اینک که روز رفته ولی شب نیامدهنوشته: زمان انتشار:


‌مادربزرگی که آینه دستش گرفته و به چین‌وچروک‌های صورتش نگاه می‌کند و بعد با آهی از جوانی و زیبایی‌اش می‌گوید تصویری آشنا یادمان می‌اندازد. اینکه همه کم‌وبیش افسوس آن روزهایی را می‌خورند که شادابی چیزی بدیهی بود. این روزها آدم‌ها زودتر یادشان می‌افتد تا از این نشانه‌های پیری جلوگیری کنند. در مطب‌های زیبایی گوش تا گوش آدم نشسته که خط کوچکی را محو کنند. رد بخیه‌ها را کمرنگ کنند و موها را پرپشت‌تر کنند. همه‌ی اینها یک‌جور تلاش برای به تعویق انداختن آن روزی است که بالاخره می‌رسد. می‌شود دورش کرد اما پذیرفتن این تغییرات خودش لذت بردن از حال زندگی است.

نتایج سه تحقیق جداگانه در آمریکا نشان داده که تزریق خون جوان می‌تواند برخی آثار پیری را در مغز، قلب، ماهیچه‌ها و سایر اعضای بدن موش‌ها مرتفع کند. بعد از تزریق، رگ‌های مغز موش‌های پیر رشد کردند و توانایی موش‌های پیر در یاد‌آوری و یادگیری افزایش پیدا کرد و قدرت و استقامت عضلانی‌شان بیشتر شد.
آدم‌‌هایی را دیده‌‌‌اید که ظاهرشان سالخورده است، اما خون جوان در رگ‌هایشان جاری است؟ آدم‌‌هایی که زنجیر شده‌‌‌‌اند به پیری، اما متصل‌اند به جوانی. یک معجون درهم تنیده از پیری و جوانی توامان. یکی از این آدم‌‌‌ها را از نزدیک‌ می‌شناسم. خانوم شصت‌و‌پنج ساله‌ای که سرطان‌های گوناگون را پشت سر گذاشته، سینه‌ها و رحمش را در این مسیر جا گذاشته و انگشت پایش را قند خون برداشته و… اما شادمانی‌‌هایی دارد از جنس خون جوان. یکی از موهبت‌های جوان‌کننده‌اش چیزکیک ماسکارپونه است. هر وقت سخن از این نوع شیرینی در میان است، خون داغ و گرم‌ می‌دود توی صورتش و نسیم بهار لابلای موهایش‌ می‌وزد. سرزنده و شاداب دستور پختن و خوردن و خریدن این شیرینی را‌ می‌دهد و همه‌‌ی خاطراتش درباره‌‌ی آن را با چنان صورت بشاش و لبخند سرحالی تعریف‌ می‌کند که سن به معنای کلیشه‌ای‌اش عدد‌ می‌شود: بی اعتبار و انتزاعی. فقط کافی است به هر طریقی او را حوالی این شیرینی قرار دهید ـ از گفت‌و‌گو درباره‌ی شیرینی تا هدیه و پرسش و… – دردها، سالخوردگی‌ها، فرسودگی‌ها، سرطان‌‌‌ها همه و همه دود‌ می‌شوند. ناگهان انگار جوان‌ می‌شود، مسرور و خشنود.
هربار دیدنش برای من این درس بزرگ را دارد: چیزکیک ماسکارپونه‌ات را پیدا کن و قورتش بده تا اکسیر جوانی را همچون قندیل‌های ناب و دست‌نخورده در یک صبح زمستانی با خود همراه داشته باشی. این راز جوانی است، همان خون تزریق‌شده در رگ‌های کهنه و قدیمی.
هایفوتراپی، مزوتراپی، لیفت، لمینت، بوتاکس، بیوتین، آنتی‌اکسیدان، گلوتین‌فیری، دایت‌کوک و… کلمه‌‌هایی‌اند که از دو سه سال پیش به دایره‌‌ی واژگان و فرهنگ لغاتم اضافه شده‌اند. کلمه‌های پرتکرار در مهمانی‌‌‌ها و دورهمی‌ها، کلمه‌‌هایی که تا همین دو سه سال پیش وجود نداشتند، بی‌شکل و تهی از معنا بودند، اما مدتی است تبدیل شده‌‌‌‌اند به واژگانی رایج و متداول با کارکردی حماسی ـ حماسه‌‌ی رویارویی با تیغ برنده‌‌ی زمان و رویین‌تن شدن در برابرش.
ماجرا فقط حضور کلمه‌های تازه نیست، غیاب کلمه‌های کهنه نیز هست. در همین چند سال، دیگر خبری از کلمه‌‌هایی مثل همبرگر، سوسیس، کالباس، مک‌دونالد، برگرینگ و اسمش‌برگر فلان نیست. مدت‌ها است که به دوستان‌مان پیشنهاد رفتن به هیچ کدام از این رستوران‌‌‌ها را نمی‌دهیم که روزگاری به شوق نوشابه‌های بدون محدودیت و تمام‌نشدنی‌شان‌ می‌رفتیم. مدت‌هاست در مهمانی‌هایمان نوشابه‌های بزرگ خانواده جایشان را به بطری‌های آب معدنی داده‌‌‌‌اند و جای ظرف‌های غول‌پیکر چیپس و پفک را ظرف‌های پر شده با بروکلی و بچه هویج و گوجه‌های نقلی و زیتون‌های رنگارنگ گرفته‌اند. به جای سس مایونز پرچرب و پرکالری به سس‌های دست‌ساز آبلیمو نمک فلفلی رسیده‌ایم و به جای بستنی‌های گالنی و کیلویی به بستنی‌های کوچک گلوتین‌فیری.
فقط کلمه‌‌‌ها و خوراکی‌‌‌ها نیستند که به شیوه‌ای معنادار تغییر کرده‌اند. دانش‌های خرد و درشت پنهانی نیز پیدا کرده‌ایم که بین همه‌مان مشترک است. وقتی دور هم جمع‌ می‌شویم به طور ضمنی‌ می‌دانیم که شیرینی نارگیلی‌های روی میز حدود صدوبیست کالری دارند و نان کروسان‌های شکلاتی تقریبا سیصد کالری و… کالری‌ می‌شماریم، درحالی که تا همین چند سال پیش تعداد شیرینی‌هایمان را‌ می‌شمردیم و در یک رقابت مخفی پیروز‌ می‌شدیم. خاصیت آنتی‌اکسیدان توت‌فرنگی بر همه‌مان روشن است. اسیدهای چرب موجود در امگا سه‌‌ی ماهی را‌ می‌شناسیم. بر همه‌مان واضح و مبرهن است که کدوحلوایی مالامال از ویتامین E است و اسفناج و چغندر و تمشک را تا‌ می‌توان باید خورد تا در برابر اشعه‌‌ی ماورابنفش خورشید مقاوم شد.
این جنگ سرد نابرابر بین کلمه‌‌‌ها و خوردنی‌‌‌ها و حکمت‌‌‌ها فراتر‌ می‌رود و خودش را به سلایق و علایق شخصی نیز‌ می‌رساند. تا همین چند سال پیش، وقتی یکی از دوستان‌مان به ایران سفر می‌کرد، ازش می‌خواستیم برایمان گز و سوهان و حلوا ارده و شیرینی دانمارکی و شیرینی زبان و پولکی و انواع شکلات‌های میکادو و… بیاورد. اما از زمانی که وقت دندان‌پزشکی نمی‌گذارد یکی در میان در مهمانی‌‌‌ها و دورهمی‌‌‌ها شرکت کنیم، برای هم دمنوش و جوشانده‌ی بابونه و آویشن و گل گاوزبان و هلیله‌‌ی سیاه سوغاتی می‌آوریم.
کلمه‌ها، دمنوش‌ها، خِردهای اندک و موهبت‌وار، سوغاتی‌‌‌ها و خوراکی‌ها، همه و همه، رازی سر به مهر را آشکار‌ می‌کنند. سِرّی که مدت‌هاست به نجوا بین‌مان پچپچه‌ می‌شود اما هنوز از بلند گفتنش می‌هراسیم. هنوز در مرز باور و ناباوری ایستاده‌ایم، مرز پذیرش و انکار، مرز فرمانبری مطیع بودن یا عصیانگری سرکش ماندن. اما در نهانخانه‌‌ی جان و تن‌مان‌ می‌دانیم این که دارد‌ می‌گذرد دلفریب و افسونگر همان است که شنیده بودیم در شعرها و ضرب‌المثل‌‌‌ها و نقل قول‌ها. همان که در بیست سالگی و سی سالگی شبح انتزاعی بی‌نقش و بی‌صورتی بود. همان که‌ می‌گفتند و‌ می‌شنیدیم و از کنارش رد‌ می‌شدیم: «این قافله‌‌ی عمر عجب‌ می‌گذرد.» بارها و بارها از کنار این شعر و شعرهای اینچنینی گذر کرده بودیم. می‌دانستیم که روزگاری دور، خیام زانوهایش را با روغن زنجبیل و زردچوبه ماساژ‌ می‌داد و این شعر را می‌سرود: «آن مرغ طرب که نام او بود شباب/ افسوس ندانم کی آمد و کی شد.» شنیده بودیم شهریار کمرش را کش و قوس‌ می‌داد و برایمان می‌نوشت: «شباب عمر عجب با شتاب‌ می‌گذرد/ بدین شتاب خدایا شباب‌ می‌گذرد.»
برای هر کس رسیدن به این لحظه، به این آگاهی سوزناک، به درک گذر نامرئی زمان و تماشای عبور کاروان پر‌جنب و جوش جوانی، به شیوه‌ای متفاوت اتفاق‌ می‌افتد. یکی با دیدن چهره‌ی پدر و مادرش، دیگری با از دست دادن عزیزی، یکی با تماشای دقیق خودش در آینه. برای من، حوالی سی سالگی این لحظه‌‌ی آگاهی رخ داد. لحظه‌ای که آن «روزنه‌‌ی امید گرم و گرامی» بسته شد و به این باور رسیدم که جوانی در گذر است و این بار نوبت توست که خم شوی و پیچ و تاب بخوری در برابر زمان که بر پوست درخت‌های کهنسال و مقتدر هزار ساله نیز‌ می‌نشیند، چه برسد به تو: موجودی که افتان و خیزان به اینجای تاریخ و طبیعت رسیده است و «نازک آرای تن ساق گلی» بیش نیست.
حوالی سی سالگی بود که شروع کرده بودم به کاشتن مژه‌ی مصنوعی، بنفش کردن موهایم، یوگای صورت، برنامه‌‌ی روزانه‌ی پیاده‌روی ، نصب اپلیکشن‌های قدم‌شمار و کالری‌شمار و…. یکی از همین روزها بود که به سنترال پارک رفتم، یکی از رازآلود‌ترین نقطه‌های دنیا. پارکی که بزرگ‌ترین فضای سبزِ شهری دنیاست و خاکستر جان لنون را در خود دارد. گفته بود بعد از مرگ او را بسوزانند و خاکسترش را در این پارک پخش کنند. شاید‌ می‌خواسته در جان و بدن اردک‌های دریاچه، درخت‌‌‌ها و رهگذرانِ همیشگی پارک زنده باشد.

قدم‌ می‌زدم و موبایلم قدم‌هایم را می‌شمرد که او را دیدم. ایستاده بود روبرویم. خودش نیست. خودش است؟ نمی‌توانستم باور کنم خودش باشد. شنیده بودم در این شهر همه چیز ممکن است، اما این یکی را نمی‌توانستم به سادگی باور کنم. اینترنت موبایل را روشن کردم. روی عکس‌هایش زوم کردم. روی چشمش‌های سبزش که دورشان را سیاه و تیره‌ می‌کرد. اینجا چه کار‌ می‌کند؟ واقعی بود؟ او هم‌ می‌تواند مثل من و مثل همه‌‌ی ساکنان این شهر در پارک قدم بزند؟ نه، او فقط باید پرواز کند، بالای ساختمان‌های بلند و برج‌های روشن شهر.
اتفاق‌‌هایی از درون و بیرون دست به دست هم‌ می‌دهند تا سر پر‌باد جوانی را به تیغ بران زمان بسپارند. کروموزوم‌‌‌ها فرسوده‌ می‌شوند. رشته‌های DNA در انتهای خود پوششی‌‌هایی دارند که از کروموزوم‌‌‌ها محافظت‌ می‌کنند، درست مثل قطعات پلاستیکیِ انتهای بند کفش. با گذر زمان، این قطعه‌ها فرسوده‌ می‌شوند و کروموزوم‌‌‌ها بی‌حفاظ‌ می‌مانند و بدین ترتیب توانایی سلول‌‌‌ها برای تقسیم شدن کاهش پیدا‌ می‌کند. آن سوی مرزهای تن نیز ممکن است توانایی خیال‌پردازی و رویابافی کاهش پیدا کند ـ سرزمین قافی که آدمی به آن زنده است، روزنه‌ای که اگر از دست برود سراسر روح و جان تیره و تار‌ می‌شود. از سوی دیگر، کروموزوم‌های درون سلول‌‌‌ها به تدریج کوتاه‌تر‌ می‌شوند که شاید در کوتاه شدن سقف آرزوها و هرس کردن امیدهای قدبلند نیز تاثیر داشته باشد. مواد اضافی در بدن افزایش پیدا‌ می‌کند، موادی همچون چربی‌ها، قند گلوکز، مقاومت به انسلین و فشار خون و… از آن طرف، گذر عمر همراه با انباشت از دست دادن‌ها، فقدان‌‌‌ها و نبودن‌‌‌ها و زخم‌‌‌ها و جراحت‌های بیشتر است. بافت‌های ارتباطی بین سلول‌‌‌ها سفت‌تر‌ می‌شوند، مثلا رگ حیاتی آئورت ضخیم‌تر و سفت‌تر‌ می‌شود و انعطاف‌پذیری‌اش کاهش‌ می‌یابد. دیده‌‌‌اید هرچقدر آدمی زمان‌خورده‌تر‌ می‌شود کوچک‌ترین تغییر و دستکاری در شیوه‌‌ی زیست تا چه اندازه مهیب و دهشتناک می‌شود؟ تا قبل از آن منعطف بود و پذیرا و حالا سفت و محکم است، گشودگی‌اش را به جهان از دست داده.

آن سال‌‌‌ها ـ حالا‌ می‌شود ده سال پیش ـ نمی‌دانستم کجا به دنیا آمده؟ کجا زندگی‌ می‌کند؟ در دانشگاه چه خوانده است؟ چند ساله است؟ خواهر و برادری دارد؟ فقط‌ می‌دانستم اسمش اِوانسنس است. (که بعدها فهمیدم اسمش امیلی است و اوانسنس اسم گروه‌شان بوده است.) این تنها چیزی بود که از او‌ می‌دانستم اما جیغ‌هایش را دوست داشتم اگرچه چیز زیادی ازش نمی‌فهمیدم. او تصویر همیشه تازه‌‌ی جوانی بود. تصویر سرزنده‌‌ی شور و طراوت و تا ابد جوان.
هر صبح در راه دانشگاه، روزهایی که فلسفه‌ می‌خواندم و‌ می‌خواستم با دست‌های بیست ساله‌ام جهان را از ظلم و بی‌عدالتی نجات دهم، کلمه‌های نامفهومش را توی گوشم فرو‌ می‌کردم و راه‌ می‌افتادم سمت خیابان انقلاب. به سردر دانشگاه که‌ می‌رسیدم دیگر سرگیجه گرفته بودم، از بس صدا و کلمه‌هایش توی مغزم پیچیده بود. نصف‌شان را نمی‌فهمیدم. لیریک آهنگ‌هایش را پیدا‌ می‌کردم. کم‌کم شعرهایش را‌ می‌فهمیدم و واژه‌‌‌ها را پس و پیش‌ می‌خواندم. عکس‌هایش را با اینترنت دایل‌آپ دانلود‌ می‌کردم و‌ می‌گذاشتم روی صفحه‌‌ی گوشی نوکیا. حالا دیگر همیشه با من بود، با چشم‌های سبز و سیاهش، با ابروهای مشکی نازکش، با بینی کوچک و خوش‌فرمش. من بیست ساله بودم اما او سن نداشت. واقعی نبود. فقط یک فریاد بود که توی ویدیوهایش لباس‌های سفید و تورهای پاره‌ می‌پوشید و روی ساختمان‌های بلند شهر راه‌ می‌رفت و‌ می‌گفت: «من را به زندگی بازگردانید.»
چند سال گذشت. آمدم به کشوری که او آنجا به دنیا آمده بود. دیگر فقط صدا نبود. آدمی بود که در یک شهرِ همیشه بیدار و پر از آسمان‌خراش متولد شده بود. واقعی شده بود و حالا روبروی من ایستاده بود.
در اینترنت سرچ‌ می‌کنم اوانسنس. عکس او را نشانم‌ می‌دهد با همان ابروها، همان چشم‌‌‌ها، اما اسمش را بزرگ نوشته «آمی لی». خودش است. سرچ‌ می‌کنم و‌ می‌خوانم. اسمش اوانسنس نبود. اسم گروه موسیقی‌شان بود. چند سالی است از گروه موسیقی‌شان جدا شده. متولد 1981 است. با انگشت می‌شمرم. از من هفت سال بزرگ‌تر است. یعنی آن روزهای بیست سالگی من، او بیست‌و‌هفت ساله بوده، سنی که من هفت سال پیش ردش کردم.
حالا یک آدم واقعی است که دیگر «اوانسنس» نیست. دیگر از شیطنتِ چشم‌هایش خبری نیست. مادر است با یک بچه‌‌ی سه ساله در بغلش. هنوز راک‌ می‌خواند اما دیگر بالای ساختمان‌های بلند نیویورک پرواز نمی‌کند. از آن صورت پرهیاهو خبری نیست. صورتی آرام دارد با آرایشی ملیح. تمام تلاشش را کرده که تغییر نکند، که جوان بماند. اما فایده‌ای نداشته چون وقتی حرف‌ می‌زند، بالای ابروهایش دو چین ظریف‌ می‌افتد. کنار لب‌هایش دو خط باریک دارد و چاله‌‌ی زیر چشم‌‌‌ها را هیچ کرم پودری نمی‌تواند از بین ببرد. مثل من «سن» دارد. هم جوان است و هم نیست. راه‌ می‌رود و توی پارک زیر سایه‌‌ی درختان قدم‌ می‌زند. باید‌ بروم جلو و‌ بگویم: «ببخشید، یک لحظه‌ می‌توانم وقت‌تان را بگیرم؟» بعد عکس بیست‌و‌هفت سالگی‌اش را نشانش‌ بدهم و‌ بگویم: «این دختر را‌ می‌شناسی؟ سال‌ها پشت شیشه‌‌ی چهار اینچی یک گوشی نوکیا در یکی از کشورهای خاورمیانه زندگی‌ می‌کرده است.»
نرفتم و آن روز گذشت. اما بعد از دیدنش در پارک، آن جوانیِ ذهنی و بی‌نقص در ذهنم خدشه‌دار شد. پس، سیل سیال و مسکوت زمان، در مسیرش، حتی‌ می‌تواند گوشه کنار تنِ اوانسنس را هم خراش بیندازد. بعد از آن روز بود که شروع کردم به عکس گرفتن از خودم. در جست‌و‌جوی چیزی بودم، چیزی که نبود. در جست‌و‌جوی یک غیاب و تماشای موشکافانه‌‌ی یک فقدان. جوان بودم اما چیزهایی بودند و چیزهای داشتند‌ می‌رفتند: پدیده‌‌هایی نامکشوف که وجه تمایز جوانی با سایر دوره‌های زندگی‌اند‌. مثلا نوجوانی قرمز و خشمیگن با مقادیر زیادی جوش‌های سر سیاه و سرسفید و سرخ از راه‌ می‌رسد. یا پیری واضح و فرتوت با خمیدگی و سفیدی یکدست برف (در آن سال‌‌‌ها که مهدی اخوان ثالث زمستان را‌ می‌سرود) خودش را نشان‌ می‌دهد. اما جوانی در هیاهوی زندگی، زمانی که حواس‌مان نیست، پیدایش‌ می‌شود و بعد از مدتی بی‌سر و صدا و زیرکانه‌ می‌رود. (شاید به همین دلیل است که بیشتر شعرهای فارسی درباره‌ی جوانی «عجب» دارند. عجب و حیرت از اینکه چه شد جوانی و به کجا شتافت؟)
از خودم عکس‌ می‌گرفتم و‌ می‌دیدم چند خط بلند و طولانی روی پیشانی‌ام نقش بسته است. می‌دیدم یک پره‌ی نادیدنی گوشت دارد راهش را به سمت گونه و گوشه‌‌ی صورتم پیدا‌ می‌کند. و بعد از آن، از آدم‌های پرمهر و آداب‌دان می‌‌شنیدم چهره‌‌ام جاافتاده شده است. به غیر از خطوط مقتدرِ جاانداخته روی پیشانی و پوست نازکی که ذره‌ذره خودش را به یکی از اعضای ماندگار صورت تبدیل‌ می‌کرد، هاله‌‌ی سبزرنگ زیر چشم‌‌‌ها هم بود، هاله‌ای که حالا با گذشت چند سال تبدیل به غاری گندمگون شده، گودتر و سبزتر.

دیواره‌‌ی قلب ضخیم‌تر‌ می‌شود و عضله‌‌ی قلب قدرت پمپاژ را از دست‌ می‌دهد: در تنِ جوان، قلب کوبنده و پرشتاب‌ می‌تپد. نفس‌زنان و بی‌وقفه عاشق‌ می‌شود، نازک و رقیق است، مومی است در دست رهگذران جاده‌‌ی عشق. جاده‌ای هموار با مسیری فراخ.
استخوان‌‌‌ها باریک‌ می‌شوند و قدرت‌شان را از دست‌ می‌دهند. در جوانی دنیا توی مشت‌مان است. مشت‌های استخوانی و ستبری که نمی‌گذارند تکه‌ای از دنیا از گوشه کنارشان بگریزد.
تعداد سلول‌های عصبی در مغز و نخاع کاهش پیدا‌ می‌کند. مثل تعداد دوستی‌‌‌ها و معاشرت‌‌‌ها و روابط تازه و اتفاق‌های نو که هر روز کم و کم‌تر‌ می‌شوند. با گذر زمان، پوست نیز نازک‌تر‌ می‌شود و کم‌کم انعطافش را از دست‌ می‌دهد. جوان‌‌‌ها را که دیده‌اید، پوست‌کلفت‌ترین موجودات دنیا هستند، قرص و محکم با سینه‌های ستبر.
شبکیه‌‌ی چشم نازک‌تر‌ می‌شود، عنبیه سفت‌ می‌شود و شفافیت لنز کم. چشم‌های کنجکاو و جست‌و‌جوگر جوان، چشم‌های گشوده و کاوشگر، حساسیت‌شان را از دست‌ می‌دهند، به لنز تار و کدر عادت‌ می‌کنند و همان‌طور مثل سابق شسته‌نشده و بی‌فروغ جهان را نظاره‌ می‌کنند. و اینجا دقیقا آغاز رخت بربستن جوانی است: عادت کردن و ایستایی همچون برکه‌ای راکد. نقطه‌ای که جوانی، ساکت و آرام و خموش، دری را‌ می‌گشاید که آن سویش دیگری خمیده و عصا به دست منتظر ایستاده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *