پاویوننوشته: زمان انتشار:


وقتی جوانی معترضی، به اینکه چرا نمی‌توانی منزلتی هم‌عرض بقیه داشته باشی، اضطراب منزلت یکی از عوارض همیشگی جوانی است. فکر می‌کنی دائم در معرض ظلمی تمام‌نشدنی هستی، ظلمی که بین تو و باقی دنیا فاصله انداخته. همین است که آدم معترض می‌شود، آدم سالم در جوانی اعتراض می‌کند چون هنوز به شکل جاری جهان خو نکرده، چون فکر می‌کند اگر زور بزند می‌تواند شکل دلخواهش را بسازد. این‌که کی بالاخره به این منزلت دلخواه می‌رسیم یا سرکوب‌شده و با حسرت زندگی می‌کنیم اسمش گذشتن از جوانی است. در این زندگی‌نگاره امیرمحمد دهقان از این اضطراب منزلت‌خواهی در جوانی نوشته

یک قانونِ نانوشته وجود دارد که اسکانِ شبیه به آدمیزاد در بیمارستان‌های آموزشی را فقط لایق پزشکان می‌داند. ترجمه‌ی جمله‌ی قبلی این است که شما ـ بی‌توجه به اینکه داروساز هم دارد دکتری عمومی می‌گیرد و او هم ممکن است در یک بیمارستان آموزشی مشغولِ شیفتِ شب باشد ـ از نظر صاحبانِ پزشکِ یک بیمارستان، حق ندارید در پاویون بخوابید. پاویون اتاق‌های بهتری دارد و تخت‌های مرتب‌تری دارد و در اغلب موارد کمتر بوی پا می‌دهد و شما نیازمندِ مُردن در آن هستید. چون، به احتمال زیاد، تا نیمه‌های شب کار می‌کردید و حالا فقط می‌خواهید یک جا روی تختی نسبتا راحت پخش شوید، اما متاسفانه اینها ربطی به نگهبانِ مامور و معذورِ پاویون ندارد و شما را از آن بیرون می‌کند.
اولین بار که پاویون در خطر افتاد، همین دو روز پیش بود. یکی از اینترن‌های پزشک، دمِ نمازِ صبح، چشمش توی چشمم باز شد و احساس می‌کنم خوشش نیامد که به حریم شخصی‌اش تجاوز شده است یا یک این‌طور چیزی. انگار پاویون ارث پدرش باشد. سه روز هم نگذشته است. ساعت از دو و نیم هم رد شده است. من آخرین نسخه‌ را هم تحویل دادم. برای خودم نشسته بودم روی صندلی چرخ‌دارِ وسطیِ داروخانه‌ی اورژانس و با چشم‌های نیمه‌باز داشتم چیزی شبیه مناجات از تلویزیون نگاه می‌کردم. بچه‌های تکنسین تعویضِ شیفت کردند و یکی بیدار شد و آن یکی رفت خوابید. تکنسین‌ها دو نفرند تا صبح و نصفش را می‌خوابند. دکتر داروساز تنهاست. آقا رسول، تکنسینِ تازه‌بیدار شده، گفت: «برو بخواب حواسم هست. زنگ می‌زنم اگه چیز خاصی بود.» حالا، من توی طبقه‌ی منفی یک بیمارستان منتظر ایستاده‌ام تا یکی از سه آسانسور از راه برسند. بالاخره آسانسور سمت چپ از راه می‌رسد و درش باز می‌شود. می‌روم تویش و در بسته می‌شود. دکمه‌ی یازده را فشار می‌دهم.
خوبیِ پاویون این است که نباید منتظر آسانسور خاصی باشی. همه‌ی آسانسورها در پاویون توقف دارند. حالا این دفعه نوبتِ سمت چپی شده است. بعضی شب‌ها بیمارستان روح پیدا می‌کند. یک نفر دکمه‌ی آسانسور را در همه‌ی طبقات می‌زند. امشب هم از همان شب‌هاست. آسانسور شبیه آخرین متروی صادقیه به کرج توی همه‌ی طبقه‌ها باز و بسته می‌شود ولی نه کسی بیرون می‌رود و نه کسی تو می‌آید.
بالاخره به طبقه یازده می‌رسم. از آسانسور بیرون می‌آیم و یک نیم‌طبقه را هم از پله‌ها بالا می‌روم. پاویون اینترن‌ها از پزشک‌های واقعی جداست. همین که می‌آیم درِ شیشه‌ای پاویون را باز کنم، یاد نگاه‌ سه روز پیش آن اینترن می‌افتم. روی شیشه یک کاغذ چسبانده‌اند و نوشته‌اند: ورود اینترن داروساز به پاویون پزشکان ممنوع می‌باشد.

من از همه‌ی اعلامیه‌هایی که «ممنوع می‌باشد» دارند متنفرم. آدم شکاک و کج‌ذهنی‌ام. درجا فکرم پیش آن اینترن گیر می‌کند. طرف خیلی هم یک اینترن ساده نبود. رئیس یکی از این تشکل‌های دانشجویی بود. یکی از آنهاش که هم از استکبار جهانی و هم از معصومین جلوتر و داناترند. حالا تنها احتمالی که می‌دهم این است که توی همین یکی دو روز رفته و زیر پای معاون آموزشی بیمارستان نشسته و همه چیز را خراب کرده است. هنوز نباید عجله کنم. دو و نیم شب که اینجا دوربین منع تردد نگذاشته‌اند. کسی توی این راهرو نیست. من کار خودم را می‌کنم. حتما که همه نباید بدانند من اعلامیه‌هایی را که ازشان متنفرم دقیق‌تر می‌خوانم.
همزمان که دکمه‌های روپوشم را باز می‌کنم درِ اولین اتاق اینترن‌ها را باز می‌کنم. دو تا از اینترن‌های پزشکی با پیژامه‌ی آبی کم‌رنگ و زیرپوشِ خط‌دار نشسته‌اند روی تخت‌ها و دارند هاریسون پنج سال پیش را که از کتابخانه گرفته‌اند ورق می‌زنند و نفر سوم هم با پیژامه‌ی سیاه و زیرپوشِ ساده کف اتاق پهن شده و دارد توی لپ‌تاپ اسلاید می‌سازد. من خودم می‌خواهم از درِ خوش وارد شوم و سعی می‌کنم مزاحم‌شان نباشم و بروم توی یکی دیگر از اتاق‌ها، اما یکی‌شان یکدفعه سرش را بر‌می‌گرداند. اول نگاهش را می‌دوزد به اتیکت روی سینه‌ام که مطمئن شود داروسازم یا نه. بعد مثلا با لحن محترمانه‌ای می‌گوید: «حضورتون اینجا ممنوعه عزیز.» من دارم فکر می‌کنم که چقدر از لحن تصنعی «عزیز» بدم می‌آید که ادامه می‌دهد: «حالا اگه می‌خواید تشریف داشته باشید ما در خدمتیم ولی برای خودتون می‌گم که یه وقت باعث دردسر نشه… چون مثل اینکه دستور از معاونت آموزشی داده شده.» من لبخند تلخی می‌زنم و در سکوت کامل در را، بسیار محکم‌تر از رعایت ساعت یک ربع به سه‌ی شب، پشت سرم می‌بندم. اول می‌آیم بروم سمت اتاق دیگر اینترن‌ها. بعد، بر‌می‌گردم. اول، می‌روم سمت نگهبان پاویون.
از جلوی در این اتاق تا آبدارخانه‌ی پاویون که نگهبان شب‌ها توی آن می‌خوابد، مغزم از روی جسد هزاران پزشک رد می‌شود. به طور کودکانه‌ای همه‌ی پزشکان ایران را آدم‌هایی فرض می‌کنم که زیر روپوش‌هایشان زیرپوش خط‌دار تن‌شان کرده‌اند و هر وقت می‌خواهند نگاه از بالایشان را توی چشم کسی کنند به او می‌گویند «عزیز». از درِ آن اتاق تا درِ آبدارخانه پنجاه قدم هم نباید می‌بود. اما من به اندازه‌ی فرصت یک لشکرکشی کامل توی راه می‌مانم. از نور زیر در آبدارخانه پیداست که نگهبان بیدار است. یک درِ نصفه و نیمه می‌زنم و درِ آبدارخانه را باز می‌کنم. آقای نگهبان سرش را از توی گوشی در‌می‌آورد و خودش را از روی تخت جمع و جور می‌کند: «سلام. بفرمایید.» من، بی‌سلام، می‌پرسم: «برای این منع حضور دانشجوها معاونت نامه‌ای به شما زده؟» می‌دانم. معاون پزشک بیمارستان هیچ وقت این چیزها را در نامه‌ی رسمی نمی‌نویسد. بالاخره کافی است داروسازهای بالینی یا مسئول بخش مراقبت دارویی باهاشان سر لج بیفتند. از هر ده اُردِری که پزشک‌ها توی بخش‌ها برای مریض می‌گذارند می‌شود به هشت تاش گیرِ ملانقطی داد. البته این فکر جنون‌آمیز خیلی اغراق‌شده به نظر می‌رسد، همین جنگ پزشکان و داروسازان. به هر حال معاون آموزشی بیمارستان که پزشک هم هست دنبال دردسر نمی‌گردد. نگهبان تکرار می‌کند که «عرض کردم نه، نامه‌ای ندادن.» من تازه حرفش را می‌شنوم. خوشحال از اینکه حدسم درست بوده می‌پرسم: «پس چرا این اعلامیه‌ها رو زدین به در و دیوار؟» پاسخ نگهبان اگرچه قانعم نمی‌کند اما دلم را به رحم می‌آورد: «شما اگه یه وقت رئیست بهت یه چیزی رو پشت تلفن بگه تا نامه نزنه بهت انجامش نمی‌دی؟ من که کاره‌ای نیستم دکتر. چرا سرِ من عصبانی می‌شی؟» با همان خشکی و سکوت، دوباره در آبدارخانه را می‌بندم.
اول بر‌می‌گردم سمت اتاق‌ها. تا دم در آن یکی اتاق اینترن‌ها هم می‌روم. زیر در را نگاه می‌کنم. چراغش خاموش است. در را آرام باز می‌کنم. با نور گوشی اتاق را برانداز می‌کنم. همه‌ی تخت‌ها پر است. خیلی خسته‌ام. بر‌می‌گردم سمت داروخانه‌ی اورژانس. کل یازده طبقه و خرده‌ای را که تا داروخانه‌ی اورژانس می‌روم توی سرم برای پزشک‌ها شاخ و شانه می‌کشم. به داروخانه‌ی اورژانس می‌رسم. آقا رسول خواب است. سوییچِ ماشین را بر‌می‌دارم. از وسطِ بیمارستان رد می‌شوم که به حیاط پشتی بیمارستان برسم. همان‌جا که ماشین‌ها را پارک می‌کنند. از درِ عقب می‌روم توی ماشین. روپوشم را مچاله می‌کنم زیر سرم. روی همان صندلی عقب دراز می‌کشم. خیلی سرد است.
من این‌جور وقت‌ها به شکلِ اغراق‌آمیزی ناراحت می‌شوم. کلا کافی است توی کادر درمان، پزشک یا داروساز یا هر کسِ دیگری خودش را کمی بالاتر از بقیه ببیند. همان‌جا شکست روحی می‌خورم و سرم از شدت نشخوار فکری درد می‌گیرد. سرم تقریبا هر روز درد می‌کند. هر روز هم نشخوار فکری دارم. روح شکسته‌ای دارم. خیلی جوانم، خیلی جوان‌تر از امروز که هنوز هم می‌شود خودم را جوان خطاب کنم و کسی نخندد.
صبح، کل بدنم سفت شده است. صدای در سمندی که آمده کنار من پارک کرده و دارد می‌رود از خواب بیدارم می‌کند. شیشه‌ها عرق کرده است. کمی شیشه را می‌دهم پایین که عرقم خشک شود. خشک‌تر که شدم از ماشین پیاده می‌شوم و می‌روم به سمت بیمارستان. گوشی را بر‌می‌دارم و یک طومار می‌نویسم و می‌گذارم توی گروه اینترن‌های داروساز. یکی دو چیز دیگر هم روی هم می‌نویسم. کمی داغ می‌کنند. یکی دو نفری هم با من مخالف‌اند. آنها شاید خیلی عاقل‌اند، شاید هم خیلی احمق.
وسط داروخانه‌ی بخش، لپ‌تاپم را در‌می‌آورم و شروع می‌کنم به نوشتن نامه. دو صفحه‌ی تمام نامه می‌نویسم. آدم خیلی باید فکرش درگیر باشد که برای مسئله‌ی خوابیدن در اتاق اینترن‌ها دو صفحه‌ی آ-چهار حرف داشته باشد. نامه را که تمام می‌کنم می‌فرستم توی گروه. نامه ‌نوشتنم بد نیست. خیلی از بچه‌ها احتمالا حال ندارند همه‌ی نامه را بخوانند اما به هر ترتیب امضاهایشان را برایم می‌فرستند. امضاهای اسکن‌شده با کَم‌اسکنر را یکی‌یکی به نامه اضافه می‌کنم. بعد، شش نسخه از نامه پرینت می‌گیرم. از مدیر بخش مراقبت‌های دارویی تا رئیس بیمارستان و حتی رئیس دانشگاه. سه ساعت دوندگیِ اداری نامه را به دفتر همه می‌رساند.
شبیه آدم‌هایی که دارند برای رسیدن به آرمانی بزرگ تلاش می‌کنند توی سرم موسیقی پخش می‌شود. امروز چهارشنبه است. هنوز بعد‌از‌ظهر نشده اما زمزمه‌هایی از اینکه این و آن نامه را خوانده‌اند به گوش من و بچه‌ها می‌رسد. هنوز به شب نرسیده‌ایم. از دفتر مراقبت‌های دارویی پیام می‌دهند که شنبه صبح توی دفترِ مدیر بیمارستان جلسه‌ داریم و همه‌ی داروسازها باید باشند. من خیلی خوشحال می‌شوم. همه چیز دارد نتیجه می‌دهد.
پنچ‌شنبه و جمعه شیفت کاری نداشتم. توی این دو روزی که می‌گذرد خیالم راحت است که یک بار حرف‌مان را شبیه آدم به دیگران زدیم و آنها هم حرف‌مان را خواندند و شنبه همه چیز درست می‌شود. شنبه از راه می‌رسد. جلسه ساعت نُه شروع می‌شود. شیفتِ کاری ندارم اما هشت صبح می‌روم داروخانه‌ی آموزشی دانشگاه که داروهای پدرم را بخرم. دمِ درِ داروخانه یکی از استادهای داروساز بالینی را می‌بینم. یک جور عجیبی نگاهم می‌کند. جلوتر می‌روم و می‌پرسم: «سلام استاد. چیزی شده؟ پکرید؟» این دو دقیقه‌ از تلخ‌ترین دو دقیقه‌های دوران دانشجویی‌ام است. استاد مذکور که به نظر می‌رسد کمتر از بقیه‌ی استادها دروغ گفتن بلد است حالی‌ام می‌کند که جلسه‌ی امروز ربطی به پیگیری مسئله‌ی ما ندارد. موضوعش عمل نامه ‌‌نوشتنِ ماست، نه آنچه در نامه خواسته‌ایم. می‌خواهند به طور جمعی حالی‌مان کنند که دانشجوهای خوبی باشیم و دیگر از این غلط‌ها نکنیم و از این نامه‌ها ننویسیم. من با یک غم بزرگ توی سینه‌ام بر‌می‌گردم خانه و در آن جلسه شرکت نمی‌کنم. کلاس‌های آن روز را هم نمی‌روم. ساعت هفت شب توی داروخانه‌ی اورژانس شیفت دارم. گوشی را خاموش می‌کنم و می‌خوابم.
خیلی بد است که آدم، مثل من، این‌قدر خشم توی سرش داشته باشد. خشمی که نتوانی سر دیگران خالی کنی، خشمی که اصلا دلیلی نداری که سر دیگران خالی‌اش کنی، خشمی که از خودت است، نه دیگران. این جور خشم‌ها کاری می‌کنند که کم‌کم گردن و دست و کمرت درد می‌گیرند. کم‌کم سرِ هیچ و پوچ از همه بدت می‌آید.
ساعتِ دو و نیم دوباره از راه می‌رسد. از همان ساعت هفت، از خانه تا بیمارستان، داشتم به خودم حالی می‌کردم که نباید دوباره ناراحت بشوم. نباید پایم را دوباره در پاویون بگذارم. اما حالا دوباره توی آسانسورم. دوباره در آسانسور در همه‌ی طبقه‌ها باز و بسته می‌شود. به طبقه‌ی یازده می‌رسم. از نیم‌طبقه هم بالا می‌روم. هیچ‌کس توی راهرو نیست. از نور زیر در آبدارخانه پیداست که چراغش خاموش است. چراغ هر دو اتاق اینترن‌ها هم خاموش است. در اتاق اول را باز می‌کنم. تخت‌ها پر است. می‌روم به سمت آن ‌یکی اتاق. در را باز می‌کنم. همه‌ی تخت‌ها خالی است. می‌روم توی اتاق. دکمه‌های روپوشم را باز می‌کنم. اما نمی‌خوابم. دیگر نه.
خیلی زورم گرفته. بدم آمده که زورم به پزشک‌ها نرسیده. آن جلسه خیلی افسرده‌ام می‌کند با این که نرفتم می‌دانم اگر می‌رفتم افسرده می‌شدم. گروه را که چک می‌کنم، همه دارند سرِ این شوخی می‌کنند که واقعن خیلی جلسه‌ی تاثیرگذاری بوده است! من یک عالَم خشم و اعتراض را توی خودم انباشته کرده‌ام و شب‌ها به جای خوابیدن، توی بیمارستان پرسه می‌زنم. حدود یک ماه به همین شکل می‌گذرد. همه‌ی تلاشم را می‌کنم که هر طوری شده شب‌ها توی بیمارستان نباشم. سعی می‌کنم شیفت‌ها را با این و آن عوض و بدل کنم که کارم به شبِ بیمارستان نکشد. اما باز هم سر جمع توی همین یک ماه، شش‌هفت شب به شبگردی در بیمارستان می‌گذرد.
شب‌ها هم توی حیاط قدم می‌زنم، هم وقت زیادی را توی همان داروخانه‌ی اورژانس می‌مانم. نزدیک‌های صبح که هیچ کسِ هیچ کس بیدار نیست هم به پاویون سرک می‌کشم. پنجره‌های راهروی پایانی پاویون به یک ایوان باز می‌شود. یک ایوانِ آهنی که با یک پاگردِ زنگ‌زده به ردیف بسیار طویلی از پله‌های اضطراری آهنی باز می‌شود. کاربرد پله‌های اضطراری آهنی این است که اگر یک وقت جان‌مان در خطر بود در طبقه یازدهم منتظر آسانسور نمانیم و نمیریم.
شب پنجم شبگردی به خاطر بوی سیگار پایم به ایوان باز شد. دوستان و همکاران پزشک، از آنجا که خودشان خوب می‌دانند سلامتی اگرچه نعمت مهمی است اما خیلی هم دستِ ما و علم و هیچ‌کس دیگر نیست، خیلی‌هایشان سیگار می‌کشند. یکی از رزیدنت‌ها عادت داشت به کشیدن سیگارهای بلند نعنایی و من بوی ته‌مانده‌ی دودش را خیلی دوست داشتم. بار اولم هم نبود که می‌رفتم توی آن ایوان. منتها تفاوت مهم آن بار این بود که تا حالا این بو را نصفه‌شب و توی شبگردی دنبال نکرده بودم. رزیدنتِ مذکور لبه‌ی پله‌های اضطراری و خارج از محیط ایوان داشت به طور ترسناکی پایین را نگاه می‌کرد. کاملا از زندگی بریده بود. من نه با او حرف زدم، نه خیلی نگاهش کردم. خیلی بی‌تفاوت رهایش کردم و رفتم. به هر حال پزشک بود. تویم از پزشک‌ها منتفر بود که می‌توانستند هر جا می‌خواهند بخوابند و من نمی‌توانم. این را که کاملا از زندگی بریده بود هم از واکنش‌های بعدِ آن شب فهمیدم.
حالا درِ آن ایوان را جوش داده‌اند. روی پنجره‌های دیوارِ مانده به آن ایوان هم نرده‌ی چهارخانه‌ی آهنیِ توری پِرِسی جوش خورده است. انگار دیگر خیلی برایشان مهم نیست از حادثه‌ها جانِ سالم به در ببریم یا نه. بیشتر می‌خواهند خودمان خودمان را نکشیم.
این سایزِ نرده را فقط در تیمارستان‌ها و مدرسه‌های قدیمی پیدا می‌کنید. خطوط آهنی مشبک که با وسواس خاصی توی هم گره خورده‌اند و سوراخ‌هایشان به اندازه‌ی فرو کردن انگشت شست است. قفل شدنِ آن در و جوش خوردن این حفاظ‌های آهنی روی پنجره‌های راهرو در کنار زنده ماندنِ آن رزیدنت به این معناست که آن شب یکی آمده و فهمیده پزشکِ قهرمانِ ما بعد از چند عمل سرپایی جانکاه می‌خواسته خودش را بکشد و بعد در اقدامی هوشمندانه از اتفاقات مشابه بعدی جلوگیری کرده است.
تصورش را هم نمی‌کردم اما انگار خطوط مُرده‌ی یک نرده‌ی توری پِرِسی دارد باعث می‌شود دست از لجاجت بکشم و باز هم پزشک‌ها را دوست داشته باشم. بعد از این‌همه وقت، خیلی خوابم گرفته است. از راهرویی با کلی پنجره‌ی حفاظ‌دار بر‌می‌گردم به سمت آسانسور. همه‌ی یازده طبقه را دارم فکر می‌کنم. هر طبقه که آسانسور پایین می‌رود و درش باز و بسته می‌شود دنیا بیشتر رنگِ زندگی می‌گیرد. دیگر از پزشک‌ها بدم نمی‌آید. دیگر هم مشکلی با نخوابیدن در پاویون ندارم. رنجیده هم نیستم. خطوط پرس‌شده‌ی روی آن نرده‌ها داشت داد می‌زد که تعداد نه ‌چندان کمی جوان تحصیل‌کرده در این کشور، شب‌ها را در حالی صبح می‌کنند که از صبحِ قبلی تا شبِ قبلی در ادامه‌ی حیاتِ انسان‌ها موثر بوده‌اند اما هر لحظه ممکن است به خاطر فشار کاری جانِ خودشان را بگیرند. خب، اگر خودخواه نباشم حالا دیگر برایم مهم نیست دلِ این جوانان به یک پاویون خوش است. چون در واقع دل‌شان به این‌طور چیزی خوش نیست. درست است که مردم معمولی طبقه‌ی یازدهم را نمی‌بینند، اما من می‌دانم طبقه‌ی یازدهم شبیه تیمارستان طراحی شده است و اسم پاویون رویش گذاشته‌اند. تیمارستان چه دلخوشی‌ای باید داشته باشد؟ در یک روز دیگر جوان نیستم، جوانی‌ام درگذشته، انگار ساز و کار جهان را فهمیده‌ام.
به داروخانه‌ی اورژانس بر‌می‌گردم. خواب امانم را بریده است. سوییچِ ماشینم را بر‌می‌دارم. آقا رسول بیدار است: «کجا می‌ری دکتر؟» رویم نمی‌شود بهش بگویم دارم می‌روم توی ماشین بخوابم. «می‌رم یه چی از ماشین بردارم بعد برم پاویون بخوابم.» با کنترل تلویزیون صدای مناجات را کم می‌کند. «پاویون چرا؟ بیا تو اتاقِ ما بخواب تو داروخونه‌ی بخش. شیش تا تخته. فک کنم چهار تاش خالیه. تشک‌هاشم تازه نو کردن.»
من می‌خوابم چون جوان‌ها بیشتر از میانسال‌ها به خواب احتیاج دارند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *