در آستانهی چهل سالگی، خیلی سریع و بیپروا رفتم توی دل ماجراهای مهم زندگی. مردی را ملاقات کردم، عاشق شدم و بعد تصمیم گرفتیم بچهدار شویم. از شهر آستینِ تگزاس به شهر دنورِ کلرادو که او زندگی میکرد نقل مکان کردم. بیمعطلی باردار شدم، جوریکه هردومان غافلگیر شدیم، چون فرض میکردیم بارداری در این سنوسال کمی زمان ببرد. بعد هولهولکی سعی کردیم آماده شویم. تازه به دنور آمده بودم و هنوز برای اینطرف و آنطرف رفتن از نقشه کمک میگرفتم. امیدوار بودیم قبل از به دنیا آمدن بچه آپارتمان مجردی شوهرم را تخلیه کنیم، ولی ساختوساز آپارتمان جدید قدری کشدار شد. سرانجام به هر ترتیب به آپارتمان جدید نیمهکاره اسبابکشی کردیم. خانهی جدید نه هود داشت، نه کابین دوش، و نه خبری از کمددیواری و طبقهبندی لباس و کتاب بود. پنجرهها لخت بودند، بیپرده. اما وقتی تخت بچه را توی اتاقش سرهم کردیم فکر میکردم دیگر آمادهایم.
دو هفته بعد بچه به دنیا آمد. پسری لاغر و کشیده، درست شبیه پدرش. عاشقش نشدم چون از قبل عاشقش بودم. خندهدار است اما وقتی نصفهشب بیدار میشد آنقدر خوشحال میشدم که نگو. دوست داشتم زمان بیشتری کنارش باشم. خیلی سخت بود تا به بچهداری عادت کنم. حمام و دستشویی را که کاشی و سرامیک کردند، فکر کردم حالا دیگر هروقت بخواهم شبها دوش میگیرم و راحت میخوابم و دوباره سرکار میروم و زندگی به روال عادیاش برمیگردد.
ماهها به همین منوال گذشت و من هنوز سرکار برنگشته بودم و خبری از روال عادی زندگی نبود. دقیقا روزها چه میشدند؟ سوال سختی بود.
بچه که یک سالش شد، به دنبال یافتن راه گریزی رفتیم ایرلند. پدر و مادرم هر دو بزرگشدهی ایرلند بودند. زمان بچگی دو سه سالی یکبار به ایرلند میرفتیم و همیشه هم سعی میکردیم تا آنجا که میشد بیشتر افراد تیر و طایفهی عریض و طویلمان را ببینیم و نه فقط یک عدهی معدود را. مادرم نه تا خواهر و برادر داشت و پدرم چهار تا، من هم تا دلتان بخواهد عموزاده و عمهزاده و چه و چه. همیشه طی دیدارهایی ضربالاجلی به هر که میشد سر میزدیم. سفرهای دوران بچگی به معنای جابجا شدنهای مدام، خوابیدن روی زمین و مبل و باز نکردن کامل چمدانها بود، در عوض همه را رودررو میدیدیم که همیشه مهمترین بخش هر سفر بود.
وقتی برنامهی سفر را میچیدم که از دوبلین به کاوِن، از کاون به موناگان و از موناگان به دونگال برویم و عموها و خالهها و عمهها و زاد و رودشان را ببینیم و دوباره در امتداد جادههای باریک، خوابآلوده، مسیر رفته را تا دوبلین برگردیم، فکر اینجایش را نکرده بودم که سفر به ایرلند همانقدر که باعث تقویت روحیهی من میشد باعث تقویت روحیهی شوهرم نمیشد. همهاش دو شب کنار ساحل صخرهای دونگال تنها بودیم، ولی تا آنجای کار فهمیده بودم این سفر اسمش هر چیزی بود جز سفر. برنامهی سفری که چیده بودم مناسب بچه نبود چون هنوز جا و خوراک بچه دستم نیامده بود و پسرمان هم با اختلاف ساعت خو نگرفته بود.
مدتی که در امتداد ساحل صخرهای دونگال پیش رفتیم، بگومگوهامان در ماشین اجارهای بالا گرفت، بگومگوهایی که بیا و ببین. سر موضوعاتی پیشپاافتاده مثل معادل اسم گل و گیاهان. اما ظاهرا موضوع چیز دیگری بود: قبل از اینکه بچه به دنیا بیاید، تصور من از بچهداری این بود که هردو به یک اندازه با بچه وقت میگذرانیم و به یک اندازه به شغلمان میرسیم. فکر میکردم وظیفهی مادری خیلی نامحسوس به زندگیام اضافه خواهد شد، بدون تغییری آنچنانی در روند زندگی روزانهام. دیگر به دشتهای ناهموار دونگال رسیده بودیم، معلوم بود تصور همکاری زن و شوهری درست از آب درنیامده. واقعیت امر این بود که شغل همسرم با وظیفهی تماموقت پدری جور درنمیآمد و شغل من چرا. درآمد شوهرم به اندازهای بود که از پس خرج و مخارج هر سهمان برآید، اما من هیچ کمکحال اقتصادی زندگیمان نبودم. اولویتم وقت گذاشتن برای پسرم بود، و به این معنی بود که هیچوقت دوباره به زندگی سابقم برنخواهم گشت؛ به قبل از مادر شدن، به زنی که بخش عمدهی زندگیاش خلاصه میشد در کارش، زنی که دلم برایش تنگ شده بود. مادر شدن دنیای دیگری داشت و من داشتم همه چیزش را یاد میگرفتم، هر مهاجری که به خاکی غریب پا بگذارد بیشک هویت جدیدی هم میخواهد.
مادرم در مزرعهی لبنیاتسازی کوچکی به اسم کورنزلیو در شهرستان کاوِن بزرگ شده بود. بچگیاش پی هی کردن گاوها در گذرگاه باریک پاییندست روستا، کیش کردن مرغ و خروسها و پیاده گز کردن (چیزی حدود ده کیلومتر) تا مدرسهی تککلاسهی آن منطقه گذشته بود. هجدهساله که شد، رفت لندن تا پرستاری بخواند. یک روز آخرهفته در جشنی که برای ایرلندیهای مقیم لندن برپا شده بود شرکت کرد و با پدرم آشنا شد. پدرم بزرگشدهی دوبلین بود (منطقهی فقیرنشین، نه اعیاننشین) مهندسی خوانده و به خاطر شغلش در بیبیسی به لندن کوچ کرده بود. پدر و مادرم در 1964 ازدواج کردند و سال بعدش هم مرا داشتند، یک سالی را در لندن گذراندند و دوباره مهاجرت کردند، این بار به آمریکا. آرسیاِی که یک ابرشرکت تجهیزات الکترونیکی در کامدنِ نیوجرسی است پدرم را از بیبیسی استخدام کرده بود. در همان بدو ورود به کامدن دستشان آمد که فقر و جرم و جنایت و خشونت پلیس و اعتراضهایی که در مطبوعات با عنوان «شورشهای نژادپرستانه» ازش یاد میشد در آنجا بیداد میکند. پدر، تا آنجا که از لحاظ رفتوآمد برایش میسر بود، دور از شهر در نیمهراه ساحل نیوجرسی خانهی ویلایی سفید رنگی به رنگ اکثر خانههای حومهی شهر ساخت.
سال بعد خواهر و برادر دوقلویم به دنیا آمدند. مادرم با سه بچهی قد و نیمقد زیر سه سال در کشوری زندگی میکرد که هنوز درست و حسابی بلدش نبود. کمسن و سالتر که بودیم، مادر با ما در خانه میماند. مشغول پختوپز و رفتوروب و دوختودوز میشد و به وقت ضرورت موهامان را کوتاه میکرد. از مدل کاسهای موهامان کیف میکردیم. پارچههای پیرهنی برادرم مثل پارچههای گلگلی پیرهنهای ما بود و عجیب اینکه لباسهامان از معیارهای لباسهای آمریکاییها هم چیزی کم نداشت. مادرم اجازه میداد بیرون بازی کنیم و همانطور کر و کثیف برگردیم خانه، مثل زمان بچگی خودش. کف خانه معمولا الگوی لباس و سوزن تهگرد پخش و پلا بود تا بعد از اینکه ناهار بار گذاشت دوباره مشغول دوختودوز شود. پدرم وسواس تمیزی داشت و سعی میکرد با اختصاص دادن یک روز در هفته به تمیزکاری این عادت را در ما هم جا بیندازد. یادم میآید من مسئول پاک کردن قرنیزها بودم، بالاتر قدم نمیرسید. اگر به پدرم بود پا به ایرلند نمیگذاشت اما مادرم نه، مجبورمان میکرد هروقت موقعیتش را داشتیم به ایرلند سر بزنیم. قناعت و صرفهجویی میکردند تا هزینهی بلیت هواپیمای هر پنج نفرمان را جور کنند، تا تقریبا یک سال در میان به ایرلند برویم و بعد از مدتها با پدربزرگ و مادربزرگ و عموها و خالهها و فک و فامیلی که روزبهروز زیادتر میشد دیداری تازه کنیم.
در هر سفر، به یاد قدیمها به مزرعهی کاون میرفتیم. همین که میرسیدیم پدربزرگ و مادربزرگ میبردندمان به بقالیای که همانجا میگرداندند و ما از ظرفهای بزرگ خروسقندی برمیداشتیم. بعد با بچههای فامیل که در روستا زندگی میکردند با عدلهای طلاییرنگ و خوشبوی یونجه قلعه میساختیم و گاهگاهی توی قلعهها سیگارهایی را که کش رفته بودیم چُسدود میکردیم. خیلی کار وحشتناکی بود، حماقت محض، ولی خوشبختانه هیچوقت قلعههای کاهی آتش نگرفتند.
دمدمای غروب، ما بچهها توی چراگاههای دور و اطراف پخش میشدیم و گاوها را جمع میکردیم که بدوشندشان، بعد مادربزرگ به همهمان توی لیوانهای سرامیکی ترکخورده شیر گرم و تازه میداد، شیری به رنگ زرد. ما اصولا شیر را اینطور میشناختیم: سفید و خنک که تازه از یخچال درآمده. مادر چشمغره میرفت که بخوریم، اما رنگ و طعم و دمای آن شیر عجیب بود. شیرِ تازه خوردن به شکل آیینی درآمده بود که یادمان میانداخت چهقدر از زندگی روستایی زمان بچگی مادرم فاصله گرفتهایم. من به شخصه اغلب فکر میکنم آیا میتوانم طبق معیارهای روستایی مادرم زندگی کنم.
منطقهای که پدرم در جنوب نیوجرسی انتخاب کرده بود خیلی سریع به منطقهی حومهنشین ایالت بدل شد. مزارع ذرت به سرعت به نفع انبوهسازی عقب نشستند. مادرم مسیرهایی طولانی تا لب جادههای دوردست رانندگی میکرد تا از تهماندهی ترهبار بساط مزرعهدارها خرید کند، گوجههای گوشتی و شیربلال برمیداشت و پولش را توی دخلی میانداخت که کسی پایش نایستاده بود. حس میکرد این کارش تاثیر بسزایی روی فروش باغها دارد. کلا ایرلندیها آدمهای مهماننوازی هستند. خانهی ما روبروی دریاچهی سیاهآب بود. روزهایی که علفهای هرز را میکندیم، بعد از اتمام کار، میزدیم به آب تا وقتی که تکههای سفید لباس شنامان تیره میشد.
مادرم پدر را واداشت تا قایق فایبرگلاس زردرنگی بخرد که به سختی از پس قسطش برمیآمدند. عصرهای تابستان که پدرم از سرکار برمیگشت دوتایی قایق را از راه ماشینرو میآوردند پایین و میانداختند به آب دریاچه، پدر و مادرم اینسر و آنسر قایق مینشستند و فرز و چابک پارو میزدند. قایق با هر بار پارو زدن از اینسو به آنسو یله میشد و ما که وسط قایق تنگ هم مینشستیم، دستهامان را روی سطح آب میکشیدیم. بعدازظهرهای زمستان، همین که آب دریاچه یخ میبست، میرفتیم تا ته دریاچه اسکیتبازی میکردیم و برمیگشتیم. چهار فصل سال دور منطقه دوچرخهسواری میکردیم و باد توی ریشههای تزئینی فرمان دوچرخههامان میافتاد. پدر و مادر روی خانه اسم گذاشتند، بعد پدر با رنگ سیاه روی تابلویی با پسزمینهی سفید نوشت «تیر نا نوگ» به معنای «سرزمین جوانی ابدی» و کاشتش روبروی خانه.
با اینکه حومهی نیوجرسی زندگی میکردیم، ولی والدین ایرلندی خونگرمم تعداد زیادی از دوستانشان را که از کشورهای مختلف مثل آرژانتین، اتریش، دانمارک، انگلستان، اتیوپی، فنلاند، اسرائیل، اسکاتلند و آفریقای جنوبی به آمریکا آمده بودند دور هم جمع میکردند. بعضیشان مهاجران غیرقانونی بودند. پدر و مادرم دوستان آمریکایی کم نداشتند ولی بیشتر با دوستان مهاجرشان دمخور بودند، کسانی که با آنها تجربهی مشترک مشکلات دوتابعیتیها را داشتند. مشخصات من روی گرینکارت با خط کج سبزرنگی درج شده بود که نشان میداد مقیم قانونی آمریکا هستم، با عکسی از جوانیهای مادرم و بچهای تپلمپل توی بغلش: که من باشم. یکبار که داشتیم از سفر خانوادگی سالانهمان از ایرلند برمیگشتیم ـ در حد سُکسُک از خانهی فامیلی به فامیل دیگر ـ یک مامور مرزی آمریکایی جلومان را گرفت و شاکی بود که عکس بچهی روی کارت میتواند عکس هر بچهای باشد. برای او کارتم به مثابهی یک حقهی نمایشی ناکارآمد بود و برای خودم یک طلسم ـ تمثال چاپی سفری که خانوادهی ما را از کشوری به کشور دیگر و از فرهنگی به فرهنگ دیگر میرساند. من گرینکارت را توی جعبهی جواهرات نگه میداشتم. یاد گرفته بودم در چنین شرایطی بگویم کارت جدید میگیرم اما هیچگاه اقدام نمیکردم.
پدر و مادرم زمان کودکی دو هدیه به ما بخشیدند ـ یکی دریاچه و قایق و دوچرخهسواری و خانهی حومهی شهر نیوجرسی و دیگری گاوها و مرغ و خروسها و مزارع سرسبز روستای ایرلند. آنها نیروی زیادی صرف میکردند تا بر فاصلهای که به واسطهی اقیانوس اطلس بین ما و خویشاوندانمان افتاده بود غلبه کنند. بیشتر پیوندهای خانوادگی مهاجران نسل قبلی که از همین اقیانوس با قایق عبور کرده بودند گسسته شده بود، ولی ما روابطمان را حفظ کردیم و همهی اینها را مدیون راحتی سفرهای هوایی، تماسهای تلفنی و فراگیر شدن انواع پستهای هوایی هستیم که باعث میشد اقوام بتوانند نامههاشان را چندتا چندتا با هم پست کنند.
وقت خواب، مادر برایمان کتاب نمیخواند، در عوض قصههایی تعریف میکرد که عجیب بودند، قصههایی از سالهای دور، مثل وقتی که خیلی اتفاقی انگشت برادرش را با تبر قطع میکند یا وقتی یک کارگر مزرعه را راضی کرده بود تا گیسهای بلندش را با قیچی پشمچینی کوتاه کند یا وقتی پدربزرگ فرستاده بودش پیش خواهر ترشیدهاش تا چند سالی با او زندگی کند و اینکه آنجا از پس همهی کارهای مزرعه برآمده بود.
حالا میفهمم که مادرم برای دل خودش آن قصهها را تعریف میکرد تا مطمئن شود آدمی میتواند با عقبهای روستایی به شهر مهاجرت کند و همواره آن شخصیت روستایی سابقش را حفظ کند. بیهیچ تغییری. اگر پدر و مادرم مهاجرت نکرده بودند بیشک آدمهای دیگری میشدند. دههها گذشت تا به این نکته پی ببرند، تا اعتراف کنند که هیچگاه نمیخواهند آمریکا را ترک کنند، تا درک کنند همینجا سرزمین مادریشان است.
آن زمان، پدر و مادرم از کشمکشهای جنجالیای که روی پذیرششان تاثیر منفی میگذاشت دوری میکردند. مثل مسئلهی سفیدپوستها و رنگینپوستها، به ما هم هیچ دستمایهای دربارهی مسائل نژادپرستانه نمیدادند. مطمئن بودند ما هم میدانیم که زندگی طبقهی متوسط در آمریکا همین است و بس، اینکه چه شرایطی نصیب چه کسی شود نه ربطی به طالع و اقبالش دارد و نه کوتاهی فرد، بلکه یک موضوع اجتماعی است.
پدر و مادرم خودشان را قاطی بحث «سیاهها» و «سفیدها» نمیکردند. مدتی به اشتباه منتقد این قضیه بودم که چون جزء نسل اخیر مهاجرانم پس هیچ مسئولیتی در قبال گذشتهام ندارم. خیلی گذشت تا بفهمم اصلا کسی در برخورد اول هیچ اهمیتی نمیدهد که من دورگهی ایرلندی-آمریکاییام، حتی اگر خودم دوست داشته باشم دیگران بفهمند ایرلندیام، نه فقط یک سفیدپوست. کسی که خارج از گود دغدغهی مرا میشنید این حرفها برایش از سر شکمسیری بود چون من سفیدم و سفیدها هم امتیازهایی دارند. یاد گرفته بودم توهماتی را که غالبا مهاجران اروپایی دودستی به آن چسبیده بودند ول کنم: اینکه اگر سرتان گرم کار خودتان باشد یقینا کسی کاری به کارتان ندارند. چنین چیزی امکان ندارد. اما این موضوع برای دیگران جا نیفتاده بود. ما فقط یک نسل بود که در آمریکا زندگی میکردیم اما هرجا میرفتیم طوری رفتار میکردند انگار پشتدرپشت مال همین آبوخاکیم.
بزرگتر که شدیم، فاصلهی سفرهامان به ایرلند بیشتر و بیشتر شد. به خاطر پروژههای نویسندگی مسیرم به بروکلینِ نیویورک و بعد آستینِ تگزاس افتاد. مشتاق بودم کسانی را که مثل خودم اولین نسل خانوادهشان بودند که در خاک آمریکا متولد شده بودند ببینم، شاید نوعی نیاز به اثبات خود. من با تمام وجود عاشق نوشتنم. روزنامهنگاری برایم حکم ماجراجویی، آزادی، سفر و غافلگیری قصههای جدید را دارد.
بعد از ازدواج آمدیم دنورِ کلرادو، چشمانداز خانهمان قلههای سر به فلککشیدهی کوهستان در امتداد افق بود. کوهستان، لخت و عور که بود، آبی سیر میزد و بعد از بارش برفِ نو یکدست سفید میشد. هنگام پاییز، بیشهزار زردرنگ سپیدارها در دره میدرخشید. خانهی جدیدم بسیار زیبا بود، اما از شهرستان کاون بسیار فاصله داشت. با نقل مکان به غربِ دور باز از ایرلند و خواهر و برادر دوقلویم که در ساحل شرقی زندگی میکردند دور افتادم. هزینههایم به دخل و خرج شوهرم اضافه شده بود، و با دوستان پولدار شوهرم حشر و نشر میکردیم. حامله که شدم، هیچ از زایمان نمیدانستم، هیچکدام از افراد خانوادهام نیز نزدیکم نبودند.
وقتی به مادرم زنگ زدم تا از تجربیاتش بگوید، حرفهایش با همه فرق داشت. مادرم مرا در بیمارستان لندن به دنیا آورده بود. با اینکه اولین زایمانش بوده ولی خیلی اطلاعات داشته چون توی مزرعه بزرگ شده بود و تجربهی قابلگی داشت. زایمان طبیعی کرده بود، بی هیچ کس و کاری که دور و برش باشد. دکترها به پدرم گفته بودند برود سینما فیلم ببیند، او هم همین کار را کرده بود: فیلم قطار با بازی بِرت لنکستر. مادرم گفت: «اصلا درد نکشیدم.» بعد از زایمان هم نامهای به خالهام کاتلین که در ایرلند زندگی میکرد نوشته بود، خواهری که نزدیکترین کس او بوده. مادرم نوشته بود: «بچه ساعت 11:40 دقیقهی صبح با یه کم کمک دکترها به دنیا اومد. یه خرده خستهم، ولی اینقدر دلم میخواد بخوابم که نگو. همینکه به بخش انتقالم دادن لاری اومد ملاقات. بچه رو چند دقیقه بیشتر ندیدم. وزنش تقریبا سه کیلو و هشتصد گرمه. صحیح و سالمه. موقع زایمانم انگار صدای غرش بلندی از مزرعهی کورنزلیو شنیدم.» خالهام نامه را چند سال پیش خودش نگه میدارد و بعد روزی دوباره برای مادرم ارسالش میکند.
من هم فکر و ذکرم را گذاشتم روی زایمان طبیعی. سرم و آنژیوکت و زایمان القاشده و مراقبت مدام، هیچکدام را نمیخواستم. میخواستم مثل مادرم زایمان کنم، به همان روش سنتی ثمربخش. اما متخصصم دل به شک بود، انگار فکر میکرد نمیخواهم با واقعیت روبرو شوم. ساعت چهار صبح وقتی درد زایمانم شروع شده بود به دکترهای شیفت بیمارستان سنت جوزف هم همین را گفتیم، ولی آنها با حال خسته فقط رواداری کردند، انگار از این دست خواب و خیالها زیاد شنیده باشند.
طرفهای نیمهشب گوشهی مجلهی کنار تخت شتابزده نوشتم: «گرفتگی عضله، ولی نه زیاد» اولین انقباضها خیلی درد نداشت. دوباره با خط خرچنگ قورباغه نوشتم: «پس درد زایمان چی؟» حالت تهوع داشتم، شوهرم را بیدار کردم و گفتم وقتش است و باید برویم بیمارستان. تا ما برسیم و دکترها معاینه کنند دهانهی رحم هشت سانت باز شده بود. دکترها تعجب کردند و گفتند نیازی به آمپول بیحسی نیست. همانی شد که میخواستم.
در اتاق زایمان، شمایل عیسای مصلوب را به دیوار زده بودند که مرا به یاد صلیبهایی میانداخت که مادربزرگم به تمام در و دیوارهای خانهی مزرعهی کورنزلیو زده بود. یکی از دکترها گفت تا زور نزنم بچه به دنیا نمیآید. خستهتر از آن بودم که همچین قرص و قایم زور بزنم تا اینکه پرستاری آن روی سگش بالا آمد و سرم داد زد که «بزا دیگه.» کمی بعد پسرمان به دنیا آمد. فارغ شدم، زایمان راحتی بود مثل اتفاقی خوش ـ شاید ژن خوب مادرم را به ارث بردهام ـ اما من هم موقع زایمان آن صدای غرشمانند را حس کردم.
بعد اوضاع وخیم شد. اولین روزهایی که بچه به دنیا آمده بود فقط شیر میخورد و شیر میخورد و صداهای عجیبی مثل صدای پرنده از خودش درمیآورد. شوهرم بچه بغل روی صندلی راک مینشست و میجنباندش، جوری که صندلی به سرعت عقب و جلو میرفت، ولی بچه باز گریه میکرد. نمیدانستیم گریهاش از زور گرسنگی است تا اینکه پرستار بیمارستان گفت توی پوشکش ذرات قرمزرنگی دیده که نشانهی کمآبی است، چون من شیر کافی نداشتم. پرستاره گفت شیرخشک بهش بدهیم، اما بچه شیشه نمیگرفت، برای همین وقتی سینه میگرفت، شیر را توی لولهی خیلی ظریفی میریختیم و از کنار میگذاشتیم توی دهنش. جرئت مواجهه با چالش کمشیری را نداشتم. شوهرم فهمید که دیگر بریدهام. یک روز که به قصد پیادهروی رفته بود بیرون با یک جعبهی کوچک مخمل برگشت که تویش ساعت مچی قشنگی بود. از آن به بعد دفعات شیردهی را بهتر تنظیم میکردم.
خانه زندگیمان آشفتهبازاری شده بود: اسباب و اثاث زیادی نداشتیم، ولی هرچه هم داشتیم سر جای خودش نبود، کارتنهای بازنشده همینطور مانده بودند کف خانه و اصلا نمیدانستیم کارگرها کی میآیند. یک روز صبح توی اتاق خواب نصف لباسم را بالا داده بودم و به بچه شیر میدادم که کارگری آمد تو و سریع زد بیرون. گاهی درست وسط شلوغپلوغیها سروکلهی مشاور شیردهی هم پیدا میشد تا روند تغذیهی نوزاد را چک کند. بعد از بررسی اوضاع اخم میکرد و میگفت: «مادر خیلی استرس داره.» همچین حرفی به نظرم مسخره میآمد. انگار من بچهداری را سرسری گرفته باشم، درصورتیکه اصلا اینطور نبود. من حتی در مخیلهام هم نمیگنجید که مادر شدن تنشزا باشد. مگر قرار نبود مادر شدن مایهی رحمت و سعادت باشد؟
گذشته را که مرور میکنم، مادری میبینم که از شلوغیهای دور و برش کلافه بوده و حتی خودش را هم فراموش کرده. آن روزها، سردرگم در جغرافیای مادری، فکر میکردم مسافری در این دنیای جدیدم و خیلی زود به جلد همان آدم سابق برمیگردم. قطعا آمدن بچه در هر خانوادهای تغییری اساسی ایجاد میکند، اما تا قبلش فکر میکردم فشار بچهی به آن کوچکی روی من آنقدر نخواهد بود که بتواند جلوی بازگشت من به دنیای قبلیام را بگیرد. خلاصه هنوز که هنوز است کاملا نتوانستهام از پس این مسئله برآیم. نه به کار تمام وقت برگشتهام، نه به خود قبلیام. مادر شدن مثل فرایند کیمیاگری است: ذرهذره، روزبهروز روی زنها تاثیر میگذارد، تا وقتی که عاقبت متوجه میشوند جوهرهی وجودشان تغییر کرده. آمریکا روی پدر و مادرم هم همینطور به تدریج و بیوقفه تاثیر گذاشت. در فرودگاه جِیافکی هیچ مهاجری آشکارا نمیگوید امید بازگشت به وطن را بوسیده و گذاشته کنار یا تصورش از خود قبلیاش فرق کرده، ولی واقعیت همین است.
پسرم هفت هشت ماهش که بود، خیلی با خودم کلنجار رفتم بگذارمش مهدکودک اما دلم نیامد. هم او اذیت میشد هم خودم. به جایش مرخصی گرفتم. دفتر کارم را پس دادم و وقتی پسرم توی گهواره ورجهوورجه میکرد ساعتها مشغول باز کردن کارتنهای اسبابکشی میشدم. کنارش کار داوطلبانهی کوچکی هم پیدا کردم که حس مفید بودن بهم میداد. اما دوامی نیافت. با خودم میگفتم این که فکر کردن ندارد، ظرف یکی دو سال آینده دوباره همان زن پرمشغلهای میشوم که بودم و دوباره شغلم را با شروعی طوفانی از سر میگیرم. اما پسرم به من خو گرفته بود و برعکس.
امروز نمیدانم چه اسمی روی خودم بگذارم، چون نه مادری خانهدارم، نه مادری شاغل. اکثر مادرهایی هم که با آنها در ارتباطم کارشان را ول کردهاند. متخصصهایی در حوزههای مختلف، ولی برنامهشان را مثل من یکجوری سرهمبندی میکنند، وقتشان را بین کار و بازی با بچه تقسیم میکنند. ما هر دو جنبه را میبینیم و پیگیر مباحث هر دو دستهایم، هم مادران شاغل و هم مادران خانهدار، اما آنها گیجمان میکنند. همهمان نسبت به مادرانمان در سن خیلی بالاتری بچهدار شدهایم. از قرار معلوم، برای ترک کار باید چندمدتی جایی مشغول به کار باشیم. من موقع تولد پسرم شانزده سال کار روزنامهنگاری کرده بودم، و مادرم موقع تولد من سه سال کار کرده بود. مادرم میگفت: «خیلی به دنیات نزدیک بودم و پابهپات رویاپردازی میکردم، اون موقع همهش بیستوچند سالم بود.»
خودم به شخصه نمیخواستم فقط خانهدار باشم. چهرهی اجتماعیام چند تکه شده بود، البته دوباره چند سال بعد رفتهرفته به آن حس انسجام رسیدم. صبح تا ظهر که پسرم مدرسه میرفت مشغول نوشتن میشدم. روزها منظم شده بودند، ساعات نوشتنم را طبق تقویم مدرسه میچیدم. امورات خانهداری و نوشتن با هم جفتوجور شده بودند. وقتی پسرم مدرسه بود خانهداری نویسنده میشدم و وقتی خانه بود نویسندهای خانهدار.
یکبار شوهرم گفت فکر میکند چون من یک دختر مهاجرم میتوانم از پس شرایط دشوار برآیم. به نظرم منظورش این بود که در جمعوجور کردن اوضاع درهمگوریده ماهرم. با اینهمه، سالها زمان برد تا مادر شدن را که هم مایهی رحمت و هم مایهی زحمت است، با تمام وجود در آغوش بکشم. حالا که با دگرگونیام از در صلح درآمدهام، بارها نشستهام و از جنبههای مختلف به سفر دوران متاهلیمان به ایرلند فکر کردهام. آن زمان برداشتم از بحرانِ پیش رویم غلط بود: گمان میکردم با همسرم جروبحث داریم، ولی در واقع با خودم سر وقت گذاشتن برای پسرم به توافق نرسیده بودم. آمریکا بهم یاد داده بود اولویت با کارم است اما ایرلند مادری بهم بخشیده بود که همیشه بچههاش را مقدم بر هر چیزی میدانست. دست آخر من بیشتر از آنچه انتظار داشتم ایرلندی از آب درآمدهام اما نه به اندازهی مادرم. من به گذشته گره خوردهام، میراث مادرم با من مانده، نمیتوانم نقاط اتصالم را با آن مزرعه، زادگاه مادرم، قطع کنم. از طرفی هم میترسم نکند در حق پسرم کوتاهی کنم، پسرم باید دربارهی سادهزیستی اجدادش بداند. پسرکم، پارهی جگرم، قلبم، در ناز و نعمت بزرگ میشود. راستی چه کسی لیوانی شیر گرم تازهدوشیده دستش خواهد داد؟