خانم و آقای فولی زندگی در خانواده‌ای با ماموریت پنهانینوشته: زمان انتشار:

در باره این نوشته
این ناداستان کوتاه‌شده‌ی متنی است با عنوان The Day We Discoverd Our Parents Were Russian Spies که مه 2016 در وبسایت گاردین منتشر شده
دونالد هیتفیلد و تریسی فولی پدر و مادر الکس و تیم به نظر همه آدم‌های آرام و اهل سازشی می‌آمدند. آن‌ها خانواده‌ای چهار نفره ساکن آمریکا بودند با اصالت کانادایی. زندگی بی‌سروصدای این خانواده یک روز با هجوم مأموران اف‌بی‌آی به هم می‌خورد. تمام اعضای خانواده به جرم همکاری با کا‌گ‌ب دستگیر می‌شوند. بچه‌ها بعد از سال‌ها زندگی کنار پدر و مادر تازه متوجه می‌شوند که هیچی درباره‌شان نمی‌دانند. تمام زندگی‌شان کنار آدم‌هایی بزرگ شده‌اند که حتا اسم‌هایشان واقعی نیست. شان واکر در این متن درباره‌ی الکس و تیم نوشته، بچه‌هایی که با فهمیدن این راز تمام بنیاد‌های فکری و اعتقادی‌شان عوض شد.

تيم فولي در 27 ژوئن 2010 بيست ‌ساله شد. به همين مناسبت والدينش او و برادر کوچک‌ترش الکس را براي ناهار به يک رستوران هندي در نزديکي‌هاي خانه‌شان در شهر کمبريج ايالت ماساچوست بردند. هر دو برادر کانادا به دنيا آمده بودند ولي ده سالي مي‌شد که خانواده‌شان در ايالات متحد زندگي مي‌کرد. پدرشان، دونالد هيتفيلد، در پاريس و هاروارد درس خوانده بود و حالا در يک شرکت مشاوره‌ي بوستوني مدير رده بالايي بود. مادرشان، تريسي فولي، سال‌هاي بسياري را وقف تربيت فرزندانش کرده بود و بعدتر به‌عنوان مشاور املاک مشغول ‌به ‌کار شده بود. در نظر کساني که مي‌شناختندشان، آن‌ها يک خانواده‌ي بسيار معمولي آمريکايي، البته با ريشه‌ي کانادايي، و بسيار علاقه‌مند به مسافرت‌هاي خارجي بودند. هر دو برادر شيفته‌ي آسيا (يکي از مقاصد محبوبشان براي سفرهاي تفريحي) بودند و پدر و مادرشان هم آن‌ها را تشويق مي‌کردند که به دنبال کشف جهان باشند. الکس فقط شانزده سالش بود ولي همين تازگي‌ها از يک برنامه‌ي تبادل دانش‌آموزي در سنگاپور برگشته بود.

‘Donald Heathfield’ with Alex and Tim in 1999. Photograph: courtesy Tim and Alex Foley

بعد از يک ناهار مفصل در رستوران، چهار نفري برگشتند خانه. شب قبلش به مناسبت بازگشت الکس از سنگاپور مهماني کوچکي گرفته بودند و برادرها خسته بودند. تيم مي‌خواست کمي بعد برود بيرون. رفت طبقه‌ي بالا تا به دوستانش پيام دهد. مي‌خواست دوباره براي شب برنامه بگذارد. بعد صداي در آمد و مادرش او را صدا کرد و گفت احتمالاً دوستانش زودتر آمده‌اند تا سورپرايزش کنند.
مادرش اما پشت در با سورپرايز کاملاً متفاوتی روبه‌رو شد: گروهي از مردان سياه‌پوش و مسلح که دژکوبي سمت در گرفته بودند ريختند داخل خانه و فرياد زدند: «اف‌بي‌آي.» يک گروه ديگر از در عقبي وارد خانه شدند، تعدادي به طبقه‌ي بالا دويدند و داد زدند که همه دست‌هايشان را بالا بگيرند. تيم از طبقه‌ي بالا صداي در و فريادها را شنيد و اول فکر کرد پليس احتمالاً به ‌خاطر نوشيدن زير سن قانوني سراغ او آمده: در مهماني شب قبل هيچ‌ کدام از مهمان‌ها بيست‌ويک ‌سالشان نشده بود و پليس بوستون در مورد الکل با کسي شوخي نداشت.
وقتي رسيد به پاگرد فهميد اف‌بي‌آي به دليلي خيلي جدي‌تر آن‌جاست. دو برادر، بهت‌زده، دستبند خوردن پدر و مادرشان را تماشا کردند و ديدند هر کدام را جداگانه سوار يک اتومبيل سياه‌رنگ کردند و بردند. تيم و الکس با تعدادي از مأموران در خانه ماندند. مأموران گفتند بايد جست‌وجوي جرم‌شناسانه‌ي بيست‌وچهار ساعته در خانه انجام بدهند و براي دو برادر اتاقي در هتل آماده شده. يکي از مأموران به آن‌ها گفت دليل بازداشت پدر و مادرشان اين است که مظنون به «مأموران غير قانوني يک دولت بيگانه» هستند.
الکس مطمئن بود اشتباهي رخ داده، شايد خانه‌ را اشتباه آمده بودند يا درباره‌ي کار پدرش دچار سوء تفاهم بودند. دونالد به ‌خاطر شغلش زياد مي‌رفت سفر، شايد همين سفرها را با خبرچيني اشتباه گرفته بودند. در بدترين حالت شايد يک مشتري بين‌المللي فريبش داده بود. حتا وقتي دو برادر چند روز بعد در راديو شنيدند که اف‌بي‌آي طي عملياتي با عنوان «داستان‌هاي اشباح» ده جاسوس روس را در سراسر کشور بازداشت کرده، هنوز مطمئن بودند يک اشتباه بزرگ اتفاق افتاده.

‘Tracey Foley’ with Tim at Toronto Zoo in 1991. Photograph: courtesy Tim and Alex Foley

ولي اف‌بي‌آي اشتباه نکرده بود و واقعيت عجيب‌تر از آن بود که بشود باور کرد. پدر و مادر تيم و الكس نه‌تنها جاسوس‌هاي روسيه بودند، که اصليتشان هم روس بود. مرد و زني که پسرها به‌عنوان مامان و بابا مي‌شناختند واقعاً پدر و مادرشان بودند ولي اسمشان دونالد هيتفيلد و تريسي فولي نبود. اين‌ها اسم شهرونداني کانادايي بود که مدت‌ها پيش در کودکي مرده بودند و پدر و مادر پسرها هويتشان را دزديده بودند.
اسم واقعي آن‌ها آندري بزروکوف و النا واويلووا بود. هر دو در اتحاد جماهير شوروي متولد شده بودند، در کاگ‌ب آموزش ديده بودند و به‌عنوان بخشي از برنامه‌ي مأموران مخفي شوروي زير پوشش سنگين به خارج فرستاده شده بودند ـ گروهي که در روسيه با نام «غيرمجاز‌ها» شناخته مي‌شدند. بعد از طي کردن يک مسير شغلي تدريجي و ساختن زندگي‌اي معمولي در آمريکاي شمالي، اين زوج حالا مأموران فعال سرويس اطلاعات خارجي، جانشين کاگ‌ب و سازمان جاسوسي روسيه‌ي جديد بودند. يک جاسوس روس که به آمريکايي‌ها پيوسته بود به آن‌ها و هشت مأمور ديگر خيانت کرده و لويشان داده بود.
کيفرخواست اف‌بي‌آي، که در آن جرایم اين گروه با جزئيات مطرح شده، فهرستي است از کليشه‌هاي جاسوسي: جاسازي و جابه‌جايي اطلاعات در اشيا، پيام‌هاي رمزگذاري‌شده و کيسه‌هاي پلاستيکي پر از اسکناس‌هاي نو. تصاوير هواپيماي حامل اين ده نفر که در ونيز فرود مي‌آمد تا آن‌ها را با چهار تبعه‌ي روس زنداني در زندان‌هاي روسيه به جرم جاسوسي براي غرب معاوضه کند يادآور خاطرات جنگ سرد بود. براي الکس و تيم مسائل ژئوپلتيکي مرتبط با معاوضه‌ي جاسوسان کم‌ترين اهميت را داشت. آن‌ها به‌عنوان شهروندان معمولي کانادا بزرگ شده بودند و حالا فهميده بودند فرزندان جاسوسان روسيه هستند. پيش رويشان يک پرواز بلند به مسکو بود و يک سفر بلندتر احساسي و رواني.

تقريباً شش سال بعد از حمله‌ي اف‌بي‌آي، الکس را در کافه‌اي نزديک ايستگاه قطار کيف در مسکو مي‌بينم. او حالا به ‌طور رسمي الکساندر واويلوف است و برادرش تيموفي واويلوف، با اين حال هنوز بسياري از دوستانشان با نام خانوادگي قديمشان صدایشان می‌کنند. الکس بيست‌ويک ‌ساله است، چهره‌‌اش هنوز کودکانه است كه با رفتار جدي و لباس‌هاي رسمي خنثا مي‌شود. اين روزها روسي‌اش آن‌قدري خوب شده که بتواند ناهار سفارش دهد ولي هنوز به ‌هيچ‌ وجه مسلط نيست. در يکي از شهرهاي اروپا مشغول تحصيل است و آمده اين‌جا تا پدر و مادرش را ببيند، تيم در آسيا در حوزه‌ي تجارت مشغول به کار است.
آن‌ها از سال 2010 آگاهانه تصميم مي‌گيرند از رسانه‌ها دوري کنند. الکس مي‌گويد حالا هم فقط به اين دليل قبول کرده‌اند با من صحبت کنند که درگير يک دعواي حقوقي براي پس گرفتن شهروندي کانادايي‌شان هستند، حقي که شش سال قبل از آن‌ها گرفته شده. به اعتقادشان اين کار ناعادلانه و غير قانوني بوده و آن‌ها دارند تقاص گناهان والدينشان را پس مي‌دهند و براي همين هم تصميم گرفته‌اند براي اولين بار داستانشان را تعريف کنند.

The house raided by the FBI in June 2010. Photograph: Russell Contreras/AP

خاچاپوري مي‌خورديم و الکس روزهاي بعد از اتفاق را برايم تعريف مي‌کرد. او و تيم تا بامداد روز بعد در اتاق هتلي که اف‌بي‌آي در اختيارشان گذاشته بوده بيدار مي‌مانند و سعي مي‌كنند بفهمند چه اتفاقي افتاده. وقتي روز بعد به خانه مي‌روند مي‌بينند تک‌تک وسايل الکترونيکي، تک‌تک عکس‌ها و همه‌ي کاغذها را برده‌اند. اجازه‌نامه‌ي تفتيش و مصادره‌ي اف‌بي‌آي صدونودويک مورد خارج‌شده از خانه‌ي فولي و هيتفيلد را فهرست کرده بوده که شامل کامپيوترها، تلفن‌هاي همراه، عکس‌ها و دارو مي‌شد. حتا پلي‌استيشن تيم و الکس را هم برده بودند.
گروه‌هاي خبري بيرون خانه‌شان کمپ مي‌زنند و برادرها که حتا کامپيوتر و تلفن‌ هم نداشتند، مي‌نشينند توي خانه و پرده‌ها را مي‌كشند. اوايل صبح روز بعد تيم بي‌سروصدا بيرون مي‌خزد تا بتواند از کتابخانه‌ي عمومي به اينترنت وصل شود و براي پدر و مادرش وکيل پيدا کند. همه‌ي حساب‌هاي بانکي خانواده مسدود شده بوده. پسرها مي‌مانند با پول ته‌ جيب‌شان و مقداري که مي‌توانستند از دوستانشان قرض بگيرند.
مأموران اف‌بي‌آي آن‌ها را به جلسه‌ي اوليه‌ي دادگاه در بوستون مي‌رسانند، آن‌جا پدر و مادرشان از اتهاماتشان مطلع مي‌شوند. ملاقاتي کوتاه با مادر در بازداشتگاه داشته. الکس به‌م مي‌گويد از مادرش نپرسيده اتهام او و پدرش چيست. مي‌گويم عجيب است، حتماً از ته دل مي‌خواسته بپرسد. مي‌گويد: «ماجرا اينه: مي‌دونستم اگه قرار باشه توي دادگاه شهادت بدم، هرچي کم‌تر اطلاعات داشته باشم بهتره. نمي‌خواستم نظرم با هيچ‌ چيز ديگه‌اي قاتي بشه. نمي‌خواستم سؤالي کنم چون مطمئن بودم که آدما دارن گوش مي‌دن. به خودم اجازه ندادم باور کنم اون‌ها واقعاً گناهکارن چون احتمال حبس ابد بود و اگه قرار بود شهادت بدم بايد کاملاً باور مي‌داشتم که بي‌گناهن.»

خانواده از قبل، براي تعطيلات تابستان، برنامه‌ي يک سفر تفريحي يک‌ماهه به پاريس، مسکو و ترکيه را ريخته بودند، مادرشان به آن‌ها مي‌گويد از هياهوي رسانه‌ها فرار کنند و بروند روسيه. بعد از يک توقف در پاريس، الکس و تيم سوار هواپيمايي به مقصد مسکو مي‌شوند. نمي‌دانند وقتي برسند چه چيزي انتظارشان را مي‌کشد. تا قبلش اصلاً روسيه نرفته بودند. الکس تعريف مي‌كند: «واقعاً لحظه‌ي ترسناکي بود. نشستي توي هواپيما و چند ساعت وقت آزاد داري و نمي‌دوني چه اتفاقي قراره بيفته. فقط مي‌شيني همون‌جا و فکر مي‌کني و فکر مي‌کني.»
وقتي برادرها از هواپيما پياده مي‌شوند، جلوي در با گروهي روبه‌رو مي‌شوند که به ‌انگليسي خودشان را همکاران والدينشان معرفي مي‌كنند. به برادرها مي‌گويند به‌شان اعتماد کنند و با يک ماشين ون از فرودگاه بيرون مي‌برند‌شان.
«به ما يه سري عکس از پدر و مادرمون تو بيست ‌سالگي و با يونيفرم نشون دادن، يه سري عکس با مدال. اون لحظه‌اي بود که گفتم خب واقعيه. تا اون لحظه باور نمي‌کردم که اون حرفا ممکنه واقعي باشن.» الکس و تيم را به يک آپارتمان مي‌برند و مي‌گويند فکر کنيد خانه‌ي خودتان است. يکي از ملازمان‌ چند روز را کنارشان مي‌گذراند و مسکو را نشانشان مي‌دهد، مي‌بردشان موزه‌ و حتا باله‌ي مسکو. عمو و عموزاده‌اي که برادرها اصلاً نمي‌دانستند وجود دارند به ديدارشان مي‌آيند. مادربزرگشان هم به‌شان سر مي‌زند كه اصلاً انگليسي نمي‌دانسته و پسرها هم هيچي روسي نمي‌فهميدند.
چند روز طول مي‌کشد تا پدر و مادرشان (بعد از جلسه‌ي دادرسي در نيويورک و اعترافشان به اين‌كه شهروند روسيه‌اند) برسند آن‌جا. برنامه‌ريزي براي معاوضه همان موقع شروع شده بوده. آن‌ها نهم ژوئيه، از مسير وين، در حالي که هنوز لباس‌هاي سرهمي و نارنجي زندان آمريکا تنشان بوده وارد مسکو مي‌شوند.
الکس، طبق اطلاعات کمي که پدر و مادرش سر نحوه‌ي استخدامشان برايش توضيح داده‌اند، برايم تعريف مي‌کند: «با هم جذبشون مي‌كنن، به‌عنوان زوج. اونا آدماي بااستعداد، جوون و باهوشي بودن، ازشون مي‌پرسن مي‌خوان به کشورشون کمک کنن و اونا هم مي‌گن بله. سال‌ها آموزش مي‌بينن و آماده مي‌شن.»
هيچ‌ کدام از ده نفر ديپورتي از آمريکا درباره‌ي مأموريتشان در اين کشور يا در مورد آموزش‌هايشان توسط کاگ‌ب يا سرويس اطلاعات خارجي به صورت علني حرفي نزده. اين برنامه تنها نمونه از نوع خود در جاسوسي بين‌المللي بوده. روس‌ها تنها کساني بودند که مأموراني تربيت کرده بودند تا وانمود کنند خارجي‌اند. کانادا محل معمولي براي غير مجازها بوده. جايي که بروند و «افسانه»‌ي خودشان از يک شهروند معمولي غربي را بسازند و بعد به کشورهاي هدف، معمولاً آمريکا و انگلستان، فرستاده شوند. در دوران شوروي، غير مجازها دو کارکرد اصلي داشتند: اول، کمک به ارتباط افسران کاگ‌ب در سفارتخانه با منابع آمريکايي‌شان (احتمال تحت نظر گرفته شدن يک غير مجاز خيلي کم‌تر بوده تا يک ديپلمات) و دوم، حضور به‌عنوان واحدهايي خاموش و آماده براي «دوره‌ي خاص» احتمالي ـ مثلاً جنگ بين آمريکا و اتحاد جماهير شوروي.
کاگ‌ب اين زوج را در دهه‌ي هشتاد فرستاده بود کانادا. در ژوئن 1990، واويلووا، با هويت جعلي تريسي فولي، در بيمارستان کالج زنان تورنتو تيم را به دنيا مي‌آورد. اولين خاطرات تيم رفتن به مدرسه‌ي فرانسوي‌زبانان و بازديد از انبار شرکت پدرش، دايپرز دايرکت، است ـ خدمات ارسال پوشک. پدرش شباهتي به جيمز باند نداشته ولي کار يک مأمور هميشه بيش‌تر به لاک‌پشت شبيه است تا به خرگوش ـ سال‌ها کار سخت براي توليد آن افسانه.
وقتي بزروکوف و واويلووا داشتند داستانشان را مي‌ساختند، کشوري که آن‌ها را استخدام کرده بوده و آموزش داده بوده از بين مي‌رود. کمونيسم شکست مي‌خورد. سازمان جاسوسي ترسناکي که مأمورانش را به سراسر جهان مي‌فرستاده اعتبارش را از دست مي‌دهد و نامش عوض مي‌شود. حتا بعدتر هم روسيه‌ي پساشوروي با هدايت بوريس يلتسين در مرز تبديل شدن به يک کشور فروپاشيده قرار مي‌گيرد. در سال 1999، وقتي خانواده در حال برنامه‌ريزي براي نقل مکان به آمريکا هستند، مردي جديد وارد کرملين مي‌شود که چون پيشينه‌ي خودش در کا‌گ‌ب بوده سال‌هاي بعد تلاش مي‌كند جانشينان کا‌گ‌ب را دوباره به جايگاهي بااهميت و مورد احترام برساند.
هيتفيلد كه سال‌ها داشته افسانه‌ي يک کانادايي سختکوش و تحصيل‌کرده را تمرين مي‌كرده، اواخر همان سال وارد دانشکده‌ي علوم سياسي دانشگاه هاروارد مي‌شود تا به‌عنوان مأمور سرويس اطلاعات خارجي، مأموريتش را شروع کند. قرار مي‌شود نه براي سيستم شوروي (که او را آموزش داده بود) بلکه براي روسيه‌ي جديد ولاديمير پوتين جاسوسي کند.

بعدازظهر يک يکشنبه، با تيم از طريق اسکايپ و در حالي که در آشپزخانه‌اش نشسته صحبت مي‌كنم. حالت چهره و فرق سرش مثل برادر کوچک‌ترش است ولي با موهاي بلوند و نه تيره. از نوجواني‌اش برايم مي‌گويد که پدرش سخت کار مي‌کرده و سفرهاي کاري زيادي مي‌رفته. پسرانش را تشويق مي‌کرده به خواندن و ياد گرفتن در مورد جهان: «مثل يه دوست صميمي بود برامون.» تريسي، به گفته‌ي تيم، يک «مامان معمولي» بوده که پسرهايش را از مدرسه برمي‌داشته و مي‌برده ورزش. وقتي پسرها نوجوان‌ بودند، به‌عنوان مشاور املاک کارش را شروع مي‌کند.
در سال 2008 تيم در رشته‌ي روابط بين‌الملل در دانشگاه جورج واشينگتن پذيرفته مي‌شود. تمرکزش را مي‌گذارد روي آسيا، زبان چيني مي‌آموزد و يک ترم را در پکن مي‌گذراند. در همان سال خانواده‌ي آن‌ها شهروندي آمريکا را دريافت مي‌كند و علاوه بر مليت کانادايي‌شان پاسپورت‌ آمريکايي هم مي‌گيرند.
قرار نبوده برادرها دیگر در کانادا زندگي کنند. وقتي تورنتو را ترک مي‌كنند الکس يک‌ساله بوده و تيم فقط پنج سال داشته ـ اما هنوز هر دو احساس مي‌کنند کانادايي‌اند. خانواده زياد برمي‌گشته‌اند كانادا. بيش‌تر براي اسکي. حتا وقتي پسرها با مدرسه از بوستون مي‌رفته‌اند مونترال اردو، باافتخار به ديگر دانش‌آموزان «وطن» خود را نشان مي‌داده‌اند. الکس سر و صداي زيادي درباره‌ي پيشينه‌ي کانادايي‌اش راه مي‌انداخته: «تو دبيرستان آدم هميشه مي‌خواد متفاوت باشه.»
تيم کودکي‌شان را «کاملاً معمولي» توصيف مي‌کند؛ اعضاي خانواده به هم نزديک بوده‌اند و تعطيلات آخر هفته را با هم مي‌گذرانده‌اند، والدين‌شان دوستان زيادي داشته‌اند. تيم هيچ خاطره‌اي از روسيه يا شوروي ندارد، هيچ‌ وقت غذاي روسي نمي‌خورده‌اند و مي‌گويد نزديک‌ترين ارتباطي که با روسيه داشته يک پسربچه‌ي مؤدب قزاق بوده در مدرسه‌شان، همين.
پدر و مادرشان خيلي از کودکي‌شان حرف نمي‌زده‌اند، براي همين پسرها دليلي براي مشکوک شدن به اين موضوع نداشتند. الکس مي‌گويد: «هيچ‌ وقت هيچ حسي حتا نزديک به شک هم به پدر و مادرم نداشتم.» حتا بيش‌تر اوقات از معمولي و خسته‌کننده بودن آن‌ها احساس سرخوردگي مي‌کرده: «به نظرم والدين همه‌ي دوستام زندگي‌هاي خيلي پرهيجان‌تر و موفق‌تري داشتن.»
اما او خبر نداشته. بزروکوف و واويلووا کمي بعد از آن‌که به آمريکا مي‌آيند، احتمالاً به دليل حضور يک خبرچين در سازمان روسي، از طرف اف‌بي‌آي تحت نظر گرفته مي‌شوند. برش‌هايي از کيفرخواست سال 2010 آن‌ها نشان از زوجي دارد که با آن ميزان از پنهان‌کاري و دسيسه‌چيني زندگي مي‌کرده‌اند که فقط در رمان‌هاي جاسوسي پيدا مي‌شود. در جايي از کيفرخواست يک پيام رهگيري‌شده از مرکز مسکو (دفتر مرکزي سرويس اطلاعات خارجي) هست که در آن توضيح داده شده چطور واويلووا بايد براي سفري به سرزمين مادري برنامه‌ريزي کند. ابتدا بايد به پاريس پرواز مي‌کرده، بعد با قطار به وين مي‌رفته و در آن‌جا يک پاسپورت جعلي انگليسي مي‌گرفته: «بسيار مهم: 1. صفحه‌ي سي‌ودوي پاسپورتتان را امضا کنيد. تمرين کنيد تا بتوانيد امضا را در صورت نياز تکرار کنيد… در پاسپورت يادداشتي با پيشنهادات بيش‌تر وجود دارد. لطفاً يادداشت را بعد از خواندن از بين ببريد. خوب باشيد.»
در همين زمان هم پدرشان داشته از شغلش به‌عنوان مشاور براي نفوذ در حوزه‌هاي سياسي و تجاري آمريکا استفاده مي‌کرده. مشخص نيست آيا موفق شده بوده به اطلاعات طبقه‌بندي‌شده دسترسي پيدا کند يا نه، گزارش‌هاي اف‌بي‌آي به ارتباطاتي با مقامات کنوني و سابق آمريکايي اشاره داشته.

Alex and Tim in Bangkok in 2011. Photograph: courtesy Tim and Alex Foley

در معدود صحبت‌‌هاي عمومي‌اي که بزروکوف در مورد شغلش انجام داده، خودش را بيش‌تر به شکل يک تحليل‌گر اتاق فکر تصوير کرده تا يک ابرجاسوس. او در سال 2012 به مجله‌ي اکسپرت گفته: «کار اطلاعاتي معني‌اش ماجراهاي پرخطر نيست. اگر مثل جيمز باند رفتار کنيد نيم‌روز هم دوام نمي‌آوريد، نهايت يک روز. حتا اگر يک گاوصندوق تخيلي وجود داشته باشد که همه‌ي اسرار را در آن نگه دارند، تا فردا نصفشان ديگر بي‌فايده و تاريخ‌مصرف‌گذشته است. بهترين نوع اطلاعات رسيدن به اين درک است که حريفتان فردا به چه چيزي فکر خواهد کرد، نه اين‌که ديروز چه فکري مي‌کرده.»
بزروکوف و واويلووا با استفاده از استگانوگرافي ديجيتال با سرويس اطلاعات خارجي در ارتباط بوده‌اند. عکس‌هايي را آنلاين پست مي‌کرده‌اند که درون پيکسل‌هايشان پيام‌هايي پنهان بوده و با الگوريتم‌هاي خودنوشت سرويس اطلاعات خارجي رمزگذاري مي‌شده. اف‌بي‌آي پيامي را که دفتر مرکزي در سال 2007 براي بزروکوف فرستاده، به اين شکل رمزگشايي کرده: «پيام و سيگنالتان دريافت شد. در پرونده‌هاي ما اطلاعاتي درباره‌ي اي اف، بي‌تي، دي‌کي، آرآر وجود ندارد. با پيشنهاد شما براي استفاده از کشاورز جهت شروع ايجاد شبکه‌اي از دانشجويان در واشينگتن موافقيم. رابطه‌تان با طوطي به‌عنوان منبع معتبري از اطلاعات مربوط به حوزه‌هاي قدرت در آمريکا بسيار نويدبخش به نظر مي‌رسد. براي شروع کار روي او به صورت حرفه‌اي نيازمند همه‌ي اطلاعات موجود در مورد گذشته، موقعيت کنوني، عادت‌ها، ارتباطات، فرصت‌ها و غيره هستيم.»
سال 2010، اف‌بي‌آي يک صندوق امانات متعلق به تريسي فولي را تفتيش کرده. عکس‌هايي از بيست‌سالگي تريسي پيدا مي‌کنند که روي يکي‌شان حروف سيريليک شرکتي که عکس را چاپ کرده بود حک شده بود. خانه‌ي اين خانواده، احتمالاً چندين سال، شنود مي‌شده. اف‌بي‌آي از هويت واقعي اين زوج خبر داشته ولي فرزندانشان نه. با اين‌ حال آمريکايي‌ها ترجيح داده‌اند بر حلقه‌ي جاسوسي روسي نظارت کنند تا اين‌که دست به عمل بزنند.
اين‌که چرا بالأخره اف‌بي‌آي دست به عمل مي‌زند مشخص نيست. يکي از احتمالات اين است که الکساندر پوتيِف، افسر اطلاعاتي روسيه که مي‌گويند به گروه خيانت کرده، احساس کرده لو رفته. طبق گزارش‌ها او چند روز قبل از بازداشت‌ها از روسيه فرار مي‌کند. در سال 2011 يک دادگاه روسي به صورت غيابي او را به جرم خيانت به بيست‌وپنج سال حبس محکوم مي‌کند. يک احتمال ديگر اين است که يکي از اعضاي گروه داشته به اطلاعات حساس نزديک مي‌شده. دليل هرچه بوده، اف‌بي‌آي در ژوئن 2010 تصميم مي‌گيرد عمليات داستان‌هاي اشباح را به پايان برساند و حلقه‌ي جاسوسي روس‌ها را دستگير کند.
چندين و چند بار به صورت حضوري و از طريق اسکايپ و ايميل با تيم و الکس صحبت مي‌کنم. از حرف زدن درباره‌ي تجربياتشان معذب نمي‌شوند ولي لذت هم نمي‌برند. ابتدا فقط مي‌خواستند درباره‌ي پرونده‌ي دادگاه کانادا صحبت کنند ولي کم‌کم رهاتر شدند و به همه‌ي سؤال‌هاي من درباره‌ي زندگي خارق‌العاده‌ي خانوادگي‌شان پاسخ دادند.
آيا آن تابستان، تصميم خانواده برای سفر به روسيه‌ که در نتيجه‌ی آن برادرها ويزاي روسيه گرفتند اتفاقي بوده؟ الکس مي‌گويد بله: «کاملاً ايده‌ي من بود که بريم روسيه. توي خونه‌ يه نقشه‌ي جهان داشتيم و وقتي به پونزهاي روش نگاه مي‌کردي مي‌ديدي تقريباً همه‌جا رفته بوديم جز روسيه. براي همين هم خيلي کنجکاو بودم و اصرار کردم. قرار بود فقط يه بخشي از سفر تابستوني‌مون باشه.»
حالا که به گذشته نگاه مي‌کنيم بدون شک آن سفر تابستاني به پاريس، ترکيه و مسکو کاملاً متفاوت به نظر مي‌رسد. وقتي در ژوئيه‌ي 2010 در مسکو اعضاي خانواده دوباره به هم رسيده‌اند آيا پسرها از والدين‌شان پرسيده‌اند که برنامه‌ي آن‌ها چه بوده؟ آيا خيال داشته‌اند همه ‌چيز را آشکار کنند؟ يا آيا واقعاً مي‌خواسته‌اند يک هفته در مسکو بمانند و تظاهر کنند که يک کلمه از حرف‌هايي که مردم مي‌زنند نمي‌فهمند؟
الکس مي‌گويد: «راستش فکر مي‌کنم برنامه همين بوده که مي‌ريم روسيه و اونا شايد برن و يه آدمايي رو بدون ما ببينن ولي فکر نمي‌کنم برنامه‌اي براي گفتن چيزي به ما داشتن.»
تيم موافق است. بعيد بوده پدر و مادرشان «به‌عنوان آدم‌هايي حرفه‌اي» چنين ريسکي را بپذيرند. پسرها مي‌گويند فکر نمي‌کنند پدر و مادرشان مي‌خواسته‌اند هويتشان را نزد آن‌ها فاش کنند. تيم مي‌گويد: «راستش واقعاً فکر نمي‌کنم. عجيب به نظر مي‌آد ولي همينه.»

سال 2010، در روسيه از جاسوسان مثل قهرمان‌ها استقبال مي‌شود. بعد از يک جلسه گفت‌وگو در مرکز سرويس اطلاعات خارجي، بزروکوف، واويلووا و ديگر ديپورت‌شدگان با رئيس‌جمهورِ وقت دميتري مدودف ديدار مي‌کنند تا براي خدماتشان مدال بگيرند. بعدتر با پوتين ملاقات مي‌کنند. بزروکوف و واويلووا خودشان را در روسيه‌اي بسيار متفاوت با آن‌چه ترکش کرده بودند مي‌بينند. پيرترين مأمورِ این گروه يک دهه بوده که از کار فعالانه‌ي جاسوسي بازنشسته شده بوده و روسي را تقريباً از ياد برده بوده. به اعضاي گروه گفته مي‌شود که ديگر براي سرويس اطلاعات خارجي کار نمي‌کنند ولي برايشان شغل‌هايي در بانک‌هاي دولتي و شرکت‌هاي نفتي پيدا مي‌شود.
اواخر دسامبر 2010 به تيم و الکس پاسپورت‌هاي روسي مي‌دهند، ناگهان تبديل مي‌شوند به تيموفي و الکساندر واويلوف. تيم مي‌گويد: «اين اسما برامون کاملاً جديد، غريب و غير قابل تلفظ بودن.» با کمي تلخي اضافه مي‌کند: «يه بحران هويت واقعي.» او که نمي‌توانسته براي سال آخر به دانشگاه خودش برگردد موفق مي‌شود به يک دانشگاه روسي انتقالي بگيرد و مدرکش را آن‌جا بگيرد و بعد براي تحصيل در رشته‌ي مديريت به لندن برود.
الکس اين‌قدر خوش‌شانس نبوده. او دبيرستان را در مدرسه‌ي بين‌المللي انگلستان در مسکو تمام مي‌کند ولي نمي‌خواسته در روسيه بماند. براي دانشگاهي در کانادا اقدام مي‌کند ولي به او مي‌گويند اول بايد درخواست يک گواهي تولد جديد بدهد و بعد يک گواهي شهروندي، فقط در چنين شرايطي است که مي‌تواند پاسپورت کانادايي‌اش را تمديد کند.
در سال 2012 در دانشگاه تورنتو پذيرفته مي‌شود و با پاسپورت روسي‌اش براي ويزاي چهارساله‌ي دانشجويي اقدام مي‌کند. ويزا صادر مي‌شود، مي‌خواهد دوم سپتامبر به سمت کانادا حرکت کند که چهار روز قبل از آن تاريخ، وقتي داشته چمدان‌هايش را مي‌بسته و به هم‌اتاقي آينده‌اش ايميل مي‌زده، سفارت کانادا در مسکو به او تلفن مي‌زند و مي‌خواهد براي يک مصاحبه‌ي فوري به آن‌جا برود. جلسه‌ي خصومت‌آميزي بوده، سؤال‌هاي زيادي درباره‌ي زندگي و والدينش مطرح مي‌شود. ويزا جلوي چشمش باطل مي‌شود و جايش را در دانشگاه از دست مي‌دهد. از آن موقع درخواست ويزاهاي فرانسه و انگلستان الکس هم رد مي‌شود. تاکنون دو بار براي تحصيل در دانشگاه اقتصاد لندن پذيرفته شده ولي هر دو بار ويزا نگرفته. بالأخره مي‌تواند براي تحصيل در يک جاي ديگر از اروپا ويزا بگيرد. تيم بيش‌تر در آسيا سفر مي‌کند، با پاسپورت روسي‌اش مي‌تواند بدون ويزا وارد بسياري از کشورهای آسیا شود.
الکس مي‌گويد: «احساس مي‌کنم به ‌خاطر چيزي که هيچ ربطي به من نداشته هويتم رو ازم گرفته‌ن.» هر دو مشتاق‌اند که فعلاً در آسيا کار کنند ولي مي‌خواهند وقت تشکيل خانواده بروند کانادا. هويت کانادايي آن‌ها حالا بيش‌تر از هر چيزي آخرين ريسماني است که مي‌توانند بعد از از بين رفتن واقعيت پيشين زندگي‌شان به آن چنگ بزنند.
تيم در استشهادي که براي دادگاه تورنتو فرستاده نوشته: «من بيست سال با اين باور زندگي کردم که کانادايي‌ام و هنوز باور دارم که کانادايي‌ام. هيچ‌ چيزي نمي‌تواند تغييرش بدهد. من هيچ تعلقي به روسيه ندارم، زبانشان را بلد نيستم، دوستان زيادي آن‌جا ندارم، مدت ‌زمان طولاني آن‌جا زندگي نکرده‌ام و نمي‌خواهم آن‌جا زندگي کنم.»
به نظر مي‌رسد دادگاه به همان ‌اندازه که بر مبناي حقوق پيش مي‌رود به احساسات هم وابسته است و شايد مقاله‌ي وال‌استريت ژورنال درباره‌ي قصه‌ي استخدام تيم هم در پس ذهنش باشد ولي حتا اگر برادرها از فعاليت والدينشان آگاه بوده‌اند (که هيچ مدرک محکمي براي آن وجود ندارد)، برايم سؤال است که دادگاه انتظار داشته آن‌ها چه کار کنند؟ يک بچه‌ي شانزده‌ ساله که مي‌فهمد فرزند جاسوسان روسي است بايد چه کار کند؟ زنگ بزند اف‌بي‌آي؟
گرچه هيچ ‌کدام از برادرها نمي‌خواهد در روسيه زندگي کند، هر دويشان هر چند ماه يک بار به مسکو سفر مي‌کنند تا پدر و مادرشان را ببينند. ازشان مي‌پرسم نگه داشتن اين رابطه چقدر سخت بوده. درگيري‌اي پيش آمد؟ تيم و الکس کلماتشان را بادقت انتخاب مي‌کنند، انگار مي‌خواهند منطقي و عمل‌گرا به نظر برسند و نه احساسي. تيم مي‌گويد: «خب البته که يه وقت‌هاي خيلي سختي وجود داشت ولي اگه از دستشون عصباني باشم به هيچ نتيجه‌ي مفيدي نمي‌رسم.»
الکس به‌م مي‌گويد که گاهي برايش سؤال مي‌شود چرا پدر و مادرش تصميم گرفتند بچه‌دار شوند: «اونا هم مثل همه‌ي آدماي ديگه زندگي‌شون رو مي‌کنن و توي اين مسير يه تصميمايي مي‌گيرن. خوشحالم که يه هدفي داشتن و اون‌قدر قوي باورش داشتن ولي انتخابايي که کردن نتيجه‌شون اين شد که من هيچ ارتباطي با کشوري که اونا جونشون رو به ‌خاطرش به خطر انداختن حس نکنم. کاش فقط دنيا ما رو به ‌خاطر انتخاب‌ها و کارهاي اونا مجازات نمي‌کردن. واقعاً ناعادلانه‌ست.»
الکس چند باري به من مي‌گويد که او در جايگاه قضاوت درباره‌ي پدر و مادرش نيست ولي شش سال پيش مدتي طولاني را با اين «سؤال بزرگ» که آيا از آن‌ها متنفر است يا احساس مي‌کند به‌ش خيانت کرده‌اند دست ‌و پنجه نرم مي‌کرده. در نهايت به يک نتيجه رسيده: آن‌ها همان آدم‌هايي بوده‌اند که او را با عشق بزرگ کرده‌اند، هر رازي هم که پنهان کرده باشند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *