اگر داروسازِ سر به هوایی نباشید، دیدن دو سه قلم از داروها کفایت میکند تا بفهمید مشکلِ احتمالیِ بیمار چیست. بعد از آن، بستگی دارد که فقط درس خوانده باشید، یا هم آدم باشید هم درس خوانده باشید. اینجا یک دودستگی بین داروسازها ایجاد میشود. یک دسته داروها را در سکوتی بیمعنا و نگاهی سرد به دست بیمار میدهند برود و معمولا خداحافظیِ بیمار را هم جواب نمیدهند. دستهی دیگر بیمار را نگاه میکنند، با او حرف میزنند، سعی میکنند کمی خودشان را جای او بگذارند و درکش کنند، بعد دارو را میدهند دستش و راهیاش میکنند که برود. صرف نظر از اینکه جهان همیشه هوای دستهی اول را بیشتر دارد و کمتر بهشان سخت میگیرد و خودِ مردم هم بیشتر از آن دسته حساب میبرند، من همیشه زور میزنم که خودم را در دستهی دوم جا کنم.
احمد آقا را از روزی که دکتر فتاحی زنگ زد و گفت از داروخانهی «درمانگاه ب» قهر کرده و من بروم شیفتهایش را پر کنم میشناسم. «درمانگاه ب» با بقیهی درمانگاههای تهران یک فرق مهم دارد: هنوز که هنوز است آدمهای جنگ را به خودش میبیند. هر روز یک عالمه جانباز از همت و چمران میپیچند سمت ملاصدرا و شیخ بهایی که بیایند نبش خیابانهای دو فیلسوف و درمان شوند. آخرش هم میفهمند اشتباه کردهاند و برمیگردند به همت و چمرانشان. احمد آقا امروز فهمیده چه اشتباهی کرده که پایش را گذاشته توی «ب»، فقط از بس شرمِ بیدلیل دارد همه را ریخته توی خودش و جوش آورده. میپرسم: «چی شده حاجی؟ چقدر عرق کردی!» و جز نگاهِ گریزان و لبخند، چیزی از او نمیبینم. «وایسا میام اون ور الان.» از جایم بلند میشوم و کانترهای همکاران را یکی یکی رد میکنم و یک ورق کاپتوپریل از قفسهها برمیدارم و میروم بین مردم آن طرف که احمد را پیدا کنم.
مردم تا روپوش سفید میبینند راه باز میکنند. تنم به تنِ یکی دو نفر میگیرد تا میرسم و دستم را میگذارم روی شانهی احمد. دستم روی شانههایش است و براندازش میکنم. یک کتانی سفید قدیمی پایش کرده و پاچههای شلوار ششجیب خط اتودارش پشتِ آرمِ وُرلد کاپِ کتانی فرو رفته. راستش از آن طرف کانتر هیچوقت ندیده بودم احمدآقا شلوار ششجیب پایش میکند. اما پایش کرده. به نظرم همان یک پایی که واقعا دارد خیلی بهش میآید که شش جیب رویش را بپوشاند. آن یکی پا هم که همیشه شاهدِ بیجانِ ماجراست. کتِ تنش هم قدیمی است. از این اُورهای آمریکاییِ سبزِ مُرده. یکی از این کلاههای کاموایی همین رنگی یا مثلا قهوهای اگر سرش بود، میتوانستم باور کنم همین الان از جنگ برگشته. دستم را روی شانهاش فشار میدهم و سعی میکنم لبخندی تحویلش بدهم که حس شرمش را تحریک نکرده باشم. از آن لبخندها که آدم از توی دهان میخندد ولی خیلی لبها را از هم باز نمیکند. دست دیگرم را طوری سمت یکی از صندلیها میگیرم که خانمی که رویش نشسته خود به خود از جا بلند میشود و احمد را مینشانم.
لپهایش سرخ شده و ابروهایش دیگر توانِ سد شدن جلوی عرقهایش را ندارند. عرق از چین وسط پیشانیاش سر میخورد و به قطرهی بزرگترِ عرقِ وسط ابروهایش میپیوندد و میچکد. سرش را هنوز هم پایین گرفته و هیچ نمیگوید. نصف کاپتوپریل را میگذارم زیر زبانش و شانهاش را کمی میمالم. همزمان هم سعی میکنم یک جوری بهش بفهمانم که مسئول همهی ویرانههای بعدِ جنگ تا امروز او نیست که اینقدر بخواهد خجالت بکشد.
البته رسیدِ توی دستش را که میگیرم تا مشت گرهکردهاش را باز کند و آرام بگیرد، حدس میزنم چه شده که دارد اینطور عرق میریزد. احمد آقا بارهای قبلی هم که میآمد داروخانهی «ب» همیشه یواشکی میآمد پیشِ من و یک جوری حالیام میکرد که بروم بالا سرِ بچههایی که دارند نسخهها را ثبت میکنند و یک جوری تعداد داروها را بالا و پایین کنم که هیچ مابهالتفاوتی برای بیمه نداشته باشد و نسخه رایگان بماند. یک نفر اگر لایق این بود که وسط شلوغی داروخانه بروم و این کار را برایش بکنم احمد بود. وضعی نداشت و این از سر و رویش میبارید. البته لباسهای قدیمیاش را با عشق تنش میکرد و ربطی به وضع پول نداشت ولی خب، آدم توی داروخانه بعضی وقتها یک نگاه میکند و چند آه میکشد و تا ته ماجرا را میفهمد.
به احمد توضیح دادم که بچههای ثبت نسخه را ببخشد که کارش را طوری راه نینداختهاند که هیچ پولی برای نسخهاش پرداخت نکند. گفتم بگذارد به پای شلوغی داروخانه و هنگ کردن تیراژه و اعصاب خردِ این روزهای همه. او هم به من توضیح داد که کاش کارکنان «ب» برای شانزده هزار تومان توی صندوق جوری با او رفتار نمیکردند که خانم کنار دستش کارتش را بکشد و به جای او حساب کند. نمیتوانم بنویسم با چه تنفری از کاری که کرده بودند حرف میزد. میخواست بالا بیاورد. زیر گلویش بغض را میدیدم که باد کرده بود و لابلای چروک گردنش بالا و پایین میرود. بغض دارد اگر با یک پا بیایی به درمانگاهی که امید داری تویش درمانت رایگان شود چون نداری و چون کشوری که پایت را برایش دادی پولِ توی جیبت را هم گرفته، بعد این طوری با تو رفتار شود. باید به تو افتخار کنند اما تهش ترحم نثارت میشود.
فشارش خیلی حالیاش میشود که میآید پایین. من به جای فشارش بودم پایین نمیآمدم بعد از این بغض. همه چیز که درست شد، دست میبرم زیر نیمدایرهی بیشیشهی کانتر و کیسهی داروهایش را درمیآورم و بهش میدهم. دست میکند ته یکی از جیبهای شلوارش و یک آبنبات قدیمی و کهنه درمیآورد و بیآنکه لبخندش محو شود میگذارد توی جیبم و میگوید: «برای تو آوردهم.»
نمیدانم این جملهی آخر را چرا خیلیهاشان به زبان میآورند. چشمهایشان که دروغ نمیگوید ولی باورش برایم سخت است که یکی در قد و قوارهی احمد، موقعِ از خانه بیرون زدن، برای من آبنبات گذاشته باشد تو جیب شلوار ششجیبش. عادت هدیه دادن را اولین بار توی رضایی دیدم. رضایی آدم عجیب و غریبی بود. وقتی داد و بیداد راه میانداخت واقعا شیشهها میلرزید. آنقدر به هم میریخت و داد میزد که بیشتر شبیه نالهی عجز میشد تا فریاد خشم. عجز از تاب و توانی که ندارد برای تحملِ یک سری چیزها. عجزی که چهل سال است در او ریشه دوانده و همه جا را خشکانده.
آنقدر راه افتادن کار رضایی برای «ب» مهم است که هر بار برای اینکه بیاید دکتر زنگ میزند و برایش آمبولانس میفرستند. نه که فکر کنید تشریفات و بادمجان دور قاب چین دارد برای خودش. اینها را بقیه زیاد دارند توی «ب»، ولی رضایی بی هیچ تشریفاتی موبایل قدیمیاش را میگیرد دستش و زنگ میزند به بچههای آمبولانس و آنها جرئت نمیکنند نروند. اگر نروند، رضایی آنقدر داد میزند تا همه کَر شوند و خودش هم سکته کند. این تسهیلات را هم با همین داد و بیداد برای خودش فراهم کرده است. از سدِ بادمجان دور قاب چینها و کاسههای داغتر از آشِ حوزهی ریاست «ب» گذشته بود و رفته بود جلوی رئیس و جوری همه چیز را به هم بافته بود که خود رئیس شخصا دستور آمبولانس برایش داده بود.
از آن به بعد رضایی ماهی دو بار را مهمان ما بود. مجمعالامراضِ درمانگاه «ب»، مردِ در تنهایی اژدها و در کنار همسر پروانه. یک روز فرمانده قدیمی جنگ، همان که هر بار از در داروخانه میآمد تو پچپچِ راه میافتاد که فلانی آمد و حواستان باشد که دادش را درنیاورید، با خانمش آمده بود درمانگاه. باید آنجا میبودید و نگاهشان میکردید. سنگ خارا در کف آن خانم موم شده بود. جیک از رضایی درنمیآمد. چه برسد که بخواهد به نالهی عجز بیفتد.
ولی خب، اکثر روزهایی که به درمانگاه میآمد تنها بود و همان اژدهای پرسر و صدا. عصبانی شدنش را از برم. عصبانی که میشود شروع میکند عصایش را به زمین میکوبد. این عصا به زمین کوبیدن برای او حکم رجز را دارد. بعد از چند ضربه و وقتی همه توی پناهگاههایشان مخفی شدند، بمباران را آغاز میکند. تصور کسی که روزگاری آنقدر برای خاکش میارزید که صدام برای سرش جایزه گذاشته بود، وقتی توی «ب» وسط خیل عظیمی از مصلحتطلبانِ فضولباشی صدایش را انداخته توی سرش و دارد از بالا تا پایین کشور را به فحش میکشد، سخت و هیجانانگیز است. حاضرم شرط ببندم اگر همین فردا و وسط همین سفرهی گستردهی مُشتی سگان جنگ شود، رضایی وسط همان میدان جنگ عصایش را به زمین میزند و رجز میخوانَد. اما همین رضایی، امروز اگر جایی حقش در حد مثلا ده دقیقه اتلاف وقتِ ناحق، ضایع شود، اول با آن یک چشم ترسناک ـ که تا مدتها نفهمیده بودم کدام است ـ و نگاههای نافذش زخمیات میکند و بعد با فریادهایش تیر خلاص را میزند. و فریادهای او خیلی سوزناک است. سوز رنجی که توی تن و روحش با خودش میکشد. سوزی که همه را میسوزاند.
اما نه. همه نه. رضایی یک اخلاق بینظیر دارد: تر و خشک را با هم نمیسوزاند. آن طرف درمانگاه که دارد با صندوقدار دعوا میکند مال همان طرف است. به داروخانه که میآید تا وقتی سر به سرش نگذاری مهربان است. همین دو سه هفته پیش بود که قانون تفکیک تر و خشک را توی خود داروخانه اجرا کرد. با بچههای پذیرش دعوایش شد و با فریادهایش همه را له کرد. بعد که آمد پیش من دارو را بگیرد، به خاطر اینکه از جایم بلند شدم و داروهایش را دانه به دانه توضیح دادم، دست کرد توی جیبش و یک گُل سر بهم داد. گفت «برای تو آوردم» و لبخند زد. همینجا بود که فهمیدم با کدام چشمش نگاه میکند. چون فقط با چشم واقعیاش توانست بخندد. چشم راست. البته هیچوقت نفهمیدم چرا به من گل سر کادو داد ولی هنوز که هنوز است برایم خاطرهای خوش است. به نظرم راست میگفت. برای من آورده بود. نه خود خود من ولی یکی مثل من. وگرنه رضایی با آن کلهی کچل و آن نگاههای ترسناک چرا باید گل سر بگذارد توی جیبش؟
آخر شبِ همان روز، یکی از آن نسخههای ضمیمهدار آمد دستم. توی «ب» یک سری نسخه هست که یک نامه بهشان چسبیده. این نسخهها را باید رایگان بدهیم به صاحب دارو. نسخه خیلی پر بود. پر از دارو. به زور میشد بفهمی دکترش چه نوشته. آمدم ببینم بیماری چیست که راحتتر خودم را جایش بگذارم ولی اصلا دیدن نمیخواست. گزیدهای از هرچه دارو توی فصل اعصاب و روانِ کتزونگ خوانده بودیم اینجا بود. انواع آرامبخش و ضد افسردگی و ضدِ جنون. ضد جنونها اسم بزرگی دارند ولی بعضی وقتها این خبرها هم نیست. هر چیزی را که کمی خلبازی تویش باشد میشود با ضد جنونها درست کرد. اُلانزاپین و کوئتیاپین هم از همین خانوادهاند. هر وقت جفتشان را با هم توی یک نسخه ببینم، غمگین میشوم. چون میدانم آنقدر دل بیمار صاحب این نسخه گرفته و آنقدر روح ناآرام و روان پریشانی دارد که هیچکس توی دنیا پیدا نمیشود که بخواهد خودش را جایش بگذارد، حتی داروسازهای دستهی دوم.
ضد جنونها خصوصا وقتی با ضد افسردگیها و آرامبخشها مصرف میشوند، آدم را خیلی شُل و ول میکنند. فکر میکنم علم داروسازی هیچوقت یقین نکرده این داروها واقعا دارند حال بیمار را خوب میکنند یا آنقدر شلش میکنند که دیگر نای نشان دادن حال بدش را ندارد. صاحب نسخهی حاضر هم مستثنی نبود. مردهی متحرک شده بود. شلِ شل. دو پایش را با خودش میکشید و جلوی کانتر که رسید هیچچیز نگفت. فقط چشمهای کاسهی خونش را دوخت به من. دستهایش را هم چسبانده بود دو طرف بدنش و سرش کمی به راست خم بود. اصلا هم چاق نبود. و این یعنی یا وضع خیلی خراب بود یا داروها هنوز کم بودند. جوان بود. خیلی جوان. و این یعنی یک فرق مهم با بقیهی مردهای جنگیِ این درمانگاه داشت. اینهایی که نسخههای ضمیمهدار داشتند اکثرا جوان بودند. مرد جنگ بودند، ولی نه آن جنگی که برای همت و چمران بود و احمد آقا یا رضایی از آن میآمدند.
نسخهاش آزاد بود. تاریخ تولد نداشت. ولی صورتش از سی سال رد نشده بود. موهایش ولی خیلی سفید شده بود. اسمش را نگاه کردم. دکتر خیلی بدخط نوشته بود: آصف. گفتم: «آقا آصف؟» و با صدای نشنیدنیای تصدیق کرد. دو سه کلمهی دیگر که ازش پرسیدم فهمیدم اصلا ایرانی نیست. افغانستانی است. چشمهایش خیلی قرمز بود. کاسهی خون. پریشانی روانش کم میگذاشت بخوابد، هر چند شب به شب مشت مشت خوابآور میخورد. دارویش را دادم دستش. دستش عین بید میلرزید. فهمیدم چرا دستهایش را آنطور میچسباند به کنار تنش.
بعضی وقتها آخر شبها توی درمانگاه هیچکس نیست. آصف که داروهایش را گرفت و رفت، دنبالش رفتم. میخواستم ببینم کیست، کجا میرود. ولی نرفتم. ایستادم و نگاهش کردم. جلوی چشمهای من، توی تاریکیِ راهروی درمانگاهِ بیوفای «ب»، وقتی دیگر هیچ رئیس و بادمجان دور قاب چینی تویش نبود، وقتی فقط اسم مقدس «ب» را با خودش داشت، یک نفر داشت نفس میکشید و پاهایش را با خودش میبرد که دور از وطن خودش در خاک وطنی دیگر و برای وطنی دیگرتر جنگیده بود. جوانیاش ویران شده بود و ویرانهها را با خودش در سه کشور به دوش میکشید. چشمهایش از دوری افغانستانش سرخ بود. دستهایش از روزهای شام میلرزید و پاهایش را با خودش تا ایران کشانده بود که جنونش را رایگان خوب کنند.
با همان سرِ خمشده به یک سمت و پاهایی که با خودش میکشید داشت راهروی درمانگاه را تا ته میرفت. صدا صدای پاهای او و نفس کشیدنش بود. خودِ صدای شب. رفتم کمی جلوتر. لای صندلیهای خالی درمانگاه جوری نشستم که توی تاریکی کسی نمیفهمید اصلا وجود دارم یا نه. هی چشمهای غرق خونش میآمد توی سرم و هی دستان لرزانِ چسبیده به تنش را به یاد میآوردم. دست خودم نبود. به اندازهی کل شرمهای احمدآقا داشتم از او و رفتن غریبش خجالت میکشیدم. دقیقا از همان جنس. از همان نوع عام و همهشمول.
صدای لخلخ پاهایش توی گوشم بود. نسخهی سنگدلِ گریه نکنِ خودم را در روشنی داروخانه جا گذاشته بودم و وسط این تاریکی و روی صندلی بیمارها شروع کردم به گریه کردن. من بودم و اشکهایم و صدای پاهای آصف. آصفِی که اسمش سه حرف داشت و سه وطن داشت، اما حالا دیگر هیچ حرف و وطنی برایش نمانده بود.
سر و صورتم خیلی خیس شده بود. خواستم خشکش کنم. دست کردم توی جیب روپوشم که دستمال پیدا کنم. دستم خورد به گُل سر رضایی. گل سر را گرفتم توی مشتم و دویدم سمت آصف. صداش زدم: «آقا آصف!» ایستاد اما بر نگشت.
وسط داروخانهی «ب» ایستادهام و قامت بلند احمد آقا را نگاه میکنم که دارد میرود و یاد قامت آصف میافتم که برنگشت و رفت. احمد که میرود برمیگردم پشت کانتر داروخانه. آبنبات احمد آقا توی جیبم است. یک سبد دارو با یک نسخهی ضمیمهدار هم روی میز است.