در جستوجوی استعداد از دسترفته
زهرا رضاقلیزاده عمران
پرسید: «مامانی، این چیه؟ تو انباری پیداش کردم.» سرم را برگرداندم سمتش. یک کاست بینام و نشان بود. انگشتش را در یکی از حلقههای کاست فرو کرده بود و مثل فرفره میچرخاند. بردم به یک روز زمستانی در بیست سال قبل.
سنگینیام را انداختم روی دستگیره و درِ اتاق را باز کردم. لرزیدم. تمام شب باران باریده بود. کاست را از بالای یقهی بلوز کامواییام درآوردم. هنوز هم از یقه اسکی، آن هم کامواییش متنفرم. دلم آشوب بود. الکی که نبود. کاست سیاوش قمیشی دستم بود. توی دستم نگهش داشتم. گرم بود. صدای پدری و مادری از راهپلهها میآمد. میرفتند که واکسن هجده ماهگی محمد را بزنند. از مزایای داشتن برادر کوچک همین کافی بود که به بهانهی سر و صدایش یکی از اتاقهای طبقهی پایین را برای خودم آماده کنم که مثلا برای کنکور درس بخوانم. اختلاف سنی شانزده سال چه اهمیتی داشت وقتی آن اتاق دوازده متریِ سرد ایالت خودمختاری بود که هر کاری دوست داشتم میتوانستم آنجا بکنم. کنکور چه اهمیتی داشت وقتی دلت جایی دیگر گیر بود. یک چشم به در، ضبط توشیبای بیدر و پیکرمان را از زیر تخت درآوردم. با صدای بسته شدن در، نفسِ در سینه حبسم را بیرون دادم و بخارش را تماشا کردم.
از وقتی کاست به دستم رسیده بود این اولین بار بود که در خانه تنها بودم. دیگر مجبور نبودم زیر پتو یواشکی گوش بدهم. میتوانستم حتی صدای ضبط را بلند کنم. میتوانستم با خیال راحت از رویش یادداشت بردارم و بارها مرورش کنم. یکهو یاد حرف پدری افتادم. «تو استعدادشو داری دختر. یه کم وقت بذاری خیلی راحت پزشکی قبولی.» کمی عذاب وجدان گرفتم. اما دانشگاه چه اهمیتی داشت وقتی کسی که دلم میخواست برایش بمیرم، نبود. کاست را برادر فاطی، رفیق فاب دبیرستان، برایم پر کرده بود. در مدرسه بسماله بسماله کیف به کیفش کردیم. دل تو دلم نبود. باید زودتر به آهنگها گوش میکردم و یک جوری بهش میگفتم که من هم آلبوم جدید را گوش دادم. به او که به خاطرش خودم را به آب و آتش زده بودم تا کاست سیاوش را هر چه سریعتر گیر بیاورم. به او که هر بار بهش فکر میکردم دلم میلرزید و لپهایم گل میانداخت.
«تو که بارونو ندیدی گل ابرا رو نچیدی…» قلبم داشت از سینه کنده میشد. اشک بود که بیامان میبارید. انگار سیاوش برای من خوانده باشد. گوش میدادم و به پهنای صورت میگریستم. با خودم گفتم «پس طفلکی چندمین ترکه؟» آخر گفته بود طفلکی انگار زبان حال اوست. کاست را برگرداندم. «آخ طفلکی، من از پایان میترسیدم و آغاز کردم.» خدا خدا میکردم خانهی بهداشت شلوغ باشد، همهی بچههای شهر هجده ماهه شده باشند. حتی دعا کردم چرخ ماشین پنچر شود و دیرتر برگردند و من بتوانم همهی ترکها را گوش بدهم. تا برگردند سه بار گوشش کردم. با صدای قفل کشویی در حیاط همه چیز از حالت عاشق دلباخته و مجنون تبدیل شد به حالت بچه کنکوری خرخوان. اما مگر میشد درس خواند. خاطرش آنقدر قوی بود که هر چیز دیگر را میپوشاند. باید کلی حرف آماده میکردم، باید برنامهریزی میکردم که کی دوباره تنها شوم که بتوانم تلفن بزنم. باید ترانهها را دوباره مرور میکردم تا وقتی دارم با او حرف میزنم، فراموششان نکنم. باید منتظر میماندم تا دوباره تنها شوم.
زمستان آن سال عاشق بودم و تابستان سال بعد فارغ و پاییزش شدم دانشجوی مامایی ورودی ۸۱. اما حالا که نمیدانم کجاست و نمیداند کجایم، یاد حرفهای پدری میافتم که اگر کمی وقت میگذاشتم استعدادش را داشتم.
پازل
فاطمه زهرا نادعلیان
بیستویک سالم بود که بر خلاف میلم ازدواج سنتی کردم، در یک شهر کوچک با فرهنگ غالب مردسالار که آشنایی پیش از ازدواج را برای دختران «ننگ» و مایهی آبروریزی خانواده میدانستند و برچسب «سر به هوا» به دخترک بینوا میزدند. حتی پیش آمده بود که بعد از ازدواج دخترشان متوجه روابط قبل از ازدواج دختر و دامادشان شده بودند و آن دختر برای همیشه از خانواده طرد شده بود. البته که هیچ طرز فکری را نمیتوان به همهی افراد جامعه تعمیم داد. ولی من از عواقب چنین ازدواجی میترسیدم. نمیتوانستم تضمین کنم خانوادهای که قرار بود خانوادهی همسرم باشند چنین طرز فکری ندارند و دربارهی دختر نادانسته قضاوت نمیکنند و پسر روشنفکرشان را که خواسته با مسئولیت و سلیقهی خودش همسرش را انتخاب کند دلسرد نمیکنند و به انتخاب پسرشان احترام میگذارند. هر روز که میگذشت، بیشتر متوجه میشدم چه اشتباه بزرگی کردهام. مثل نوجوانی ماجراجو و نترس، تصمیمم را گرفته بودم و خودم را وسط آتشی انداخته بودم که شعلههایش هر روز بیشتر از دیروز برافروخته میشد. هزار راه نرفته داشتم که باید میرفتم. هنوز خودم را نشناخته بودم و نمیدانستم چه کسی هستم و طبیعتا نمیدانستم چه کسی مناسبم است. مهمتر اینکه هنوز مسئولیت خودم را قبول نکرده بودم. مسئولیت تنهاییام، آرزوهایم، خوشحال کردن خودم و مسئولیت مالی که در مورد فوایدش در زندگی زناشویی زیاد میشنویم.
اگر مسئولیت تنهاییام را پذیرفته بودم، این طور بیگدار به آب نمیزدم. در رابطهای بودم که نمیدانستم دقیقا از آن چه میخواهم و چه باید بخواهم. برای فرار از تنهایی ازدواج کرده بودم. از ترس اینکه مبادا خواستگار بهتر از او نداشته باشم. عزت نفس نداشتم و سعی میکردم خودم را دلداری بدهم که همه چیز به مرور زمان حل میشود و بالاخره با هم به تفاهم میرسیم. اگر استقلال شخصیتی داشتم، هیچوقت سعی نمیکردم به زور رابطهام را حفظ کنم، بیدلیل خطاهای طرف مقابلم را نادیده بگیرم و برای بیاحترامی به خودم چراغ سبز نشان دهم. اگر لازم بود همه چیز را تمام میکردم و رابطهای دو روزه را پنج سال کش نمیدادم. این کارها را نکردم چون از هویدا شدن پشت پردهی ناخودآگاهم خوف داشتم. امروز پنج سال از آن روزها میگذرد. اشتباهات مهلک مثل زلزلههای چند ریشتری و سهمگین خیلی چیزها را ویران میکنند و خسارتهای جبرانناپذیری میزنند، اما از سویی دیگر، تلههای شخصیتی مثل زیرساختهای شهری، از دل ویرانیهای پس از زلزله، عریان در معرض دید قرار میگیرند. این مکاشفه بعد از اشتباهات نه چندان بزرگ ولی تکرارشونده هم مجال بروز مییابد. روزی بالاخره هشیار میشویم و میفهمیم که همیشه تقصیر این و آن نیست و یک جای کار میلنگد. دستاوردهای پس از اشتباهاتمان را مانند قطعهی پازل مهم و کلیدی در صفحهی پازل به همریختهی زندگی میچینیم و میبینیم بسیاری از مشکلاتی که از حل آنها عاجز بودیم حل میشوند. از آن روز به بعد بیشتر از سنمان زندگی کردهایم و تجربه اندوختهایم و فقط هر سال عددی بیدلیل به سنمان اضافه میشود.
سقفی به ارتفاع دومتر
مهرداد خوشبختی
کمسنوسالتر که بودم خیال میکردم اینکه از صبح علیالطلوع بروی توی اتاق یا بنشینی پشت باجهی جایی که اسمش را محل کار میگذارند و تا حداقل ساعت چهار یا پنج عصر از جایت تکان نخوری کسلکنندهترین کار دنیا است و محال ممکن است روزی خودم همان کسی باشم که این کار را میکند. چند ماه از آن خیالات قشنگ گذشت و من جایی مشغول به کار شدم.
خودم را نشسته در اتاقی میبینم با سقفی به ارتفاع کمتر از دو متر و پنجرهای که به زور تا نصفه باز میشود. از صبح تا چند ساعت بعد از غروب دکمههای کیبورد را با نهایت قدرت فشار میدهم و تمام تلاشم را میکنم به هیچ چیز دیگری در جهان خارج از جایی که هستم و کاری که میکنم فکر نکنم. در نهایت همهی این تلاشها نتیجه نمیدهد. در آخرین روز کار، از اتاق بیرون رفتهنرفته برمیگردم، کشو را باز میکنم و از برگههای بریدهشده برای چرکنویس یکی برمیدارم و رویش مینویسم: «دلم برای همهتون تنگ میشه» و میچسبانم به صفحهی مانیتور. احساس میکنم آن نیمهام که دوست نداشت مجبور به رفتن شود این کار را میکند. به هر حال کیفم را روی دوشم میاندازم و با همکارهایی که کمی بیشتر از سه ماه کنارشان بودم، خداحافظی میکنم، یکی دو تا را بغل میکنم و مثل آخرین بازمانده از لشکر شکستخوردهای که مجبور به عقبنشینی شده باشد از فروشگاه خارج میشوم. بیرون در، بعد از برگشتن دو نفری که تا جلوی در بدرقهام کردهاند، میایستم، سر میچرخانم و به تابلوی بزرگ بالای فروشگاه زل میزنم، به روزهایی که رفت و اتفاقهایی که از سرگذراندم فکر میکنم و اینکه «باید این کار را میکردم» تا با خیال آسودهتری آنجا را ترک کنم.
به مرور متوجه شدم بعضی چیزها اجتنابناپذیرند، مخصوصا اگر به جای عمل به دستورالعملهای از پیش تعیینشده و مشخصی که لزوما اشتباه نیستند، آدم تجربه کردن باشی. در هر تجربه، درست مثل بچهی بازیگوشی که تا خودش سرش به سنگ نخورد نمیفهمد، چیزی یاد گرفتم و توشهی راه کار بعدیام کردم. تنها ترسم این بود که نکند چیزی را که حالا محتاج به دانستنش هستم روزی بفهمم که دیگر دیر شده و روحیهی ماجراجوییام را هم از دست دادهام. کمکم فهمیدم لازم بوده بعضی کارها را بکنم و بعد بفهمم نباید میکردم یا بر عکس. هرچند حالا که بهتر فکر میکنم میبینم کارهایی هم بوده که درست انجام دادهام و بیشتر اینها را تازه بعدا متوجه شدم.
شاید هم اگر یکی دو سال پیش که در کاری نانوآبدار با ارتفاع سقف کمی بیش از دو متر و دهها پنجرهی ریز و درشت استخدام شده بودم میماندم و روز سوم استعفا نمیدادم، خیلی چیزها زمین تا آسمان با حالا فرق داشت. اوضاع جور دیگری میشد و اصلا کار به این فکرها و اما و اگرها نمیرسید. کمسنوسالتر که بودم خیال میکردم ماندن در آنجا یا بعضی جاهای دیگر اشتباه است، حالا هم همین فکر را میکنم. اصلا فکر میکنم بعضی اشتباهها ساخته شدهاند برای من که انجامشان بدهم تا به اشتباه راه درستی را که برای من نیست پیش نگیرم.
دوست ناباب
نیره ترکانلو
در خانه را باز کردم و تا آمدم با خندهای گشاد به آیدا سلام کنم کشیدهای تند و تیز روی صورتم خوابید. چند لحظه یادم رفت کیام و کجام. دو سه دقیقه از غرغرها و سرزنشهای آیدا گذشت تا فهمیدم چرا آن سیلی را نوش جان کردهام. میتوانم بگویم همهی روزگارمان با هم میگذشت. چند دختر هفده هجده ساله بودیم که دوستیمان حداقل هفت سال قدمت داشت. تمام هم و غممان کنکور بود. نمیگویم خیلی معصوم و درستکار بودیم و شیطنتهای نوجوانی در ذات ما کلا نبود، ولی آن روزها ترس از مذهب، کمیته، برادر بزرگتر، ناظم و غیره آنقدر بود که حتی در خلوت خودمان هم از اینکه ذهنمان سمت دیگری برود بترسیم. خلاصه تا جایی که جا داشت درس میخواندیم. کنکور را دادیم و تمام شد. همچنان روزگار خوشی داشتیم، وقت میگذراندیم و رویابافی میکردیم تا رتبهها آمد. وضع من خوب بود، حداقل با شرایطی که آن سالها داشتم خوب بود. اول از همه زنگ زدم به مائده که با هم صمیمیتر بودیم تا ببینم رتبههایمان چقدر نزدیک به هم است و کدام دانشگاه و کدام شهر را انتخاب کنیم که این زنجیر دوستی همچنان محکم بماند. ولی پای تلفن فقط صدای گریه شنیدم. انگار آب یخی روی سرم ریختند که شادی و هیجان رتبهی خودم هم از یادم رفت. عددی ده دوازده برابر عدد من را گفته بود و اصلا جایی برای سر سوزنی امیدواری نبود. گوشی را گذاشتم و تمام آن روز را در غم و ترس جدایی از نزدیکترین آدم آن روزهایم گذراندم. تصمیمم را گرفته بودم، فردا صبح برگهی انتخاب رشته را جلوی چشمان متعجب مائده ریز ریز کردم و قرار شد با هم بمانیم برای سال بعد.
یادم رفته بود امتیازات جانبی و خانوادگی مائده در زندگی از من بیشتر است و کشیدهای که آیدا دو هفته بعد زیر گوشم خواباند بهم فهماند همان امتیازات نگذاشته مائده تنهایی تصمیم بگیرد و به پانسیونی در شهری بزرگتر رفته تا برای آیندهاش در کلاسهای کنکور آنجا تلاش کند. بماند که فشار روحی تصمیم یک نفرهام باعث شد قید کنکور ریاضی را بزنم و بعد باقی ماجرای زندگی پیش آمد تا الان که سی سال گذشته. ولی هنوز گاهی فکر میکنم کجای تنهایی ادامه دادن مسیر، آن دخترک هفده ساله را آنقدر ترسانده بود که نتیجهی اولین موفقیت بزرگش را ریزریز کرد و دور ریخت؟