یک خیابان آدم شبیه هم گزارشی از ملاقات یک معتاد در خیابان مولوینوشته: زمان انتشار:

وقتی یک معتاد را می‌بینیم چه چیزی از او را در خاطر نگه می‌داریم؟‌ اشتراکات او با همه‌ی معتادها، تصویرهای کلیشه‌ای و یکسان یا جزئیاتی از رفتار او را که خاص خودش است. ما معتادها را در یک کلیت از درد می‌بینیم یا برای هر کدام سرنوشتی مجزا از دردهای روزگار ترسیم می‌کنیم؟ این گزارشی از برخورد با یک معتاد است در یکی از خیابان‌های تهران.

از سبزه میدان به سمت ناصرخسرو، نرسیده به ناصرخسرو، حوالی مسجد امام، بازار عباس‌آباد است. اینجای بازار عباس‌‌آباد دیگر طلافروش‌ها را رد کرده‌اید، قماش‌فروش‌ها و پارچه‌فروش‌ها را هم رد کرده‌اید و رسیده‌اید به راسته‌ی همه‌چیزفروش‌ها. بویش همان بوی همیشگیِ بازارها است. همان بوی سبزه‌میدان، همان بوی چارسو. اما نه. اینجا کمی بویش فرق دارد. یکی بوی عرقِ مال‌خرها و دزدها که مخصوص خودشان است و یکی هم یک بوی دیگر که نمی‌فهمم چیست.
از ماشین که پیاده شده بودم، موبایلم را کرده بودم توی جیب بغل کاپشنم. حالا کیف مدارک و چیزهای تویش را هم خیلی یواش فرو می‌کنم بین شلوار و تریکوی تنم. زیپ کاپشن را هم می‌کشم بالا و جوری که از صد کیلومتری تابلوست ترسیده‌ام می‌زنم تو دل شلوغی بازار.
حالِ آویزان‌بازیِ تازه‌دزدها را ندارم، خودم را به حماقت می‌زنم و از وسط‌شان رد می‌شوم. از دزدها و مال‌خرها که رد می‌شوم کسبه کم‌کم پیدایشان می‌شود. از اینجا بازار دوباره کمی شبیه بازار می‌شود. اکثر کاسب‌ها لهجه‌شان از بقیه تهرانی‌تر است. همه‌شان مثل طالقانیِ کشتی‌گیر حرف می‌زنند.
وقتی از شرشان خلاص می‌شوم که دیگر چیزی توی بازار نمانده. می‌آیم دست چپ. یک گذر باریک می‌خورد به یک خیابان. اینجاها را هنوز هم نمی‌دانم کجاست. اصلا دلم هم نمی‌خواهد بدانم کجاست. آن بویی که اول بازار توی مشامم بود و نمی‌فهمیدم بوی چیست اینجا است. بوی شدید چیزی که خوب نیست. همین‌قدر گنگ.
یک خیابان با یک جوی راکد آب که از وسطش رد می‌شود. گله به گله‌ی این خیابان، کنار پیاده‌رو، یک نفر و دو نفر و چهار نفر نشسته‌اند و در یک جهان دیگر سیر می‌کنند. در جهانی پر از دود، با بویی عجیب.
چیزی که توی دست‌شان می‌بینم همان چیزی است که جسی پینکمن آن اول‌های بریکینگ بد باهاش شیشه می‌کشید. باید پایپ باشد. عین لوله‌های آزمایشگاهی خودمان است. شاید حدود بیست سانت طول دارد. شیشه‌ی پیرکسی که دور کُره‌ی انتهایش با کلی ظرافت خط و خالی دارد. این لوله‌های شیشه‌ای اصلا به آدم‌هایی که اینها را توی دست‌شان گرفته‌اند نمی‌خورَد.
حقیقتش را بخواهید به معنای واقعی کلمه شاشیده‌ام توی خودم. طرف دیگر جوی آب که اینها نیستند ایستاده‌ام. هاج و واج نگاه‌شان می‌کنم. از همه بیشتر، محو پتوهایی هستم که معلوم نیست زیرشان چیست یا احیانا کیست. هر از گاهی خطی از دود از زیر پتوها بیرون می‌آید. دو سه دقیقه بعد، یکی از پتوها سی ثانیه کنار می‌رود. دو تا کله از زیرش بیرون می‌زنند و نفسی می‌گیرند. توی دست هر کدام‌شان یک نی است و یک چیزهای زرورقی هم‌قد و قواره‌ی سیگار. دوباره می‌روند زیر پتو. انگار نمی‌خواهند به اندازه‌ی نسیمِ مرده‌ی این خیابان از دودشان کم شود. دودی که با آن نِی و زرورقِ دست‌شان باید هروئین باشد.
این «باید هروئین باشد» را بعدتر که گشتم فهمیدم. البته در این حد شنیده بودم که هروئین را بر خلاف تصور ما فقط تزریق نمی‌کنند و دود هم می‌گیرند. اما توی گشت و گذارِ بیشتر کاملا فهمیدم که به سادگی و لای همین زرورق‌های سیگار دودش می‌کنند. این را هم فهمیدم که شیشه ابتدای ماجرا شبیهِ همین هروئین دود می‌شده اما از صدقه‌سرِ فیلم‌های دهه‌ی 40 و 50 هروئین و مدل کشیدنش چنان قباحت پیدا کرده بود که شیشه هم چندان خواهانی پیدا نمی‌کند. تا اینکه پخش‌کننده‌ها یک ابزار زیبای پیرکس که شبیه ظروف آزمایشگاهی است می‌سازند و یک اسمِ دهان‌پُرکن هم می‌گذارند رویش: پایپ1! ما هم قطعا حواس‌مان نیست که پایپ یک لوله‌ی ساده است و فقط اسم خارجی‌اش شبیه ابزارهای جراحی مغز است.
سه چهار متری اینها و آن سمت جوی آب ایستاده‌ام. هر از گاهی یکی دو نفرشان از کنارم رد می‌شوند و یک جا برای خودشان پیدا می‌کنند. تنه‌ای به من می‌زنند و رد می‌شوند. گاهی چرخِ گاری بازار یا موتورسوارها هم مثل باد از کنارم رد می‌شوند و من همچنان توی حال خودمم. چرک، ریش‌ بلند، لباس‌ کثیف و موی ژولیده؛ مختصات اکثر این مصرف‌کننده‌ها است. کم‌کم قدم می‌زنم و طول خیابان را طی می‌کنم. همچنان از کنارم چیزی رد می‌شود و من توی حال خودم به پیاده‌رو نگاه می‌کنم.
وسط روز، وسط شهر، اینجایی که مردم مواد غذایی را ارزان‌تر می‌خرند، طلا می‌خرند، پارچه می‌خرند، پرده سفارش می‌دهند، قفل شده‌ام. ترسیده‌ام. دست‌هایم توی جیب‌های کاپشنم خیس عرق شده. و مهم‌تر از همه: کنجکاوم.
وسط این قیافه‌ها و سر و وضع‌ها، یکی دو نفر نه موهایشان به ژولیدگی بقیه است، نه ریش بلند و گندیده دارند و نه چرک لباس‌هایشان را سیاه کرده است. نمی‌گویم سر و وضع‌شان مثل آدم‌های عادی است اما حداقل ده سر و گردن خوش‌تیپ‌تر از همتایان‌شان‌اند. این کنجکاوی خِرَم را چسبیده و رهایم نمی‌کند.
ترسِ موقعیت و جان و مال امانم نمی‌دهد. تا آنجایی که خیابان تقریبا باریک می‌شود می‌روم. می‌خواهم از یکی از کوچه‌های موازی همان گذری که آمده بودم بروم پی کارم. برمی‌گردم. همه‌شان را پشت سر هم نگاه می‌کنم. یکی از درب‌و‌داغان‌تر‌های نزدیک من زیر چشمی نگاهم می‌کند و می‌پرسد: «آچار می‌خوای؟ سنگ بدم؟ مشتری‌ای؟»
نمی‌فهمم چه می‌گوید. یکی از آن دو تا خوش‌تیپ زیر پایش یک کارتن تلویزیون انداخته و وسیله‌هایش را هم روی یک پتوی کهنه گذاشته. با کلی ترس و لرز راه می‌افتم طرفش. دست‌هایم را از جیبم در می‌آورم و توی نسیم خیابان تکان‌شان می‌دهم. به خوش‌تیپ می‌رسم. زُل می‌زنم بهش. اولش نمی‌فهمد. بعدتر که می‌فهمد، همان‌طور که دارد می‌کشد زیرچشمی نگاهم می‌کند. همان‌جا وقت می‌پایم و می‌گویم: «داداش آچار داری؟»
روحم هم خبر ندارد چه خواسته‌ام. به هر حال بینِ یک تکه سنگ و یک ابزارِ فنی دومی را انتخاب کرده‌ام. لبخندی می‌زند: «آره داداش، چند تا می‌خوای؟»
قیافه حق به جانبی به خودم می‌گیرم: «ده تا که نمی‌خوام مرد حسابی. یکی دیگه.»
«الان می‌خوای یا می‌ری برگردی؟»
«الان.»
«بیست تومن بده برم بیام.»
من که قیمتش را ندارم و بیست هزار تومان هم چیزی نیست ولی هر چه‌قدر هم که قیمتش باشد اینکه بدهم و برود شبیه کار بچه‌های چهارده ساله است.
«دو دره بازی نداریم. بیا با هم بریم.»
«نمی‌شه. باس خودم برم.»
«بیا با هم بریم. ده تومنم مال خودت.»
گردنش را کشید و با چشم به کوچه‌ی وسطیِ خیابان اشاره کرد: «برو سر اون کوچه تا بیام.»
می‌روم سر کوچه‌ای که می‌گوید. توی راه نگاهش می‌کنم. با وسواس خرت و پرت‌هایش را مرتب می‌کند و یکی دو چیز را می‌کند زیر گرمکنِ تنش و بلند می‌شود که بیاید. تندش کرد و آمد سمتم. ادای گرفتن دستم را در آورد و با هم رفتیم توی کوچه. زیر شیشه‌ی یکی از مغازه‌ها، که بسته هم بود، یک پیِ 45 سانتیِ آجری بود. یکی از آجرها را با یک تقه در می‌آورد. توی جاسازش چند تا پایپ بود. یکی را در‌آورد. آچار همان پایپ است. سنگ هم باید خود شیشه باشد.
پایپ را توی دستش می‌گیرد بالا جلوی من: «بیست مال صاحاب اینا. ده هم مال خودم. سی بیا بالا.»
سی‌هزار تومان می‌گذارم کف دستش و پایپ را تحویلم می‌دهد. می‌آید که برود.
می‌گویم: «مَشتی یه ذره سنگ می‌ریختی تو این ما یه امتحان می‌کردیم.»
حتی یک ثانیه هم فکر نمی‌کند: «نوکرتم هستم داداش. بیا دنبالم.»
با هم می‌رویم تا همان کارتن تلویزیون و پتو. وسیله‌های روی پتو را کنار می‌زند و می‌نشیند. من هم می‌نشینم روی کارتن تلویزیون. نمی‌دانم از کجا کمی شیشه می‌آورد. از توی جیبش هم یک پایپ خوشگل در‌می‌آورد: «نیمیه.2 عشق کن.»
کمی آب می‌ریزد روی ابر کنار پایش. شیشه را توی کُره‌ی سرِ پایپ می‌ریزد و حرارت می‌دهد. دود اول را می‌دهد بیرون. بعد پایپ را طوری می‌چرخاند که شیشه‌ی آب‌شده همه جا پخش شود. پایپ را می‌گذارد روی یک تکه ابر خیس. یک دفعه انگار همه چیز توی آن کُره یخ می‌زند.3 دو دستی با کلی ادب پایپ را می‌گیرد سمتم. تا همین چند دقیقه پیش حتی جرئت نمی‌کردم پایم را این سمت جوی آب بگذارم. حالا هیچ ترسی هیچ جای وجودم نیست. کنار خوش‌تیپ نشسته‌ام پای شیشه کشیدنش.
پایپ را ازش می‌گیرم: «خیلی آقایی.»
«نوکرتم داداش. فندک بگیرم یا می‌گیری؟»
«خیلی مشتی هستی.»
«فداتم داداش… بیا… فندکو خودت بگیر.»
«نیستم.»
اخمش می‌رود توی هم: «چیو نیستی داداش؟»
بدون ترس اما با قیافه‌ی شرمنده‌ها جوابش را می‌دهم: «اهل دود نیستم.»
داداش از کلامش می‌افتد: «پس پایپ برا چیته؟»
بالاخره جرئت می‌کنم اصلش را بگویم: «بهونه بود چهار کلام باهات حرف بزنم.»
خیلی یکه می‌خورد. نمی‌دانم. یا فکر کرده مامورم، یا فکر کرده می‌شناسمش. پایپ را از دستم می‌قاپد. دیگر نه تنها داداش صدایم نمی‌کند، که خبری از ادب و شیک بودنش هم نیست: «حرفت چیه؟»
اصل مطلب را بهش می‌گویم: «من از اینجا رد می‌شدم. نگاه کن. تو تیپ و قیافه‌ت با همه‌ی اینا فرق داره. خوش‌تیپی…» جرئت نمی‌کنم بگویم چرک نیستی: «… نامرتب نیستی.»
«خو؟ که چی؟»
«هیچی. برام فقط جالب بود. این پایپتم تو کتابخونه‌م نگه می‌دارم.»
چند ثانیه‌ سکوت می‌کنیم و دوباره من صحبت را ادامه می‌دهم: «اسمت چیه؟»
«فک کن علی.»
«چرا فک کنم؟»
«مگه من اسم تو رو پرسیدم؟»
«من امیرمحمدم.»
«منم امیرحسینم. اسم جفت‌مون امیر داره.»
ته همه‌ی حرف‌هایم با امیرحسین، فقط می‌خواهم دلیل خوش‌تیپ بودنش را بدانم. هر دومان دوباره سکوت می‌کنیم. دستش را با خیسی ابرِ کنار پایش تر می‌کند. می‌مالد به گوش‌هایش. نفس عمیقی می‌کشد. وسط نگاه ناامیدانه‌ی من، خودش به حرف می‌آید:
«ببین. داستان من بلنده. جاش اینجا نی. به سر پا نشستن تو و نشئگی من کفاف نمی‌ده. ترم سه بودم. عمران. عمران امیرکبیر. منِ تنها هم نبودم. سه تا از رفیقامم بودن…»
توان حرف زدن ندارم. او نابود شده است اما این منم که توان حرف زدن ندارم. به زور خودم را جمع و جور می‌کنم: «روزا همیشه اینجایی؟ بیام می‌بینمت؟»
«نه… شاید یکی دو روز هفته بیام این ور. شبا گود عرباییم.»
«خرجت از کجا درمی‌آد؟»
«می‌رسه… یکی آچار می‌فروشه… یکی سنگ می‌فروشه… یکی تو مترو می‌چرخه.»
پایپ توی دستش را که از من قاپیده می‌گیرد بالا و فندک را می‌گیرد زیرش. توان فکر کردن به هیچ چیز را ندارم. دارد دود می‌کند. دارد دوباره همه چیز را دود می‌کند. می‌خواهم با او بیشتر حرف بزنم. اما نمی‌توانم. می‌خواهم از جای دقیقش بپرسم. نمی‌توانم. می‌خواهم نشانی از او بگیرم. نه. می‌خواهم حتی بغلش کنم. باز هم نه. حالا دیگر نمی‌ترسم. حالا فقط از ته دل غمگینم.
خودش گفته بود داستانش بلند است و جایش اینجا نیست. سرش توی کشیدنش است. از جایم بلند می‌شوم. او هم با من بلند می‌شود. طوری سرش را به سمتم گرفته و نگاهم می‌کند انگار منتظر چیزی است. اما اینجا جایش نیست. اینجا اصلا جایش نیست. با او دست می‌دهم. او هم دست می‌دهد. یک دل سیر نگاهش می‌کنم و دستانش را فشار می‌دهم و می‌روم. دوباره دست‌هایم را می‌برم توی جیبم. راه می‌افتم و دوباره به یکی از پتوها می‌رسم. از زیرش بیرون می‌آیند و از دیدن من جا می‌خورند. دو تایی بلند می‌زنند زیر خنده. پشت سرم را نگاه می‌کنم. امیرحسین. سرش را کج گرفته و نگاهم می‌کند. برایم دست تکان می‌دهد. می‌روم.
چند بار به این بازار و به این خیابان بر‌می‌گردم. خوش‌تیپ را پیدا نمی‌کنم. گود عرب‌ها هم که اسم یک کوچه نیست. محله‌ای است به وسعت یک عالم. از سه سال پیش تا امروز، هیچ‌وقت دیگر امیرحسین را ندیده‌ام. نمی‌خواهم حتی یک کلمه از گمان‌هایم را درباره‌ی او اینجا بنویسم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *