در منزل بیمار گزارش عیادت پزشک آمریکایی از مریض تهرانینوشته: زمان انتشار:

در باره این نوشته
جان ویشارد، بیست سال در ایران، ترجمه‌ی علی‌پیرنیا، موسسه‌ی انتشارات نوین، 1363
خانواده‌های محروم و زحمتکش جامعه در مسیر مشقت‌بار زندگی‌شان گاه‌گاه نفسی تازه می‌کنند، رنج‌شان را از یاد می‌برند تا برای رنج‌های بیشتر و بزرگ‌تر آماده شوند اما همیشه امیدوارند روزی روزنه‌ای گشوده شود و آنها به سرزمین نعمت و سرخوشی قدم بگذارند. جان ویشارد پزشک بود و محرم اندرونی خانواده‌های ایرانی زیادی شد. در زندگی‌نگاره‌ی زیر، شرح دیدار و آشنایی‌اش را با یکی از خانواده‌های پایین‌دست جامعه روایت کرده که از یک‌سو گرفتار انبوه مشکلات فقر و بی‌کاری و بیماری‌اند و از سویی دیگر خرافه و باورهای نادرست سایه‌ی سنگینی بر سرشان دارد اما در همین میانه‌ها می‌کوشند تا از خوشی‌های زندگی هم بهره‌ای ببرند.

شب شکرگزاری بود، در اداره‌ی امور بیمارستان روز طولانی و پرکاری را پشت سر گذاشته بودم. آخرین بیمار شب را هم ملاقات کرده بودم و روشنی اطاق‌های بیمارستان جای خود را به نور ضعیف شمع داده بود. پرستار شب در میان تختخواب‌ها به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت تا ببیند آیا کسی به کمک او احتیاج دارد یا نه.
شب دلگیر و پرملالی بود، شاید هم به این خاطر که در اندیشه‌ی روز بعد بودم. به یاد می‌آوردم که فردا در کشور خودم مردم چه تعطیلات پرنشاطی خواهند داشت و دوستان خوب و همدل به دور هم جمع خواهند شد و ما در غربت و تنهایی خویش گرفتاریم. پس از گذشت چند سال یک خارجی ممکن است در مسیرهایی بیفتد و خود را عادت دهد و دلخوش کند و کم‌کم به زندگانی شرقی خو بگیرد اما هرگز عشق و علاقه به آب و خاک خودش را فراموش نخواهد کرد.
ماه روزه بود. چراغ‌های مسجد بزرگی که در نزدیکی ما قرار داشت خاموش بودند و دروازه‌های شهر بسته. در میان حصارهای عظیم این پایتخت آسیایی نزدیک به دویست‌وپنجاه هزار نفر در خواب بودند.
همان‌طور که از پنجره به اطراف نگاه می‌کردم و غرق در این تصورات بودم، نور پریده‌رنگ فانوسی را در همان حوالی تشخیص دادم. مرد جوانی آن را در دست داشت و پیرزنی او را همراهی می‌کرد که حدس زدم باید مادرش باشد. من فورا متوجه شدم که چه حاجتی دارند زیرا در آن دل شب هیچ‌کس اجازه‌ی بیرون آمدن از خانه‌اش را ندارد مگر اینکه بیماری سخت داشته باشد و به سراغ طبیب برود. به دنبال این پیش‌بینی لباسم را فورا عوض کردم و به جای چکمه، کفش راحتی پوشیدم و منتظر که با اولین اشاره‌ای که به در کردند با آنها بروم و چنین کردم. پسر سخنی نمی‌گفت اما مادر بیچاره تمام ماجرای محنت و بدبختی خود را برایم تعریف کرد. می‌گفت: «پسرم در بازار پینه‌دوز است و مخارج زندگی خانواده‌ی ما بر عهده‌ی اوست. اکنون سرما خورده و ذات‌الریه شده و حالش بد است. حکیم از ترس اینکه اگر بیمار بمیرد به اعتبار شغلی‌اش برمی‌خورد او را جواب کرده است. در نهایت استیصال به فالگیر مراجعه کرده‌ام و او پس از استخاره سفارش کرده است که به عنوان آخرین اقدام از یک حکیم خارجی هم کمک بخواهم ولو خیلی از شب گذشته باشد.»


اندازه‌ی فانوس و قبای پسر نشان‌دهنده‌ی فقر آنان بود. خانه‌ی آنها در بخش پرجمعیت شهر در خیابانی که به ایستگاه قطار شهری یا دروازه‌ی شاه‌عبدالعظیم می‌رود قرار داشت. تمام فانوس‌های خیابان‌ها خاموش شده بود، چون به میزان معینی در آنان نفت می‌ریزند که تا نیمه‌شب دوام بیاورند. چند تایی که کورسویی داشتند گویی شب را تیره‌تر نشان می‌دادند. من و آن پسر با عجله در پیش می‌رفتیم و پیرزن چند قدم عقب‌تر خود را به دنبال ما می‌کشید و پشت سر هم حرف می‌زد.
خانه‌ی شخص بیمار همیشه پر از دوستان و همسایگان کنجکاو است و انواع داروها و طلسم‌ها را برای رفع بیماری به او پیشنهاد می‌کنند. بیمار ذات‌الریه‌ای ما هم از این قاعده مستثنی نبود. تشک کاهی و سخت او بر کف اتاق قرار داشت و دوستان و نزدیکان بیمار مشتاقانه و نگران به دهان پیرزنی که طبابت می‌کرد چشم دوخته بودند. حال بیمار چنان وخیم بود که دو مرغ را کشته و بلافاصله بر پاهای بیمار گذارده بودند تا نیروهای از دست‌رفته بازآید و هر چند دقیقه چیزی به حلق او می‌ریختند که هیچ‌کس جز آن پیرزن که بر بالین او چمباتمه زده بود از ترکیب و خواص آن اطلاعی نداشت.
طلسم‌ها، قرائت آیات قرآن، دعاهای مختلف، مهر نماز و تربت مقدس، هیچ تاثیری در وضع بیمار نکرده بودند. یکی از همسایه‌ها را فرستاده بودند تا گوسفندی تهیه کند و بیاورد تا اگر حال بیمار وخامت بیشتری پیدا نکرد، فردا علی‌الطلوع برایش قربانی کنند.
پیرزن بیچاره بیشتر وسایل زندگی‌اش را گرو گذاشته و پول آن را صرف مداوای نان‌آور خانه کرده بود. بیمار درد زیادی را تحمل می‌کرد و به سختی نفس می‌کشید. با بادکش کردن و دستور دارویی معمولی پس از یک ساعت او را ترک کردم.
روزها پشت سر هم گذشتند و آن جوان کفاش یا به قول محلی‌ها پینه‌دوز کمی بهتر شد. اما بیماری ریشه‌کن نشده بود و غده‌ای چرکین در او رشد کرده بود که ناچارا به بیمارستان منتقل شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. او تا اوایل روزهای فرح‌بخش بهار که باغ بیمارستان نیز پر از بنفشه‌های رنگارنگ شده بود در بیمارستان ماندگار شد. مامور نظمیه‌ای که در نزدیکی بیمارستان خدمت می‌کرد، دسته‌گل نرگسی برای ما آورد تا عیدی خود را دریافت کند. مادر آن جوان نیز مرتبا به دیدارش می‌آمد و کمتر روزی بود که دسته‌گلی با خودش نیاورد. دسته‌گل‌های بنفشه و تشکرات بیش از حد او را به جای پرداخت صورتحساب بیمارستان پذیرفتم. سپس یک جفت کفش ایرانی برای من هدیه آوردند و از من قول گرفتند که آنها را بپوشم.
گمان می‌کنم که درست یک سال بعد بود که جوان پینه‌دوز به دیدار ما آمد. وقتی بیمارستان را ترک گفت، رنگ‌پریده و ضعیف بود اما پس از گذشت یک سال در عین سلامت و قدرت به نظر می‌آمد. قدرشناسی و احترام او نسبت به بیمارستان ذره‌ای تغییر نکرده بود.
جوان با این نیت به دیدار ما آمده بود تا دعوت کند در جشن عروسی‌اش شرکت کنیم. با سختی بسیار و کار صادقانه صاحب دکانی در بازار شده و تمام وسایلی را که گرو گذاشته بودند پس گرفته بود. اکنون دیگر تمام وسایل خانه‌شان را در اختیار داشتند. آن سال در مسیری چنان تاریک و وحشتناک قرار گرفته بودند و امروز روزگاری پر از امید و شادی نصیب‌شان بود.
عروس دختر همسایه‌ی دوست پینه‌دوز ما بود و پینه‌دوز او را از کودکی می‌شناخت. این ازدواج شباهتی به اغلب مراسم ازدواج در ایران نداشت که زن و مرد حتی یک ‌مرتبه هم یکدیگر را ندیده‌اند. پینه‌دوز یک سال قبل از بیماری‌اش دختر را نزد ملایی عقد کرده بود. خانه‌ی عروس که نامش شیرین بود، در جوار خانه‌ی پینه‌دوز قرار داشت و مثل تمام خانه‌های جنوب شهر حیاط مستقلی نداشت. در آن خانه جز شیرین و مادرش شش خانواده‌ی دیگر نیز ساکن بودند.
شیرین با مادرش در بالاخانه زندگی می‌کردند که راهی با پله‌های خشتی داشت و پرت‌ شدن از آن بسیار محتمل بود. در میان خانه‌ی مشترک آنها حوض آبی بود که شاید سی فوت طول و بیست فوت عرض داشت. آب این حوض به نسبت سایر جاها خوب بود چون زیرآبی داشت که هر وقت می‌خواستند آب را خالی می‌کردند. اطراف حیاط سنگفرش بود مگر چند دایره‌ی کوچک که به عنوان باغچه از آن استفاده می‌شد. در یکی از این باغچه‌ها درخت بادامی بود.
روز عروسی هوا آرام بود و حتی نسیمی هم نمی‌وزید و گرمای لذت‌بخش خورشید بهاری فضای پایین را خیلی مطبوع‌تر و لطیف‌تر از هوای دم‌کرده‌ی بالاخانه ساخته بود. فرش‌هایی که به امانت گرفته بودند بر کف حیاط پهن کرده، آب حوض عوض شده و بر سنگ‌های اطراف آن گلدان‌های پرگل قرار داشت.
در ظرف‌های دیگری دسته‌های گل جلوه می‌کرد و برگ‌های گل سرخ در همه‌جای حیاط پراکنده بود. سماور بزرگی از یک کافه در بازار تهیه کرده بودند که تمام روز مثل یک ماشین بخار می‌جوشید و مرتبا چای دم می‌کردند و توزیع می‌شد. رقیب سماور سه قلیان بود که بین مدعوین دست‌به‌دست می‌شدند. حیاط مخصوص زنان بود و از صبح زود آمدورفت می‌کردند.
چای، قلیان و شربت به فراوانی وجود داشت. عروس چادر نو ابریشمی بر سر داشت و تمام لباس‌هایش هدیه‌ی داماد بود. بر گردنش چند سکه‌ی طلا و نقره و رشته‌ای از مهره‌های آبی‌رنگ دیده می‌شد. ابروهای او را با ماده‌ی مخصوصی کاملا سیاه کرده بودند و صورتش با سرخاب گل انداخته بود. همان‌طور که مهمانان وارد می‌شدند، پیرزنی که گویا مورد احترام و اعتبار آنها بود به واردین خوشامد می‌گفت درحالی‌که مادر عروس و داماد مشغول پذیرایی با نوشیدنی و شربت بودند. به هریک از مدعوین گلاب می‌پاشیدند و قلیان در اختیارشان قرار می‌گرفت و پس از آن انار و شربت آبلیمو تعارف می‌کردند.
مردان بر پشت‌بام خانه‌ی پینه‌دوز جمع شده بودند و تمام مراسم پایین در بالا نیز انجام می‌شد جز اینکه در اینجا نشاط و شور بیشتری به چشم می‌خورد.
پینه‌دوز را تا ماه اوت سال بعد ندیدم. روز بسیار گرمی بود و من داشتم بیمارستان را ترک می‌کردم که تعطیلات آخر هفته را در تپه‌های شمیران بگذرانم. او به اتفاق مادرش در آستانه‌ی در ظاهر شد و از من خواهش کرد که از دوست بیمارش عیادت کنم. می‌گفت یک ‌نفر بیمار است و احتیاج به مداوای فوری دارد و گرنه دو نفر از پا در‌می‌آیند. آن زن یکی از اقربای پینه‌دوز بود که چند ماه قبل شوهرش او را ترک گفته و او ناچارا در خانه‌ی یک دلال اسب که در محله‌ی سنگلج زندگی می‌کرد به کار مشغول شده بود تا زندگی خود و دختر سه‌ساله‌اش را نجات دهد. من در معیت دستیارم به راه افتادیم و با وجودی که عجله کردیم قبل از رسیدن به آنجا هوا تاریک شده بود. دیوارهای بلند و کوچه‌های تنگ گرمای طاقت‌فرسایی داشت که آدم را خفه می‌کرد.
زن بی‌چاره را بر نیمکتی چوبی یافتیم که در حدود چهل‌وهشت ساعت را با آن وضع نامساعد به سر آورده بود. معاینات اولیه نشان داد که بچه‌ی بینوا جان خود را از دست داده است. پس به فکر افتادیم اگر بشود زندگی مادر را نجات بخشیم. قابله‌ی نادان که مسئول چنین حادثه‌ای بود ماتم‌زده در گوشه‌ای نشسته و سخنی نمی‌گفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *