تا حالا به انفیلد رفتهاید؟ من تا ۲۳سالگی، زمانی که برای تحصیلات تکمیلی در لندن زندگی میکردم، حتی اسمش را هم نشنیده بودم. بعدازظهری خبر شدم بستهای که چند روز منتظرش بودم در گمرک گیر کرده و حالا در انبار شرکت پستی فِدِکس در انفیلد است، محلهای نهچندان جالب در حومهی لندن. چند دقیقه از دریافت این خبر نگذشته بود که از آپارتمانم بیرون زدم و ساعتی نگذشته بود که سوار قطار از پنجره به آسمان خاکستری خیره بودم. آن بستهی کذایی را از لسآنجلس فرستاده بودند و حاوی متاع ماهانهی آدرالم بود.
آدرال نام تجاری ترکیب نمکهای آمفتامینی است که در بریتانیا منظمتر تولید میشود تا در ایالات متحده. من یک سال قبلتر، سال ۲۰۰۵ ، در ایالاتمتحده به جمع میلیونها آمریکاییای پیوسته بودم که برایشان داروی محرک تجویز شده است.
قطار انفیلد را نمیشود جزو کارهای محیرالعقولی حساب کرد که طی یک دهه درگیریام با آدرال انجام دادهام. کمد داروهای دیگران را باز کردهام، سطل آشغالهایی را که قبلا قرصهایم را در آنها انداخته بودم زیر و رو کردهام، به قصد تهاتر برای همدانشگاهیها مقاله نوشتهام. یکبار وقتی در نیو همپشایر زندگی میکردم، یک روز کاری را تلف کردم تا پشت فرمان بنشینم و سه ساعت به هر دری بزنم تا به درمانگاهی برسم که نسخهام هنوز آنجا معتبر بود. هرگز به اندازهی روزهایی که دنبال جور کردن آدرال بیشتر بودهام زرنگ و پیگیر نبودهام.
آدرال برای درمان اختلال کمتوجهی-بیشفعالی تجویز میشود، یک عارضهی
رفتاری-عصبی که بیتوجهی، بیشفعالی و تکانشگری نشانههایش است و اولین بار در سال ۱۹۸۷ وارد دیاسام (راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی) شد و غالبا هم در کودکان مشاهده میشود. آمار تشخیص این عارضه که به آن اختلال کمتوجهی هم میگویند در دهههای گذشته بالا رفته: در دههی ۹۰، حدسِ مرکز کنترل و پیشگیری بیماری این بود که سه تا پنج درصد بچهمدرسهایهای آمریکایی دچار A.D.H.D هستند؛ تا سال ۲۰۱۳، این شاخص به یازده درصد رسیده بود. هنوز هم دارد بالاتر میرود. و از پیِ بالاتر رفتن آمار تشخیصها آمار تجویزها هم رشد کرده. در سال ۱۹۹۰، ششصدهزار کودک محرک مصرف میکردند، معمولا هم ریتالین، دارویی قدیمیتر که اغلب باید چندین بار در روز مصرف میشد. تا سال ۲۰۱۳، ۳/۵ میلیون کودک محرک مصرف میکردند و در اغلب موارد آدرال جایگزین ریتالین شده بود. آدرال رسما در سال ۱۹۹۶ به عنوان انتخابی تازه و ارتقایافته برای A.D.H.D معرفی شده بود، موثرتر و ماندگارتر.
خودِ نامِ آدرال امید سازندگانش را برای گسترش پایگاه مشتریان بازتاب میدهد:
«A.D.D for all». آلن شوارتز در کتاب تازهاش، ملتِ A.D.H.D، مینویسد که عبارت «ایدیدی برای همه» مشوقِ بازاریابی دارو بوده است. و در واقع، تا سال ۲۰۰۰ که من وارد کالج شدم، یعنی چهار سال پس از عرضهی آدرال به بازار، حدود پنج میلیون نسخه از آن تجویز شده بود. در سال ۲۰۰۵، یک سال پس از فارغالتحصیلیام، این عدد فقط کمی مانده بود به ده میلیون برسد. تا آن موقع، فروش داروی درمانA.D.H.D در ایالات متحده به بیش از دو میلیارد دلار رسیده بود.
تا قبل از 2010، گروه سنی بزرگسالان بیشترین رشد تقاضا را داشت. با یک آمار سردستی از کویینتیلسآیاماس، شرکتی در حوزهی خدمات اطلاعات و فناوری که دادههای مربوط به مراقبتهای بهداشتی را گردآوری میکند، در سال ۲۰۱۲ شانزده میلیون نسخه آدرال برای بزرگسالان بین بیست تا ۳۹ سال تجویز شده بود. این روزها آدرال مثل نقلونبات در محوطهی کالجها پیدا میشود و دانشجویان بانسخه و بینسخه مصرف میکنند. بازارسیاهها اگر نگوییم در همهی مدرسهها، در خیلیهایشان سربرآوردهاند. یادداشتی که در سال ۲۰۱۲ در مجلهی مغز و رفتار منتشر شده میگوید در واقع تا سال ۲۰۰۴ استفادهی بدون نسخه از محرکهای تجویزی رتبهی دوم را بین رایجترین شیوههای استفادهی غیرقانونی از دارو در کالجها داشته است. فقط ماریجوانا از این محرکها محبوبتر بوده است.
دربارهی اینکه آدرال در طول چند سال مصرف، داخل و بیرون کالج و در طول تجربههای اوایلِ سالهای بزرگسالی، چه تاثیری میگذارد خیلی کم میدانیم. تا این زمان، هیچ تحقیقی دربارهی تاثیرات بلندمدتِ مصرف آدرال روی انسانها انجام نشده است. به بیانی دیگر، پس ما موارد آزمایشگاهیِ زندهی آن هستیم، ماهایی که حوالیِ سنِ من در مدرسه یا کالج برای اولین بار با این دارو درگیر شدیم، همان موقعی که ناگهان از همهجا سربرآورده بود و بعد هم نتوانستیم در سالهای پس از آن از شرش خلاص شویم ــ اگر اصلا توانسته باشیم بالاخره از شرش خلاص شویم. ما چیزی را زندگی میکنیم که شاید هم به لحاظ روانشناسی و هم عصبشناسی مصرفِ دارویی قوی در بازههایی طولانی است که نیازی به آن نداریم. گاهی خیال میکنم ما نسل آدرالیم.
تولد آدرال، به نوعی که ما آن را میشناسیم، مدیون یک اتفاق است. اواخر دههی ۲۰، شیمیدانی آمریکایی به نام گوردون آله به دنبال درمانی برای بیماری آسم، مادهای مرتبط با ترشح آدرنالین را ترکیب کرد که برای کمک به تسکین برونشی شناخته شده بود. آقای آله
بتا-فنیل- ایزوپروپیلامین ساخته بود، مادهای شیمیایی که حالا با نامی دیگر آن را میشناسیم: آمفتامین. او برای آزمایشِ اثرات دارو آن را به خودش تزریق کرد و به قول کتاب روی سرعت: حیات چندگانهی آمفتامین نوشتهی نیکولاس راسموسن «حالی خوش» پیدا کرد که با «شبی بیخوابی» همراه شد. در دههی ۳۰، داروی بنزدرین با نام تجاری آمفتامین برای بالا بردن روحیه، افزایش انرژی و ارتقای هوشیاری استفاده میشد. ارتش آمریکا ورقهای بنزدرین را که با نام «go pills» هم شناخته میشوند در دوران جنگ جهانی دوم بین سربازان پخش میکرد. پس از جنگ، آمفتامینی به نام دکسدرین با تغییراتی جزئی برای درمان افسردگی تجویز شد. بسیاری افراد، مخصوصا زنان، برای کماشتهاییای که میآورد آن را میپسندیدند و برای لاغری مصرفش میکردند، اغلب در قالب داروی رژیمی اُبِترول. اما اوایل دههی ۷۰، بیش از ده میلیون بزرگسال از آمفتامینها استفاده میکردند، به همین دلیل سازمان غذا و دارو با قوانین محدودسازی گامی پیش گذاشت و استفادهی عمومی از آنها از رونق افتاد. بیش از بیست سال بعد، مدیر داروسازی به نام راجر گریگز به این فکر افتاد که دوباره سری به اُبترول بزند، دارویی که تقریبا فراموش شده بود. او فرمولش را ارتقا داد، نامش را آدرال گذاشت و به بازار عرضه کرد و به مصرف میلیونها کودک و نوجوانی رساند که دکتر گفته بودA.D.H.D دارند. نسخههای زمانبندیشده از آدرال چند سال بعد به بازار عرضه شد. این نسخهها رساندن دارو به جریان خون را طولانی کرده بودند و گفته میشد که کمتر اعتیادآورند و بنابراین کنار گذاشتنشان آسانتر. اما فقط در نظریه.
اولین باری که آدرال مصرف کردم، دانشجوی ترم دومیِ دانشگاه براون بودم و داشتم برای دوستی از اعماق بدبختیام مینالیدم: باید تا عصر روز بعد یک مقالهی پنجصفحهای میفرستادم دربارهی کتابی که تازه شروع به خواندنش کرده بودم. دوستم پرسید: «یه دونه آدرال میخوای؟ من که جنبهش رو ندارم، اگه بخورم باید تمامِ شب تو راهرو پشتکوارو بزنم.»
مگر توصیفی اغواکنندهتر از این هم میشد؟ دوستم دوتا قرص آبی از ورق کَند و دستم داد. یک ساعت بعد، در زیرزمین کتابخانه در حالت وجد بیهمتایی در «اتاقِ مطلقا ساکت» چمباته زده بودم. جهان محو شد؛ فقط من بودم، محبوس در آغوشی مهربان، با کتابی که میخواندم و فکرهایی که دربارهاش به ذهنم میرسید و از ناکجا بر من آوار میشد و روی هم تودهای بینظیر از افکارِ سرشار میساخت. وقتی در پراویدنسِ رودآیلند سپیده سر زد، من در اتاق استراحت بههمریختهی خوابگاهم قوز کرده بودم و آخرین ادراکاتِ تبآلودم را تایپ میکردم و آنقدر گیج بودم که اصلا متوجه نشدم بیرون از پنجره آسمان دارد صورتیرنگ میشود. من در جهان تازهی مخفی خودم تنها بودم و آن تنهایی خاص بخشی از کِیفی بزرگ بود. نیازی نداشتم، نه به چیزی و نه به کسی.
در طول دو سال آینده این حس را بارها و بارها تجربه کردم، هر وقت در محیط دانشگاه دستم به آدرال میرسید که معمولا زودبهزود بود، اما کمکم فهمیدم به اندازهی کافی زودبهزود نیست. ساعتهای آدرالیام تبدیل به ارزشمندترین ساعات زندگیام شد، بسیار ارزشمندتر از آنکه در اتاق مطلقا ساکت سر کنم. حالا دیگر نیاز داشتم که به دوردستترین میز در تاریکترین و فراموششدهترین گوشههای انبار طبقهی بالا نقل مکان کنم، مچالهشده در دورترین فاصله از زندگی پرسروصدای دانشجویی که آن بیرون در جریان بود. آن زندگی دیگر زندگیای نبود که توجهم را جلب کند. در عوض آنچه اهمیت داشت، آنچه سرشارم میکرد، ساعتهایی بود که در تنهایی غرق کتابها میشدم و برای مثال در آرای امانوئل کانت دربارهی «امر والا» غور میکردم.
بهجا بود: این تجربهْ والا بود، این عصرهایی که با تمرکزی خدشهناپذیر، ایدههای پیچیدهی متنهای پیش رویم را فرامیگرفتم، بر آنها مسلط میشدم، ذرهذرهاش را با ادراک از تیغ تیزترم پوشش میدادم، میبلعیدمشان، آنها را بخشی از خودم میکردم، یا به نسبت، بخشی از آنچه حالا میپندارم خودِ من است، که میتوان گفت همان آدم سخت و غُدّی است که اکثرا به آدم تنبلتر و سربههواتری که میدانستم خودِ واقعیام است ترجیحش میدادم، همانی که تحت کنترلِ سستی و میل به خوردن تعداد زیادی پاستیل سویدیش فیش است.
آدرال مسئلهی قدرتِ اراده را محو کرده بود. حالا میتوانستم تمام شب کتاب بخوانم، بعد شانزده کیلومتر بدوم، بعد نیویورکرِ آن هفته را یکنفس بخوانم، همهی اینها بدون اینکه مکث کنم و فکر کنم آیا ترجیح میدهم با همکلاسیای گپ بزنم یا به سینما بروم. خارقالعاده بود. وزن کم کردم. آن هم خوب بود. هرچند، پاچهی دوستانم را میگرفتم و بیهوا به اعماق شدیدی از خشم که نمیدانستم در من انباشته شده میرسیدم. وقتی یکی از هماتاقیها یک هفته به خانهاش رفته بود و فراموش کرده بود ساعت بیدارباشش را خاموش کند و ساعت هم 48 ساعت پشت در بستهی کمد او زنگ میخورد، من کنترلم را به کل از کف دادم و به او که در نیویورک بود زنگ زدم و از خجالتش درآمدم. نمیدانم چهقدر از آخرین دفعهای که بیش از پنج ساعت خوابیده بودم میگذشت. چه نیازی بود بدانم؟
در سال بالاترِ کالج، درسومشقم کمتر که نشد هیچ، به نقطهای مدیریتنشدنی رسید. برای اولین بار در زندگیام توانایی تمام کردنش را نداشتم. استاد اشرافیمآب و مضحکِ تاریخ روسیه ازم قول گرفت موضوع مقالهام را تا پایانترم بسط بدهم. یکی از جمعهعصرهای وسط دسامبر، وقتی محوطهی شاعرانهی دانشگاه نیو انگلند کمکم داشت برای فرجهی زمستان خالی میشد، من در کتابخانهی علوم ـ همان که شبها هم باز بود ـ تنها بودم، خیره به یادداشتهایم دربارهی اینتلیجنتسیای روسیه. بیرون بوران بود. لامپهای مهتابی بر اتاق خالیِ زیرِ همکف میتابیدند. حس عجیبی داشتم و سرم گیج رفت. هفتهای که گذرانده بودم هفتهای شیمیایی بود؛ یک هفته از آخرین دفعهای که چند ساعت خوب خوابیده بودم گذشته بود و من گُر و گُر قرض میخوردم تا بیخوابی را جبران کنم. ناگهان وقتی سرم را از روی برگهام بلند کردم اتاق روشن کتابخانه دورتادورم منبسط شد، انگار واقعا آنجا نبودم بلکه توی یکجور سرابِ غریب گیر افتاده بودم. وحشت کردم ــ چه اتفاقی داشت میافتاد؟ زور زدم نفس بکشم تا یکجوری خودم را به واقعیت برگردانم اما نتوانستم. لرزان پا شدم و خودم را به تلفن رساندم. به دوستم دِیو که توی اتاق خوابگاهش بود زنگ زدم. به او گفتم: «من تو کتابخونهم یه بلایی داره سرم میآد.» صدای خودم جوری بود انگار به کس دیگری تعلق داشت.
یک ساعت بعد، توی آمبولانس بودم و وسط کولاک داشتند من را میبردند به نزدیکترین بیمارستان. تکنیسین اورژانس یکی از دانشجویان دانشگاه براون بود که یکی دو باری او را دیده بودم. او تمام مدت دستم را توی دستش گرفت. مدام از او میپرسیدم: «دارم میمیرم؟» من و دیو ساعتها در بخش فوریتهای اورژانس نشستیم تا اینکه هُلم دادند بردند پشت پردهای و دکتری که انگار به همه چیز مشکوک بود آمد که معاینهام کند. عادت نداشتم آنجوری که او نگاهم میکرد نگاهم کنند، جوری که میتوانی بگویی، انگار طرف بالقوه مجنون است یا حتی جنونش تایید شده. تا آن موقع، احساس میکردم بهتر شدهام، دیگر آنقدر مطمئن نبودم رو به موتم و وقتی روی میز معاینه دراز کشیدم، با دکتر شوخی کردم: «لم میدم، مثل رومیها!» چهرهاش بیتغییر ماند. برایش آنچه را مصرف کرده بودم شرح دادم. تشخیص او: «اضطراب حاصل از متامفتامین.» من اولین حملهی پنیکم را از سر گذرانده بودم، واکنشی که برای مصرف مقدار زیادی آدرال نامعمول بود اما به هیچوجه ناشناخته نبود. وقتی بیمارستان را ترک کردم، قوطی قرصهای آبیای را که با خون دل ذرهذره جمع کرده بودم هم همانجا گذاشتم. هنوز تصویر آنها را کنار تخت معاینه به یاد دارم.
چند روز بعد نمرهی کلاسهایم به حداقل لازم نرسید و برگشتم خانه، به نیویورک. پدرم در جریان ماجرای بیمارستان بود اما به او قول دادم دست از قرص خوردن بردارم. و قلبا هم همین نیت را داشتم. آن فرجهی زمستانی طولانی را در کتابخانهی عمومی خیابان چهلودوم گذراندم، تمام مدت، وارفته لابلای جستارهایی میلولیدم که وقتی آمفتامین برمیداشتم نتوانسته بودم حریفشان شوم. چیزی که نمیدانستم، چیزی که نمیتوانستم بدانم، این سوال بود که آیا آدرال وقتی بدون نسخه مصرفش میکنی واقعا عملکرد شناختی را افزایش میدهد، «داروی اسمارت»1 است یا نه ـ سوالی که برایم بیجواب بود. آن موقع چند سال مانده بود تا پژوهشها نشان دهد که تاثیر آدرال روی ارتقای شناختی آنچنان شفاف نیست. مارتا فرح نوروساینتیستِ شناختی در دانشگاه پنسیلوانیا در این باره پژوهش کرده. او با آزمایشهای استانداردی تاثیر آدرال بر خویشتنداری، حافظه و خلاقیت افراد را اندازه گرفته و بررسی کرده.
فرح و همکارانش، با در نظر گرفتن همهی عوامل، شواهد بسیار کمی مبنی بر ارتقای عملکرد افراد تحت تاثیر آدرال پیدا کردند. در نهایت، او میگوید غیرممکن است که «افراد با عملکرد پایین تحت تاثیر دارو ارتقا پیدا کنند و افراد با عملکرد بالا هم یا هیچ نشانی از ارتقا در خود نشان نمیدهد یا واقعا بدتر میشوند.»
دوران رهاییام از قرص چندان دوام پیدا نکرد. کارهای عقبافتادهی دانشگاه را رساندم و سرِ موقع نمرههایم را گرفتم اما بعد از فارغالتحصیلی در بهار همان سال، یک بار دیگر خودم را درگیر الگویی آشنا یافتم. از پس آن انزوا و سختیِ خوشایند، خماری روی دورِ کُند میآمد؛ ساعتها لش میکردم، قاشققاشق بستنی از توی پاکتش میخوردم، قند خونم را بالا میبردم و به ندرت میتوانستم آنقدر توانم را جمع کنم که یک دوش ساده بگیرم.
دقیقا یک سال بعد از فارغالتحصیلیام از کالج طول کشید تا به تصمیمی برسم که تا حد زیادی دورهی بعدی زندگیام را شکل داد. همچون مکاشفهای ناگهان بر من نازل شد: شاید امکانش باشد از کودکان گوناگونی کهA.D.H.D داشتند و قرصهای نسخهایشان را به قیمتهایی گزاف به من میفروختند جدا شوم و نسخهای برای خودم دستوپا کنم. این فکر وقتی به ذهنم خطور کرد که داشتم بین درختهای نخلِ محوطهی دانشگاه یوسیالای قدم میزدم. آن موقع، در لسآنجلس زندگی میکردم و معلم سرخانهی بچهدبیرستانیها بودم، بچههایی که خیلیهایشان روی آدرال بودند و در کلاسهای روانشناسی و نوروساینسِ مدرسهی تابستانی برای پذیرش گرفتن از مدارس عالی ثبت نام کرده بودند. تصمیم گرفته بودم روانشناس شوم، کاری که به گمانم دستیابی به آن بینهایت آسانتر از سودای پنهانیام یعنی نویسنده شدن بود. بینهایت واقعگرایانهتر. همچون بسیاری از بیستوچندسالهها، تصمیمهایم حاصل هراس و شتاب بود، اما در عین حال بستگی مستقیم هم داشت به مقدار موجودی قرصهای بیدوامی که برحسب اتفاق در کف داشتم.
حالا دیگر دورتادورم پر از آدمهایی بود ـ یا من خودم را با آنها احاطه کرده بودم ـ که در تارِ آدرال گرفتار بودند. آن سال در لسآنجلس همراه با دوتا از دوستان نزدیکم در حالت قوتی تمامنشدنی که با نشئگی اوج گرفته بود، رازهایی درگوشی به هم میگفتیم که بعدا فراموششان میکردیم. آدرال سکهی رایج دوستیمان بود؛ وقتی یکی از ما قرص تمام میکرد، دیگری پیِ جبران این کمبود میافتاد. پشت فرمان در گیر و واگیر ترافیکِ لسآنجلس در خلسهای آفتابخورده متوجه شدم حساب قرصهایی که هر روز بالا میاندازم به سادگی آب خوردن از دستم در میرود.
به محض اینکه به ذهنم رسید شاید بتوانم نسخهای برای خودم داشته باشم، رفتم سراغ نزدیکترین کامپیوتری که در دانشگاه بود و جستوجو کردم: «روانپزشک رفتارشناختی، وستوود، لسآنجلس، کالیفرنیا.» تا آن موقع آنقدر دربارهی روانشناسی میدانستم که خودم را گیر روانکاوها نیندازم، روانکاوهایی که همیشه میخواهند عمیق شوند و هفتهها یا شاید ماهها با من صحبت کنند از اینکه چرا احساس کردهام به ارتقای شیمیایی نیاز دارم. نه، نمیتوانم سراغ آنها بروم. درمانگری میخواستم که مدرک دکترا داشته باشد، تمرکزش بر «نتایج» ملموس باشد و مطبش کمتر از ده دقیقه با ماشین از یوسیالای فاصله داشته باشد.
فقط یک روز بعد، در یک اتاق خنثی با دیوارهای خاکستری و مبلمان مشکی چرم نشسته بودم، دقیقا همانجایی که تصور کرده بودم، و برای روانپزشک جوان جذابی که روی صندلی مقابلم نشسته بود توضیح میدادم که همیشه روی استراتژیهای جبرانی مبسوطی کار کردهام تا کارهای دانشگاهیام را انجام دهم، تمرکز بر یک چیز خاص چه چالشی است برایم و کارهایی مثل پیشخدمتی را که نیاز به چندتکلیفیِ سنگینی دارند بهتر انجام میدهم. همهاش دروغ بود. من دانشجویی متمرکز و پیشخدمتی افتضاح بودم. و با این حال، اینها پاسخهایی بودند که از کوتاهترین پژوهش آنلاینی که ویژگیهای معیار تشخیص A.D.H.D را شرح داده بود کشف کرده بودم، اینها پاسخهایی بود که پزشکان نیاز داشتند تا خودکارشان را بردارند و روی برگهی نسخه بنویسند: «آدرال، ۲۰ میلیگرم، روزی یک عدد.» بنابراین، اینها پاسخهایی بودند که دادم.
پنجاه دقیقه بعد، ایستاده بودم در بولوار سن ویسنته، آفتاب مطبوع کالیفرنیا توی چشمم و نسخهای توی دستم. دستور آن تکدکتر که در کمتر از یک ساعت انجام شده بود هر جا رفتم به دنبالم آمد: باقی روزهایی که در لسآنجلس ماندم؛ بعد در نقل مکانم به لندن، با کمک فِدِکس؛ بعد به نیو هیون، آنجا ماهی یکبار سفارشم را در مرکز سلامتِ ییل دریافت میکردم؛ بعد در بازگشت به نیویورک. در نیویورک دکتری با طرح بیمهام پیدا کرده بودم که وقتی گفتم این دارو قبلا برایم تجویز شده و سالهاست که مصرفش میکنم، هیچ مشکلی با ادامهی تجویزش نداشت.
سادهترین کتابهای راهنمای نوروساینس هم نحوهی عملکرد آدرال در مغز را توضیح میدهند و اینکه چرا ترک آن اینقدر دشوار است. تا سالها، توضیح رایجِ اعتیاد که محققانی چون نورا والکوو، رئیس انستیتوی ملی سوءمصرف مواد مخدر، رواج داده بودند حول محور دوپامینِ انتقالدهندهی عصبی میگشت. آمفتامینها دوپامین را همراه با نورپینپرین آزاد میکنند و اینها به سرعت در سیناپسهای مغز میگردند و سطوح انگیختگی، توجه، چابکی و انگیزه را افزایش میدهند. هر تجربهای که به خصوص بسیار مطبوع هم باشد، دوپامین میل دارد در آن نقشی داشته باشد، چه این تجربه رابطهی جنسی باشد چه خوردن کیک شکلاتی. به همین دلیل است که دوپامین به شدت در مدلهای کنونیِ اعتیاد دخیل است. وقتی شخص بیش از حد از مواد استفاده میکند، مغز ـ که در آرزوی هموستاز است و برایش میجنگد ـ سعی میکند دوپامین اضافی را با جدا کردنِ گیرندههای دوپامین خودش به تعادل برساند. با کاهش گیرندههای دوپامین، شخص بیشتر و بیشتر به مواد مورد علاقهاش نیاز پیدا میکند تا همان نشئگیای را تولید کند که یکبار به او پیشکش شده بود. گیرندههای دوپامینی که ناپدید میشوند میتوانند کمکمان کنند تا دربارهی رنج کنار گذاشتن مواد هم چیزهایی بدانیم: اگر مواد دلخواه به بدن نرسد، شخص میماند و مغزی که ظرفیتش برای تجربهی پاداش بسیار پایینتر از سطوح طبیعی است. پرسش بیپاسخ این است که آیا همهی مغزها میتوانند پس از ترک مواد به حالت اصلیشان برگردند یا نه.
نزدیک به سه سال بعد از گرفتن نسخههایی که حرفشان بود، سال ۲۰۱۸، من بودم و اشکهای سرازیر و مطب روانپزشکی در نیو هیون، شهری که آنجا داشتم تحصیلات عالیام را تمام میکردم، و به پزشک توضیح میدادم که دیگر اختیار زندگیام دست من نیست. مدتها بود به خودم میگفتم با مصرف آدرال کنترل کاملی روی نفسِ خطاکارم دارم، اما در حقیقت قضیه خلاف این بود: آدرال زندگیام را پیشبینیناپذیر کرده بود، آدرال سلسلههای سیاه طوفان را بر فراز افقِ من میوزاند، بیآنکه اصلا هشداری بدهد. با این حال، نمیتوانستم ترکش کنم. روانپزشک مرد صربِ مهربانی بود با صورتی آرام. او با ملایمت پریشانیام را مشاهده کرد و برایم ولبوترین نوشت، دارویی ضدافسردگی که کمابیش سریع عمل میکرد و میتوانست جلوی ضربهی ترک را بگیرد و درد کنار گذاشتن آدرال را کمتر کند. نظریهی دکتر با عقل جور درمیآمد. اما کمی نگذشت که بیخیالْ هر دو قرص را مصرف میکردم.
در تمام سالهای آدرالیام، با این باور که دارو نیاز واجب برای بقای من است تناقضی را زندگی میکردم، حال آنکه میدانستم دارو هیچ کمتر از سمِ خالص برای هنر، عشق و زندگی نیست. سال ۲۰۰۹ که شد، قراردادی گرفتم برای نوشتن کتابی دربارهی روانکاوی و نوروساینس. کمی پس از آن، کارِ تماموقتِ خبرنگاری برای وبسایتی خبری را قبول کردم. آنچه در آن کارها از من میخواستند نوشتن بیوقفهی قطعههای کوتاه و گیرا بود: سریع و روان بنویس، از این متن به متنی دیگر. این همان جور ریتمی بود که برای آدرالکلهای مثل من حرف نداشت و همان جور نوشتنی بود که در تضاد با فکر کردن آهسته و متمرکز در حد نوشتنِ کتاب است. هر هفتهای که میگذشت، هدفِ فکر کردن متمرکز و آرام بیشتر و بیشتر زمانپریشانه به نظر میآمد. حواسم نبود که درست وقتی فروش آدرال در بازارِ دههی ۹۰ بالا رفت استفاده از اینترنت هم اوج گرفت، که این دو در زندگی آمریکایی در و تختهای بودند که با هم جور شدند.
گهگاه زور میزدم دارو را کنار بگذارم. همهی تلاشها یک شکل شروع میشدند. قدم اول: جمع کردن همهی قرصهایی که داشتم، از جمله آن ذخیرههای پنهانی که در کمدها و کابینتها قایم کرده بودم. ساعتها دلدل کردن برای اینکه فقط یکی را «برای روز مبادا» نگه دارم. سپس دل به دریا زدن و ریختن همهی قرصها تهِ چاه توالت. قدم دوم: احساس خوب یکی دو روزه، انگار بالاخره از پسش برآمدهام. قدم سوم: یک بازهی زمانیِ دلگیر که در آن مدت تلاش برای ترک باید جا میافتاد و انجام سادهترین کارها به نظر حیرتانگیز میآمد، دورهای که آینده همچون مجموعهای نحس از تعهد پشت تعهد پیش رویم کش میآمد، تعهداتی که خستهتر از آن بودم که از پسشان برآیم. کارم روی کتاب بهکل متوقف میشد. هراس جاگیر میشد. سپس، ناگهان، یک صدای آدرالیِ درونی غالب میشد و من از پشت میزم میپریدم و سراسیمه به دنبال جایگزین کردن نسخهام بودم ـ این تقریبا همیشه چیزی بود که ساده به دست میآمد ـ یا اگر کار بیخ میگرفت، از دوستی قرص قرض میکردم. و چرخه از نو آغاز میشد. همهی آن لحظات لای شرم و اختفا پیچیده میشد. آدمهای کمی در زندگیام میدانستند که دارو تا چه اندازه مرا تعریف میکرد.
در طول سالها، مختصصان زیادی در این زمینه به من گفتند که ترکِ آدرال نباید آنقدر هم سخت باشد. چشمپوشی از این دارو قرار بوده به نسبت سریع و بدون درد باشد. گاهی برایم سوال شده که نکند ناتوانیام در چشمپوشی از آدرال عمیقترین شکستم بوده است. اندک آرامشی که یافتهام از دیدن انعکاس تجربهی خودم در آینهی چندینوچند صدای جدا از هم در صفحههای پیغام کاربران در سایتهای ترک این دارو است. به خصوص یکی از آن پیغامها، نوشتهی مادری در وبسایت QuittingAdderal.com، هنوز در ذهنم مانده است:
«من از اکتبر ۲۰۱۰ شروع کردم به مصرف آدرال. و قصهی من فرق چندانی با بقیه ندارد. … دورهی ماه عسل و بعد فقط سراشیبی. احساس میکنم دیگر نمیتوانم به یاد بیاورم که چه کسی بودم و چه احساسی داشتم، نمیتوانم به یاد بیاورم که چطور میشود یک دقیقه از یک روز را بدون آدرال گذراند. به تصاویر خودم پیش از اینکه اعتیادم آغاز شود نگاه میکنم و میمانم که همیشه چهقدر بدون آن «خوشحال» بودم، چون حالا اگر فقط بویِ یک روز بدون قرصهایم به مشامم برسد، بدجور به سرم میزند. شبهایی بوده که با گریه دخترم را میخواباندم چون خجالت میکشیدم از اینکه تمام زمانی که آن روز با مامانش گذرانده واقعی نبوده است.»
ماه اوت با ژانت فریدمن، مددکاری اجتماعی با تخصص اعتیاد، در دفترش در آپر ایست ساید ملاقات کردم، او گفت: «هیچکس با این حرف شروع نمیکند که میخواهم برای خودم مشکل مصرف دارو بتراشم. هیچکس نمیخواهد درگیر اعتیاد شود. اما این روزها استفاده از چیزی مثل آدرال خیلی باب است، چون آن را بیخطر میدانند یا کمکراهی برای اینکه تولید بیشتری داشته باشند. و در فرهنگ ما، تولیدکنندگی تقریبا همهچیز است. فشاری ترسناک هست برای اینکه نه تنها باید خوب باشی، بلکه باید بهترین باشی.»
فریدمن برایم توضیح میدهد که در مواجهه با بیمارِ اعتیاد آنچه در معرض خطر است تواناییِ این بیمار «برای تبدیل شدن به آدمی کامل بدون سایهی همیشگیِ نیاز به چیزی روی سرش» است. آدرال سازوکارِ معمول اعتیاد به مخدر را با ارتباطی چندوجهی که با تولیدکنندگی، کسب دستاورد و موفقیت دارد پیچیده میکند. فریدمن میگوید: «فکرِ ترک کردنش دشوار است، چون نمیدانی آیا پس از آن هنوز میتوانی تولیدی داشته باشی یا نه. کلی آدم آن را کنار گذاشتهاند و توانستهاند قصهشان را تعریف کنند، که بله، بیشک توانستهاند تولید داشته باشند. اما ترس از اینکه نتوانند چیزی است که باعث میشود مصرف را ادامه دهند.»
یادم میآید که آن ترس را در دانشگاه و بعدا سرِ کار داشتم. و این ترس در آن پیغامهای ملتمسانهی کاربران هم ملموس است:
«از وقتی که باA.D.D درگیر شدهام تا حالا حالم اینقدر خراب نبوده است. در شرایط کنونی دیگر احساس نمیکنم بتوانم مدرک دکترایم را بگیرم. احساس میکنم نمیتوانم کارهای دانشگاه را انجام دهم، احساس میکنم شور و شوقی برای چیزهایی که دوستشان دارم ندارم. خوانندگان عزیز، میخواهم شما به من بگویید که این احساس موقتی است.»
هریس استرَتاینر، روانشناس و متخصص اعتیاد در مرکز درمانی کارون در منهتن، به من گفت طی این سالهایی که کار میکند، هر سال آدمهای مستاصل بیشتری را میبیند که به دنبال ترک آدرالاند. او حدس میزند بیش از پنجاه بیمارِ ۲۴ تا ۴۰ ساله را که به دنبال توقف استفاده از این دارو بودهاند درمان کرده باشد. بیماران آدرالیِ او آدمهای به شدت خلاقی بودند که میخواستند در حوزهی هنر فعالیت کنند. با اینحال استرتاینر میگوید بسیاری از آنها سر از راههایی دیگر، راههایی بیخطرتر، درآوردند و پیش از آنکه حتی برای چیزی که آرزویش را داشتند تلاشی بکنند، کنار کشیدند. «اغلب در مقابل کار عملی تسلیم میشوند. بعد احساس میکنند جا ماندهاند. و وقتی آدرال مصرف میکنند، باعث میشود حال خوشی داشته باشند، پس حواسشان به این واقعیت نیست که زندگیشان را پای قرصها گذاشتهاند.» استرتاینر میگوید خیلیها آدرال استفاده میکنند تا روی حسِ دلسردی از خودشان سرپوش بگذارند، چون قرص باعث میشود تمرکزشان فقط روی این باشد که امروز را بگذرانند در عوض اینکه در زمینهای گستردهتر فکر کنند به اینکه میخواهند با زندگیشان چه کنند. او میگوید: «قرصها هم از لحاظ روانی و هم فیزیولوژیکی به شدت اعتیادآور میشوند. ترک این دارو واقعا کار سختی است.» عوارض جانبی کنار گذاشتن آدرال، به گزارشِ بیماران او، شامل تهوع، لرز، اسهال، درد و تیر کشیدنِ بدن و حتی تشنج میشود. او گاهی مجبور میشود بیمارانی را که در حال ترکِ آدرال هستند بستری کند.
در نهایت، من به تنهایی آدرال را ترک نکردم. یک روانپزشک درخشان همراهم بود. معتقدم او زندگیام را نجات داد. روی دیوار مطبش تکتصویری داشت: یک نقاشی قابگرفته از آنری ماتیس. در این دورانی که با هم گذراندیم، ماتیس نمایندهی فرایند خلاقه بود. از جایی شروع میکنی، از دل جهنم میگذری و از جایی دیگر سر درمیآوری، جایی که شگفتزدهات میکند. ما هر دو قبول داشتیم که آدرال انحرافی از آن سفر ماجراجویانه بوده. حرفهای او پلهپله وارد گفتوگوی درونی من با خودم شد و در من ماند. آن موقعی که آدرال را ترک کردم سی سالم بود. حالا که سه سال هم از ترکم میگذرد باز هم وقتی دربارهاش حرف میزنم وحشت میکنم از فهمیدن اینکه چه حجم ارزشمندی از زمان را برای آن دارو تلف کردم.
در اولین هفتههایی که بالاخره آدرال را کنار گذاشتم، خستگی و کوفتگیِ ماجرا همچون گذشته واقعی بود، انجامِ کوچکترین فرمانهای بدنم تلاشی زیادی میبُرد، ورزش کردن که بماند. هوس کردنها هم که نیرویی جداگانه بودند: اگر کسی جلوی من فقط میگفت «آدرال»، بلافاصله شروع میکردم به نقشه ریختن برای اینکه یک دانه قرص دیگر جور کنم. یا بلکه دوتا. مضطرب بودم، وحشت کرده بودم که کاری برگشتناپذیر با مغزم کردهام، وحشت کرده بودم از اینکه دیر یا زود میفهمم بدون قرصهای ویژهام اصلا یک کلمه هم نمیتوانم بنویسم. هنوز مانده بود تا بدانم در سالهای بیآمفتامینی که پیش رویم بود بالاخره میتوانم کتابم را به سرانجامی برسانم.
حتی در آن هفتههای متزلزل ابتدایی دلخوشیها رخ نشان دادند. خوشیهای کوچک دوباره در دسترسم بودند. بیشتر در گفتوگو با دوستانم میخندیدم و میدیدم که آنها هم میخندند. سالهای سال در حالتِ سختیِ کاذبی به سر برده بودم و همیشه در این فکر بودم که باید جای دیگری باشم، باید سختتر کار کنم، باید بیشتر جمع کنم. در رخوتِ عمیق ترک میتوانستم آن اضطرارِ شیمیایی را دور بریزم که همیشه فاصلهای نامحسوس بین من و اطرافیانم میانداخت، و بین خودم و خودم.
یکی از آن روزهای ابتداییِ کنار گذاشتن دارو، داشتم به آرامی، کمابیش ترسان، تلاش میکردم چند مایلی را تا محل قراری که در میدتاون منهتن داشتم پیاده گز کنم. عصر تابستانیِ باشکوهی بود و خورشید کمکم داشت غروب میکرد. همین که به پارک برایانت رسیدم، صدای موسیقی زنده شنیدم و راهم را کج کردم که بروم تماشا. یک گروه راک روی صحنه اجرا میکرد. من هم به انتهای جمعیت پیوستم. خواننده، قویهیکل و ریشو، میکروفون را جلوی صورتش دودستی چسبیده بود و کلمات را از عمق جانش بیرون میداد. صدای او بر فراز آن شب تابستانی به پرواز درآمد. ناگهان اشک سرازیر شد و بر صورتم دوید. خجالت میکشیدم، اما دست من نبود. جوری بود که انگار سالهای سال موسیقی نشنیده بودم.