خواب‌های جنگ نامه‌نگاری‌های زن و شوهری جوان در سال‌های جنگنوشته: زمان انتشار:

چه چیزی یک خانواده را از هم می‌پاشاند؛ تلخی‌های زندگی، جنگ، بیماری، مرگ؟ چه چیزی خانواده را کنار هم نگه می‌دارد؛ نزدیکی، دیدار، نوازش؟ واقعیت این است که خانواده شکل‌های متفاوتی دارد. دور و نزدیک، پر تعداد و کم نفر،‌کوچک و بزرگ اما مهم‌ترین عنصر خانواده این میل همگرایی است، میل به کنار هم ماندن حتی در شرایط سخت. این مجموعه نامه‌هایی است از یک خانواده که در روزهای جنگ می‌خواهند کنار هم بمانند.

 

داوود قزلباش و شیرین میرزاده دخترخاله پسرخاله هستند و در سال ۱۳۵۸ ازدواج کرده‌اند. روز بعد از اعلام رسمی خبر جنگ در نماز جمعه، داوود خودش را از غرب تهران با دوچرخه به مسجد الهادی در تهرانپارس می‌رساند و برای اعزام داوطلبانه ثبت نام می‌کند. اولین اعزام او به مناطق جنگی در بيست‌وشش‌سالگی همراه شوهرخواهر و برادر بزرگش است. وقتي به اهواز می‌رسند، از آنجايي كه سازماندهی نیرو وجود ندارد، مجبور به بازگشت مي‌شوند. پس از آن از سال ۶۰ تا ۶۷، داوود بین مناطق عملیاتی غرب، جنوب و تهران در رفت و آمد است. در طول سال‌های جنگ داوود و شیرین روزهای سخت و طولانی‌اي را پشت سر می‌گذارند و تنها راه ارتباطی‌شان نامه‌هایی است که برای هم می‌نویسند. نامه‌هایی که قبل از سلام و احوالپرسي، حال و هواي دلنشینی از بزرگ شدن بچه‌ها، اوضاع خانه و روزمره‌های زندگی را با خود به مناطق جنگی می‌برند و گزارشی از آب‌وهوا و دلخوشی‌های کوچک مردان جنگ را به تهران می‌آورند. انگار که زن و شوهر قرار گذاشته باشند وقت‌هايي كه هیبت مهیب جنگ به خواب می‌رود، توی نامه‌هایشان، کنار هم زندگی کنند.
از بین حدود صدوچهل نامه‌ی به جا مانده از آن سال‌ها، مكاتبات مربوط به سال‌های ۶۰، ۶۵ و ۶۶ انتخاب شده‌‌اند. نامه‌ها از ورود داوود به جبهه آغاز می‌شود. در این مقطع او یک سال و نیم است که ازدواج کرده و دختر چندماهه‌ای به نام هاجر دارد. هاجر که این روزها خودش صاحب دو فرزند است. داوود و شیرین هنوز هم شبيه نامه‌هايشان هستند، همان‌قدر عاشق فقط كمي پير‌تر و با قصه‌هاي بيشتر.
داوود: مریوان، واحد اعزامی نیروی سپاه پاسداران، گردان سری ج، گروهان ۸۰۰
اهواز، صندوق پستی۱۹۴۶ / ۶۱۳۳۵
اندیمشک، صندوق پستی ۱۸۳/۲۶۰ ۶۴۸۱۵
شیرین: تهران، خیابان کمیل، کوچه‌ي شهید پوراسلامی، بن‌بست فتوحی، پلاک ۱۰۹، منزل میرزاده
کرج: شاهین ویلا، خیابان هفدهم، روبروی تیر چراغ‌برق هشتم، منزل قزلباش

داوود و پروانه| 1358، مشهد

۷ اردیبهشت ۶۰
فرستنده: داوود، مریوان
عيال، بعد از سلام، اميدوارم حال تو و هاجر خوب باشد. شنگول باشيد. روز به مريوان رسيديم. ديشب در كرمانشاه خوابيديم. حركت‌مان از تهران روز شنبه، ديروز، وقت اخبار ساعت دو بود. قبل از حركت مي‌خواستم به آبا (مادربزرگ) تلفن بزنم. معلوم نبود به كجا مي‌رويم. از مهران (برادرت) چه خبر؟ چند روز قبل پرسیدم گفتند تلفن زديم در جبهه بوده. برايش سلام دارم. به خاله، مهدي و ليلا هم سلام برسان. شب است، خسته‌ي راه هستم. يك‌ نفر گويا مي‌خواهد بيايد تهران عجله دارم بنويسم. فقط خبر بدهم كجا هستم. خلاصه چشمم نیمه‌باز است، یکی از برادرها تازه از جبهه آمده گویا یک هفته در میان جبهه هستیم. خلاصه بیشتر از این نمی‌شود از وضع جبهه حرف زد. باور کن آن‌طوری که آنجا ترس جنگ هست، خاموشی هست، اینجا نیست، بدون اینکه شیشه‌ها را پتو یا چیزی بکشند. شب عین شب‌های عادی، انگار نه انگار جنگ است. البته شماها مراعات کنید و می‌دانم می‌کنید.
به خدا می‌سپارمت

۱۴ اردیبهشت ۶۰
فرستنده: داوود، مریوان
همسر عزیزم و هاجرخانم، برایتان سلام دارم. در مریوان هستم. خوب، خوب، خوب، الحمدلله. چندنفری مشغول نوشتن نامه هستیم. همه قریب‌به‌اتفاق زن و بچه داریم غیر از دو سه نفر. بالاترین سن حدود شصت سال و پایین‌ترین سن حدود پانزده سال. از همه رنگ است. کوه‌های اطراف مملو از درخت و چشمه‌سار است. اولین چیزی که جلب توجه می‌کند منظره‌ي زیبای کردستان علی‌الخصوص مریوان و اطراف است. ما هم این‌چنین نعمتی در مملکت داشتیم نمی‌دانستیم. ظرف‌ها نوبت من بود، نشسته بودم رفتم شستم حالا آمدم باز بنویسم.
شام جایت خالی کنسرو سبزی‌پلو داریم. هدایای برادران و خواهران پشت جبهه است. راستی پول احتیاج داشتی از آقاجان بگیر حتما. من صحبت کردم بعدا حساب می‌کنم. از شام داشتم حرف می‌زدم. خب آره دیگر گذاشتیم روی چراغ داغ شود تا بخوریم. شکر به خدا و دعا به جان کسانی که اینها را برايمان فرستاده‌اند.

۲۳ اردیبهشت ۶۰
فرستنده: شیرین، تهران
داوود عزیزم، سلام. نامه‌‌ات مرا خیلی خوشحال کرد. متشکرم که برایم از وضع آنجا نوشته بودی. اتفاقا دلم می‌خواست برایت نامه بنویسم که دیدم اتاق خیلی شلوغ است، ننوشتم که بعدازظهر یکدفعه دیدم از تو نامه برایم رسید. هاجر هم خوب است و هر وقت که بهش شیر می‌دهم بسم‌الله می‌گويم و اگر یادم رفت وسط‌ها بسم‌الله می‌گويم. شب‌ها وقتی که می‌خواهم بخوابم با خودم می‌گويم الان داوود کجاست، چه کار می‌کند.
چند روزی هست که دارم چهل‌تیکه می‌دوزم. لیلا (خواهرم) یک دندانش افتاده و برای اولین بار از این بابت خوشحال است و هاجر الان که دارم نامه می‌نویسم پهلويم روی زمین است و گریه می‌کند انگار گرسنه‌اش است و مامان پایین در زیرزمین است. همه برایت سلام دارند. هاجر الان ساکت شده دارد انگشتم را گاز می‌گیرد.

۳۱ اردیبهشت ۶۰
فرستنده: داوود، مریوان
شیرین خوبم، سلام. هم‌اکنون ساعت دوازده‌ و بيست‌وهفت دقیقه‌ي نصفه‌‌شب است و فردا چهارشنبه است. قبل از نگهبانی برایت باعجله نامه نوشتم. برادران‌مان امشب رفتند عملیات. صدای انفجار را اگر گوش‌هايت را تیز کنی شاید بشنوی. البته تعریف نباشد، شناسایی را بنده با چند نفر دیگر رفته بودیم که در این یکی، دیگران رفتند محل شناسایی را بکوبند. راستش یک بار دیگر قبل از آن رفتیم برای شناسایی و البته درگیری. شناسایی کردیم. درگیر که خواستیم بشویم یك قدری راستش بله… جریان از این قرار بود که ما پایین یا بهتر است بگویم دامنه‌ي کوه بودیم آنها بالای کوه. این‌همه راه رفته بودیم هم خسته شده بودیم و هم گرسنه. کوله‌پشتی را باز کردیم. جايت خالی شکم نصفه‌سیری کنسرو و نان خوردیم. حالا کجا؟ در خاک عراق. بعد به قصد ضربه، یواش، یواش، یواش به سوی دشمن بالای تپه حرکت کردیم. ساعت چند است؟ حدود ده‌ونيم صبح رسیدیم به سی‌قدمی آنها، حالا خودمان نمی‌دانیم. باز نشستیم تا برای حمله آماده شويم. یکدفعه یک عطسه‌ي بلند شنیدیم. همه‌اش شش نفر بودیم با صد فشنگ. فکر کردیم با این‌همه جمعیت چطور می‌شود درافتاد. ناچارا مجبور شدیم با صلاحدید مسئولان کاری نکنیم.
برادرها، هی این‌ور و آن‌ور می‌غلتند حواسم پرت می‌شود. دیگر خوابم می‌آيد. به همه سلام برسان.
حاشیه: پایین تپه ده «پیران کهنه» یک خانواده بیشتر یا دو خانوار نمانده. مردمان خوبی‌اند؛ ماست، شیر، بدون اینکه پول بگیرند می‌آورند. زیر نور کم فانوس می‌نویسم. نامه همه قلم‌خوردگی شد. هر دو را به خدای متعال می‌سپارم. لیلا هم باید دندونکی بدهد یا نه؟ اگر رسم بود یک قاشق هم به نیابت من بخور.
7 خرداد ۶۰
فرستنده: شيرين، تهران
داوودجان، اكنون كه دارم نامه مي‌نويسم خاله با احد آقا و مريم و مليحه و عمو و عمه و شوهرعمه به خانه‌ي مامان آمدند. خلاصه خانه خيلي شلوغ است. فقط چيزي كه هست جاي تو خالي است. داوودجان، اگر اجازه بدهي يك روز هم مي‌خواهم به ديدن امام در جماران بروم. البته با همسايه‌مان كه کارت دارد. اگر موافقت مي‌كني در نامه حتما برايم بنويس. ديگر اگر از هاجر خواسته باشي بداني، حالش خوب است و سرحال است كه بايد بگويم بالاخره دندانش درآمد ولي حالا دندوني نپخته‌ام. اگر بپزم چي مي‌خري؟
دلش مي‌خواهد همه‌اش صورتم را گاز بگيرد. حالا هم اينجا است. نامه كه مي‌نويسم چهاردست‌وپا مي‌آيد خودكار را از دستم بگيرد، كه دفتر را برمي‌دارم مي‌گذارم آن طرف. باز مي‌آيد، باز من به طرف ديگر مي‌روم كه حالا رسيده به خودكار نمي‌گذارد بنويسم و كلماتي چون «اد» مي‌گويد. با اين كارش حواسم را پرت مي‌كند. همه سلام دارند.

۱۶ خرداد ۶۰
فرستنده: شیرین، تهران
امروز سوم شعبان روز ولادت امام حسين. پاسداران و ملت به ميدان امام حسين رفته‌اند و در برابر قرآن و قانون اساسي رژه مي‌روند و ملت هم شعارهاي بسياري مي‌گويند از جمله: «مجاهد واقعي در جبهه مي‌خروشد، مجاهد دروغي روزنامه مي‌فروشد.» اين مراسم از راديو اف ام پخش مي‌شود و هم‌اكنون باز است. شايد صدايش را بشنوي.
ديروز به مناسبت ۱۵ خرداد تظاهرات وسيعي بود. مامان چون مهمان داشت، همان خاله اينها بودند، نمي‌توانست تظاهرات برود. من با هاجر پا شدم رفتم كه خيلي خوب بود. جاي تو خيلي خالي بود.
داوودجان، نمي‌دانم پول همراهت داري يا نه؟ اگر نداشته باشي برايم بنويس. نمي‌دانم زيرپوش، شورت، جوراب لازم داري يا نه؟ در نامه حتما برايم بنويس. البته طريقه‌ي فرستادنش را هم حتما برايم بنويس. اگر از من بپرسي بايد بگويم پول كافي دارم. مامان آمده بالا مي‌گويد از عوض من بنويس خدا پشت و پناهت باشد. ليلا هم اينجا است مي‌گويد بگو ليلا نشسته مي‌گويد وحدهو وحدهو وحده.

۲۳ خرداد ۶۰
فرستنده: داوود، مریوان
همسر عزیزم، سلام علیکم ولی این بار نه از سنگر قبلی، بلکه از سنگر قوچ سلطان. نمی‌دانم تعریفش را شنیده‌ای یا نه؟ همان تپه‌ای که روز پاسدار حمله کردند و نیروی اسلام از چنگال صدامیان خائن به در آورد، بعد از یک هفته هنوز هم بوی تعفن جسد عراقی‌ها در منطقه می‌پیچد. غنائم جنگی فراوان زیر آوارهایشان مانده. همان تپه هشتادوسه اسیر و ده‌ها تن کشته داد و عده‌ي خیلی کمی از برادران ارتشی و سپاهی شهید و مجروح شدند. من‌ هم هنوز سالم و سلامت هستم تا خدا مشیتش چه باشد.
می‌دانم در این مدت ازدواج آن‌طور وظیفه‌ام را انجام نداده‌ام ولی تو عزیزم خوب مرا تحمل کردی و با همه‌ي نارسایی‌ها ساختی. نه به زیارت بردمت نه به سیاحت، نه به بیرون بردمت و نه خوردی و نه خوراکی. بر خدایمان شکر می‌کنم که زنی چون تو نصیب من کرد. امام دیدنش واقعا روح را تازه می‌کند اما همراهانت کیان‌اند؟ مثل خودت هستند؟ پایبند حجاب و سایر وقار اسلامی زنان هستند؟ اگر ان‌شاءالله سالم برگشتم خودم به سفر می‌برمت همراه هاجر.
راستی کمبودهایم را جویا بودی باید عرض کنم که ملت نمی‌گذارند کمبود حس بشود. به چیزی فعلا احتیاج ندارم. ضمنا در نامه‌هایت حتما تاریخ بگذار. به خانه‌ي آقاجان تلفن کردم غیر از باجی (مادرم) كسي در خانه نبود. اینجا نمی‌شود وقت تعیین کرد و اِلا خیلی دلم می‌خواست تلفن صحبت کنم. زیاد دیگر منتظر نامه‌ام نباش. هر وقت مناسب بود برایت می‌فرستم ولی تو یادت نرود. آدرس همان آدرس قبلی است.

۲۲ خرداد ۶۰
ساعت هشت بعدازظهر جمعه
فرستنده: شیرین، تهران
داوودجان، روبروی کوچه‌ي مامان اینها یک نفر شهید شده در جبهه‌ي سر پل ذهاب. الان چهار روز است که حجله گذاشته‌اند و تازگی‌ها در مسجد بعد از نماز مغرب و عشا مردم به خانه‌ي شهید محله می‌روند و تسلیت و تبریک می‌گویند و در راه شعارهای مختلف می‌گویند که یک شب هم ما به مسجد رفتیم و به ‌خاطر این شهید که در کوچه‌ي ما است هر روز دسته می‌آیند مثل ماه محرم. راستی داوودجان، در نامه که برایم می‌فرستی از آب‌و هوای آ‌نجا برایم بنویس. شنیده‌ام که هوایش سرد است، خیلی سرد است یا معمولی است؟ اینجا که هوا خیلی گرم شده، آدم عرق می‌کند. قبل از رفتنت دعا می‌کردم که به جای سردی بروي.
داوود، م‍ژده! هاجر دندان دوم را درآورده و راه افتاده چهاردست‌وپا هي اين طرف آن طرف مي‌رود. وقتي گرسنه‌اش مي‌شود عوض اينكه مامان بگويد بابا مي‌گويد و به تقليد از من مشتش را بالا مي‌برد اما هنوز ياد نگرفته الله‌اكبر بگويد.

۲۵ خرداد ۶۰
دوشنبه، ساعت شش و پانزده دقیقه‌ي بعدازظهر
فرستنده: داوود، مريوان
(حامل عکس. تا نشود.)
با سلام، امید است سالم و سلامت باشید. عکس مزبور مجبورم کرد برایت این نوشتار را بفرستم. حدود یک ماه پیش با یکی از برادران گرفتیم البته تعلق به او داشت، داد به من. ترسیدم بشکند زود فرستادم. جای باصفایی است مگر نه؟ دست دشمنان اسلام بود، از صدقه‌سر شهیدان پس گرفتيم. البته عکس گویای همه‌ي جوانب محیط نیست. مثلا بوی خوش گل‌های صحرایی که با نسیم به مشام می‌رسد. همچنین صدای گلوله‌های صدام و تکبیر متقابل نیروی اسلام در عکس نقش ندارد. مطالب مربوط به تپه‌ي شهید ثالثی است. در قوچ‌سلطان هستیم. همان‌جایی که برادران افتخار آفریدند و الان بعد از ده روز هنوز هم جنازه‌ي صدامیان خاک نشده. شب‌ها برادران برای دفن می‌روند. روز امکان ندارد با توپ‌های دوربین‌دار می‌زنند.

۳۱ خرداد ۶۰
ساعت پنج و بيست دقیقه‌ي بعدازظهر
فرستنده: شیرین، تهران
داوود عزیز و مهربانم، سلام. اکنون لحظه‌های حساسی را می‌گذرانیم و دو سه روزی است که مجلس شورای اسلامی درباره‌ي آقای بنی‌صدر تشکیل جلسه می‌دهد و هر روز افشاهای گوناگونی که این آقا انجام داده و می‌دهد و ملت می‌خواهند که هرچه زودتر رئیس‌جمهور کنار برود. آقای رفسنجانی گفته که همين چند روزه وضع معلوم می‌شود. دیروز تهران خیلی شلوغ بود. زدوخوردهای شدید انجام گرفته که متاسفانه عده‌ای کشته و مجروح شدند. امروز همه‌ي مسجدها آماده‌اند. مهران هم در مسجد میثم است. شب را نیامده بود. صبح هم نیامد. من و مامان ناراحت شدیم چون تا ظهر هم نیامد. مامان رفت مسجد الحمدلله حالش خوب بود ولی گفتند که در زدوخورد بوده و گفته که امشب هم آماده‌اند. خب داوود، نمی‌دانم این خبرها را که می‌نویسم خوب است یا نه. تو سعی کن به دوستانت نگويی. داوودجان، با آن همسایه‌مان که گفتم کارت دارد می‌خواهم بروم پیش امام. خانم باحجابی است ولی هنوز دنبالم نیامده.
داوودجان، نمی‌خواهم خودت را در برابر من کوچک کنی و بگویی برای من کاری نکرده‌ای. ازت خیلی خیلی راضی هستم. دیگر مسافرت یا هیچ چیز دیگر برایم اهمیت ندارد. راستی داوود، وسط نامه بود که می‌نوشتم هاجر روی میز سماور نیمه‌نشسته شیر سماور را باز کرده با آبش بازی می‌کند. عکست هم رسید. چه جای سرسبز خوبی است.

۵ تیر ۶۰
فرستنده: شیرین، تهران
داوودجان، خسته نباشی. هرچند که می‌دانم در این کارها هیچ‌وقت خسته نیستی. یک شب همین دو سه شب پیش منافقین اعلان کرده ‌بودند که [مردم] ‌بروند پشت‌بام الله‌اکبر بگویند. از مسجدها گفتند اگر امشب کسی الله‌اکبر بگوید دستگیر خواهد شد. هرچه منتظر الله‌اکبر دروغی منافقین شدیم هیچ خبر نشد. مهران می‌گفت خیابان‌ها را که می‌گشتیم ببینیم کسی الله‌اکبر می‌گوید یا نه، دیدیم كه يك پسری می‌خواهد بیاید بیرون الله‌اکبر بگوید، که مادرش زد تو سرش برد تو خلاصه.
حالا برایت از هاجر می‌گویم. داوود، آن‌قدر بلا شده که نگو و نپرس. می‌رود پشت در و دیوار قایم می‌شود نگاه می‌کند می‌گويد «اَدی».
راستی داوود، در عکسي که فرستاده بودی لبخند یادت رفته بود. تو که می‌گفتی کچل نمی‌کنم. ببینم کدام سلمانی سرت را زدی؟ یا بهتر بگویم کی سرت را زده؟ در زنجان همه تو را در تلويزیون دیده‌اند، نمی‌دانم خودت خبرت شده که فیلمت را برداشته‌اند یا نه ولی من که ندیدم. داوودجان، می‌خواهم بیش از این بنویسم ولی ورق دارد تمام می‌شود.
۱۳ تیر ۶۰
فرستنده: داوود، مریوان
عزیزانم، سلامم را از سنگرهای قوچ‌سلطان «سرهنگ عبادت» فعلی بپذیرید. چندین روزی به پایان دوره نمانده. دیگر برایم نامه نفرست حتی جواب این نامه را هم. البته بدان معنی نیست که امروز و فردا تهرانم. هر وقت احساس خطر شد می‌مانیم. البته تو بهترین شفیق زندگی‌ام در این راه و در تشویق من بی‌اندازه موثر بوده‌ای که در عین اشتیاق به شهادت دوری تو بعد از مرگم خیلی گران می‌آید. هرچند اینجا زندگی معنی دیگری دارد. برای فردا صحبت کردن خنده‌دار است. چند روز پیش همسنگرم شهید شد. همان دست راستی که عکس را در همان جای باصفا با هم گرفته بودیم. همان «هم‌سری» یعنی همان کسی که سرش مثل سر من کچل بود. وضعیت زندگی‌اش عین زندگی ما است. یک پسر به اسم روح‌الله دارد، یک ماه از هاجر کوچک‌تر. ان‌شاءالله اگر عمری باقی ماند نامه‌های بعدی شفاهی خواهد بود اگر نه که خدا می‌داند، کسی از آن دنیا که نامه ننوشته.

فرزند دوم خانواده در راه است. داوود برای تولد زهرا به تهران برمی‌گردد اما چند ماه بعد برای شرکت در عملیات فتح‌المبین به خرمشهر می‌رود. داوود در عملیات آزادسازی خرمشهر هنگام شلیک آر‌پی‌جی از ناحیه‌ي دست مجروح می‌شود. جراحتی که باعث می‌شود كل سال ۶۱ و بخشی از سال ۶۲ درگیر بیمارستان و دوران نقاهت باشد و مدت کوتاه‌تری به جبهه برود اما از سال ۶۴ دوباره در فاصله‌های چندماهه بین تهران و جبهه در رفت‌وآمد است. حالا شیرین و بچه‌ها بیشتر اوقات در خانه‌ي مشترک‌شان با برادر بزرگ‌تر داوود در باغستان کرج هستند.

۱۰ بهمن ۶۴
فرستنده: داوود، اهواز
خدمت عیال عزیز و هاجر خانم و زهرا خانم سلام عرض می‌كنم. اهل و عیال از جانب بنده‌ي حقیر نگران نباشید، خوب هستم و محلی که در آن به خدمت مشغولم امن است. البته جزئیات را نمی‌توانم عرض کنم. شماره تلفن من ۳۰۲۴۵۱ می‌باشد. با یک عدد دوریالی می‌توانید تماس حاصل بنمایید. البته در هفته بیش از یک بار یا دو بار خواهشمندم تلفن نزنید. حدودا ساعت پنج يا شش عصر باشد بهتر است. از این طرف با دوریالی نمی‌توانم تماس حاصل كنم. بر آقاجان و باجی سلام برسان بگو یک نامه آماده کرده بودم برایشان بنویسم، کار پیش آمد نشد. شماره تلفن من پیش تو و باجی مخفی بماند بهتر است. هر موقع خواستید تلفن بزنید، خواهشا محیط نظامی اینجا را مراعات کنید.

۱۵ اسفند ۶۴
فرستنده: شیرین، تهران
نامه‌ي خوب تو روز چهارشنبه ۱۴ اسفندماه رسید. اولش خیلی خوشحال شدیم با بچه‌ها زود باز کردیم که بخوانم. وسط‌های خواندنم بود که هاجر اشک توی چشمانش پر شد و زهرا شروع کرد به گریه کردن که من بابا را می‌خواهم. خودم هم بغض توی گلويم را گرفت. راستی داوودجان، همان روز یعنی ساعت پنج و شش رفتیم خانه‌ي باجی هرچه شماره‌ي ۳۰۲۴۵۱ را گرفتیم یا اشغال بود یا کسی گوشی را برنمی‌داشت. سعی می‌کنم هفته‌ای یک بار خانه‌ي خودمان سر بزنم.

۴ فروردین ۶۵
فرستنده: شیرین، كرج
امروز هوا بارونی است. از دیشب شروع به باریدن کرده. تقریبا یکی دو هفته‌ای است که بعضی روزها شبانه‌روز باران می‌آيد. امام فرموده بودند خواهران باید تعلیمات نظامی را یاد بگیرند و تظاهراتي هم به راه افتاد. در اخبار شنیدم که گفتند آموزش نظامی خواهران در فرصت‌های بعدی اعلام خواهد شد، مثل اینکه بعد از روزهای عید نوروز برنامه‌ای داشته باشند.
هاجر دارد برنامه کودک نگاه می‌کند. وسط‌های نامه آمد گفت مامان چه‌کار می‌کنی، گفتم نامه می‌نویسم. گفت اسم من را هم بنویسی ‌ها، گفتم باشد. زهرا هم دنبال مامان این طرف و آن‌طرف می‌رود و بازی می‌کند. امروز خاله و احد آقا و فردا عمو و زن‌عمو می‌آيند اینجا. قرار است فردا برویم جهاز زهرا خانم را بیاوریم و روز پنجشنبه مادر زهرا یک ناهار به فامیل‌های خودشان در خانه‌ي خودشان می‌خواهند بدهند و قرار است من و خاله و دیگر نمی‌دانم چه کسانی بیايند برویم و زهرا را به خانه‌ي مامان بیاوریم. مامان می‌گويد کوچه‌مان شهید دارد دیگر برای مهران عروسی نمی‌گیریم. جای تو خیلی خالی است.
۷ فروردین ۶۵
فرستنده: داوود، اهواز
همین الان نامه‌ات به دستم رسید. فرصت کردی از نحوه‌ي نام‌نویسی و دیگر مراحل بسیج زنان جویا باش که باید دوره‌ي نظامی و کمک‌های اولیه را آموزش ببینی. دفاع غیر از جهاد است و دفاع بر پیر و جوان و زن و مرد و خلاصه بر همه واجب است. هاجر و زهرا، نقاشی‌های شما رسید. چقدر قشنگ بود! ان‌شاءالله خدا صدام را هرچه زودتر نابود کند. از لیلا خانم هم تشکر می‌کنم که عکس کشيده بود.

۴ مهر ۶۵
فرستنده: داوود، اندیمشک
عیال عزیز و بچه‌های خوبم، حال‌تان که خوب است؟ ان‌شاءالله پیروزی نزدیک است. کار را دیگران می‌کنند ماها حاضر و آماده سر سفره می‌نشینیم و دو قورت و نیم هم بیش از دیگران طلبکاريم. شاید بگویند داوود که رفته بود جبهه او هم شورش را درآورده. همان‌طوری که خودم بارها شنیدم اما بگو انصاف دهند عظمت جنگ را با ریخت و قیافه‌ي داوود در نظر بگیرند. ماها کلاه‌مان پس معرکه است. از پیرمرد هشتاد نودساله تا بچه‌ي پنج‌ساله روز و شب به سروکله‌ي خود می‌زنند و از دار و ندار خود می‌گذرند. آن وقت تهران با آن حلقوم گشادش که هرچه بریزی باز صدای کمبود جنس گوش فلک را کر می‌کند، دم از کمک به انقلاب می‌زند. آنها را که دم از نصیحت می‌زنند بگو «به عمل کار برآید به سخن‌دانی نیست» راست می‌گویند بیایند کمک.

۱۰ مهر ۶۵
ساعت نه و پانزده دقيقه
فرستنده: شیرین،كرج
نامه‌ات روز دهم مهر رسید. زهرا خانم عروس‌مان و آبا خانه‌مان مهمان بودند و شب‌ها هم مهران می‌آید چون آقا ناصر و زینب خانم به مشهد رفته‌اند. این چند روزی که نبودی از هیچ‌چیز ناراحت نبودم جز یک موضوع که آقا ناصر و زینب خانم می‌خواستند به مشهد بروند و کسی نبود پیش من بماند. آخر زهرا خانم که قرار بود سرکار برود، نرفت و آمد تا پیش من بماند. رفت‌وآمد راه هم برای مهران مشکل است. پیش خودم فکر کردم کاش کمی صبر می‌کردی اینها مشهد می‌رفتند، برمی‌گشتند بعد به جبهه می‌رفتی. به هر حال هرچی بود گذشت.
هاجر می‌گوید به بابا بنویس از مشقم بیست آوردم. چند روز اول مدرسه ناراحت بود. گریه می‌کرد. نمی‌خواست مدرسه بماند. رفتم با معلمش صحبت کردم، معلمش هم با هاجر کمی صحبت کرد. خلاصه دعا که خدایا از مدرسه خوشش بیاید. بالاخره حالا با خوشحالی به مدرسه می‌رود. بیشتر وقت‌ها می‌پرسد بابام کی می‌آيد. راستی یادم رفت بگویم هاجر چه ساعتی به مدرسه می‌رود. ساعت ده و نیم از خانه می‌رود تا ساعت دو بعدازظهر که برمی‌گردد. نمی‌دانم به پول احتیاج داری یا نه اگر جوابت مثبت است، من به چه طریق می‌توانم برايت پول بفرستم؟

۱۶ مهر ۶۵
فرستنده: داوود، اندیمشک
عیال خانم، امیدوارم طبق معمول از اینکه اذیتت می‌کنم و در سختی‌ها و مشقت‌های زندگی و در پرورش کودکان تنهایت می‌گذارم مرا ببخشی. زحمت شما به اندازه‌ي کوه‌ها از من بیشتر است. نامه‌ات چند ساعت پیش به دستم رسید.. یک حرف درگوشی دارم به کسی نگو، آن اینکه ماشاءالله قدرت نامه‌نگاری‌ات با آن قلم رسا بیداد می‌کند. دفتر تهیه کن رویدادهای روزانه یا هفتگی را یادداشت کن. بدین ترتیب هم تمرین است و هم سرگرمی داری. نماز جماعت ظهر می‌خوانند متاسفانه من مشغول نوشتن نامه هستم از دستم رفت. می‌خواستم کلام از دستم در نرود. هم رشته‌ي سخن فراموش شد و هم نماز تمام شد. خسره الدنیا و الاخره.
ساعت حدود دو و بيست‌وپنج دقیقه‌ي بعدازظهر است. امروز شهردار بودم. شهردار مسئول نظافت و غذا و چایی است و هر روز یک یا دو نفر به ‌نوبت عهده‌دار شهرداری می‌شوند. لذا وقت غذا نامه را به ‌اجبار رها کردم و جایت خالی هم‌اکنون غذا خورديم و زیر یکی از سه درخت منطقه با دوستم دراز کشیده‌ایم. دوستم زنجانی است و اخبار گوش می‌کند. بنده هم دنباله‌ي نامه را ادامه می‌دهم. هاجر را سلام می‌رسانم، زهرا را سلام می‌رسانم. از لحاظ خورد و خوراک نگذار برایشان بد بگذرد. البته چیزهای مضر نخر. به خودت زیاد توجه کن. تلفنی با باجی تماس گرفتم آمدن مهران را فهمیدم، خوشحال شدم. حالا شاید تا نامه‌ي من به دست شما برسد رفته باشد. اگر نرفته باشد خلاصه نگذار بد بگذرد. اگر هم رفته باشند از طرف من تشکر کن و به زهرا خانم یک چیزی هدیه تهیه کن بده. امیدوارم زیارت مشهدی ناصر و زینب خانم قبول باشد.

۱۷ مهر ۶۵
فرستنده: شیرین، تهران
داوود عزیزم، سلام. ان‌شاءالله که حالت خوب است. حالا که نامه می‌نویسم هاجر نشسته و نگاه می‌کند تا نامه نوشتن را یاد بگیرد. می‌گويد بنویس جلوی جبهه‌ای یا پشت جبهه. بنویس هاجر خانم مدرسه را دوست دارد. تنها به مدرسه می‌رود. خم شده به نامه می‌گويد: بابا حالت خوب است؟ خداحافظ.
مشغول شام خوردن بودیم که نامه‌ات به وسیله‌ي دوستت رسید خوشحال شدیم. آن‌قدر از این بنده تعریف کرده بودی که گریه‌ام گرفت ولی هرطور بود خودم را نگه داشتم. به هر حال دلت هوای این ‌طرف‌ها را نکند. در اين روزهاي خسته‌كننده جز خوردن و خوابیدن كار دیگری نداريم. پول خواسته بودی از مامان گرفتم و به وسیله‌ي همین دوست خودت می‌فرستم. امیدوارم کافی باشد که البته مبلغ هزار تومان هست که ان‌شاءالله بعدا به مامان می‌دهم. مامان می‌گويد: باهات قهرم، چرا موقع رفتن نگفتی؟راستی پنجشنبه‌ي آینده یعنی ۲۴ مهر اگر خدا بخواهد خانه‌ي باجی می‌رویم. البته از ساعت پنج بعدازظهر به آن طرف. اگر برایت امکان داشت تلفن کن.

۲۰ مهر ۶۵
فرستنده: داوود، انديمشك
شب است حدود ساعت نه. درازکش زیر پتو می‌خواهم قدری برایت حرف بزنم. همه‌چیز روال عادی دارد. قدری خسته‌ام. دیشب نگهبان بودم. بدنم کوفته است. دلم می‌خواهد یک نفر مشت‌‌ومالم بدهد. بچه‌ها اگر بدانند مالش می‌دهند، رویم نمی‌شود.
از بچه‌های چادر یکی خیلی ساده است. سر به سرش می‌گذارند شوخی می‌کنند در حد خوشایند. از کوچک تا بزرگ مودب‌اند. بین‌شان من از همه بزرگ‌ترم. احتیاج به تربیت دارم. کم‌کم صدای چادر خاموش می‌شود یکی‌یکی می‌خوابند. فردا شنبه است. نمی‌دانم بتوانم به صبحگاه بروم یا نه. بدنم سست است. زیر دندان‌هایم سرد است. ان‌شاءالله خوب می‌شود. نباید این حرف‌ها را بزنم. شاید خیال کنی خیلی مریضم اما فقط می‌خواهم کاغذ را پر کرده باشم. چشم‌هایم سنگینی می‌کند، خوابم می‌آید. باقی نامه را بعدا برایت می‌نویسم.
امروز قدری حالم بهتر است البته زیاد فرقی نکرده نمی‌دانم از چیست. به هرحال هوا بارانی است. از دیشب شروع شده. جلوی چادر باغچه درست کرده‌ام. شاهی و تربچه‌اش درآمده. دو سه روزه قابل خوردن می‌شوند. به خاله، مهران، زهرا خانم، آقاجان، باجی‌جان و دیگر بچه‌ها و خانواده‌هايشان سلام برسان. نامه به تک‌تک دیگر نمی‌توانم بنویسم.

۹ آبان ۶۵
فرستنده: شیرین،كرج
از وقتی که تو رفتی موضوع برعکس شده. بچه‌ها از دفعه‌ي پیش که رفته بودی بهترند ولی خودم احساس دلتنگی می‌کنم. هاجر هم مدرسه می‌رود. پنجشنبه‌ي هفته‌ي پیش مریض شده بود ولی حالا حالش خوب است. همان نقاشی‌ كوه و خورشيدي را که یادش داده بودی، توی کلاس کشیده و خانمش بیست و صدآفرین بهش داده. از دیکته‌اش یک بار نوزده و یک بار دیگر هجده شده. خدا قوت و حوصله دهد تا زیاد بهش برسم و بیست بیاورد. الان هم پیش باجی دراز کشیده. زهرا هم پیش من نشسته می‌گويم به بابات چی بنویسم می‌گويد می‌خواهم بگويم مهدی آمده. ان‌شاءالله پنجشنبه ۲۲ آبان که خانه‌ي مامان می‌روم بهت تلگراف می‌زنم.

مهران، برادر شیرین، در فروردین ۶۶ به شهادت می‌رسد و همزمان علی فرزند سوم خانواده به دنیا می‌آید. داوود از شهریور ۶۶ دوباره عازم جبهه می‌شود.

۲۰ شهریور ۶۶
فرستنده: داوود، دزفول
با سلام خدمت عیال مهربان. ما الان کنار سد دز هستیم و هر روز آبتنی برقرار است و صحیح و سلامتم. نگران من نباشید و الان جای شما خالی دارم چایی می‌خورم. در ضمن نامه را خودم ننوشته‌ام. عذر می‌خواهم. همان‌طور که می‌دانی موهای این برادر را با قیچی‌اي که آورده بودم اصلاح کردم و به جاي مزد قرار شد اين نامه را برايم بنويسد و تلفن ان‌شاءالله شد، رفتم، می‌زنم. از طرف من روی زهرا و هاجر و علی را ببوس و به پدر و مادرم، برادر و خواهران سلام فراوان برسان و از اینکه خداحافظی نکردم از همه‌شان عذرخواهی کن و در ضمن برای من نامه ننویسند چون از اینجا خواهیم رفت.

۲۹ شهریور ۶۶
فرستنده: شیرین، تهران
بعد از رفتن تو من با بچه‌ها به خانه‌ي مامان رفتیم. باجی آن روز آش پشت‌پا برای شما پخته بود که ظهر همان روز من و لیلا برای آوردن آش به خانه‌ي باجی رفتیم. ‌فردای آن روز به مناسبت چهلم شهدای مکه به تظاهرات رفتیم. فردای آن روز که شنبه بود به زنجان رفتیم بعد به تبریز. خلاصه تا به امروز که ۲۹ شهریور است و در حال نامه نوشتن هستم، همه‌اش این‌ طرف آن طرف رفتم. وقتی که از راه رسیدیم نامه‌ات را بالای طاقچه دیدم خیلی خوشحال شدم. بعد از خواندن رفتم به باجی تلفن کردم و خبر آمدن نامه را گفتم.
هنوز هاجر را ثبت‌نام نکرده‌ام. خیلی دودل بودم بیاورم تهران یا نه ولی با ناراحتی مامان مواجه شدم. تصمیم گرفتم ان‌شاءالله فردا با مهدی بروم پرونده‌اش را بگیرم بیاورم. فاطمه، دختر مهران، دست می‌زند مثل همیشه می‌خندد. تازه نوک دندانش از لثه‌اش بیرون زده. مامان می‌خواهد پس‌فردا دندونک بپزد. علی هم تازگی‌ها کم‌کمک می‌نشیند و اشیا را که از دستش می‌گیری گریه می‌کند. گوش‌دردش کمی بهتر شده. روزی یکی دو دفعه شیر پاستوریزه می‌خورد، البته شیر خودم هم می‌خورد. خلاصه همه سلام دارند.

۱ مهر ۶۶
فرستنده: داوود، اندیمشک
نامه‌ات امروز چهارشنبه به جبهه رسید. امیدوارم مسافرت خوش گذشته باشد. از مسافرت چیزی ننوشته بودی. من هنوز در فکرم که آقاجان چطور فهمید من رفتم. فاطمه دندان درآورد ان‌شاءالله مبارک باشد. دندونک هم که خوردی. دیگر چی؟ از زهرا و هاجر ننوشته بودی ‌ها یادت باشد اما نه خوب کاری کرده بودی. امکان دارد آدم دلش قیلی‌بیلی برود خدا نکرده. آن وقت است که خطرناک می‌شود.
الان ساعت ده و ده دقیقه‌ي شب است. البته ساعت من چهار دقیقه پیش است. در چادریم و چراغ روشن است. چهار نفر دیگر دراز کشیده‌اند و آماده برای خواب‌اند. یک‌نفرمان آب می‌خورد و یک نفر برای تماشای فیلم اسپارتاکوس که از طریق ویدیو در حسینیه نمایش می‌دهند رفته. بچه‌ي خوبی است. حدود هفده سال سن دارد. برادرهای دیگر صحبت از جن می‌کنند و احضار روح. از دور نمی‌دانم صدای سگ است شغال است یا گرگ. خلاصه این هم بحث‌انگیز است.
امروز رفتم به باجی تلفن بزنم کسی گوشی را برنداشت. برای آقاجان تلگراف زدم. دیگر لازم نیست به باجی بگويی نبودی گوشی را برداری. طفلکی امکان دارد دیگر بیرون نرود. من نیز فرصت دسترسی داشتم تلفن می‌زنم.

۱۷ مهر ۶۶
فرستنده: شیرین، تهران
ان‌شاءالله تا حالا خستگی از یاد رفته است. چند روزی هست می‌خواهم نامه بنویسم ولی کار پیش می‌آيد نمی‌توانم. مامان می‌خواهد آش بپزد. وسایلش را آماده كرده. حالا هم رفته سبزی آش بخرد بیاورد پاک کنیم. راستی علی هم پهلوی دستم خوابیده تند و تند پستانکش را می‌مکد.
چند روز پیش با مهدی سری به خانه‌مان زدیم. جوجه‌هایمان ماشاءالله بزرگ شده‌اند، غذايشان تمام شده بود. در جانانی‌ام نان خشک بود کمی خیس کردم ریختم. کمی لباس گرم برداشتم. دوچرخه را هم آوردیم حیاط و به زینب خانم سپردیم که هر وقت آقا جلال رفت آنجا بگذارد پشت ماشینش بیاورد. راستی آقا ناصر هم فرش و تلویزیون را گرفته بود. اینجا هوا خیلی سرد شده طوری که بخاری روشن کردیم. در نامه‌ات بنویس هوای آنجا چطور است؟
نامه‌ي هاجر: سلام بابا، حالت چطور است؟ خوبی؟ من هم خوبم. زهرا خوب است. علی خوب است. مامان هم خوب است. من درسم را هم خوب می‌خوانم. چه کار می‌کنی؟ دلم برایت تنگ شده.

۲ آبان ۶۶
فرستنده: داوود، اندیمشک
نامه‌تان همراه نامه‌ي هاجر رسید. خوشحالی بی‌حدوحصر بود. اگر مي‌بيني نامه ناخوانا استنوشته می‌شود اینست‌که یکی از برادران می‌آید تهران، دليلش اين است كه بنده چمباتمه نشسته‌ام روی گل تندتند نامه می‌نویسم. ما آمدیم کردستان. [از] هوای مطبوع اینجا یاد سال ۶۰ می‌افتم، آن وقتی که در مریوان بودم. بنده حالم خوب است، هیچ نگرانی نیست. دوست دارم امام را در دعاها فراموش نکنی و سلامتی‌اش را از درگاه خداوند بخواهی. دیشب دلم گرفته بود برای زیارت مشهد مقدس، خدا ان‌شاءالله نصیب هر آرزومندی بكند. به خاله‌ي عزیز سلام می‌رسانم. بچه‌ها بابت ترشی که همراه آورده بودم بی‌نهایت خوشحال شدند و هر دفعه به مهران عزیز فاتحه و دعا قرائت کردند. دیشب پریشب بود تمام شد.

۲۸ آبان ۶۶
فرستنده: شیرین،كرج
نامه‌ات بالاخره سه‌شنبه به دستم رسید. به این وسیله که خبردار شدم دو سه روزی است که نامه‌ات در سوپرمارکت بوده، رفتم گرفتم و باعجله آمدم خانه خواندم و کلی خوشحال شدم. فردا اگر خدا بخواهد به تهران می‌رویم. بچه‌ها مشغول بازی‌اند و هاجر هم رفته مدرسه. ساعت دوازده ظهر است و کمی سوپ روی چراغ گذاشتم که می‌جوشد. هوا گاهی ابری است گاهی آفتاب. راستی هاجر امتحان قوه‌ي دیکته داشت هرچه کشو را می‌گشتم ورقه‌ي بزرگ پیدا نمی‌کردم. در کلاسورت برگه‌ي سفيد نداشتي. من و هاجر خداخدا می‌کردیم یک ورق بزرگ پیدا کنیم که از لای دفترهايت یکي پیدا کردیم. خوشحال شدیم و چیزی که بیشتر خوشحال‌مان کرد اين بود که درست بالای ورقه با خط خوش یک «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشته بودي. حالا امروز معلوم می‌شود از دیکته چند شده؟ راستی یک ورق اضافی هم همراه نامه هست اگر کاغذ نداشتی ازش استفاده کن.

۲ آذر ۶۶
فرستنده: داوود، اندیمشک
شیرین خانم، سلام علیکم. امروز کمی بی‌احتیاطی کردم رفتم شنا وقت غروب به چرت‌چرت افتاده بودم مثل اینکه به خیر گذشت. الان که برایت نامه می‌نویسم از عطسه فعلا خبری نیست. امشب بچه‌ها را دیدم كه از خنده غش كرده‌اند. چند وقت پیش يكي از برادرها نواری را بدون اینکه خبر داشته باشيم از صحبت‌هايمان ضبط کرده بود، ديدم دارند آن را گوش می‌دهند و می‌خندند. آن‌قدر جالب ضبط شده بود که خدا می‌داند. این هم یادگاری شد برای اینکه شما بدانید ماها چه‌کار می‌کنیم. بیاورم بد نیست. اگر شد می‌آورم.
اینجا طبق معمول هر سال هوای خوبی دارد، گرم و معتدل عین بهار تهران. حتما آنجا الان چراغ روشن می‌کنید؟ خب این هم یکی از خیرات جبهه است اما خودمانیم ها چقدر توی این درگیری از غرب گرفته تا جنوب سفر کردم، فقط قسمت شرق مانده آن هم خدا قسمت کند با هم برویم زیارت مشهد ان‌شاءالله.

داوود تا روزهای پایانی جنگ همچنان در جبهه می‌ماند. این آخرین نامه‌ی شیرین است. داوود پس از این نامه به خانه برمی‌گردد. جنگ مرداد ۶۷ تمام می‌شود و داوود با دست مجروح و پرده‌ي گوشی که بر اثر موج انفجار پاره شده است به خانه برمی‌گردد اما اینها فقط یادگارهای جسمی جنگ است و هزاران قصه‌ی ناگفته هنوز باقی ‌است.

ارديبهشت ۶۷
فرستنده: شیرین، كرج
ساعت سه و سي‌وپنج دقیقه‌ي روز هفدهم ماه مبارک رمضان یکدفعه تصمیم گرفتم نامه بنویسم. علی تکیه داده به من. هاجر دارد درس می‌نویسد. چند روزی هست که به مدرسه می‌رود. برنامه‌ي امتحانات ثلث سوم را هم داده‌اند. زهرا هم مشغول نقاشی کشیدن است. می‌گويد واسه بابا همه‌اش گل می‌کشم. بابای من همیشه می‌رود جبهه. می‌خواهد نقاشی را با نامه برايت بفرستد. هنوز از نامه‌ات خبري نیست. به سوپرمارکت هم سر زدم خبری نبود. نمی‌دانم روزه می‌گیری یا نه. اگر می‌گیری که قبول باشد. این نامه را از پستی که توی باغستان هست برايت می‌فرستم. نمی‌دانم کی به دستت برسد. راستی آن گل‌ها که با آقا ناصر کاشتید جوانه زده. اگر از جوجه‌ها هم خواسته باشی، حال‌شان خوب است ولی چند روزی هست که مرغه دیگر تخم نمی‌کند. درخت‌ها هم گل‌هايشان ریخته‌ و میوه‌ می‌دهند ولی هنوز قابل استفاده نیست. ان‌شاءالله تا آن موقع می‌آیی. راستی از خیار و کدوها هم بگویم که کمی رشد کرده‌اند. ازت خداحافظی می‌کنم و شما و همه‌ي رزمندگان را به خدا می‌سپارم.

تحقیق و تنظیم: مکرمه شوشتری درباره نویسنده

مکرمه شوشتری، متولد شهرستان قائم شهر استان مازندران است.دانش‌آموخته رشته تئاتر در دانشکده سینما و تئاتر دانشگاه هنر تهران است. او سابقه همکاری با گروه کودک و نوجوان شبکه دو سیما، رادیو نمایش، مجله همشهری داستان و مجله ناداستان را دارد.شوشتری تقدیر شده داستان کوتاه در دومین جشنواره داستان تهران و نفر اول اولین دوره جایزه جمالزاده در بخش ناداستان است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *