درخت بخشنده یک تجربه: خانواده نوشته: زمان انتشار:

دنیای کودکی دنیای کشف و شهود است و انگار کسی که در کشف همراهی‌مان کرده باشد تبدیل به قهرمان‌مان می‌شود. دایی یا عمویی که اولین بار استادیوم را نشان‌مان داده‌، خاله یا عمه‌ای که به اندازه‌ی مادر سختگیر نبوده، و بچه‌های فامیل که دانش‌شان از بزرگسالی را سخاوتمندانه با ما تقسیم می‌کردند تا با هم این دنیا را بشناسیم قهرمان‌هایی می‌شوند که شاید در بزرگسالی جایگاه قبل‌شان را نداشته باشند اما همیشه در ذهن‌مان عضو خاص و محبوب فامیل باقی می‌مانند، کسی در مرز دوست و خانواده که هم صمیمت دوست را دارد و هم پایداری خانواده را.

 

سوسک سیاه و خرمگس 

زهرا قدیانی

کوچک و کوچک‌تر شدند تا اینکه در انتهای کوچه محو شدند. دویدم آمدم خانه. ایستاده، تکیه دادم به پشتی و دمغ زل زدم به آن طرف اتاق، جایی که تا چند دقیقه پیش نسرین نشسته بود. منِ شش ساله نمی‌دانستم با نبودنش چه کار کنم. رفتم سمت جای خالی‌اش. زانو زدم، به سجده افتادم و زمین را بو کشیدم. آن روزها صابونی می‌زد که بوی لطیف و غلیظی می‌داد. جای خالی‌اش بوی آن صابون را می‌داد.
نسرین، دخترخاله‌ام، چهار سال ازم بزرگ‌تر است. پدرش ارتشی بود و دائم از این شهر به آن شهر کوچ می‌کردند. دو بار در سال به تهران به دیدن قوم مادری می‌آمدند. یک هفته در تعطیلات نوروز و یک ماه در تابستان. هربار می‌آمد، دستم را می‌گرفت و می‌برد به دنیاهای ناشناخته. چهار سالم که بود، با لگو دو تا بیسیم ‌ساخت. خودش ‌رفت بالای پله‌ها و من پایین پله‌ها ایستادم. توی بیسیم می‌گفت: «از سوسک ‌سیاه به خرمگس، از سوسک ‌سیاه به خرمگس، خرمگس به گوشی؟ سوژه‌ نزدیک می‌شه.» هشت سالش بود و تازگی ارتش سری‌ای، کارگاه دِرِکی، چیزی دیده بود. وقتی اسم شب را می‌گفتم و او در اتاقکی را که از پشتی ترکمن و چادرمشکی‌های مادرهایمان ساخته بود برایم باز می‌کرد، دنیا را چنان مرموز می‌دیدم که گمان نمی‌کنم هیچ مامور سیا و ک‌گ‌ب‌ای تا به ‌حال دیده باشد.
هشت سالم بود که آرایشگاه‌بازی را به جامعه‌ی دخترخاله‌های مقیم مرکز معرفی کرد. یک ‌ورق کاغذ را با نوک‌ مداد سوراخ‌سوراخ می‌کرد، می‌گذاشت روی سرم، سوسن‌جون می‌شد و دسته‌دسته موهام را با میله‌ی قلاب‌بافی از سوراخ‌ها می‌کشید بیرون تا مش زیتونی روی زمینه‌ی استخوانی برایم دربیاورد. در تمام هشت‌سالگی‌ام در حسرت اینکه یک بار هم من سوسن‌جون شوم سوختم. در نه سالگی‌ام، عکس یک بازیگر زن هندی را اولین بار در دست نسرین دیدم. می‌توانستم ساعت‌ها به موی مشکی براق و رژلب خیلی قرمزش زل بزنم، هرچند دایی‌ام چند روز بعد ریزریزش کرد. «دیگه از این‌جور عکسا تو این خونه نیارین.» ده سالم که بود، نسرین‌ با دو نوار کاست با تیم مدرن‌تاکینگ آشنایم کرد. حتی تا همین حالا هم گاهی لقلقه‌ی زبانم می‌شود. «یاماها، یاماسو.» طبیعتا بقیه‌‌اش را بلد نبودم و ادای ملودی‌اش را شماتیک درمی‌آوردم. بعدها که اینترنت آمد، کلیپ‌هاش با اسم «ترانه‌ی نوستالژیک مدرن تاکینگ» کف گوگل ریخته بود. قلبم تند می‌زد، کلیپ‌ها را می‌دیدم و بقیه‌ی ترانه‌ را واو به واو حفظ کردم.
در یکی از سفرها، یک کتاب بزرگ از چمدانش درآورد. مثل کتاب‌های کاهنان اعظم پیش چشمم گشودش و من مسحور آن زنبور زرد شدم. گل‌آقای آن سال‌ها درخشان، آوانگارد و شیرین بود. همه را خوانده بود و تمیز و مرتب صحافی کرده بود. یک سال بعد، من هم گل‌آقاهای کل هفته‌های سال را داشتم. برایشان یک جامجله‌ای بزرگ درست کردم و با احترام همه را توش گذاشتم. توی مدرسه، وقتی معلم درس می‌داد همیشه لبخند می‌زدم، زیر میزم گل‌آقا باز بود. الان هم دو کتاب بزرگ از گل‌آقای صحافی‌شده توی کتابخانه‌ام دارم. البته خودم صحافی نکردم. بیست سالگی که در جشنواره‌ی طنز مکتوب برگزیده شدم بین جایزه‌هایم بود.
سال ۷۷ من رفتم دبیرستان و نسرین رفت دانشگاه. مهندسی ‌شیمی امیرکبیر قبول شده بود و این از دو جهت برای من مهم بود. رشته‌ی من هم ریاضی بود و قبولی در رشته‌های مهندسی امیرکبیر جزو آمال و آرزوهای هر دانش‌آموز ریاضی بود. امیرکبیر از کانون‌های مهم جنبش جاندار دانشجویی آن سال‌ها بود. در آن روزهای توسعه‌ی سیاسی، حسابی جذب دنیای سیاست شده بودم. سر راه مدرسه، روزی دو تا روزنامه می‌خریدم، یکی چپی و یکی راستی. سر کلاس دائم توی فکر بودم. زیرمیزم روزنامه باز بود. نسرین هر آخر هفته از خوابگاه به خانه‌ی ما می‌آمد و می‌بردم به دنیای اسرارآمیز دانشگاه امیرکبیر، خوابگاه طالقانی، اردوهای مختلط، جنبش دانشجویی، ماجرای کوی و سیاست.
الان هر دو بزرگ شده‌ایم و فاصله‌مان بزرگ‌تر. اما روزهایی هست که ترانه‌ی «دخترخاله گل ناز من» سیما بینا را پلی می‌کنم و می‌روم توی دنیایی دیگر.

 

خانواده‌ی کولی

محدثه چنگانیان

خانواده‌ام را با هاجر شناختم. لم‌ داده بودم کنار دیوار پر از پیچک، روبروی خانه‌ی جدیدمان. مشغول تماشای مارمولک‌هایی بودم که زیر پیچک‌ها وول می‌خوردند. هاجر آمده بود ببیند مستاجر جدید خانه‌ی حاج اکبر کیست. پابرهنه بود و لبخند می‌زد و آب دهانش از میان چند دندانی که برایش باقی‌مانده بود روی چانه‌اش می‌ریخت. خواهر اولم بود و برای من و مامان و خانه‌مان مثل مامور شهربانی بود. مامان بعد از جاگیر شدن، برگشت سرکار و مرا سپرد دست هاجر. هاجر حدودا سی‌ساله بود، دوست نداشت دمپایی بپوشد یا روسری سر کند، پابرهنه با موهای کوتاه مشکی‌اش توی کوچه‌ها تاب می‌خورد. نمی‌توانست حرف بزند اما گوش‌های تیزی داشت. این را وقتی فهمیدم که بالای درخت شاه‌توت خانه‌ی حاج اکبر گیر افتاده بودم و هیچ‌کس خانه نبود. هاجر هر اتفاقی که می‌افتاد با دادوفریادش تمام محله را خبر می‌کرد. محله‌ای که تمام لات‌ها و چاقوکش‌های شهر را توی خودش جا داده بود اما برای من و مامان امن‌ترین جای دنیا بود. همه با هم فامیل بودند و من هرروز با دمپایی‌هایی که از داغی آفتاب بوی لاستیک سوخته می‌دادند محله را فتح می‌کردم و یکی‌یکی اقوام و خانواده‌ام را ملاقات می‌کردم. با خاله عزت و بابا محمود ناهار می‌خوردم و به کمک شادی خواهر دومم حمام می‌کردم. روزهای اول حضورمان در محله، مامان هرروز قبل از رفتن سر کار یک قابلمه می‌داد دستم و مرا به خاله عزت می‌سپرد، اما خاله‌ عزت هیچ‌وقت قابلمه‌های غذا را قبول نمی‌کرد و از من می‌پرسید: «دوست داری ظهر ناهار چی بخوری؟»
با خاله عزت به مرغ‌ها غذا می‌دادیم و با پفک برای موش‌های خانه تله می‌گذاشتیم. عصرها زیر درخت خرمالوی خانه‌ی رضوان خانم منتظر عرفان می‌نشستم. عرفان برادرم بود و اسم مامانش اکرم بود. صبح‌ها دنبال باباش می‌رفت تره‌بار و اگر در خانه‌شان را می‌زدی اکرم خانم می‌گفت: «عرفان رو کولی انداخته تو گونی برده، تو هم برو خونه تا کولی نبردتت.»
اما عصرها کولی عرفان را پس می‌آورد. مشتش را که باز می‌کرد پر بود از انجیرهای خشک خانه‌ی مامان‌بزرگش، انجیرهای خشک توی مشت عرق‌کرده‌اش خیس ‌خورده بودند. عرفان مامان‌بزرگش و انجیرهایش را با من تقسیم می‌کرد و ما هر دو نوه‌ی اطلس خانم می‌شدیم. شب‌ها که مامان با چشمان پف‌کرده از سر کار برمی‌گشت، مرا از خانه‌ی خاله عزت برمی‌داشت و می‌رفتیم خانه‌ی خودمان. من در شش‌سالگی‌ام فهمیده بودم تنها کسی که در این دنیا با او رابطه‌ی خونی دارم مامان است و بقیه یا مرده‌اند یا در جایی که از آن خبر ندارم گم‌ شده‌اند. فهمیده بودم همیشه خون خون را نمی‌کشد و ممکن است گاهی یک سگ وفادار هم صاحبش را بدرد.
برای من رفتن از آن محله فقط اسباب‌کشی نبود، ترک وطن بود. مهاجرتی که باعث از دست دادن همسایه‌هایی شد که قوم ‌و خویش و خانواده‌ام بودند.
زمانی که از آن محله رفتیم، مداد‌رنگی‌هایم توی اسباب‌کشی گم شدند. بعد، خواهرم هاجر مغزش کوچک و کوچک‌تر شد و دکترها گفتند جسمی چهل‌ساله و ذهنی یک‌ساله دارد. برادرم عرفان هم در شانزده‌سالگی از آن محله بیرون آمد و رفت زیرِ یک ماشین سنگین و بالاخره کولی بردش. تنها چیزی که برایم ماند مرضِ فکر بود و عشق انجیر و حرف‌های تلفنی با خاله ‌عزت و بابا ‌محمود.

 

آرشیو هاروارد

مریخی

زهرا تدین

پنج شش ساله بودم که برادرم ازدواج کرد، با یک نفر که انگار صاف از مریخ افتاده بود وسط خانه و زندگی ما. شبیه هیچ‌کدام از آدم‌هایی که تا آن موقع دیده بودم نبود. سفینه نداشت و پوستش هم سبز یا آبی نبود اما من مطمئن بودم وقتی ماه کامل می‌شود یا باد شرقی با خودش ابرهای باران‌زا می‌آورد، او از جلد انسانی‌اش خارج می‌شود و چهار چشم و هشت پایش را در آب می‌شوید. در ده سالگی وقتی سه ساعت و نیم با هم‌کلاسی‌ام برای درست کردن کاردستی کره‌ی زمین تلاش کردیم و نتیجه چیزی شبیه یک کپه فضولات انسانی شد، انگار که اجی مجی خوانده باشد، در چشم برهم زدنی یک دایره‌ی بزرگ با نقشه‌ی قاره‌ی آمریکا روی مقوا کشید و بعد هم رنگش کرد و فردایش من نمره‌ی بیست گرفتم. در یازده سالگی هیجان‌انگیزترین کادوی تولد عمرم را از او گرفتم، یک فرشته‌ی سفیدپوش آوازخوان با دو بال قشنگ توری. زیبا، خوش‌صحبت و مهربان بود و وقتی در جمعی حضور داشت همه از خنده روده‌بر می‌شدند. بینی قلمی و کشیده‌اش برای من که از بینی گرد و پهنم اصلا خوشم نمی‌آمد جذاب بود و باعث می‌شد بیشتر دوستش داشته باشم. از همه مهم‌تر، گوش شنوایی بود که هیچ‌وقت از شنیدن چرت‌وپرت‌هایم خسته نمی‌شد یا لااقل به روی خودش نمی‌آورد که خسته شده. کم‌کم فهمیدم مریخی در سلول‌هایم رسوب کرده و خون من دیگر از ابتلای به او پاک نخواهد شد. او قبل از آنکه بدانم الگو چیست و بفهمم آدم در زندگی نیاز به چیزهایی مثل الگو، هدف، تلاش و از این دست مزخرفات انگیزشی دارد، اسطوره‌ی زندگی من شده بود. تقریبا برای هر سوالم جوابی متفاوت از آنچه همه می‌گفتند داشت و می‌توانست درباره‌ی بعید‌ترین موضوعات هم جوری نظر بدهد که انگار هر روز درباره‌ی آنها فکر می‌کند. برای همین بود که محدوده‌ی حرف‌هایمان از چگونگی عقاید فرقه‌ی رائیلیسم و ربطش به فیلم‌های نولان تا تفاوت مزه‌ی شیرینی نخودی با برنجی گسترده بود. فقط با او بود که کاری مثل خیس کردن شوهرخاله با یک لیوان آب که از طبقه‌ی دوم روی سرش ریختیم کار چندان خلافی به نظر نمی‌آمد و مستوجب تنبیه نمی‌شد. گاهی از شدت سادگی و زلالی دل آدم را یاد ابله داستایفسکی می‌انداخت و گاهی آن‌قدر سیاس و زیرک بود که مادام بوواری هم نمی‌توانست او را بپیچاند و برود دنبال هوس‌ و خیانت. او اولین دوست و اولین الگو و اولین تناقض زندگی من بود. همیشه می‌خندید و فکر می‌کردم هیچ‌وقت ممکن نیست غمگین باشد اما سنم که بالاتر رفت فهمیدم غم‌هایش را توی دلش می‌ریزد و لبخند می‌زند. فکر می‌کردم همه چیز را بداند اما بعد فهمیدم از گفتن کلمه‌ی «نمی‌دانم» هم ابایی ندارد. فکر می‌کردم در دنیا کسی بهتر از او نمی‌تواند شیرینی بپزد تا اینکه پایم به یک شیرینی‌فروشی در شهری که دانشجویش هستم باز شد. فکر می‌کردم ممکن نیست در موضوعی نظرمان متفاوت باشد اما کم‌کم اختلاف‌ نظرها هم خودشان را نشان دادند. کمی که دقت کردم دیدم بینی‌ام آن افتضاحی هم که فکر می‌کردم نیست و بینی او هم چندان بی‌نقص نیست، و البته این چیزها نظرم را درباره‌ی اسطوره بودن او عوض نمی‌کرد. او چنگیز، هیتلر، گاندی یا پیامبر نبود که کشور، قاره یا جهانی را متاثر از خود کند یا سرنوشت جامعه‌ی بشری را عوض کند اما تاثیر روی یکی از این موجودات دوپا هم هنر زیادی می‌خواهد که مریخی آن را داشت. کسی که به من یاد داد آدم می‌تواند عیب و نقص هم داشته باشد اما اسطوره‌ی زندگی یک نفر دیگر شود، فقط باید حواسش را جمع کند تا موقع شستن چهار چشم و هشت پایش کسی او را نبیند.

 

الهه

الهام تربت اصفهانی

حالا اگر بخواهم درباره‌ی زندگی‌ام فکر کنم روزهایی را به یاد خواهم آورد که هنوز به دنیا نیامده بودم. روزهای کودکی خواهرم. مثلا یادم می‌آید یک روز که رفته بود سبزی بخرد یک بز می‌افتد دنبالش و همه‌ی راه را می‌دود تا از دست بز فرار کند، وقتی به خودش می‌آید که سبزی‌ها را در راه ریخته و خبری از بز نیست. روزهایی را به خاطر خواهم آورد که پدربزرگم زنده بود و وقتی الهه خسته از مدرسه می‌رسید در آغوشش می‌گرفت و می‌گفت: «سوسک سیاه!» و چقدر معنی سوسک سیاه با لحنی که الهه می‌گوید عوض می‌شود و می‌شود عاشقانه‌ترین لفظ دنیا که پدربزرگی نوه‌اش را خطاب ‌کند. یادم می‌آید زمین بزرگی در گرگان جدید داشتیم، بابا الهه و احسان را با موتور می‌برد آنجا و وقتی برایشان بستنی می‌خرید سفارش می‌کرد به مامان نگویند که در راه سیگار کشیده ولی الهه بعد از خوردن بستنی‌اش تعداد دودهای قلاج بابا را هم برای مامان تعریف می‌کرد، هر چند که فایده نداشته و بابا حالا هم سیگار می‌کشد، حتی وقتی مامان از پشت پنجره با نگرانی نگاهش می‌کند. الهه برای من روایتی است از زندگی‌ام قبل از به دنیا آمدن و حتی روایتی است از کودکی‌ام قبل از اینکه خودم را در آینه ببینم و بشناسم.
«بچه که بودی می‌نشستی تو قصریت و ساعت‌ها برای خودت قصه می‌گفتی و حرف می‌زدی. مثل همین حالا مدام تو رویا بودی، انگار اصلا اینجا نبودی» و تصویر من در بازتعریف‌های الهه پیدا می‌شود، دختر‌بچه‌ای که در قصری برای خودش قصه می‌گفته. بزرگ‌تر می‌شوم، الهه حالا سرپرست ما شده، چون مامان سرکار است، و وقتی همه جا را تمیز می‌کند، اگر بریز بپاش کنیم کتک می‌خوریم، بیشتر از من احسان که موهای سرش را هم ماشین کرده و با آن شلوارهای کردی که زن خیاط عینکی برایش می‌دوزد شبیه ای‌کی یوسان شده. الهه خوشش می‌آید بزند پس کله‌ی صاف‌شده‌اش. می‌خندم و احسان که زورش به الهه نمی‌رسد با دمپایی‌های سفت و سیاه مامان دنبالم در حیاط می‌دود و من دمپایی‌خوران می‌خندم و ریسه می‌روم. بزرگ‌تر می‌شوم، همه جا دفترچه‌ای همراهم است و داستان‌های کوتاه می‌نویسم که برای الهه بخوانم، چون اولین قصه‌ها را او برایم تعریف کرده. دراز می‌کشد و پشتش را می‌دهد به یک پشتی پربار، چشمانش را می‌بندد و سفارش می‌کند که آهسته بخوانم. خوشحال می‌شوم و بیشتر می‌نویسم. بزرگ‌تر می‌شوم، ‌«چشم‌های قشنگی داری، نگاهت جذابه» و تصویر من در آینه عوض می‌شود. دیگر نوجوان نوبالغی با دماغ بادکرده و لب‌های ورم‌کرده و سبیل از بناگوش در‌رفته نیستم بلکه دختری زیبا با نگاهی جذابم. باز بزرگ‌تر می‌شوم، ساعت‌های زیادی را در کتابخانه می‌گذرانم و کتاب‌های زیادی می‌خوانم. همه را برای الهه تعریف می‌کنم. خیلی وقت‌ها فکر می‌کند آن کتاب‌ها را خوانده ولی جزئیات در خاطرش نیست. هرچند رفته‌رفته به کتاب خواندن علاقه‌مند می‌شود و ده جلد کلیدر را با اشک و آه تمام می‌کند.
بزرگ‌تر می‌شوم، از شهرمان کاشمر می‌رویم اصفهان. الهه می‌ماند. خودش تعریف می‌کند بعد از رفتن خاور در و دیوار خالی خانه را نگاه کرده و مدت‌ها گریه کرده. بعدتر تلفن و موبایل، قطار و هواپیما و اتوبوس و جاده‌ی کویری راه ارتباطی ما می‌شود. انار، آلو برغانی، آب‌نبات، رب خانگی، بنه آسیاب‌شده و کلی چیزهای ریز دیگر سوغاتی ما از آمدن‌های الهه می‌شود. وقتی خسته از راه می‌رسد و ساکش را باز می‌کند، چای تازه‌دم با آب‌نبات‌های شیره و کنجدی می‌خوریم، روایت‌هایش را از شهری که به او سپرده‌ایم می‌شنویم و از شیره‌ی انگور که طعم باغستان‌های کاشمر را می‌دهد نشئه می‌شویم.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *