سالک مسکوت روزمرهنوشته: زمان انتشار:

تازه‌مادر ‌و‌ پدرها در روزهای اول به دنیا آمدن بچه با مسائل زیادی دست و پنجه نرم می‌کنند، چالش جان‌فرسایی برای از کف ندادن ریتم زندگی سابق لابه‌لای ساعت‌های کم‌یابِ تنفس. بچه روز به روز تغییر می‌کند و پدر و مادرها روز به روز از دنیای پیش از ورود او دورتر می‌شوند، از خود قبل از ورود بچه‌، با اتفاقات سریع‌الوقوعی که بر سرشان آوار می‌شود. این تجربه برای مادرها با زور بیش‌تری اتفاق می‌افتد. آن‌ها این دامنه‌ی تغییرات را پیش از هر چیز با بدنشان تجربه می‌کنند. یادداشت‌ زیر بخش‌هایی از نوشته‌های پراکنده‌ای است که راضیه مهدی‌زاده در طول سیصدوشصت‌‌وپنج روز اول تجربه‌ی مادری نوشته. احساسات و دریافت‌هایی که به واسطه‌ی مادر شدن کشف کرده. ترس‌ها و ردها و تردیدها و لذت‌هایی که هر لحظه با رشد کودک تغییر می‌کردند و او را تغییر می‌دادند.

یک سال پیش در زمانه‌ی کرونا در قاره‌ای دور در اتاقی تنها که فقط پدر بچه کنارم بود او را به این دنیا آوردم. مادر شدم و او شد بچه‌ی من. اولین چیزی که تجربه کردم سرخوشی شگفتی بود در هفته‌ی اول زایمان و بعد از آن افتادن در چاه عمیق افسردگی. اینترنت موبایلم را با وسواس و شبانه‌روزی روشن نگه می‌داشتم. می‌ترسیدم لحظه‌ای خاموش شود و من از جهانِ آن سوی موبایل دور بیفتم. تنهایی شیشه‌ای و حساسم کرده بود. به تمام اپلیکشن‌های موبایلم چنگ می‌زدم، از تلگرام به واتساپ و از واتساپ به فیس‌بوک و اینستاگرام و توییتر و وبلاگ‌های قدیمی و… . وای‌فای همیشه روشن موبایلم شده بود نوری اندک در تاریکی و کورسوی امید در تنهایی مطلق. هر لحظه صدای پای سکوت و غربت و تنهایی را می‌شنیدم که لنگ‌لنگان نزدیکم می‌شدند، همچون لشکری از اسبان که سوارانش همه از زخم باشند.

Lisa Sorgini

بی‌نهایت: روزهای اول

خون زیادی از دست داده‌ام. پوستی‌ام که گسستگی‌اش ملموس‌ترین اتفاق و دغدغه‌ی زندگی‌ام شده. درختی‌ام زخم‌خورده که ریشه‌های جوانش را سفت در آغوش گرفته. اما در آسمان سیر می‌کنم. سوار بر نوعی مخدر که شور و شعف و مستی بی‌نظیری زیر پوستم تزریق می‌کند. حس‌های بی‌شمار و افسارگسیخته به یکباره هجوم می‌آورند: شادی، به اندازه‌ی تزریق یک روانگردان قوی،‌ به اندازه‌ی چشم‌بسته راه رفتن روی ابرها، قدم برداشتن روی طناب با دست‌های گشوده؛ غم، همچون اندوه گوزنی که حیران و سرگشته به سمت رودخانه‌ای در دوردست فرار می‌کند؛ دوست داشتن، به اندازه‌ی شمردن تک‌تک نفس‌هایش؛ اضطراب، به اندازه‌ی شنیدن صدای قلبم از پشت پنجره‌های خانه و… . همه چیز پررنگ است و از تنم بیرون می‌زند به لحظه‌ای. همان‌طور که او از تنم بیرون زد به لحظه‌ای. لیز خورد و با صدای بلند گریه کرد.
دچار نوعی سرخوشی معماگونه‌‌ام. سرخوش از بودنش و دلتنگ از رفتنش. دو روز بعد از زایمان می‌روم حمام و می‌بینم نیست. زیر دوش با او حرف می‌زنم و دعاهایم را به دستش می‌سپرم. مثل قبل. دستم را روی شکم خیسم می‌گذارم و می‌گویم بیا برای فلانی دعا کنیم و یک آن می‌بینم آن‌جا نیست. شکمم صاف است و نافم مثل پیرمردی خسته افتاده و دهانش ـ جایی زیر ناف ـ از تشنگی باز مانده. شکمم را نگاه می‌کنم. رفته از تنم. می‌زنم زیر گریه. می‌دانم درِ حمام را که باز کنم آن‌جاست: توی اتاق روی تخت خوابیده. اما از درون من رفته و من با تمام وجود دلتنگشم.
شب‌ها بیدار می‌شوم با مغزی که نصفه‌نیمه کار می‌کند؛ حرف‌ها نصفه، آدم‌ها نصفه، کتاب‌ها و نوشته‌ها، همه و همه نصفه و نیمه‌کاره. بیدار می‌شوم و نفس‌های بچه را مدام چک می‌کنم تا مطمئن شوم زنده است. کوچک است و بی‌پناه و وانهاده در این دنیا. هیچ کسی را ندارد به غیر از ما. نه عیادتی هست، نه مهر مادربزرگ و پدربزرگ و نه سر‌وصدای عمو و خاله و نه جشنی. از بد حادثه درست در سکوت و تنهایی و غربت و دوران تاختِ ویروسی شتابان، به جهان ما وارد شده. همه‌ی این‌ها من را از خواب می‌پراند تا نفس‌هایش را بشمرم. می‌ترسم زنده نباشد و در خواب مرده باشد. یک شب نزدیک صورتش شدم و انگشت کوچکم را تا نزدیک پره‌های نازک بینی‌اش بردم. این صحنه را جای دیگری هم دیده بودم. سال‌ها پیش مادرم این کار را می‌کرد. در روزگاری که مادربزرگم در خانه‌ی ما زندگی می‌کرد و پیر شده بود و راه رفتن و نفس کشیدن برایش دشوار شده بود. مادرم شب‌ها بیدار ‌می‌شد و دستش را به‌آرامی تا نزدیکی لب‌های مادرش می‌برد و نفسش را اندازه می‌گرفت. گوشش را تا نزدیکی سینه‌ی مادرش می‌برد که روزگاری دور از آن سینه‌ها نوشیده بود. مادرم بارها از خواب ناز بیدار می‌شد و نفس‌های مادرش را چک می‌کرد. درست مثل من که داشتم با نوزاد تازه‌ام این کار را می‌کردم. چه چرخه‌ی تکراری و سلسله‌ی جادوانی بی‌پایانی. مادر بودن همین‌قدر باستانی و اسطوره‌ای است. به قدمت اولین قصه‌ی بشر، گیلگمش. اولین داستانی که ثبت شده شاید بر صورت سنگی، شاید بر تن پیر حیوانی. مادر بودن با همه‌ی کهنسالی‌اش اما به طراوت باران است، هر بار تازه و سرسبز و دلپذیر. مثل باران که قدیم است و کهن و هر بار می‌بارد تازه می‌کند و جان می‌بخشد.

حیرت: یک هفته بعد از زایمان

روزهای خلأ و افسردگی اغلب به تماشا کردن منتهی می‌شود. باور نمی‌کنم که تمام تنش از من بیرون کشیده شده. که تمام تنش در من زندگی می‌کرده نه ماه. که تمام تنش با همه‌ی ریزه‌کاری‌هایش در من جا شده بوده. همه‌ی این جزئیات بی‌انتها؛ موهای روشن روی گوش که در نور برق می‌زند، خط چانه، بندهای ریز انگشت‌ها، ناخن‌های بلند و کشیده، مژه‌های نازک و رسیده به ابروها، بینی کوفته‌ و جوش‌های زیرپوستی‌اش و… رودها و دره‌ها و کوه‌ها و دشت‌های این تن، همه در من جان گرفته بود. هر روز به تماشای این ذره‌ها می‌نشینم. در تمام ساعت‌هایی که خواب است، در تمام ساعت‌های طولانی و بی‌وقفه‌ای که خواب است و من می‌دانم دارد خستگی مسیر سخت و باریکی را که از آن گذر کرده بود در می‌کند.

معجزه: بیست‌روزگی

التیام‌بخش افسردگیِ روزهای طاقت‌فرسای ناتمامِ دوران تماشای همین معجزه‌ی غریب است. شیر دارم. شبیه اشک‌هایی که از چشم جاری می‌شود. می‌ریزند و تمام لباسم خیسِ شیر می‌شود. از من، از اجزای تنم شیر تولید می‌شود: قطره‌های سفید شیر که با یک ماده‌ی زرد رنگ ـ همان که آغوز می‌نامند ـ بیرون می‌ریزد. اولین بار که چند قطره را دیدم حیرت کردم. باورم نمی‌شد این چند قطره زیادتر شود و تبدیل شود به یک رودخانه‌ی جاری. چنین تصویری در مغزم نمی‌گنجید. نمی‌توانستم تصورش کنم. اما واقعیت دارد: شیری از من، غذایی از درون من برای سیر کردن بچه می‌جوشد. جاری می‌شود و سیراب می‌کند. اولش درد دارد. دستگاه شیردوش را فشار می‌دهم و هوا جاری می‌شود. قطره‌های زرد و ناپیدا چکه‌چکه می‌کنند و بعد تند و تندتر و تندتر. چند رودخانه‌ی منشعب از شیرهای زرد که از چند جهت می‌بارند و ده میلی‌گرم را در چشم به هم‌زدنی پر می‌کنند. پر کردن بطری‌های کوچک، بطری‌های بزرگ شصت میلی‌گرمی و رسیدن به هشتاد میلی‌گرم با پمپ برقی. شب‌ها بیدار می‌شوم و لباس‌های خیس از شیرم را چندبار عوض می‌کنم. می‌خوابم و آن‌ها طبق غریزه و سرشتشان جاری می‌شوند. لباسم خیس می‌شود. تخت خیس می‌شود. پتو خیس می‌شود. یک خیسی بی‌پایان. من حامل معجزه‌ام؛ معجزه‌های سخت و دردناک و جاری، معجزه‌های گنگ و خواب‌زده. معجزه‌هایی که با اشک و خون همراه‌اند.

ترس: سی‌روزگی

بچه به یکباره از گریه غش می‌کند و جیغ می‌کشد و پوست بدنش قرمز می‌شود. می‌پرم و بغلش می‌کنم. محکم. می‌رویم توی کمد تاریک و در بغلم آرام تکانش می‌دهم و پشت سر هم صدایش می‌کنم: مامان مامان مامان. هنوز نمی‌دانم او را صدا می‌کردم یا مادر خودم را طلب می‌کردم. در کمد را می‌بندم. کمد مثل رحم است. تاریک و گرم و تنگ و کوچک. در بغلم آرام می‌شود. خوابش می‌برد. خودش را می‌چسباند به سینه‌ام و دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد. پاهایم می‌لرزد و اشک می‌ریزم. یک وضعیت تنها و عجیب و شکننده و بی‌پناه. توی بغلم می‌خوابد و آرام می‌گیرد. پدر بچه به دکترش زنگ می‌زند و می‌رود داروی ضد کولیک و گاز ریلیف و شیر خشک بگیرد که آنتی‌لاکتوز باشد. معصوم و بی‌پناه کنار من خوابیده و دلم می‌خواهد تا ابد کنارش باشم. گلوله می‌کند خودش را. وضعیتی آشنا، شبیه به جنینی که نه ماه تمام در من بود. مستأصل است. شبیه به وضعیت جت‌لگ و خسته و نوستالژیک جایی که هنوز دلتنگش است و با تمام وجود دلش می‌خواهد به آن بازگردد. خودم را به او می‌چسبانم و مثل آن‌ وقت‌ها، انگار که هنوز در تن من زندگی می‌کند، با هم نفس می‌کشیم و خوابمان می‌برد. برایش از دنیاها و خانه‌ها و جهان‌هایی که از این به بعد قرار است به آن‌ها وارد شود و بعد ترکشان کند می‌گویم. دلم می‌خواهد زورم می‌رسید و جهان تلخ و کوه‌های صعب‌العبور و دره‌های هراس‌انگیزش را از بین می‌بردم و دلش را گرم می‌کردم. از این دنیا به او می‌گویم. از روزهایی که برای مونیتورینگ می‌رفتم و صدای قلبش را چک می‌کردند. از آن دو دایره‌ی بنفشی که به شکمم می‌بستند و دستم را و خونش را چک می‌کردند و بیست دقیقه‌ی تمام صدای قلب بچه در اتاق می‌پیچید و من به این فکر می‌کردم که او هست و نیست. بودنش صدایی بود حک‌شده روی برگه‌های پزشکی. صدای قلبی از جهانی دیگر. و بعد، از آدم‌هایی که رفته‌اند برایش می‌گویم. آن‌هایی که هم هستند و هم نیستند. صدایشان و بودنشان حک شده در تارهای مغز و دل و پوستم.
بعد از آن شب طوفانی، ساعت شش صبح در هوای ابری و بارانی در تابستانی که نور و آفتاب نداشت وسط خانه نشستم. بچه را در بغل گرفتم، سفت در آغوش میان قنداق و پتوی گرم تا شاید دل‌دردش بهتر شود و اشک نریزد. نوای نت‌های «سرزمین من، خسته خسته از جفایی» توی خانه پخش می‌شد. بچه با دقت گوش می‌داد و چشم هایش را باز و بسته می‌کرد. قی زرد گوشه‌ی چشم‌ها و لای مژه‌هایش باز و بسته می‌شد. به آهنگ گوش می‌کردیم و هر دو خیره به پنجره پلک می‌زدیم. من گریه می‌کردم. اشک می‌ریختم و به سرزمینم فکر می‌کردم. به این‌که سرزمینی که در آغوش دارم بزرگ‌تر از تن و توان من است. به این‌که من برای مالک و نگهدار و محافظ این سرزمین بودن دست‌های کوچکی دارم. به بچه نگاه کردم. به آسمان خواب‌زده و پژمرده در آغوشم. فکر کردم سهم من از دنیا آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد.

فرار: چهل‌روزگی

روبه‌روی آینه می‌ایستم و خودم را تماشا می‌کنم. آینه‌ای که ساعت سه صبح من را با یک چمدان در دست دیده است. آینه‌ای که من را در جست‌وجوی جغرافیای تنی از‌هم‌گسسته نشان می‌دهد، تنی با سایه‌ای کمرنگ از بخیه‌ها در اعماق. آینه می‌گوید چهل‌و‌پنج روز پیش یک تن از تمامِ تو عبور کرده است: زایش. چهل‌و‌پنج روز در مرداب لزج هورمون‌ها با شکاف‌های عمیق و رد خاطره‌های نُه ماه زیستنِ دیگری روی پوست پا و ران و شکم. چهل‌و‌پنج روز متلاطم و آونگ‌وار میان خوشی‌های عظیم و پرتگاه‌های مهیب. از خانه می‌زنم بیرون. فرار می‌کنم. از بچه، از خودم، از مادر بودن. از اضلاع تن و خانه. شب است و دو خط بلند از نوری آبی به سوی آسمانِ شهر کشیده شده است. سال‌ها پیش آدم‌ها را کشته‌اند در این شهر و من چمدان ‌به‌ دست به سوی اشعه‌ی نورها می‌روم تا از تاریکی مهیبِ این روزها فرار کنم. فقط فرار از فراز و نشیب هورمون‌هایم نیست. همدستیِ دلسوزان و دلواپسان عالم هم هست. همراهیِ نیشدار «بایدها»: باید صبور باشم، باید تحمل کنم، باید خویشتن‌دار باشم، باید تاب بیاورم. «باید»‌هایی که تنم را رنجورتر می‌خواهند و روانم را تنهاتر و غمم را عمیق‌تر. تجمع قدرتمند بایدها و هورمون‌های مهیب همه‌ی جانم را مملو از رفتن کرده. سه ساعت با چمدان و آینه، میان رفتن‌های منقطع. تا آفتاب برمی‌آید. آفتاب از راه می‌رسد و اندوه چسبناکم را ذوب می‌کند. صبح می‌شود و از میان حافظه‌ی لیزم آسمان بی‌امان و ممتدی ذره ذره جان می‌گیرد. ته‌مانده‌های حافظه‌ای که همراه با بچه و جفت و بند ناف به جهان بیرون پرتاب شده بود لبخندهای بی‌دندان او را در ذهنم روشن می‌کند؛ چشم‌های کوچک و درخشانش را به وقت کشف‌های هر روزه، تماشای طولانی انگشت‌های دست، جست‌و‌جوی صداهای ترُد گلوگاه، آرام آرام باز کردن سلول‌های مچاله‌ی تن و گشوده شدن گوشه کنارِ تن به جانبِ نامکشوف دنیا. آن روز آینه گفت بازی خطرناکی را شروع کرده‌ام و چمدانم منقضی شده و دیگر جایی ندارد برود، چرا که همه‌ی جاده‌ها در مجاورت او بودند، زنجیر‌شده‌ به دست‌های کوچکش، متصل به مژه‌های بلندش.

شکوه: شصت‌روزگی

چگونه یک بدن فراموش می‌شود؟ قبل از به دنیا آمدنش هر روز به پاهایم روغن می‌زدم، درست روی همان چند خط صورتیِ نازک که روز به روز پررنگ‌تر می‌شد. حالا بیش‌تر کرم می‌زنم و روغن‌مالی‌شان می‌کنم. شکم گنده‌ام را ماساژ می‌دهم و تا کمر و زیر شکم می‌روم و با دقت گوشه کناره‌ها را روغن‌مالی می‌کنم. این کاری است که باید هر روز انجام بدهم. توصیه‌ی اطرافیان است. بعضی‌هایشان روزی دو سه بار روغن‌مالی کرده بودند و بی‌خط و بی‌نشان از این مسیر گذر کرده بودند. هر روز به بدن‌ها دقت می‌کنم و از مادرها می‌پرسم با شکاف‌ها و ترک‌هایشان چه کرده‌اند، با رنگ‌های باقی‌مانده روی پوستشان. بعضی‌هایشان با تَرک‌ها دوست شده‌اند و بعضی‌های دیگر با روغن‌مالیِ مدام جلوی ترک‌ها را گرفته بودند. ترک‌ها به یکی از دغدغه‌های بزرگم تبدیل شده و نمی‌فهمم چرا هیچ‌کس درباره‌ی آن‌ها به من نگفته بود. نمی‌فهمم چرا زن‌ها بعد از زایمان آن‌طور که باید از زایمان و پارگیِ تن و خط‌ها و نقش و نگارشان نمی‌گویند و نمی‌نویسند. اولین بار دو هفته بعد از به دنیا آوردن بچه رفتم رو‌به‌روی آینه‌ی حمام و برهنه شدم و همان‌جا بود که ردها را دیدم. ساعتم را نگاه کردم که تا شیر بعدیِ بچه چقدر زمان دارم. چیزی نمانده بود. دوباره با دقت تماشایشان کردم. ترک‌ها و رنگ‌های صورتی پاها از بین رفته بودند. شکمم افتاده و لاغر شده بود. زیر ناف چند خراش بنفش بود، نافی که بزرگ و دهان باز آن‌جا بود. سینه‌های بزرگی که بر اثر پمپ کردن روزانه‌ی شیر افتاده شده بودند. بخیه‌ی میان تن که روزهای اول تمام دغدغه‌ی عالم بود، زخمش ناآشنا بود و ساعت‌ها در اینترنت جست‌و‌جو می‌کردم و راه‌های رهایی و جدایی از آن را می‌خواندم. بخیه‌های بزرگی که بعد از دو هفته هنوز درد داشتند و کاملاً بهبود نیافته بودند اما فراموش شده بودند. زمان آن‌قدر کم بود که وقت نکنم به خودم نگاه کنم، به تن فراموش‌شده‌ای که پر از رنگ و نقش و نگار بود. حتا آن بخیه‌ی دردناک را هم که نشانی از دوپاره شدن تن داشت از یاد برده بودم و به او عادت کرده بودم. بدن‌ها این‌طور فراموش می‌شوند و از یاد می‌روند. همیشه از خودم می‌پرسیدم چرا زن‌ها این‌قدر سریع از پروسه‌ی زایمان و خلق و پدید آوردن عبور می‌کنند. حالا می‌فهمیدم چرا. یک پاسخ ساده: چون فرصت ندارند.
چون شب‌ها بیدارند و دارند نور شمعی را که در رهگذر باد است در سیاهی شب حمل می‌کنند. چون توی چشم‌هایشان رگه‌های گیج خواب نشسته است. چون شیره‌ی جانشان کشیده می‌شود تا یک انسان دیگر به ثمر برسد. چون رنج است و اضطراب و بار هستی که به یکباره روی شانه‌هایشان انداخته می‌شود، باری که از آروغ زدن روی شانه‌ها آغاز می‌شود تا وزن سنگین نفس‌ها و تازه نگه داشتنشان. تن زن، بدن مادر، این‌طور ذره ذره به اعماق فراموشی می‌رود و از یادها دور می‌شود.

مادر بودن ستایش روزمرگی است. شکوه زوالِ هر روزه است. پناه بردن به تماشاست، تماشای کشف دیگری که دست‌هایش را به تماشا نشسته است. مادر بودن کشف ذره‌های هستی است. سالک نقطه‌های ناپیدایی که هرگز هیچ کاشف و جست‌و‌جوگری سراغشان را نمی‌گیرد، چرا‌که شروعش از بطن تن است و از رگ و پی و استخوان‌ها عبور می‌کند. مادر بودن پر است از کلیشه‌های رایج و تکرار مدام «تا مادر نشی نمی‌فهمی». جمله‌ای که باید روی سنگ‌ها نوشت و به تماشا نشست آب شدن تدریجی سنگ‌ها را. به همین اندازه ساده و پرتکرار. باید چشم‌ها را در بی‌خوابی‌های مکرر داده باشید و گوشه کنار بدنتان ویرانی‌های اندکش را تجربه کرده باشد تا تبدیل شوید به این سالک مسکوت روزمره.

راضیه مهدی‌زاده درباره نویسنده

راضيه مهدي زاده متولد سال 1367 است. لیسانس فلسفه از دانشگاه تهران و فوق لیسانس مطالعات سینمایی از دانشگاه هنر تهران می باشد. وی هم اکنون در نیویورک زندگی می کند و دوره های نوشتن خلاقانه و آموزش های هنری مرتبط را می گذراند. دو کتاب از وی (مجموعه داستان مینیمال "موخوره" چاپ شده در نشر کوله پشتی و مراسم رونمایی در کافه نادری منهتن) و( کتاب یک کیلو ماه نشر هزاره ی ققنوس، به تازگی چاپ شده است. از دیگر فعالیت وی کارهای می توان از سردبیری مجله ی سیاه سفید و کافه کتابخونه و دبیر بخش فیلموسوفی آکادمی هنر را نیز نام برد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *