وطن‌ناک یک تجربه: وطننوشته: زمان انتشار:

مهاجران قدیمی که ناچار از کوچ بودند مشتی خاک وطن را به یادگار می‌بردند. مثل آسمان که همه‌جا یک ‌رنگ نیست، خاک هم همه‌جا یک‌ طور نیست. انگار رنگ و بوی خاک وطن با بقیه‌ی خاک‌ها فرق دارد. بیشتر مهاجران با رویای زندگی بهتر مهاجرت می‌کنند اما در نهایت همه‌چیزِ وطن بهتر است. اگر هم بهتر نباشد، لااقل گرامی‌تر است؛ نباید زبان مادری را فراموش کرد، باید به رسوم احترام گذاشت، و در نهایت باید برای وطنِ اول غصه خورد و نگران بود. خاک وطن یادآوری است از همه‌ی چیزهایی که جا مانده‌اند و نباید فراموش شوند. آنها که نرفته‌اند، آنها که رفته‌اند و سعی می‌کنند قواعد وطن جدید را یاد بگیرند، و آنها که رفته‌اند اما دل‌شان با وطن اول و زادگاه‌شان است همه متفق‌القول‌اند وطن جایی است که آدم‌ها دلبسته‌ی آب و خاکش‌اند.

مهاجران
زهرا رضاقلیزاده عمران

تازه از آی‌سی‌یو برگشته بودم. خاله فاطی دوباره کرونا گرفته بود. برای محبوبه از روند درمانش می‌گفتم. زری گوشی‌اش را پرت کرد روی میز و دست به سینه به صندلی تکیه داد و با غر‌و‌لند گفت: «خوبه اینجا ما گنداشو جمع می‌کردیم. حالا پست می‌ذاره پز همکارای سیاه و سفیدشو می‌ده. خدا شانس بده. دو دز فایزرم که زده.» از وقتی شفق رفته او هم مثل مرغ سرکنده دربه‌در این وکیل و آن شرکت شده تا هر طور شده بپرد.
اولین باری که به فکر مهاجرت افتادم پیک اول کرونا بود. روی جدول کنار نگهبانی نشسته بودم و زل زده بودم به صفحه‌ی گوشی که توی زیپ کیپ تاچش ‌گیر داشت. لوکیشن مبدا اسنپ را از بیمارستان فاصله دادم که مثل دیروز یک ساعت معطل نشوم. آن ‌روزها همه از بیمارستان و بیمارستانی فراری‌ بودند. سوز اسفند از فیلتر ان- 95رد می‌شد و نوک دماغم را می‌سوزاند. بالاخره یک پراید لکنته رخ نشان داد. تا برسم طرف حسابی شاکی شده بود که: «خانم این منطقه آلوده است، چرا دیر کردی؟» بوی الکل حلقم را می‌سوزاند. یک پلاستیک ضخیم راننده را از مسافر جدا کرده بود. وقتی دید ترجیح می‌دهم جواب ابلهان را ندهم صدای رادیویش را تا آخر زیاد کرد و تا خانه «زخمی عشق وطنم» گوش کردیم. همان‌جا به زری پیام دادم: «منم هستم» و در‌جا در یک گروه پنج نفره‌ی واتساپ به اسم مهاجران اد شدم. همان موقع بود که مادری کرونا گرفت و بستری شد. بس‌که دنبال آی‌وی‌آی‌جی و اینترفرون و کوفت و زهر‌مار گشتم، دیگر فرصتی برای دیدن پیام‌های گروه نداشتم، چه برسد به اینکه بروم دنبال کارهای مهاجرت. از پیک دوم شاید هم سوم جدی‌تر بهش فکر کردم. تمام مصیبت‌های پیک اول در پیک دوم و سوم تکرار شد. هیچ امکاناتی نبود. از واکسن خبری نبود. رنگ حق کرونا را هم که در بوق و کرنا کرده بودند ندیدیم. ملت هم که به ماسک اعتقادی نداشتند. مهسا دانمارکی شده بود و راضیه آلمانی. زری از همان پیک اول شروع کرده بود به فیلم آلمانی دیدن. وارد بخش که می‌شد، مدام گوتن داخن می‌کرد. من و زری با هم استخدام شده بودیم. همه‌ی شرایط مهاجرت را داشتیم الا این زبان لعنتی.
آلمان خوب پذیرش می‌داد اما شرط زبانش کار را سخت کرده بود. زری از من یه قدم جلو‌تر بود، لااقل زبان انگلیسی‌اش عالی بود ولی من از پس سلام علیک معمولی هم بر‌نمی‌آمدم چه برسد به اینکه بخواهم بروم آنجا با بیمار ارتباط بگیرم. به لطف غذاهای کوشر و حلال مشکل به دنیا‌ آمدنم در خانواده‌ی مذهبی حل شده بود.
برای مشکل آب توالت هم آفتابه‌ی عمه خدیجه جانم کار را راه می‌انداخت. عمه خدیجه تنها عمران فامیل بود که به واسطه‌ی‌ سفیر بودن شوهرش سال‌ها خارج زندگی کرده بود. چهار سال آنجا، چهار سال اینجا. هر بار که می‌رفت مادربزرگ افسردگی می‌گرفت و تا چند ماه از کله‌گنجشکی ناهار جمعه‌ی خانه‌اش خبری نبود. ولی من اولین نفر در خاندان بودم که می‌خواستم مهاجرت کنم. اگر می‌رفتم دیگر رسم کله‌گنجشکی بر‌چیده می‌شد.
همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که یک معتاد مفنگی با موتور از پشت زد به آقاجون و در رفت. چون ضربه‌ی سر بود، اورژانس نیاوردش بیمارستان ما. آی‌سی‌یو ادمیت بود ولی همه‌ی آی‌سی‌یو پر از کرونایی بود. در‌به‌درِ تخت و سرم مانیتول از این بیمارستان به آن بیمارستان بودم که فرانک هم از گروه مهاجران پرید.
پیک چهارم دیگر گان و ان- ‌95 هم به ملکوت اعلی پیوست. گفتند اصلا به درد نمی‌خورَد. مثل داروهای پیک اول که وقتی قحط شد، گفتند تاثیری در روند درمان ندارد.
آن موقع عزم خیلی‌ها برای رفتن جزم شده بود. تا کلاس خصوصی ثبت نام کردیم، زری کرونا گرفت و بیمارستان صحرایی افتتاح شد و بیماران سرپایی برای گرفتن رمدسیویر آنجا می‌رفتند و بیمارستان ما باید آنجا را هم ساپورت می‌کرد. کشیک، پشت کشیک. پیک پنجم هم تمام شد. آقاجون را مرخص کردیم. من و زری با دو دز واکسن و دو بار ابتلا به کرونا هنوز زنده‌ایم. شرط زبان برای مهاجرت به آلمان دوباره برگشته. زری چند ماه است کلاس خصوصی می‌رود اما من… .

خوابگاه پروین
زهرا مذنبی

بعد از کلی کلنجار رفتن و بالا پایین کردن پانسیون‌ها و خوابگاه‌ها، یک اتاق (یک تخت) در ضلع جنوبی خوابگاه پروین گرفتم. محاسبه کرده بودم آفتابگیر است که بعدا معلوم شد جلوی پنجره‌اش را تا سقف دیوار کشیده‌اند و هیچ‌وقت نفهمیدم آفتابگیر بوده یا نه. در زدم و رفتم تو. دختری روی تختِ روبروی در نشسته بود و مثل همه‌ی آدم‌هایی که از آدم جدید خوش‌شان نمی‌آید، گفت: «فقط دو تا تخت بالا خالیه.» به تخت دیگر که گوشه‌ی اتاق کنار کمدها بود اشاره کردم و گفتم: «اینم که خالیه.» با بی‌خیالی سر تکان داد و گفت: «رفته خونه. اول مهر برمی‌گرده.» احتمالا فکر کرده بود اگر بگوید فقط تخت‌های بالا خالی‌اند، می‌روم و یک اتاق دیگر پیدا می‌کنم و از شرَم خلاص می‌شود که خب نرفتم. هم سمج‌تر از این حرف‌ها بودم و هم تجربه‌ی سال‌ها زندگی خوابگاهی نشانم داده بود که تخت‌های بالا حریم خصوصی بیشتری دارند، البته اگر بشود در یک اتاق نه متری که چهار نفر در آن زندگی می‌کنند از چنین مفهومی حرف زد. چمدانم را هل دادم تو و گفتم: «عیب نداره پس من اون تخت رو می‌گیرم» و به تخت بالاسری او اشاره کردم. بعد از مکث کوتاهی گفت: «این یه کم صدا می‌ده.» آمدم شانه بالا بیندازم که یعنی برایم مهم نیست و بگویم همه‌ی این ترفندها را از حفظم که به تخت گوشه‌ی اتاق اشاره کرد و گفت: «هر کی تا حالا رو اون تخت خوابیده از ایران رفته.» مفهوم وطن در ذهنم جانی دوباره گرفت و برای چندمین بار خودم را مقابل این سوال اساسی دیدم که باید رفت یا ماند. با سماجت تخت صدادار بالاسری او را اشغال کردم، از سر لجبازی شاید. تابستان تمام شد و بچه‌ها یکی یکی آمدند. دختری که صاحب آن تخت شد همشهری‌ام بود و زود اُخت شدیم. وقتی فهمیدم سودای مهاجرت دارد برایش تعریف کردم که در سه‌ماهی که آنجا بودم یک دختر وسواسی صاحب آن تخت بود. از سالاد شیرازی بدش می‌آمد و مدام به من بابت ظرف‌های نشسته‌ام که شب‌ها باید از آشپزخانه جمع‌شان می‌کردم وگرنه مسئول نظافت صبح می‌انداخت‌شان دور تذکر می‌داد. گفتم: «دو هفته روی همین تخت خوابید و بعد دیگه نیومد. وقتی از مسئول خوابگاه سراغش رو گرفتم گفت رفته آلمان.» بعد هم حرف‌های آن دختری را که وقتی رسیدم توی اتاق بود اضافه کردم. با وجود همه‌ی تفاوت‌هایمان یک علاقه‌ی مشترک داشتیم، آن هم پیاده‌روی‌های طولانی و بی‌هدف بود. مسیر طولانی بود و زیاد حرف می‌زدیم و من لابلای تمام حرف‌هایمان دنبال مفهوم وطن می‌گشتم، مفهوم هجرت. او انگار در جهانی موازی زندگی می‌کرد؛ جهانی موازی که در آن مجبور نبود برای شکل لباس پوشیدنش و تتو‌های روی بدنش به خانواده، دوست، آشنا و هر کسی که از راه می‌رسید، توضیح بدهد. مجبور نبود بی‌خیال طراحی بشود که پول تویش نیست و مال بچه تنبل‌هاست و یک رشته‌ی دهان پرکن بخواند که بتواند پیش مادرش، که عملا پدرش هم بود، سر بلند کند و بالاخره درسش که تمام می‌شد دستش توی جیب خودش باشد. جهانی موازی که در آن مجبور نبود برای هر چیز کوچکی بجنگد. هر چه بیشتر راه می‌رفتیم و میدان ولی‌عصر را به ونک و به تجریش وصل می‌کردیم، بهتر می‌فهمیدم که زیستن در جهان موازی دارد او را از پا درمی‌آورد. آخرهای اقامتم در خوابگاه پروین بود که رفت. هنوز گاهی به او فکر می‌کنم و به همه‌ی آنهایی که این سال‌ها رفته‌اند و به یک نتیجه مشترک می‌رسم. به‌ گمانم زیستن‌های موازی نسبت آدم‌ها را با وطن تغییر می‌دهد. محال است آدمی بتواند هم‌زمان در اتاق نه متری تاریک خوابگاهی در تهران و در اتاق نه متری تاریک خوابگاهی دیگر در تورنتو، لندن، ملبورن، مونیخ یا استانبول باشد.

غریبه
سحر دیانتی

خواهرم که از روسیه آمد گفت اینکه می‌گویند آسمانِ همه‌جا همین رنگ است درست نیست. گفت آسمان مسکو اصلا شبیه آسمان شهرهای ایران نیست و رنگی دارد شفاف و پررنگ. قبل از سفر، استاد ایرانی‌شان برایشان گفته بود در مسکو هیچ‌کس سرما نمی‌خورد و هوایش آن‌قدر تمیز است که وقتی نفس می‌کشی اگر سرما هم خورده باشی خوبِ خوب می‌شوی. آن موقع تمام دانشجوها به حرف‌هایش خندیده بودند اما وقتی از فرودگاه مسکو بیرون رفتند و برای اولین‌بار در هوای تازه‌ی شهر نفس کشیدند فهمیدند استاد بیراه نمی‌گفته. یادم است خواهرم که برگشت، وقتی توی فرودگاه دیدمش، آن‌قدر وزن اضافه کرده بود که نشناختمش. از چهره‌ی خودش و باقی دانشجوها پیدا بود تحمل آن چندماه دوری از خانه و محروم بودن از غذای ایرانی خیلی هم برایشان سخت نبوده.
برای من که تا به ‌حال شهروند هیچ‌کدام از شهرهای خارج از ایران نبوده‌ام قضیه کمی فرق می‌کند. تجربه‌ی من از دانشجو بودن و تحصیلِ دور از خانه خلاصه می‌شود در درس‌ خواندن در دانشگاهی خارج از تهران و آن هم در شهری که پدر و مادرم در آن بزرگ شده‌اند. شهری که قبل از دانشجو شدنم سالی چند بار به آن سفر می‌کردیم و بی‌اندازه دوستش داشتم. خیابان‌هایش را می‌شناختم و کوچه و پس‌کوچه‌های محله‌های قدیمی‌اش را از بَر بودم. همه چیز خوب بود تا اینکه من از «گردشگر» به «شهروند» تبدیل شدم و چهار سالِ دوران تحصیلم را در آن شهر زندگی کردم. ناگهان همه چیز تغییر کرد. من که تا قبل از آن در ارتباط با بقیه مشکلی نداشتم تبدیل شدم به آدمی منزوی که نمی‌توانست برای خودش دوستی پیدا کند. توی جمع‌های دوستانه‌ی هم‌دانشگاهی‌هایم جای نداشتم. همه از سال‌های دبیرستان خاطرات مشترک داشتند و زیر و بم شهر را بهتر از من بلد بودند. تلاش‌هایم ثمری نداشت تا اینکه یک روز تیر آخر به سمتم شلیک شد: وقتِ استراحتِ بین کلاس با چند نفر از هم‌کلاسی‌هایم حرف می‌زدم که یکی از آنها صاف توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت از لهجه‌ی من متنفر است. بعد از آن دیگر به تلاش‌هایم ادامه ندادم. در شهر خودم غریبه بودم. روزها تنها توی خانه‌ی دانشجویی‌ام می‌نشستم و فکر می‌کردم آن شهر مثل زندانی است که هیچ راهی به بیرون ندارد.
تمام آن چهار سال و سال‌های پس از آن توی جاده در رفت ‌و آمد بودم. به تهران که می‌رسیدم چمدانم را باز نکرده می‌بستم و برمی‌گشتم به دانشگاه. بعد از تجربه‌ی تنها زندگی ‌کردن، دیگر خانه‌ی والدینم حس «خانه» نداشت و از طرفی خانه‌ی آن شهر هم برایم موقتی بود. این احساس تا چند سال بعد از تمام شدن دوران تحصیل هم ادامه داشت. به مادرم گفتم هر کاری می‌کنم و هرجایی که هستم احساس می‌کنم موقتی است. گفتم حس می‌کنم توی شهر خودم جایی ندارم و هیچ کجا خانه‌ام نیست. مادرم گفت هر جا آرام باشم خانه‌ام می‌شود. گفت با این اوضاع تمام دنیا را هم که بگردم خانه‌ام را پیدا نمی‌کنم و اگر توی آن شهر دنیا آمده باشم هم غریبه‌ام. من هنوز شهرم را پیدا نکرده‌ام ولی می‌دانم وقتی پیدایش کنم اگر بدترین جای دنیا باشد و بدترین آب‌وهوای جهان را هم داشته باشد هوایش شفابخش می‌شود و وقتی نفس می‌کشم اگر هم سرما خورده باشم خوبِ خوبِ خوب می‌شوم.

جایی برای آرام گرفتن
محدثه جوادی

من همیشه مسافر بوده‌ام. از همان پنج شش سالگی که می‌توانستم اتفاقات را در ذهنم حلاجی کنم در سفر بودم. و بعدتر در همین سفرها بود که فهمیدم آدمی می‌تواند وطنی غیر از زادگاهش داشته باشد. بعد از آن همیشه به دنبال آن وطن می‌گشتم. جایی در پستوهای ذهنم داشتم که باید پیدایش می‌کردم و امواج متلاطم وجودم را به ساحلش می‌رساندم و بالاخره آرام می‌گرفتم.
مبهم‌ترین موقعیتم در مواجهه با مفهوم وطن درست زمانی بود که کسی برای گشودن باب آشنایی بیشتر سوال‌پیچم می‌کرد و یکراست می‌رفت سراغ اصل ماجرا! «تو اهل کجایی؟» برای اهل جایی بودن باید آنجا را وطن خودم می‌دانستم. و وقتی هنوز درباره‌ی وطن حقیقی‌ام با خودم به صلح نرسیده بودم، صحبت درباره‌ی آن هم بی‌فایده بود.
راستش نمی‌دانستم چرا اهلیت تا این اندازه مهم است. چرا همه‌ی ما جایی در زندگی‌مان از آن برای دسته‌بندی کردن آدم‌ها استفاده می‌کنیم. و اصلا چه توفیری دارد که من اهل کجای این سرزمین و جغرافیا هستم. همیشه دلم می‌خواست در جواب همین سوال «اهل کجایی؟» بگویم: «من اهل مهربانی‌ام! تو خودت اهل کجایی؟» که البته گاهی هم با لحنی طنز و سرخوشانه بیانش می‌کردم و طرف مقابل هم لبخندی تحویلم می‌داد و بحث خود‌به‌خود منحرف می‌شد. گاهی هم نمی‌توانستم این سوال را بی‌جواب بگذارم و این بار با طرح معمایی فکر طرف مقابل را درگیر می‌کردم. مثلا می‌گفتم: «من اهل شهر یاقوت‌های سرخم.» تا طرف بیاید با یک حساب سرانگشتی بفهمد منظور از یاقوت آن سنگ گرانقیمت نیست و اصلا کجای این سرزمین یاقوت‌های سرخش معروف است، نفسی از سر آسودگی می‌کشیدم و محل را ترک می‌کردم.
جایی خوانده بودم اگر حال‌مان در جغرافیایی که هستیم خوب نیست و دائم دنبال گمشده‌ای هستیم و آشفته‌ایم به این خاطر است که به آن جغرافیا تعلق نداریم و در آنجا غریبه‌ایم. و من سخت به این گزاره معتقد بودم. زمانی که به سن قانونی رسیدم باز هم سودای یافتن جایی برای آرام گرفتن را در سر داشتم. برای ساختن آینده‌ی دلخواهم بالاخره از آن جغرافیایی که مرا دچار تکرار و روزمرگی‌ کرده بود جدا شدم. درست دو سال بعد از آن جدایی وطنم را پیدا کردم. یک شب در میان هجوم افکار و احساسات گوناگون وقتی وسط پذیرایی خانه‌ای که خودم بعد از ماه‌ها گشتن پیدایش کرده بودم نشسته بودم و خستگی اثاث‌کشی را با یک لیوان چای داغ درمی‌کردم، وطنم را پیدا کردم. قلب من در جغرافیایی دور از زادگاهم آرام گرفته بود. در شهری که مرا چند قدم به اهداف و خواسته‌هایم نزدیک کرده بود. از همان شب بود که دلم خواست آنجا را وطن صدا کنم. وطن من جایی است که قبلا روزها در آن زندگی نکرده‌‌ام، در آنجا از مادر متولد نشده‌ام و حتی عزیزانم هم در آن زندگی نمی‌کنند. وطنم شهری است که در آن دوباره از نو متولد شدم. جایی که من را به من شناساند و کاری کرد که حتی در اوج ناامیدی و درماندگی هم به کوچه‌پس‌کوچه‌ها و شلوغی خیابان‌هایش پناه می‌برم.

الفبای سرزمین مادری
معصومه اخلاقی

تلویزیون را که روشن می‌کنم، تصویر دو مرد را می‌بینم که از هواپیمایی سقوط می‌کنند. قلبم لحظه‌ای از حرکت می‌ایستد. عرق سردی روی بدنم می‌نشیند. شوک بزرگی‌ است، حتی نمی‌توانم گریه کنم. تندتند کانال عوض می‌کنم، سقوط این دو افغان تیتر اصلی شبکه‌های خبری و فضای مجازی شده است. زوم می‌کنند روی مرد و دوباره نشانش می‌دهند که در خلئی به ‌بلندی آسمان شبیه نقطه‌ای توی فضا گم می‌شود. ایمان می‌آورم که این خاک عشق را در بلعیدن فرزندانش پیدا کرده. صادقانه بگویم همان‌جا برای همیشه دست از آن خاک شستم، آن‌هم درست زمانی که داشتم خودم را برای برگشتن به سرزمینم آماده می‌کردم.
بچه که بودم تا سال‌ها دنبال مفهوم وطن می‌گشتم، این وسواس در پیدا کردن مفهوم این کلمه سرایت کرده بود به نمازهایم، مردد بودم بین شکسته‌ خواندن و کامل ادا کردن‌شان. مدام از خودم می‌پرسیدم وطن من کجاست.
از همان روزهای اول که از عراق به ایران آمدیم تا سال‌ها من، خواهر و برادرم به مادرمان یَما می‌گفتیم و به پدرمان بویه. من ته‌تغاری خانه بودم تا خواهر کوچک‌ترم در قم به دنیا آمد. تنوع زیسته‌‌مان با آمدن صدیقه کامل شده بود. برادرم، ارشد بچه‌ها، زاده‌ی پاکستان بود. حاصل دو سال و اندی اقامت پدر و مادرم در آن سرزمین. من و خواهربزرگم متولد نجف بودیم و حالا صدیقه آمده بود تا خاتمه‌ای باشد بر این بی‌سرزمینی. وقتی عازم ایران شدیم عبدالله هشت، حکیمه پنج‌ و من هم دو‌ساله بودم. خواهرم که تا پنج ‌سالگی غیر از کربلا و نجف جای دیگری را ندیده بود، یک ‌روز زمستانی برای اولین بار برف را دیده، پیش مادرم دویده و گفته بود: «یَما باوع اَلحوش سایر مَتروس مِن السِکَر.» همه به خواهرم خندیده بودند. هم به تمایلش برای عرب ماندن و هم از تشبیه دانه‌های برف به شکر. حکیمه آن ‌روز برای اولین‌بار معنای سرما و تلفظ برف را با هم یاد گرفته بود و تصمیم گرفت زبانش را تغییر دهد، همه‌مان شامل این تغییر هویت شدیم. کم‌کم یما تبدیل شد به مامان و بویه به بابا. بابا مردی دائم‌السفر بود. یک‌روز عراق، روزی دیگر پاکستان، گاهی لبنان، چندصباحی افغانستان و هرازگاهی به ما در قم سری می‌زد و همین همیشه ‌نبودنش و هرجا ‌بودنش انگار نوعی بی‌سرزمینی در ذهن ما ساخته بود. من و خواهر بزرگ‌ترم تا مدت‌ها فکر می‌کردیم وطن‌مان باید عراق باشد، زاده‌ی نجف بودیم پس دلیلی برای ایرانی بودن‌مان نبود. این را تفاوت چهره‌ و لهجه‌مان می‌گفت. برادرم خودش را پاکستانی می‌دانست. وقتی موعد ثبت‌نامش در مدرسه‌ رسید، اسم برادرم را نوشتند: عبدالله‌ پاکستانی. پدر آخرین سفر عمرش را رفته بود و نبود تا بگوید ما فرزندانش هستیم. من هم توی مدرسه به نام معصومه ‌عبدالحسین شناخته می‌شدم.
درست یادم نیست از کی متوجه شدم یا برایم مهم شد که من نه عراقی‌ام، نه ایرانی. برایم این‌طور تعریف شد که وطن جایی ‌است که اصل و ریشه‌ات از آنجا باشد و این اصل و ریشه ‌داشتن انگار با افزایش سن برایت پررنگ و پررنگ‌تر می‌شود. سال‌هاست ما این واقعیت را پذیرفته‌ایم که بخشی از تاریخ فراموش‌شده‌ی وطن‌مان افغانستان هستیم. با این‌ حال کم‌کم سعی کردیم لهجه‌ی درست سرزمین مادری‌مان را یاد بگیریم. صادقانه بگویم تلاشی بی‌فایده بود، درست شبیه آذری‌زبانی هستیم که هرچه تلاش می‌کند «ق» را باز «گ» می‌گوید. انگار زورت نمی‌رسد به لهجه‌ی سرزمینی که در سال‌های کودکی‌ات توی کوچه‌هایش دویده‌ای، با فرزندانش خندیده‌ای، پشت نیمکت مدرسه‌اش نشسته‌ای، و با گچ سفید روی تخته نوشته‌ای بابا آب داد. حالا بعد از این‌همه تلاش برای پیدا کردن هویتت دو مرد از بال هواپیما سقوط می‌کنند و این سقوط تو را پرت می‌کند به همان‌جا که قبلا بوده‌ای، به همان‌نقطه که مدام از خودت می‌پرسی وطن من کجاست. انگار با این سقوط یکی از گزینه‌ها برای همیشه از ذهنم پاک می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *