبز چمنزار، سرسراهای رسمی که با پارچههای زرشکی پوشیده شده بودند، برکههای براقی به اسم دریاچههای روح، سرداب سنگیای که آهنگسازان در آن صداهای طبیعت را میساختند. با تمام قوا خودم را انداخته بودم روی رمانم دربارهی ساندینیستا. اما نوشته نبضی نداشت. خوشحال بودم که به اینترنت دسترسی ندارم تا روزهایم را صرف این کنم که ببینم معجزهای شده و کتابم به صد کتاب برتر زیرمجوعهی الکلیسم آمازون برگشته یا نه. از آنجا که در هیچکدام از ساختمانها موبایل آنتن نمیداد باید در جادهای خاکی، آن هم در یکی از پیچهایش، پرسه میزدم تا بتوانم صدای دیو را از پشت تلفن بشنوم. مکالمهای که معمولا به این میگذشت که بفهمم سریال دیده یا نه و مذبوحانه تلاش میکردم صدایم عادی باشد. «بعد از کتاب خواندن با کسی معاشرت کردی؟» تردید در صدایم ملموس بود و از این متنفر بودم، همانقدر که از پاسخهای قاطع او متنفر بودم. شبها سخت و ناخوشایند میگذشتند. هنرمندان خویشتندار استودیوهایشان را به فضایی برای اینستالیشنها تبدیل میکردند و قبل از بیلیارد شبانه با کمی الکل سرخوش میشدند، من عمیقا هشیار بودم، عمیقا گیر افتاده بودم، عمیقا نگران کنهها بودم و از بیماری لایم وحشت داشتم. یک شب روی تخت دراز کشیده بودم و سه هنرمند در هال بیرون اتاقم مینوشیدند و میخندیدند. انگار درست درِ گوش من میخندیدند. از خشم به خود میپیچیدم. درست نمیشنیدم، اما هر چه میگفتند به نظر حتی خندهدار هم نبود. از زندگیِ بدونِ الکلِ خشک و زاهدانهام خجالتزده بودم. از اوایل دبیرستان که بندینک دامن گلدارم را میکشیدم و بالای پاهای اصلاحنشدهام میچرخید اینقدر حس نکرده بودم از دنیای بقیه بیرون افتادهام. فکر کردم ازشان بخواهم ساکت باشند، اما فکر به هم زدن مهمانیای را که به آن دعوت نشده بودم نتوانستم تحمل کنم. حتما نخودی میخندیدند و میگفتند: «این همون دختره نیست که الکل نمیخوره؟ بذاریم بخوابه.» امیال خودم محدود و بدون لذت بودند؛ میخواستم زود بخوابم تا صبح زود بیدار شوم و کار کنم، یا در خنکای سحر با دویدن دور دریاچهی روح جسمم را تنبیه کنم. یک بار که از دو برگشتم متوجه شدم کنهای به رانم چسبیده. با وحشت دفترچهی راهنمای گزیدگی کنه را که در اتاقم بود چک کردم. کنه کامل در گوشتم فرو رفته بود یا تا نیمه؟ نمیدانستم. به نظر میرسید در گوشتم فرو رفته. شبیه یک دکمهی کوچک شر بود که هر کاری میتوانست بکند. با موچین مخصوص کنه بیرون کشیدمش، با چنگ محکمش روی پوستم خیمه زده بود. وحشتزده خودم را به کلینیک محلی رساندم. آن روز شروع کردم به آنتیبیوتیک خوردن که موضوع جذابی برای حرف زدن سر شام نبود. من هم چندان جذب چیزی نمیشدم. نه کنه و نه هیچ چیز دیگر. من فقط زنی بودم با خودبیمارانگاری مزمن که چند بار انگشتشمار اما فراموشنشدنی حق با او بود. بقیهی ساکنان قصهگوهای بالذاتی بودند که خورجینی پر از حکایت داشتند. وقت شام در اتاق غذاخوری روکششدهمان با چوب بلوط شراب خوب مینوشیدند و بعد به گروههای کوچکتری تقسیم میشدند تا شب نوشیدنیهای سنگینتری بنوشند. زمانی که یادو را ترک میکردم مصمم بودم که نوشیدن را از سر میگیرم. بیشتر طول مسیر برگشت را صرف فکر کردن به این کردم که چطور این تصمیم را به دیو بگویم. باید سعی میکردم متقاعدکننده باشد. از همه مهمتر عادی به نظر برسد. نمیشد شبیه کسی بگویم که تمام طول پرواز به این فکر کرده که چطور موضوع را مطرح کند. میگویم ننوشیدن برای یک مدت خوب بود، اما فکر میکنم آمادهام که دوباره شروع کنم. دستپاچه اما مشتاق بودم. مطمئن بودم عبارت درست را پیدا کردهام.