ندو،خبری نیست در منقبت و مذمت جوانی نوشته: زمان انتشار:


در فرهنگ ما دو نگاه عمده به جوانی وجود دارد. یک نگاه این است که جوان‌ها قدر ایام شباب را نمی‌دانند و روزی حسرتش را می‌خورند. دیگری می‌گوید نه در جوانی و نه قبل و بعدش و کلا در زندگی خبری نیست. در هر دو نگاه یک چیز مشترک است. هر دو ادعا می‌کنند جوانی تجربه‌شدنی نیست، یا آنقدر زود می‌گذرد و فقط خاطره و حسرتش باقی می‌ماند که نمی ارزد به اینکه درباره‌اش فکر کنیم، یا جوانی دوره‌ای است در زندگی مثل مابقی دوره‌ها. فروغ کشاورز در این ناداستان درباره‌ی این دو دیدگاه نوشته.

در ادبیات که بخش عمده‌ای از ذهنیت و تفکر ما را می‌سازد، جوانی مساوی با حسرت روزهای از دست‌رفته و قدر نادانسته است‌‌. حتما همه تجربه کرده‌‌ایم که در روزهای جوانی، آشنایی، پدری یا مادری به ما رسیده و نصیحت کرده که قدر جوانی‌ات را بدان‌‌. از این رو، جوانی مانند لیموشیرین است که همه از تو‌ می‌خواهند عجله کنی تا تلخ نشده بخوریش و تو گیج و مبهوت چشم به دهانشان داری و حتی فرصت‌ نمی‌کنی دلیلش را بدانی‌‌. روزی از روزهای بمباران تهران که نوجوان هجده ساله‌ای بودم،‌ در کلاسی قدیمی برای آمادگی کنکور انگلیسی می‌خواندم‌‌. کلاس در طبقات بالایی یک ساختمان خیلی قدیمی با پنجره‌های چوبی بود و در آن زمستان استخوان‌سوز با یک چراغ علاءالدین گرم‌ می‌شد‌‌. همه چیز بسیار کند و آهسته و چرت‌آلود و تاریک بود‌‌. هراس فرود آمدن یک موشک بی‌هدف بر سرت هم در نگاه معلم و دانش‌آموزان پدیدار بود‌‌. معلم یک آقای میانسال بود با صدای خوش‌طنین و آرام که سکون و هول آن ساعات را کامل‌ می‌کرد‌‌. یک روز خاطره‌ای تعریف کرد از روزهای جوانی‌اش‌‌. گفت سرخوش و شاداب و با‌عجله داشته از پیاده‌رویی شلوغ رد‌ می‌شده که ناگهان مرد میانسالی بدوبدو از آن طرف خیابان خودش را به او‌ می‌رساند و‌ می‌گوید «جوان، ندو خبری نیست‌‌.» او حیرت‌زده و بی‌توجه فکر‌ می‌کند مرد دیوانه است ولی سال‌ها بعد که به سن مرد‌ می‌رسد حرفش را درک می‌کند‌‌. معلم اما این را برای ما تعریف کرد که برای شروع زندگی شغلی و اجتماعی خود قدم اول را برداشته بودیم‌‌. ما دختران شاداب و جوان که تمام زندگی پیش رویمان بود به اندازه‌‌‌ی حیرت آن موقع معلم از شنیدن این جمله‌ها سردرگم و متعجب شدیم‌‌. جوانی وضعیتی است که وقتی در آن هستی متوجهش نیستی‌‌. در جوانی فاصله‌ات با پیری یک دنیاست و فکر‌ می‌کنی حتما تو این پیر ترسو و لرزانی که مادر یا پدرت هست نخواهی شد‌‌. فکر‌ می‌کنی آن‌قدر قوی هستی که جلوی همه چیز را بگیری‌‌.
اصلا جوانی چه سنی‌ است؟ طبق استاندارد سازمان بهداشت جهانی تا چهل‌و‌چهار سالگی جوانی حساب‌ می‌شود‌‌. می‌گویند برای زنان ماکزیمم سن مناسب فرزندآوری سی‌و‌پنج سالگی است‌‌. پس طبق گفته‌‌‌ی متخصصان باروری، اگر زنی به بالای سی‌و‌پنج رسیده سن طلایی مادر شدن را از دست داده و نمی‌شود از نه سالِ باقیمانده از جوانی ‌‌مورد نظر سازمان بهداشت جهانی لذت ببرد‌‌. پس در این مورد در اوج جوانی برای مادر شدن پیری‌‌. خودم اولین بار شانزده ساله بودم که فهمیدم پیرم‌‌. از معلم ورزش دبیرستان پرسیدم می‌توانم ورزش ژیمناستیک را که چند سالی است رها کرده‌ام از سر بگیرم، گفت شانزده سالگی برای ژیمناستیک دیر است‌‌. وقتی اوباما در چهل‌و‌شش سالگی رئیس‌جمهور آمریکا شد، اظهار نظرهای مختلفی از گوشه و کنار برآمد. عده‌ای گفتند هنوز جوان و خام است، عده‌ای گفتند اتفاقا آمریکا به یک مغز بشاش و جوان نیاز دارد‌‌. با توجه به میانگین سنی سیاستمداران، اوباما جوان بود‌‌. پس برای دنیای سیاست باید از شور و حال جوانی عبور کرده باشی‌‌. اینجا جوانی نقص است‌‌. عده‌ای از عالم نویسندگان و مولفان‌ می‌گویند اگر قرار است شاهکار خلق کنی، تا سی سالگی این کار را کرده‌ای‌‌. عده‌ای اما‌ می‌گویند باید حسابی زندگی کرده باشی و دیده باشی و گشته باشی که با نوشته‌ات بتوانی چیزی به دنیای مردم بیفزایی‌‌. برای من همیشه سوال این بوده: آدم استاندارد یعنی چند ساله؟ وقتی سی ساله‌ای، هجده ساله‌ها پیرت‌ می‌خوانند و وقتی هفتاد ساله‌ای پنجاه ساله‌ها را جوان‌ می‌دانی‌‌. طبق آن وضعیت لیموشیرینی، در هر سنی مرعوب «بشتاب که از لحظه بهترین استفاده را کنی» می‌شوی و سر آخر باز هم در حسرت دیروز‌ می‌مانی‌‌.
آقای طالقانی، اوایل پیروزی انقلاب، در مذمت جوانان منتقد دولت تازه‌تاسیس گفته بود یک مشت جوان بیست سی ساله‌ی احساساتی خیال‌ می‌کنند که قیّم مردم‌اند‌‌. مردم اینجا چیزی جدا از گروه آدم‌های بیست و سی ساله بودند‌‌. این جمله چیز دیگری هم به ما یادآوری‌ می‌کند: بیست ساله خام است، سی ساله هم خام است‌‌. اگر به یک فرد سی ساله بگویی تو هم همتای بیست ساله‌ها کودک و خام محسوب‌ می‌شوی، باورش نمی‌شود‌‌. ولی از نظر آدم‌های سن و سال‌دار بیست با سی و حتی چهل فرق‌ نمی‌کند، آن‌قدر همه‌ی این سال‌ها از او دورند که کلهم به صورت یک دوره‌‌‌ی کوتاه و یک ابر گذرا به ذهن‌ می‌رسند‌‌.
مراد فرهادپور جایی در سخنرانی خود با عنوان «جوانی و تجارب نسل من» نتیجه‌ می‌گیرد «جوانی همواره متعلق به گذشته است یا آینده، نه حال‌‌. یعنی جوانی به عنوان یک وضعیت به عنوان حال تجربه‌ نمی‌شود و اگر همواره تجربه یعنی تجربه‌‌‌ی حال، پس باید نتیجه گرفت که جوانی هرگز تجربه‌ نمی‌شود و‌ می‌توان گفت جوانی اصلا وجود ندارد مگر وقتی که از دست رفته است‌‌.» همانی که شهریار در شعرش‌ می‌گوید «جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را/ نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را‌‌»
اما کارکرد ذهن زمان‌ نمی‌شناسد. وقتی پنجاه ساله‌ای و بالای سر کتری منتظر ایستاده‌ای تا چایت را آماده کنی بعد بروی سر نامه‌نگاری با شرکت بیمه، در یک چشم به هم زدن‌ می‌پری به چای صبحانه‌ای که کلاس اول دبستان خوردی و دهانت سوخت و آن روز امتحان حساب داشتی و فکر کردی چه خوب است همین سوختگی دهان را بهانه کنی و گریه‌کنان به مادرت بگویی‌ نمی‌توانی بروی مدرسه چون دهانت سوخته‌‌. وقتی این تصاویر به ذهنت خطور‌ می‌کند هیچ ایده‌ای نداری که چند سال گذشته، ذهن آن‌قدر تازه و شفاف این خاطره را به یاد‌ می‌آورد که فکر‌ می‌کنی سال بعد قرار است بروی کلاس دوم‌‌. اگر خطوطی به اسم بازنشستگی، یائسگی، موی سپید، بچه‌‌‌‌هایی که بزرگ‌ می‌شوند، عکس ‌ام‌آر‌آیی که نشان‌ می‌دهد مهره‌هایت فرسوده‌‌اند نبود به سختی لابلای سیَلان مدام ذهن بین دیروز و پریروز و پار و پیرار‌ می‌شد فهمید عمر گذشته است و چیزهایی عوض شده‌اند‌‌. حالا کارکرد آن لیموشیرین که سال‌ها قبل‌ می‌گفتند «بجنب تلخ شد» عوض‌ می‌شود به «دست نگه‌ دار که پیر شده‌ای‌‌». انگار جماعت به کمک عرف و پزشکی و ادبیات هجوم‌ می‌آورند که زمان حسرت خوردن است‌‌. جوان‌تر از یک دانش‌آموز هشت ساله چه کسی است؟ معلم‌ها و والدین اگر بخواهند او را هم سرزنش‌ می‌کنند که کلاس اول‌ می‌توانستی نمره‌های بهتری بگیری و حالا دیگر گذشته است‌‌.
زمانی که چهل ساله شدم، به نظرم آمد دنیا برای من به سر آمده است و بهتر است خودم را مضحکه‌ی عام و خاص نکنم، در حالی که بدنی سالم و صورتی هنوز جوان داشتم. پس قبل از اینکه واقعا از توان بیفتیم به واسطه‌‌‌ی تقسیم‌بندی‌های عرفی از ما‌ می‌خواهند میدان را خالی کنیم‌‌. حالا که پنجاه ساله‌ام می‌دانم که آن موقع پیر نبوده‌ام، ولی حاصلی ندارد. من از چهل سالگی مانند کسانی که چای را دم کرده‌‌اند و لباس‌پوشیده منتظر مهمان‌اند هیچ کار خاصی نکرده‌ام‌‌.

پیری در زن‌ها بعضی وقت‌ها به دلالیل بیولوژیک مثل وجود خط منَصف باروری به طور مشخصی پررنگ و جداسازی‌ می‌شود، چیزی که شاید در مردان محوتر و دیزالوتر اتفاق‌ می‌افتد‌‌. برای من و چند تن از اطرافیانم از دست دادت همین قدرت باروری که زن‌ها ممکن است هیچ‌گاه به کارش نگیرند و حتی از وجودش گله‌مند و دردمند باشند، زنهار شروع یک چالش ناشناخته‌‌‌ی جدید بود‌‌. ناگهان‌ می‌بینی تمام آنچه در تو شور و شرر و انرژی و توان مبارزه و لذت و شادی فراهم‌ می‌آورده همین چرخه و همین هورمون‌ها بوده‌اند‌‌. نگاه‌ می‌کنی به عقب‌ می‌بینی چه تصمیم‌های ناگهانی، چه حرکت‌های بزرگی را به واسطه‌‌‌ی شوری که همین سیکل در تنت‌ می‌انداخته انجام داده‌ای‌‌. پس تمام آن اولدورم بولدورم‌ها و چرخ بر هم زدن‌ها تو نبودی، کارکرد استروژن و پروژسترون بود، همان که کارکرد لایتغیر خودت‌ می‌نامیدیش‌‌. حالا کدامش «تو» حساب‌ می‌شوی؟ این بی شور و شر آرام تویی یا آن شراره‌‌‌ی فتان؟
دلیل دیگرِ حسرت خوردن و احساس بیهودگی کردن از راهِ رفته در جوانی عوض شدن ارزش‌هاست‌‌. زمانی با یک مرد چینی کار‌ می‌کردم‌‌. حکومت سوسیالیستی چین در کودکی او و دیگر دانش‌آموزان خردسال را از مدرسه بیرون کشیده بود و به مزارع فرستاده بود‌‌. هر روز در راه‌ می‌دیده که کودکانی از گرسنگی تلف‌ می‌شوند‌‌. برنامه‌‌‌ی دولت آن بوده که دانش‌آموزان به جای دروس تئوری کارهای عملی مثل کشاورزی انجام بدهند‌‌. همه خوشحال بودند که شهروندان خوب و وظیفه‌شناسی‌ می‌شوند‌‌. در جوانی وقتی به دانشگاه‌ می‌رود، قوانین اخلاقی سفت و سختی حاکم بوده، برای مثال دو دانشجوی همکلاسی زن و مرد اجازه‌ی ازدواج نداشتند و در صورت ازدواج از دانشگاه اخراج‌ می‌شدند‌‌. و بعد از فارغ التحصیلی، زمانی که با زنش ازدواج‌ می‌کند اجازه نداشته با او که همکار و همسر قانونی‌اش بوده خانه اجاره کند، مگر اینکه یک مهمانی عروسی ترتیب بدهد ـ نه به شکل مهمانی‌های مفصل ما، که یک مهمانی کوچک شام با حضور بیست نفر‌‌. ولی خوشحال بوده که مهندسی عالی‌رتبه است که عرف جامعه را مطابق جامعه و حکومت مراعات کرده و شایسته‌‌‌ی احترام است‌‌. حالا که سال‌ها گذشته بود و شرایط چین زیر و زبر شده بود و پسر جوان همین مرد آزادانه سفر‌ می‌کرد و تصمیم‌گیرنده‌‌‌ی‌ انتخاب‌های تحصیلی، شغلی و عاطفی‌اش شخص خودش بود، نه والدین و دولت، حسرت و حیرت پدر دیدنی بود‌‌. مدالی که از ارزش‌های آن زمان بر گردنش داشت با ترازوی حال پول سیاهی‌ نمی‌ارزید و حرف‌ها و تجربیات و معیارهایش برای پسر به سر و صدای مبهم یک گرامافون خراب‌ می‌مانست که باید دقی بر سرش کوبید و خاموشش کرد‌‌.

سال‌ها عادت داشتم برای سال نوی میلادی فهرست تصمیم سال نو برای خودم بسازم‌‌. هنوز فکر‌ می‌کردم در جایی از من قدرتی نهفته است و کافی است با برنامه‌ریزی و انگیزه بیدارش کنم و کلنگی نو بزنم بر پیکر خرابه‌‌‌‌هایی که اطرافم‌‌اند. شور و حال و هیاهوی چند نفر از دوستان و اعضای خانواده در شب عید هم هیجان‌زده‌ام‌ می‌کرد، جوان‌تر بودم و خودم را به این خوبی‌ نمی‌شناختم‌‌. اوایل، این تصمیمات یادگیری کامپیوتر و یادگیری یک زبان جدید و کاری در خدمت به خلق بود‌‌. سال‌های بعد، خدمت خلق و زبان جدید خط خورد و بعدتر رسید به جایی که فهرست کارهای سال جدید شد شانه کردن موهایم‌‌. امسال رسیده است به زنده ماندن، به حفظ روح و روان، به آرام‌سازی خود که این نه امری کوچک است و نه کاری آسان‌‌.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *