لاتاری بعد از گرین‌کارت چه می‌شود؟نوشته: زمان انتشار:

هر سال میلیون‌ها آدم شانس‌شان را برای داشتن تابعیت آمریکایی امتحان می‌کنند، راهی که بی‌هیچ دردسری می‌توانی شهروند شوی و عذاب درس‌ خواندن و پول جور کردن برای مهاجرت را نکشی. اما داستان برنده شدن در لاتاری پایان قشنگی برای همه ندارد. وارد شدن به کشوری بدون داشتن پیش‌زمینه‌های فرهنگی و شغلی بالا و پایین‌های خودش را دارد. در این ناداستان دن بام از زندگی یک پرویی نوشته که برای ترک کشورش این سختی‌ها را به جان خریده.

در حومه‌ی شهر لیما، پایتخت پرو، پدربزرگِ رائول خارا روی زمین‌های مردی متمول کشت‌ و زرع می‌کرد تا اینکه اصلاحات ارضی دهه‌ی شصت باعث شد دو هکتار از مزارع از آن او شود. در سال 1971، که رائول به دنیا آمد، لیما چنان بزرگ شده بود که زمین‌های خارا را احاطه کرده بود. باغ دیوارکشی‌شده‌ی موز و گل‌های کاغذی این خانواده مأمنی بود تا چندصباحی از پایتخت که روزبه‌روز آشفته‌تر و آلوده‌تر می‌شد دور شوند. رائولِ تک‌فرزند اولین عضو خانواده بود که وارد دانشگاه شد. شش روز در هفته، یک ساعت و چهل‌وپنج دقیقه با مینی‌بوس می‌کوبید می‌رفت به پناهگاهی دیگر به نام دانشگاه کاتولیک پونتیفیسیا و با بقیه‌ی دانشجویان مهندسی در جزئیات دلپذیر ریاضیات غرق می‌شد. پرویی‌ها خوش دارند بگویند راننده‌تاکسی‌هایشان درس‌خوانده‌ترین شوفرهای دنیایند، چون فقط بخش کمی از فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های پرو کار تخصصی پیدا می‌کنند. رائول از آن استثناها بود. بعد از تمام شدن درسش، مدتی نقشه‌کشی صنعتی درس می‌داد و بعد مهندس معدن طلا شد و سرآخر هم توی معدن مسی که در ارتفاع چهارهزارمتری و در رشته‌کوه‌های آند پرو ساخته شده بود کار پیدا کرد.
سرانه‌ی تولید ناخالص داخلی کشور پرو از نامیبیا یا جمهوری دومینیکن هم کمتر است، اما معدن مس انگلیسی‌استرالیایی تینتایا کسب‌وکاری تراز اول به حساب می‌آید. معدن مس گودالی است روباز و ساخت دست بشر که با شهری بی‌نقص و کوچک محاصره شده، شهری با خانه‌های مرتب برای کارگران که ورودی‌شان گُل‌کاری شده، با باغچه و کلیسا و هتل و بیمارستان و مجتمع ورزشی و ساختمان‌های اداری. توی این شهر، اصول رفتاری به اندازه‌ی مدرسه‌های نظامی جدی گرفته می‌شود: راه رفتن توی خیابان ممنوع است، فقط باید از روی خط‌ عابر پیاده رد شد، سیگار ممنوع است و مردم باید همه‌جا جلیقه و کلاه کار نارنجی‌رنگ بپوشند. دقت ‌عمل و موشکافی وسواسی در مدیریت معدن در دل ‌چمنزارهای مرتفع و خالی از سکنه و کوه‌های برف‌پوش جنوب شرق پرو همان‌قدر غریب است که زندگی روی ماه در فیلم‌های علمی‌تخیلی.
مهندسان تینتایا که جدیدترین مدل‌های آی‌بی‌ام را دارند توی اتاقک‌هایشان کار می‌کنند. لپ‌تاپ‌هایشان را به مانیتورهای نوزده‌اینچی وصل می‌کنند و روی تخته‌هایشان پر از نمودارهای گیج‌کننده و سهمی و معادله‌های پیچیده است. وقتی رائول با سمت مهندس ژئوتکنیک در تینتایا مشغول به کار شد، نمونه‌های خاک را آزمایش می‌کرد و زاویه‌ی برش دیوار گودال را محاسبه می‌کرد، اما بعد که مهندس هزینه‌ها شد، بودجه را تحلیل می‌کرد و پروژه‌های جدید راه می‌انداخت. ده روز پشت سر هم، روزی دوازده ساعت کار می‌کرد و ماهی هزاروسیصد دلار درمی‌آورد که حدودا ده برابر حداقل درآمد مردم پرو بود. چهار روز مرخصی داشت و هر بار بیست‌وسه ساعت با اتوبوس از جاده‌های صعب‌العبور می‌گذشت تا به لیما برسد، آنجا دوستان و اقوامش با پاچامانکا ازش پذیرایی می‌کردند ـ غذایی که گوشتش آهسته زیر زمین پخته می‌شود.
با اینکه رائول از کارش راضی بود، دلش می‌خواست زندگی‌اش هم مثل معدن مس روی نظم و روال باشد، کشوری می‌خواست که برای مدرسه و پارک بودجه تامین کند و جلوی آلودگی صوتی و آلودگی هوا را بگیرد و قانون‌گذارهایش را زیر نظر داشته باشد. یک بار که رائول با چندتا از مهندسان به شیلی سفر کرده بود، فهمید راننده‌شان که در پرو سرخوشانه از سرعت مجاز تخطی می‌کرد و از راست سبقت می‌گرفت یا حتی از تابلوهای ایست هم رد می‌شد، در شیلی حواسش جمع بود که سرعت نگیرد و به تابلوهای ایست و تقاطع راه‌آهن هم دقت می‌کرد. راننده بهش گفت: «اینجا قانون داره.» وقتی یکی از همکارانش برای کار به کانادا رفت، رائول از رئیسش درباره‌ی امکان انتقالی پرس‌وجو کرد، اما بهش گفتند انگلیسی‌اش تعریفی ندارد و نمی‌تواند برود.
پاییز 2002 بود و رائول به یکی از آن مرخصی‌های چهارروزه رفته بود و داشت با دوست‌دخترش لیلیانا کامپوس توی مرکز شهر پرو قدم می‌زد. دختر که لیلی صدایش می‌زدند ترکه‌ای بود و بینی زیبا و تیزش به نیاکان اینکایی‌اش رفته بود، بیست‌وپنج‌ ساله بود و با پدر و مادر رائول زندگی می‌کرد و پرستاری می‌خواند. قدم که می‌زدند، تابلویی به رنگ قرمز و آبی و سفید توجه‌شان را جلب کرد: « Sorteo de Visas!» پاییز هر سال، پرچم آمریکا مثل گل‌های وحشی از در و دیوار مغازه‌ها سر برمی‌آورد. تکه‌های بزرگ کارتن پشت ویترین مغازه‌ها یا منوی بیرون غذاخوری‌ها به عکس پرچم آمریکا و مجسمه‌ی آزادی مزین می‌شوند و رویشان با آب ‌و تاب می‌نویسند: «لاتاری گرین‌کارت!» یا «Puedes Ganar» ـ برنده شوید. رائول و لیلی هیچ‌وقت درست ‌و حسابی به لاتاری فکر نکرده بودند، اما این بار چند دلاری خرج کردند تا عکس بگیرند و فرم‌ها را پر کنند. بعد، درست مثل بیشتر آدم‌هایی که توی بخت‌آزمایی ثبت‌نام می‌کنند، ماجرا را فراموش کردند.
نام رسمی این برنامه، که در پرو و 176 کشور دیگر به اسم لاتاری گرین‌کارت شناخته می‌شود، ویزای گوناگونی نژادی مهاجران است. بین بیش از دویست نوع ویزایی که وزارت امور خارجه‌ی ایالات متحد صادر می‌کند این ویزا عجیب‌ترین است. بخش اعظم ویزاهای مهاجرتی به پناهنده‌ها یا افرادی می‌رسد که صلاحیت‌شان سختگیرانه بررسی می‌شود (باید توی آمریکا قوم ‌و خویش داشته باشند یا توانمندی‌هایشان به درد آمریکا بخورد یا پول هنگفتی توی جیب‌شان باشد)، اما تنها شرط برنده شدن در لاتاری گرین‌کارت، بجز خوش‌شانسی، تحصیلات دبیرستانی یا دو سال تجربه در 353 دسته‌ی شغلی است، از انسان‌شناسی گرفته تا نقاشی ساختمان و شاعری و ترانه‌سرایی.
لاتاری با هدف تنوع نژادی آغاز شد تا سفیدپوستان بیشتری وارد آمریکا شوند. مثلا قرار بود چیزی را که اصلاح شده بود اصلاح کند. اولین قوانین مهاجرتی در اواخر دهه‌ی هشتاد قرن نوزده به نفع مردمان اروپای شمالی بود. در سال 1965 و با اوج گرفتن جنبش حقوق مدنی، کنگره قوانین را تغییر داد تا به نفع اقوام همه‌ی شهروندان یا مقیمان آمریکا باشد، با هر نژاد و از هر کشوری. بعد از آن آسیایی‌ها و آفریقایی‌ها و لاتین‌ها فوج ‌فوج وارد خاک ایالات متحد شدند و مهاجرت اروپایی‌ها رو به افول گذاشت. این تغییرات باعث هراس چند نفر از اعضای کنگره شد، به نظرشان این قانون قرار بود به قول سناتور آلفونسو داماتو «مرهمی باشد بر مشکلات دردناک و حتی فجیع ایرلندی‌ها و آلمانی‌ها و ایتالیایی‌ها و لهستانی‌ها و دیگرانی که اعضای درجه‌یک خانواده‌شان در ایالات متحد نبودند.»
شاید لاتاری برای تنوع بخشیدن به جامعه‌ی مهاجران اهمیت داشته باشد، اما این برنامه کمپین جهانی عظیمی برای تبلیغ رویای آمریکایی است. تصور اینکه نصاب موکت یا لوله‌کشی در واگادوگو یا ایروان که هیچ امیدی به مهاجرت ندارد ناگهان به گرین‌کارت برسد به اندازه‌ی داستان کودک یتیمی که رئیس‌جمهور می‌شود یا جوان بیست‌وپنج ‌ساله‌ای که توی لاس‌وگاس اهرم درست را می‌کشد و چهل میلیون دلار می‌برد قدرتمند و الهام‌بخش است.
اما بر خلاف بیشتر مهاجران، برنده‌های لاتاری نه قوم ‌و خویشی در آمریکا دارند و نه شغلی انتظارشان را می‌کشد، خیلی‌ها وقتی به اینجا می‌رسند سرپناه ندارند و انگلیسی نمی‌دانند و بلد نیستند کار پیدا کنند. چارلز کاک، وکیل مهاجرتی در آتلانتا، برایم گفت: «آدم‌هایی رو می‌شناسم که توی لاتاری شرکت کرده‌ن، برنده‌ شده‌ن، اومده‌ن و بعد برگشتن خونه‌شون. حرف‌شون این بود که اینجا با انتظارات‌شون فرق می‌کنه. انگار یهو بوم! زندگی‌ت زیر و رو می‌شه و تک‌وتنها می‌مونی.»
در ژوئن 2003، نامه‌ای از وزارت امور خارجه به خانه‌ی خارا رسید. نامه به زبان انگلیسی بود و این‌طوری شروع می‌شد «تبریک می‌گوییم!» خبر دلهره‌آور و لذت‌بخش بود. با اینکه رائول و لیلی ازدواج نکرده بودند، لیلی سه‌ماهه باردار بود و مهاجرت برای فرزندشان سرشار از فرصت‌های تازه بود. اما فکر رها کردن پدر و مادر و از دست دادن کار برای رائول شکنجه‌آور بود و از آنجایی که انگلیسی‌اش تعریفی نداشت، می‌دانست توی آمریکا موفقیت زودهنگامی نصیبش نمی‌شود. با بیم ‌و امید به پدرش گفت تضمینی نیست به او ویزا بدهند. وزارت امور خارجه چندصدهزار «برنده» انتخاب می‌کند چون می‌داند در نهایت حداقل نصف‌شان واجد شرایط نخواهند بود. رائول باید ثابت می‌کرد از دبیرستان فارغ‌التحصیل شده یا دو سال سابقه‌ی کار دارد، اما بجز اینها باید آزمایش پزشکی می‌داد و در مصاحبه‌اش در سفارت آمریکا در لیما عملکرد خوبی نشان می‌داد. اما پدرش شک نداشت؛ آمریکا اگر رائول را نمی‌خواست، چه کسی را قبول می‌کرد؟
پدر رائول خبر را به همسرش، الویرا، داد و مادر ساعت‌ها بنای گریه ‌و زاری گذاشت. قوانین لاتاری به برنده‌ها اجازه می‌دهد همسر و فرزندان مجرد زیر بیست‌ویک ‌سال را همراه‌شان ببرند، برای همین رائول و لیلی پنج هفته بعد از دریافت نامه ازدواج کردند.
خیلی از همکاران رائول در معدن از خوش‌اقبالی‌اش شاد شدند و کمی هم به او غبطه خوردند. ویلمر کنچو که با رائول کار می‌کرد می‌گوید: «ما همه به رفتن فکر می‌کنیم. هرچقدر هم که موقعیت شغلیت خوب باشه، نمی‌تونی آینده‌ی فرزندانت رو تضمین کنی. می‌تونی به بهترین مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها بفرستی‌شون، اما حتی این هم چیزی رو تضمین نمی‌کنه، چون خیلی از آدم‌ها نمی‌تونن کار تخصصی پیدا کنن. پسر من دو سالشه. من نمی‌خوام پا جای پای من بذاره.» خورخه وارگاس، رئیس قبلی رائول، هم با او موافق است. «دخترم چهارده‌ سالشه، می‌ره مدرسه‌ی آلمانی، چون می‌خوام بفرستمش آلمان. من عاشق پروام، اما اینجا نمی‌تونم آینده‌ش رو تضمین کنم.» کنچو و وارگاس در گیرودار پیدا کردن بهترین راه برای رفتن‌اند. اما خبر ناگهانی مهاجرت احتمالی رائول، اورلاندو کارنرو، مدیر عملیات تینتایا را به وحشت انداخت، نه فقط چون یکی از مهندسان خوبش را از دست می‌داد، بلکه بیشتر نگران خود رائول بود. بهار پارسال که به معدن سری زدم، کارنرو که آرام حرف می‌زند و صورتی کودکانه دارد، به من گفت: «بهش گفتم کارش به جاروکشی می‌رسه. به نظرم دیوونگی بود که این‌طوری تحصیلاتش رو بذاره و بره. برای همین بهش گفتم برو ببین خوشت می‌آد یا نه. یه سال بهت فرصت می‌دم، کارت رو برات نگه می‌دارم. ببین اونجا واقعا برات بهتره یا نه. ببین از جارو کشیدن زمین خوشت می‌آد.»
دسامبر سال 2003 که لیلی و رائول به سفارت آمریکا در لیما رفتند، لیلی نه‌ماهه باردار بود و چون همسر رائول بود باید با او هم مصاحبه می‌کردند. هزینه‌ی کارهای اداری هرکدام‌شان 450 دلار شد و هریک بابت آزمایش‌های پزشکی صد دلار پرداخت کردند و اگر در مصاحبه قبول نمی‌شدند، پول‌شان هدر می‌شد. افسری که با آنها مصاحبه کرد رفتاری دوستانه داشت، انگار قبل از اینکه سر جایشان بنشینند، تصمیمش را گرفته بود. بعد از انتظاری پنج‌ساعته ویزایشان آمد. دو روز بعد، پسرشان، دنیل، به دنیا آمد و این خانواده در ماه مه به ایالات متحد سفر کردند. رائول موقع رفتن به فرودگاه به پدرش گفت: «نمی‌دونم چرا دارم می‌رم.»
مارس پارسال، یک روز سر ساعت نه صبح با رائول ملاقات کردم، چهار ساعت بعد از شروع شیفتش در فروشگاه تورکو در یورک‌تاون‌هایتس نیویورک که حدود پانزده‌ کیلومتری شرق پیک‌اسکیل است. رائول سی‌وچهار ساله، چهارشانه و سیه‌چرده بود، موهایش را با شانه‌ی خیس رو به پایین حالت داده و شبیه خادمان کلیسا شده بود و چهره‌ی متینش خبر از شخصیت رسمی یا محتاطش می‌داد. پیشبند پارچه‌ای سفید و کلاه کاغذی قایق‌مانندی پوشیده بود که نماد جهانی کارگران صنعت غذاست. همان‌طور که قرص‌های نان را زیر دستگاه برش می‌گذاشت، گفت: «سرپرستم می‌دونه من پرویی‌ام، خودش هم اهل گواتمالاست. اما مدیر فروشگاه از ملیت و تحصیلاتم بی‌خبره. به چشمش من لاتینم. پوست تیره و انگلیسی دست‌وپاشکسته. برای اون کارگر لاتین به حساب می‌آم.» لبخندی صورتش را بشاش کرد، اما خیلی زود جایش را به نقابی پر از احتیاط داد. رائول به ازای هر ساعت کار در نانوایی تورکو هشت دلار درآمد داشت که تقریبا با حقوقش در پرو برابر بود، اما هزینه‌های زندگی در آمریکا به طرز چشمگیری از مخارجش در کشورش بیشتر بود. ظهر که می‌شد، چندصد متر از کنار پارکینگ‌ها رد می‌شد تا به بازار غول‌آسای غذا و خوراک برسد و آن‌وقت کاپشنی می‌پوشید و پنج ساعت بعد را توی یخچالی بزرگ خم ‌و راست می‌شد و برای هفت دلار و هفتاد سنت در ساعت قفسه‌های لبنیات را پر می‌کرد. او و لیلی ماهیانه نهصد دلار بابت بالاترین طبقه‌ی خانه‌ای با سقف شیروانی در خیابان اصلی پیک‌اسکیل می‌پرداختند: خانه که برای فروش گذاشته شده بود سه اتاق کوچک به رنگ سوپ نخودفرنگی داشت و دل را آشوب می‌کرد. سی سال پیش، یکی از قوم ‌و خویش‌های رائول در پیک‌اسکیل زندگی می‌کرد، با این حال زن ‌و شوهر با دیدن آن‌همه مهاجر لاتین جا خورده بودند. اینجا قطب نیروی کار مرکز هادسون‌ولی است، جایی که هر روز صبح زود کارگرها را می‌برند تا به باغچه‌های نیویورک رسیدگی کنند، از اوسینینگ تا پوکیپسی.
رائول به هیچ‌کس در پیک‌اسکیل نگفته لاتاری برنده شده. احتمالا اکوادوری‌ها و مکزیکی‌ها و ونزوئلایی‌های بازار لاپلازیتا خیال می‌کنند او هم مثل خودشان مهاجر غیرقانونی است. رائول گرین‌کارتش را که توی کیف پولش نگه می‌دارد نشانم داد، بیشتر به زرد نخودی می‌زد و هولوگرامی پیچیده داشت تا جعل کردنش سخت باشد. گفت مکزیکی‌های این ناحیه زندگی را برایش سخت کرده‌اند، و برایم توضیح داد که مکزیکی‌ها با آنها بدرفتاری نمی‌کنند اما انتظارات‌شان متفاوت است. برخلاف رائول و لیلی که امیدوارند تا آخر عمر در آمریکا بمانند، خیلی از مکزیکی‌های پیک‌اسکیل می‌خواهند چند صباحی کار کنند و پولی به جیب بزنند و به خانه برگردند. وقتی داشتیم توی رستورانی اکوادوری که نزدیک آپارتمان‌شان بود خوراک گوشت گوسفند می‌خوردیم، گفت: «حاضرن سه تا خونواده رو توی یه آپارتمان جا بدن و چهارده ساعت کار کنن. برای همین از بقیه‌ی لاتین‌ها هم انتظار می‌ره مثل اونا باشن.»
شوق لیلی برای زندگی در آمریکا بیشتر است. از استقلالش لذت می‌برد و منتظر روزی است که دنیل به مدرسه برود تا او بتواند از تحصیلاتش در رشته‌ی پرستاری استفاده کند. اما تا آن موقع، با دنیل روی چمن‌های مرتب و هرس‌شده‌ی پارک دپیو قدم می‌زند یا در کتابخانه‌ی عمومی پیک‌اسکیل برایش قصه‌های پریان می‌خواند. روزهایی که رائول تعطیل است، به سر و وضع‌شان می‌رسند و توی وال‌مارت یا پاساژ جفرسون‌ولی می‌پلکند. از نظر لیلی، تحمل سوز و سرمای هادسون‌ولی از تحمل تعداد کم اتوبوس‌هایش راحت‌تر است. برای همین مجبور شدند ماشین بخرند، یک ایسوزوی مدل 1998، و پول خرید ماشین و خرج ‌و مخارجش باعث شد دست‌شان تنگ‌تر شود. لیلی می‌گوید: «من چند تا پرویی‌ می‌شناسم که توی آمریکا زندگی کرده‌ن، اما وقتی برمی‌گردن خونه فقط غرور و جیب پرپول دارن. یه‌بند می‌گن اینجا چقدر عالیه. نمی‌گن چطور شروع کرده‌ن. واقعیت‌ها رو نمی‌گن.»
رائول اعتراف کرد پارسال زمستان که به آنفلوانزا دچار شده به این فکر کرده که عطای آمریکا را به لقایش ببخشد. «توی پرو که مریض می‌شی، می‌ری داروخونه و دکتر همون‌جا یه‌ دارویی سرهم می‌کنه و همون‌جا هم بهت تزریق می‌کنه.» دستش را به کفلش گرفت و ادای تزریق درآورد. «اینجا که مریض شدم، رفتم بیمارستان محله. بهم گفتن: تب کردی، چیزی نیست. استامینوفن بخور، ترافلو بخور و آب زیاد. بعد هم دست‌خالی فرستادنم خونه. توی جا افتادم و عذاب کشیدم.» اما هرچه تب فروکش می‌کرد، میل بازگشت به پرو هم در وجود رائول کم‌ می‌شد. گفت: «مسئله سر پول نیست. من توی پرو خیلی پول‌دارتر بودم.» وقتی می‌خواست علت مهاجرتش از پرو را بیان کند از کلمه‌ی desorden استفاده کرد ـ آشوب؛ ترکیب وحشتناک سر و صدا و کثافت و جرم‌های خیابانی لیما، ناپایداری اقتصاد و فساد دولت. برایم گفت لیما شیره‌ی ایمانش را نسبت به هر بنیانی بجز خانواده کشیده و زندگی را غیرمنتظره کرده. انگار رائول مهاجرت کرده تا جزئی از جامعه‌ای باشد که بخش دولتی‌اش قابل ‌احترام است.
او شغلش را در اوج از دست داد و به کارهای پیش‌پاافتاده تن داد و این برایش دردناک بود. «حداقل تا یه مدتی وضعم اینجا از زندگیم توی پرو بدتره. اما پسرم آینده‌ی بهتری داره.» رائول تلاش می‌کند به فرزندخوانده‌هایش در لیما که پدرشان «جان می‌کند و جان می‌کند و نمی‌تواند از کشور بیرون برود» فکر نکند. اما دلش برای خانواده‌اش تنگ شده. «اگر هم برگردم، به خاطر معدن نیست، به خاطر پدر و مادرمه.»
در لیما به دیدار پدر و مادر رائول رفتم و تا حرف از نامه‌ی وزارت امور خارجه به میان آوردم، الویرا زد زیر گریه. برایم یک بشقاب کوی آورد، خوراک خوکچه‌ی هندی که به شیوه‌ی سنتی پرویی‌ها برشته می‌شود و سر پر از دندانش به تنش وصل است. گفت: «غذای محبوب پرسیه.» او و همسرش بیشتر از نام میانی رائول استفاده می‌کنند. الویرا سر جایش نشست و چشم‌هایش را پاک کرد. «ما دو تا توی خونه‌ی به این بزرگی باید چی‌کار کنیم؟» رائول سینیور چوب‌پنبه‌ی بطری شراب شیرین پرویی را باز کرد و با لحنی خشک گفت: «من صددرصد از پرسی حمایت می‌کنم. بچه‌ش اینجا به چی می‌رسه؟»
ماه آوریل، رائول و لیلی به من خبر دادند قرار است پیشنهاد اورلاندو کارنرو را برای بازگشت به معدن رد کنند. اواخر اکتبر که با آنها تماس گرفتم، گفتند آپارتمانی در پیک‌اسکیل پیدا کرده‌اند که قدری ارزان‌تر است و داشتند پول پس‌انداز می‌کردند. رائول هم‌چنان در سوپرمارکت‌ها کار می‌کند، اما او و لیلی چندوقتی است دارند انگلیسی می‌خوانند و به نوبت از دنیل مراقبت می‌کنند تا هفته‌ای دو شب در کلاس‌های زبان کالج وست‌چسترکامیونیتی شرکت کنند. رائول می‌گوید: «می‌دونم بدون انگلیسی نمی‌تونم پیشرفت کنم.» چشمش آب نمی‌خورد در خاک آمریکا مهندس معدن شود، اما امیدوار است کار خوبی در کارخانه‌ای پیدا کند. دیگر نمی‌خواهد اجاره‌خانه بدهد و تصمیم گرفته برای خرید خانه وام بگیرد. دوستی در سن‌آنتونیوی تگزاس به‌شان گفته آنجا کلی شغل هست و با هشتادهزار دلار می‌شود خانه خرید ـ حدود یک‌سوم پولی که باید برای همان خانه در پیک‌اسکیل بپردازند. رائول با خنده ادامه می‌دهد: «اونجا دیگه همه خیال می‌کنن مکزیکی‌ام.» با این حال، اول قصد دارد چندوقتی به لیما برود. «رفتن به خونه حس غریبی داره، مطمئنم برگشتن برام خیلی سخت می‌شه. اما می‌دونم باید همین‌جا باشم.»

دن بام ، ترجمه: آرزو قلی‌زاده درباره نویسنده

این ناداستان کوتاه‌شده‌ی متنی است با عنوان The Lottery که ژانویه ۲۰۰۶ در مجله‌ی نیویورکر منتشر شده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *