اهل عمل یک تجربه: یک مسافرنوشته: زمان انتشار:

تصویر معتاد در ذهن بیشتر آدم‌ها فردی است که دربه‌در دنبال مواد یا الکل است، پرخاش می‌کند، کتک می‌زند و همه‌چیز را فدای رسیدن به افیونش می‌کند. اما همه‌ی انواع اعتیاد این‌طور واضح نیستند و شاید حتی ضررشان هم آن‌قدر به اطرافیان نرسد یا اصلا بی‌ضرر باشند. هر مداومت ناخواسته‌ای که نتوان جلویش را گرفت به اعتیاد می‌رسد و انواع عجیبی دارد، از کندن موی سر و صورت تا دویدن. در همه‌ی این اعتیادها بجز مداومت لذتی هست که باعث می‌شود نتوانیم ازشان بگذریم. شاید یکی از سخت‌ترین روزهای زندگی روزی باشد که قرار است این لذت را با چیزی کم‌ضررتر و بهتر عوض کنیم.

پس از موعد
امیرمحمد محدثی

اعتیاد من دیر کردن است. یک‌جور رفتار تکرارشونده که نمی‌دانی ژنتیکی است یا خودت انتخابش کرده‌ای و خلاصی ازش نظم و اراده می‌خواهد. از وقتی یادم است دیر کرده‌ام. مادرم می‌گفت پنج روز اضافه در شکمش بودم و خودش و دکترها هی انتظار آمدنم را می‌کشیدند. نه ماه و پنج روز تا بالاخره رضا دادم به آمدن. بعدها در مدرسه آخرین نفری که به صف‌های صبحگاه می‌رسید من بودم. باید دم در یک‌ لنگه‌پا می‌ماندم و نگاه تند ناظم و مدیر را به جان می‌خریدم تا دعا و قرآن و سخنرانی ـ اگر بود ـ تمام شود و بعد جواب خانم حلاجیان را بدهم که «محدثی تو چه مرگته؟ چرا هر روز دیر می‌رسی؟» بعد از پنج سال ابتدایی هم تمام تریک‌هایم تکراری بود. «خانوم مامان‌مون دیر بیدارمون کرد. خانوم صبح معده‌مون درد می‌کرد. خانوم..» آن‌قدر رفته بودم دفتر و تعهد داده بودم که دیگر جزوی از مراسم هر روزه‌ی دفتر بودم: حال و احوال کردن معلم‌ها، برداشتن دفتر کلاسی و در این گیر‌و‌دار تعهد من. همین سال‌ها بود که برای اولین‌بار عضو تیم فوتسال شهرستان شدم. بعد از مدرسه تا غروب کارم تمرین و مسابقه بود. سگ‌دو می‌زدم تا فیکس بمانم. تنها پای چپ تیم بودم و می‌دانستم لازمم دارند اما می‌خواستم حرف نداشته باشم. می‌خواستم تمام تیم‌های استان از تنها پای چپ رامسر حرف بزنند. اولین مسابقه‌ی ما با چالوس بود. ساعت دو ظهر در سالن شهید سلیمان‌نژاد. مدرسه که تمام شد گفتم ساندویچی می‌خورم و بعد هم یکراست می‌روم سالن. بندری دونان سفارش دادم و در بی‌خیالی تمام آرام و شمرده خوردمش. ساندویچم را گاز می‌زدم و برای صاحب‌ساندویچی تعریف می‌کردم که امروز مسابقه‌ی مهمی در شهرستان است و من هم فیکس توی زمینم. او هم برایم از خاطرات فوتبالی‌اش می‌گفت. بازی مقابل ملوان و استقلالِ‌ رشت سال‌ها قبل. می‌دانستم اهل فوتبال است. تمام افتخاراتش را بر دیوار مغازه‌اش قاب کرده ‌بود. از عکسش با پیوس تا قهرمانی در جام رمضان. نفهمیدم کِی ده دقیقه به دو شد. ساعت را که دیدم برق از سرم پرید. پریدم آن‌ور خیابان. ظل گرمای خرداد شرجی رامسر یک تاکسی هم محض رضای خدا نبود که مرا تا سالن ببرد. برای همه دست نگه می‌داشتم اما کسی نمی‌ایستاد. آخرش دویدم. تا خود سالن یکنفس دویدم و باز هم دیر رسیدم. بازی ده دقیقه‌ای بود که شروع شده بود و سه به یک هم عقب بودیم. لباس عوض کردم و رفتم توی زمین اما دیر شده بود و نمی‌شد بازی را جمع کرد. باختیم، و همه مرا مقصر می‌دانستند. پیاده تا خانه فقط به جمله‌ی خانم حلاجیان فکر می‌کردم: «محدثی تو چه مرگته؟ چرا انقدر دیر می‌رسی؟» چرا این‌قدر دیر می‌رسیدم؟
اما همه‌ی اینها آن چیزی نبود که مرا به ترک کردن وا دارد. بعدها باز کلاس‌های کنکور را دیر می‌رسیدم. اولین قرار عاشقانه‌ام را هم دیر رسیدم. کنکور را ـ صبح دهم تیر ماه 95 ـ دیر رسیدم و آن‌قدر برای مراقبی که دم در بود ضجه زدم تا راهم داد. داشتم یک سال را برای سه دقیقه دیر رسیدن می‌باختم. همه‌‌ی این دیر رسیدن‌ها را می‌شد جمع کرد الا این آخری. دو سال قبل، 25 اسفند، دیر از خواب پریدم و تهران هم جوری باران می‌زد و خیابان‌ها قفل بود که از اتوبوس رامسر جا ماندم. قرار شد فردایش با اتوبوس دیگری بروم اما مادربزرگم همان روز مرد. مرد و من به آخرین دیدنش نرسیدم یا درست‌ترش دیر رسیدم. دوست داشت ببینمش. انگار فهمیده باشد که بار آخر است و من باز هم دیر رسیدم. به پارچه‌ای سیاه بر خاکی برآمده رسیدم و همان‌جا با خودم عهد کردم که دیگر هرگز دیر نرسم.

مرض گوش‌پاک‌کن
زهرا رضاقلیزاده عمران

وقتی پزشک اسکرین اورژانس گفت «گوشت کاملا بسته شده و با اتوسکوپ نمی‌تونم داخلش رو ببینم»، فهمیدم این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. چند ماه بعد از پیدا شدن سر‌و‌کله‌ی گوش ‌پاک‌کن در خانه‌ی ما، من شدم «زری، یک معتاد» لذت استفاده از گوش ‌پاک‌کن برای من از لذت بیست گرفتن درس ریاضی یا خوشنودی فرستادنم برای آوردن گچ از دفتر یا حتی از خوردن خورش کله‌گنجشکی ناهار جمعه‌های خانه‌ی مادربزرگ بیشتر بود. البته آخری را زیاد مطمئن نیستم، فقط برای نشان دادن عمق فاجعه خرجش کردم.
روزی دو شاید سه تا گوش ‌پاک‌کن مصرفم بود. گاهی هم که فکرم مشغول بود یا عصبی بودم مصرفم بیشتر می‌شد که بد جواب بود. جنس متاع هم خیلی مهم بود، چون چندین بار دسته‌ی گوش ‌پاک‌کن بیرون آمد ولی پنبه‌اش توی گوشم گیر کرد و مادر با پنس و فحش و فضیحت از گوشم در‌ش ‌آورد. یکی دو بار هم که خیلی تو رفته بود، راهی بیمارستان شدیم. برای همین غیر از پنبه‌ریز و دایلکس مارک دیگری نباید می‌خریدیم.
بعد از سالی یکی دو بار ابتلا به اوتیت خارجی و میانی، خانواده عطای مصرف گوش ‌پاک‌کن را به لقایش بخشید و گوش ‌پاک‌کن مثل ویدیو و کاست سیاوش قمیشی و زیر سیگاری و … جزو لوازمی شد که ورودش به خانه‌ی ما ممنوع بود. اوایل تحریم، با کلافگی تمام خانه را پی یک عدد گوش ‌پاک‌کن ناقابل زیر‌و‌رو می‌کردم.
چیزهایی پیدا می‌کردم که مادری خودش هم یادش رفته بود پنهان کرده. مثل یک بسته‌ی شکلات مرسی که عمه خدیجه از آلمان سوغاتی آورده بود و وقتی پیدایش کردم تاریخش گذشته بود و مادری کلی غصه خورد.
اما حالا که گوش ‌پاک‌کن نبود، باید یک‌طوری جای خالی‌اش را پر می‌کردم. حس نیاز به گوش پاک‌کن و آرامش ذهن و روانم با پاک کردن صورت مسئله از بین نرفته بود. مهمانی که می‌رفتم، اگر کوچک‌ترین قرابتی با صاحبخانه احساس می‌کردم، ازش سراغ گوش‌پاک‌کن می‌گرفتم. بی‌اعتنا به چشم‌غره‌ی مادری گوش پاک‌کن را تا پرده می‌رساندم و بعد از زخم کردن کانالش و دیدن پنبه‌ی خونیِ تهش به آرامش می‌رسیدم و تکانه‌ی مازوخیسمی درونم مملو از سلوت می‌شد. ولی مگر ما چقدر مهمانی می‌رفتیم که بتواند پاسخگوی نیاز من باشد؟
از آنجایی که خماری مادر اعتیاد است، گشتم و گشتم و بعد از امتحان کردن راه‌های مختلف بالاخره به یک روش جدید دست پیدا کردم. دستمال کاغذی را چهار تا می‌کردم، بعد گوشه‌اش را چند تا می‌کردم که نازک شود و آرام در گوشم می‌چرخاندمش، به جای گوش ‌پاک‌کن. چون درست کردنش مهارت می‌خواست و زحمت داشت میزان استفاده‌ام کاهش پیدا کرده بود. اما کاچی به از هیچی. جنس دستمال هم خیلی مهم بود چون اگه جنسش به درد نخور بود دستمال در گوش تکه‌تکه می‌شد و آنجا می‌ماند و عفونت می‌کرد و یک مصیبت جدید.
در ‌هر ‌صورت حداقل سالی یک بار درگیری گوش برایم پیش می‌آمد که چون به اندازه‌ی کافی نسخه‌ی اوتیت دیده بودم استاد شده بودم و با خود‌درمانی راست‌وریسش می‌کردم. این‌بار که پزشک اسکرین گفت کار من نیست باید بری پیش متخصص، درد شدید گوشم زده بود به فک و ورم صورتم کاملا حاکی از آن بود که این دفعه فرق دارد. دکتر هم به خاطر کرونا لطف کرد و بستری‌ام نکرد و با استعلاجی یک هفته‌ای، آنژیوکت، دارو و پنج بار شست‌وشوی گوش و ساکشن در مطب از آن درد مهلک و ورم و بی‌خوابی نجاتم داد.
در همان مردن و زنده شدن‌ها به خودم و تمامی فعالان عرصه‌ی ترک اعتیاد قول دادم بعد از تمام شدن این درد کوفتی دیگر به سراغ هیچ ابزاری و حتی اختراع هیچ وسیله‌ای برای دریدن کانال گوشم نروم.
البته حالا که دو هفته‌ای است از آن درد مهلک خلاص شده‌ام، فکر می‌کنم اگر دسته‌ی عینکم را با محلول ضد‌عفونی کنم و کمی کانال گوشم را بخارانم، فکر نکنم بهش بگویند اعتیاد و مشکلی پیش بیاید.

انگشتان بی‌قرار
صدف عباسی

اضطراب باید یک جوری راهش را به بیرون پیدا کند. یک نفر نوک انگشتانش را روی میز می‌رقصاند، یک نفر پایش را تکان می‌دهد، و من هم آن‌قدر مژه‌هایم را با نوک انگشتانم خم می‌کردم تا بشکنند. توجه ویژه به مژه‌هایم از چهارده‌سالگی‌ شروع شد که برای اولین بار با ریمل طلایی و فرمژه‌ی بلااستفاده‌ی مامان چشم‌هایم را آرایش کردم. نتیجه عالی بود. از نگاه کردن به ردیف مژه‌های پر و مشکی خوش‌حالتم سیر نمی‌شدم. این‌طوری بود که آرایش مژه‌هایم به سرگرمی وسواس‌گونه‌ای تبدیل شد. بعد دست به آزمایش زدم: مژه‌های نرم و بی‌حالتم را بین انگشت اشاره و شست چپم گرفتم و چندبار فشار دادم تا فر شدند. به دام افتادم و دیگر نتوانستم از این کار دست بکشم. آن‌قدر مژه‌هایم را بین انگشتانم خم می‌کردم تا بشکنند و بعد می‌کندم‌شان. لذت برخورد نوک انگشتانم به نوک سفت مژه‌های قطع شده وصف‌ناشدنی بود. راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (DSM) حق داشته اسمش را جنون موکنی بگذارد. نوعی حس کمال سیری‌ناپذیر در این لحظه بود که به محض فاصله گرفتن انگشتانم برای «یک بار دیگر» التماس می‌کرد.
مثل معتادها به مواد، این کار را فقط در خلوتم می‌توانستم انجام دهم؛ یعنی تمام شب‌هایی که تا صبح کتاب می‌خواندم، یا تقلا می‌کردم خوابم ببرد، یا در خودگویی‌هایم غرق می‌شدم. کم‌کم، مژه‌هایم جوری کم پشت و نصفه می‌شد که دیگر قابل تشخیص بود. با اینکه ترسیده بودم، باز هم نمی توانستم دست از ور رفتن با آنها بردارم. به مژه‌هایم روغن زیتون می‌زدم و سعی می‌کردم به عادت قدیمی‌تر کندن پوست لبم برگردم، یا دستانم را به جایی بچسبانم، اما نمی‌توانستم. وحشتناک بود و باعث می‌شد احساس کنم از همیشه عجیب‌ترم. حتی در فیلم‌ها هم کسی را با این مشکل نمی‌شناختم. برای اینکه نکند کسی این نقص جسمی را به رویم بیاورد، هرروز قبل از مدرسه رفتن به شکل نامحسوسی ریمل می‌زدم. تا اینکه سعید را دیدم. عاطفه سعیدا، معروف به سعید، یکی از دخترهای پیش‌دانشگاهی‌مان بود که بور بود و چشمان سبز شفافی داشت که حتی یک تار مژه هم به‌شان نمانده بود. دوستانش یک بار گفته بودند شب‌ها تا صبح بیدار می‌ماند و مژه‌هایش را می‌کند، همسایه‌ها هم به خاطر همیشه روشن بودن چراغ اتاقش ازشان شکایت کرده‌اند. نمی‌دانستم این داستان چقدر حقیقت دارد و از آنجایی که سعید دختر دمدمی‌مزاجی بود که سعی می‌کرد خشن به نظر برسد، هیچ‌وقت جرئت نکردم درباره‌ی راز مشترک‌مان ازش بپرسم. بعدتر، در فیلم بزرگسال جوان (2011) هم میویس گری را دیدم که موهای سرش را می‌کند، هرچند او هم شخصیتی نبود که بشود به شبیه او بودن افتخار کرد. در تمام این سال‌ها، گاهی می‌توانستم مدتی دستم را از چشمانم دور نگه دارم اما این وسواس مثل حمله‌های صرع دوباره برمی‌گشت. تا اینکه پنج سال پیش، یک صبح زمستانی که مژه‌های کاملا نصف‌شده‌ی چشم چپم را در آینه دیدم نفسم بند آمد. رسما داشتم به سعید تبدیل می‌شدم. تصویر مژه‌های مثله‌شده به قدری تاثیرگذار بود که این تکانه‌ی مرموز خودش به گوشه‌ای از روانم خزید و من را با مژه‌های کم‌رمقم تنها گذاشت.
چند ماه پیش در همهمه‌ی دقایق پایانی یک جلسه‌ی گروه‌درمانی از دختر جوان زیبا و معقولی پرسیدم اختلال لجوجی که همیشه از آن حرف می‌زند دقیقا چیست؟ چنان سلیس گفت «Trichotillomania» که جا خوردم. خجالت‌زده به نظر نمی‌رسید. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم. دلم می‌خواست بهش بگویم «تو هم می‌تونی از پسش بربیایی بچه جان!» ولی چون دلم نمی‌‌خواست اعلام کنم که من هم روزی آن‌قدر عجیب بوده‌ام، ساکت ماندم.

ترک عادت موجب مرض است
طاهره رحمانیان

از وقتی خودم را شناختم تا دهه‌ی چهارم زندگی از دود و دم بیزار بودم و همیشه اطرافیانم را از مصرف دخانیات منع می‌کردم. در آستانه‌ی چهل سالگی اما با مور منتال شروع کردم، بعدها که شایع شد طعم‌دارش بیماری‌زاست، هفته‌ای یک پاکت وینستون لایت می‌کشیدم. با دوستان صمیمی در دورهمی‌های چند نفره با اینکه سرگیجه می‌گرفتم و دهانم تلخ می‌شد کیف می‌داد. یک جور راز بود بین خودمان، عصیان در برابر امرونهی‌ها و باید نبایدهای معمول، شاید هم نوعی سرکشی از قیدوبندها به حساب می‌آمد، کاری که آگاهانه به تصمیم خودم و برای دل خودم انجام می‌دادم.
صبح زود، بعد از قهوه قبل از ورزش یکی می‌کشیدم، عصرها هم که تنها می‌شدم فنجان چای را برمی‌داشتم و با اینکه توی بالکن میز و صندلی بود و دید نداشت، بیرون نمی‌رفتم. معذب بودم، در بالکن را باز می‌گذاشتم و پشت پرده چس‌دود می‌کردم. بعضی مواقع بیشتر می‌چسبید، مثلا بعد از هم‌آغوشی یا موقع رانندگی یا وقتی باران می‌بارید. دوست نداشتم لباس یا بدنم بوی سیگار بگیرد، به‌خصوص صبح‌ها که باید سرکار می‌رفتم دوش می‌گرفتم، خودم را با ادکلن می‌شستم، و آدامس می‌جویدم.
خریدنش برایم سخت بود، از فروشنده خجالت می‌کشیدم. تمام که می‌شد تلفن می‌زدم سوپرمارکت با چیزهای دیگری که اصلا لازم نداشتم سفارش می‌دادم. دور از چشم بقیه می‌گذاشتم توی کابینت کنار ظرف حبوبات، یک‌جورهایی قایمش می‌کردم و فندک را هم رویش می‌گذاشتم. با توجه به فرهنگ و اخلاق حاکم بر جامعه ترجیح می‌دادم غریبه‌ها ندانند، دوستان نزدیکم که خودشان شریک جرم و مشوق بودند، خانواده هم به رویشان نمی‌آوردند. خانه‌ی مامان توی حمامی که کنج حیاط بود می‌کشیدم، جاهایی هم که امکانش نبود حسابی کلافه می‌شدم. دلخوشی‌ام پاکتی بود که همیشه توی کیفم زاپاس داشتم و هر جا موقعیتی پیدا می‌شد قاچاقی یک نخ روشن می‌کردم و عجولانه چند پک می‌زدم، کرمش که می‌خوابید توی دستمال کاغذی خفه‌اش می‌کردم و می‌انداختم توی سطل زباله و دستم را با ادکلن خوشبو می‌کردم.
ده سال به همین منوال گذشت تا اینکه یک نودول یک‌و‌نیم میلیمتری در معاینات ماموگرافی چک‌آپ پنجاه‌سالگی در پستان چپم تشخیص داده شد. به توصیه‌ی پزشک اول باید سیگار را کنار می‌گذاشتم، حتی یک نخ ممنوع بود.
بدون اینکه از این عادت مضر ده‌ساله پشیمان باشم و خودم را سرزنش کنم تصمیمم را گرفتم و یک‌باره آن رفتار سمی را کنار گذاشتم. نه تاریخی مشخص کردم، نه به کسی اطلاع دادم، نه دارویی مصرف کردم. بدون کمک روش‌های معمول درمانی و حتی مشاوره با مددکار متخصص ترک کردم. با خودم قرار گذاشتم هروقت هوس کردم به جایش یک لیوان آب بخورم، تقریبا تا دو هفته کلافه و عصبی بودم، سردرد داشتم و بی‌قراری می‌کردم، به‌خصوص وقتی بوی قهوه به مشام می‌رسید دیوانه می‌شدم. خودم را با کتاب خواندن و تماشای فیلم سرگرم می‌کردم. بیشتر اوقاتم را در جمع می‌گذراندم تا امکان لغزش و خطا وجود نداشته باشد. با اطمینان می‌گویم که قوی‌ترین انگیزه برای ترک این عادت مضر خانواده‌ام بودند. در واقع نمی‌خواستم با مرگ زودهنگام با سرطان سینه باعث غم و غصه‌شان بشوم.
هنوز بعد از گذشت دو سال گاهی افکار وسوسه‌کننده به مغزم هجوم می‌آورند و توی سرم همهمه می‌شود که آدم یک بار به دنیا می‌آید و یک جان بیشتر ندارد پس نباید خودمان را از انجام کارهایی که دوست داریم محروم کنیم، به‌خصوص این روزها که هر لحظه با اخبار ناامیدکننده‌ی مرگ و میر ناشی از کرونا بمباران می‌شویم. اما من مصمم هستم و خیلی خوب می‌دانم که ترک ‌ماندن سخت‌تر از ترک‌ کردن است.

ترد خوشمزه
طاهره مشایخ

مگر می‌شود از این خوشمزه‌ی ترد بانمک گذشت. دل شیر می‌خواهد و همت لاک‌پشت که مثل کوه بایستد. سوپری‌ها هم بی‌تقصیر نیستند، از قصد بسته‌های قرمز جذابش را می‌گذارند جلوی مغازه که از چندصدمتری هم با چشم غیرمسلح قابل مشاهده است. چطور باید به این چشم و دل حالی کرد که برای بدنت ضرر دارد. از در فرهنگ و عقل اقتصادی وارد شدم. حساب و کتاب کردم که مثلا اگر یک ماه از خیر خرید روزانه‌اش بگذرم می‌توانم فلان کتاب را بخرم یا مثلا با پولش بروم یکی دوتا کافه و یک دل سیر قهوه و کیک شکلاتی با روکش موز و توت‌فرنگی سفارش دهم. این ترفند فرهنگی هم جواب نداد و دوباره تا از کنار سوپری رد می‌شدم و چشمم به قفسه‌های قرمزش می‌افتاد پایم بیشتر شل می‌شد و بیشتر از قبل عنان از کف می‌دادم. انگار چشمم به تیزی چشم عقاب می‌شد و از چندصد متری قرمزی بسته‌های پفک مینو را تشخیص می‌داد و روی هوا می‌زد. این مهارت برای چند سال و ده سال و بیست سال اخیر نیست. از چهار‌سالگی این اعتیاد همراهم شد و مونس شکم کاردخورده‌ام. تاکید دارم چهار‌سالگی، چون خوب یادم است وقتی چهارساله بودم قربانی این قرمز زیبا شدم و رفتم زیر ماشین. پیکان قهوه‌ای رنگی که زندگی‌ام را تا یک سال قهوه‌ای کرد. هنوز وقتی صحنه تصادف را به یاد می‌آورم بوی روغن ماشین و سردی آسفالت را خوب حس می‌کنم. انگار همین چند سال قبل بود. سرم از چند جا شکست، از گردن تا نوک پا به خاطر شکستگی و دررفتگی تا شش ماه در گچ بودم و برای اینکه برادرم روی سروکله‌ام نیفتد زیر کمد پایه‌دار می‌گذاشتندم و شش ماه از آن زیر به دنیا نگاه می‌کردم. فقط و فقط به خاطر اینکه ذوق داشتم بروم بقالی آن سمت خیابان و یک بسته پفک بگیرم.
مدت‌ها بود این دست و پا شل شدن و کوتاه آمدن در برابر پفک مینو اذیتم می‌کرد. دوست نداشتم برای خوراکی بی‌ارزشی مثل پفک این‌طور حرص و ولع داشته باشم. مخصوصا که هم رسوای خاص و عام می‌شدم و هم به خاطر فشار خون و پرهیز پزشکی باید از آن دست می‌کشیدم. برای خودم یک توجیه هم درست کرده بودم: بدن من به این نمک نیاز مبرم دارد که این‌طور برایش له‌له می‌زند. بارها و بارها تصمیم راسخ و محکم می‌گرفتم که مرگ یک بار، شیون هم یک بار، یاعلی بگویم و مثلا چله بگیرم و دیگر سراغش نروم. هربار به خودم می‌گفتم این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست و دیگر باید راست و حسینی قدمی ویژه بردارم. اما نمی‌شد که نمی‌شد. با مصرف یک بسته در هفته یا خرید چوب شور به جای آن خودم را گول می‌زدم. اما باز هم میل شدید به خوردنش در ذهنم وجود داشت. تا اینکه کرونا پیاده‌روی روزانه را ممنوع کرد و دیدار پفک در قفسه‌ی سوپرمارکت‌ها تعطیل شد و به داد من معتاد رسید. تا قبل از آن در هر خرید روزانه و هفتگی شاید تا آخرین لحظه طاقت می‌آوردم و به قفسه‌های پفک نزدیک نمی‌شدم، اما باز هم آخرین قلم توی سبد خرید می‌شد یک بسته پفک مینو. این اواخر آن‌قدر حرفه‌ای و ماهر شده بودم که حتی ترد بودنش را هم بدون اینکه لمسش کنم تشخیص می‌دادم. اما حالا یک سالی است که پاکم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *