اول. گلهای رز و گلهای صدتومانی
دارم به دو عکس نگاه میکنم. یکی نسخهی رنگروغن پرترهی درخشان اَنگْرِ نقاش از لویی فرانسوا برتَن از سال ۱۸۳۲ است؛ پرترهی مردی درشتاندام و هیکلی در دههی هفتم زندگیاش که مشکی پوشیده، دو دستش را قاطعانه روی رانهایش گذاشته، نشسته و چشم تماشاگر را با نگاهی حاکی از عزمی جزم و اندکی رِندی درگیر میکند. دیگری عکس فوری سیاه و سفیدی است از دختربچهای دو سه ساله که عکاسی ناشناس آن را حدود دههی سی میلادی برداشته است. دختر روی پلهای سنگی نشسته، لباس خنک خالخالی تابستانی تنش است و کلاهی همرنگ به سر دارد ـ چشمانش را جلوی خورشید ریز کرده، دهانش لحظهای با لبخند فاصله دارد ـ و همان ژست برتَن را به خود گرفته، انگار آن پرتره را دیده و ادایش را درمیآورد. روشن است که حالت او و حالتِ برتن به طور ناخودآگاه ریشه در مجموعهای ژست کلیشهای داشتند که طبیعت به همهی موجودات ارزانی داشته، همان چیزهایی که در گونهی خودمان متوجهش نمیشویم اما اگر برای مثال در گربهها یا سنجابها یا چه میدانم میمونهای مارموسِت ببینیم، زودی نظرمان را جلب میکند.
آن بچهی توی عکس فوری منم. اصلاً نمیدانم آن عکس را کِی و کجا گرفتهاند. لباس تابستانی حکایت از تعطیلات دارد و سن و سال خودم را فقط میتوانم حدسی بگویم. میگویم «خودم» اما آن بچه را خودم نمیدانم. وقتی به صورت گرد و بازوهای لاغرش و آن حالت ناهماهنگ و پرمدعایش نگاه میکنم هیچ خودم را با او یکی نمیبینم.
اگر خودزندگینامهام را مینوشتم باید همهچیز را بعد از آن عکس آغاز میکردم. اولین خاطرهی کودکیام برمیگردد به چند سال بعد. در روستا هستم، اوایل تابستان است و جشنی روستایی برپاست. دخترکوچولوهایی با لباسهای سفید بهصف راه میروند و گلبرگهای رز سفید را از توی سبد برمیدارند و میپراکنند. میخواهم به صف آنها بپیوندم اما سبدی ندارم که از گلبرگ پر باشد. خالهای مهربان به دادم میرسد. تندتند گلبرگهای سفید را از بوتهای توی باغش جدا میکند و یک سبد پر از گلبرگ به من میدهد. چیزی نمیگذرد که متوجه میشوم گلبرگها نه گل رز که گل صدتومانیاند. ناراحتم. حس میکنم سرم کلاه گذاشتهاند. حس میکنم جنس اصلی را از من دریغ کرده و عوضش جنسی بنجل به من انداختهاند.
تمام عمر این خاطره را با خودم این طرف و آن طرف کشاندهام اما هیچ وقت زیر و بمش نکردهام. چه چیزی در این ناامیدی بود که از دیگر غصههای کودکی متمایزش میکرد؟ چرا خیلی از آن غصهها نیست شدند و این یکی شد خاطرهای شفاف؟ بچهها دوست دارند همرنگ باشند. چرا دادنِ آن گلهای «اشتباهی» به دست من آنقدر پریشانم کرد؟ چون من را از دیگر بچهها جدا کرد؟ چون کاری کرد که متفاوت به نظر بیایم؟ یا شاید هم بارِ این خاطره سنگینتر از این حرفهاست؟ چیزی ابتداییتر، نمادین، ضروریتر. آیا گلهای رز بهتر از گلهای صدتومانیاند؟ وقتی گلبرگهای صدتومانی را پس زدم، آیا به فهمی از ساز و کارِ جهان دست پیدا کرده بودم که اگر آن اتفاق نمیافتاد به عقل بچهای پنجساله نمیرسید؟
ایدهی ارزش مطلق زیباییشناسی ایدهی قابل بحثی است. من به این ایده تمایل داشتهام اما گاهی هم از آن رو برگرداندهام. به دختربچهای فکر میکنم که در یک روز قشنگ تابستانی پایش به این بحث باز شده و تکانهای هویتیابی را حس کرده است.
دوم. دختری در قطار
عکسی سیاه و سفید، نُه در هفت سانت، یک مرد و زن را نشان میدهد و دخترکوچولویی را که از پنجرهی قطار بیرون را نگاه میکند. پشت عکس با دست چهار کلمه نوشته شده: «ترک پراگ، ژوئیهی ۱۹۳۹.» مرد و زن لبخند میزنند و دختربچه حالتی به چهرهاش گرفته که کلمهی چکیِ mrzuta [مِزوتا] با قدرت و صلابت بیشتری نسبت به هر معادل انگلیسیای آن را میرساند: عصبانی، بدخلق، عبوس، دلخور، ترشرو، کجخلق، ناراضی. سرشت نامآواییِ کلمهی مزوتا ابرازِ حسِ ناسازگاری است که معادلهایش به زبانهای دیگر فقط اشارهای به آن میکنند.
آن مرد و آن زن پدر و مادر من، سیونه ساله و بیستونه سالهاند و آن بچه منم که حدوداً پنج سالم است. هیچ خاطرهای از آن قطار ندارم. وقتی به آن عکس نگاه میکنم، برایم سؤال میشود که خواهرم ماری که آن موقع دوونیم ساله بود کجاست. شاید بعد از کلی گریه روی صندلی کوپه خوابیده است؟ توی روایتهای خانوادگی ما دربارهی خداحافطی از پراگ حرف از پرستاری است که خواهرم وقت جدایی از او بیتابی میکرده.
آن قطار داشت به سمت هامبورگ میرفت. آنجا اقیانوسپیمایی پهلو گرفته بود که در آن جایی گرفته بودیم تا ما را به آمریکا برساند. کشتی از آخرین کشتیهای غیرنظامیای بود که پیش از شروع جنگ اروپا را به مقصد آمریکا ترک میکرد. ما در میان معدود یهودیانی بودیم که فقط از سر شانس از سرنوشت دیگر یهودیان جان به در بردند، مثل چند تا حشره که برحسب اتفاق از اسپری حشرهکش جان به در میبرند. در کاغذبازیِ نازیها که خروج ما را در ازای رشوه تضمین کرده بود، برای اینکه بیشتر تلکهمان کنند، قید شده بود که سوار بخش درجه یک اقیانوسپیما شویم. (داستانهای خانوادگی ما حاکی از این است که برای یکی از اعضای ارتش اساس یک اسبِ مسابقه خریدیم.) ما سرمایهدار نبودیم. پدرم روانپزشک و عصبشناس بود و مادرم وکیل یک شرکت حقوقی کوچک. هیچ سرمایهی خانوادگیای در کار نبود. وقتی پا به آمریکا گذاشتیم، سال اول آشنایان هوایمان را داشتند. روی کشتی، شبها والدینم برای شام لباس شب میپوشیدند. من و ماری را پیش خانم مهماندار کشتی توی کابین میگذاشتند. هنوز آن لباس بلندی را که مادرم برای شام در کشتی میپوشید به یاد دارم. شاید لباسهای دیگری هم داشت، اما این یکی تمام کودکیام توی کمد آویزان بود. پیرهن آبیِ تیرهای بود که تکهدوزی داشت. یک روز آن لباس دیگر توی کمد نبود و از مادرم سراغش را گرفتم، پاسخ مبهمی داد و گفت چند وقت پیش با چند دست لباس بهدردنخور دیگر از شرش خلاص شده. مشخص بود که آن لباس آنقدر که برای من ارزش میراثی داشته برای او نداشته.
خاطرهی من از گذار به آمریکا به اندازهی خاطرهی او از دور انداختن لباس مبهم بود. یادم است دُملی روی بازویم بود که جراح کشتی باید آن را تخلیه میکرد و به یاد دارم که سوپ اول صبح را روی عرشه و توی لیوانهای حلبی بین مسافرانی که زیر پتوهای چهارخانهی خاکستریِ سیاه و سفید دراز کشیده بودند پخش میکردند. حالا برایم عجیب است که وقتی مهاجرت کردیم پدر و مادرم چقدر جوان بودند. همیشه گذشتهی آنها در چک را به شکل صخرهی بزرگی میدیدم که مقابل حالِ آمریکاییشان قد علم کرده بود. گذشته انگار کتابی چندجلدی بود که زندگیشان در آمریکا را به پانوشتی تقلیل داده بود، با اینکه در واقع بخش بیشتری از زندگیشان را در این کشور گذراندند. این فکر کاذب که پدر و مادرم را تبعیدیانی همیشگی ببینم احتمالاً از این سرچشمه گرفته که توی خانه به زبان چکی حرف میزدیم. این حس که آنها غریبگانی ذاتی بودند با حرف زدن به آن زبان پر و بال بیشتری میگرفت. مادربزرگ پدریام که تقریباً هیچ انگلیسی نمیدانست با ما زندگی میکرد و ما به خاطر او چکی صحبت میکردیم. او سال ۱۹۴۱ به ما پیوسته بود. همان وقتی که نازیها اجازه میدادند بعضی از یهودیهای مسنتر چکسلواکی را ترک کنند. شاید باز هم پول انگیزهی نازیها بود. او به کوبا رفته بود و بعد آمده بود نیویورک پیش ما.
اولین سال ما در آمریکا که در خانهی خاله و شوهرخالهام در بروکلین گذشت اکثراً در ذهنم خالی است. هیچ تصویری نه از داخل و نه از خارج خانه به یادم نمانده. نمیدانم کجا میخوابیدیم یا غذا چه میخوردیم یا سرمان گرم چه کاری بود. بچههای خالهام، ایوا و هلن، که بزرگتر بودند و شاید حوصلهی مهمانان ناخوانده را نداشتند اصلاً به خاطرم نمیآیند. از آن خانه در بروکلین فقط تصویر کتابی از بئاتریکس پاتر که سرش دعوایی به پا شده بود تکلحظهای گنگ است که برایم مانده. اما از مهدکودکی که در سپتامبر ثبت نامم کردند خاطراتی روشن دارم.
این خاطرهها ترحمبرانگیزند. این خاطرهها حکایت از بچهای دارند که هنوز با زبانِ کشور تازهاش ناآشناست، بچهای که ظاهراً بیهیچ توضیحی او را گذاشتهاند توی کلاسی با بیست بچهی دیگر و معلمی که معتقد است این بچه دچار یک جور اختلال است، اختلالی که این روزها «نیازهای خاص» کودک مینامیم. اگرچه من فقط به یک مترجم نیاز داشتم. شاید هم شناخت اندک مادرم از زبان انگلیسی نگذاشته بود که او از ضعف خاموش من در یادگیری به معلم بگوید.
مینشستم و نقاشی میکشیدم ـ تصویری دارم از بچههایی که روی صندلیهای پایهکوتاه نشستهاند، پشت میزهایی که دایرهای چیده شدهاند. اما هیچ وقت درست نمیفهمیدم دور و برم چه خبر است و یکی از نتایج غمناک این بیخبری هم خوب به یادم مانده است. دیده بودم که همکلاسیهایم با فاصلههای مشخص سکههای پنی و نیکل با خودشان میآوردند و به معلم میدادند. یک روز برایم روشن شد که آن پولها را چرا جمع میکردند: برای اردو، اردویی که من از آن جا ماندم چون نمیدانستم باید از والدینم پول بگیرم. شاید همان موقع بود که برای اولین بار طعم تجربهای پیچیده را که برایش توی سر خودم میزدم چشیدم. طعم حسرت را.
شاید ترحمبرانگیزترین مثال از تلاشهای بگیرنگیردارِ من برای فهم انگلیسی که اکثراً نگیر بودند این بود: آخر هر روز، معلم خوشگلِ مهدکودک میگفت «گودبای چیلدرن» من توی سرم فکر میکردم «چیلدرن» اسم یکی از دخترهای کلاس است و این خیال را در سرم پرورده بودم که یک روز من سوگلی خانممعلم میشوم و او خداحافظیاش را خطاب به من میگوید ـ میگوید «گودبای جانت.»
در تابستان ۱۹۴۰، ما به محلهی یورکویل در منهتن نقل مکان کردیم و من را در کلاس اول مدرسهی پیاس ۸۲ در خیابان هفتادم شرقی ثبت نام کردند. آن موقعی که در بروکلین بودیم، پدرم برای امتحانات هیئت پزشکان اقدام کرد و قبول شد و صلاحیت او را تأیید کردند. خیابان هفتادم شرقیِ یورکویل با جمعیت زیادی از طبقهی کارگرِ اهل چک جای معقولی برای پزشکی چکزبان بود تا کسب و کارش را راه بیندازد. پدرم در نهایت قصد داشت تخصصش در روانپزشکی و عصبشناسی را ادامه بدهد اما فعلاً تنها راه او برای تأمین خانواده این بود که پزشک دهکدهی چکیهای یورکویل شود. در پیاس۸۲ آن مشکلاتی را نداشتم که در مهدکودک بروکلین داشتم. هرجور که بود، انگار با جادو و جنبل، زبان دومم را یاد گرفته بودم. من هم مثل پدرم سالِ اول اقامتمان برایش مطالعه کرده بودم، منتها بدون نیت قبلی.
خاطرات من از سالهای اول در آن مدرسه به همان اندازهی خاطرات گذار به آمریکا مهآلودند. اولین خاطرهی واضحی که دارم مربوط به کلاس چهارم است. یکی از همکلاسیهایم به نام جین راجرز خودش را سُر داد روی نیمکتِ کنار من و از من پرسید میخواهم دوست جونجونیاش باشم. تا آن موقع دوستی نداشتم. حرفی که جین راجرز زد چنان خوشحالم کرد که تا قبل از آن سابقه نداشت. اینکه اینقدر غیر منتظره و نطلبیده پا پیش گذاشته بود تأثیرش را بر من بیشتر کرد. آدم یاد مفهوم مسیحی فیض میافتد. همین که این به ذهنم میرسد، از لحظهی سعادت بیدریغ پرت میشوم به واقعیت دردناک و شرمناکِ زندگی درونیام در کودکی و واژهی «مسیحی» در اینجا اصل موضوع است.
وقتی پا به آمریکا گذاشتیم و خاله و شوهرخالهام که شش ماه پیشتر پراگ را ترک کرده بودند ما را زیر پر و بال خود گرفتند، فامیلیمان را از واینر به وین تغییر دادیم، درست مثل آنها که از ترسِ یهودیستیزی فامیلیشان را از آیزنر به ادواردز عوض کرده بودند. دشمنی با یهودیان مختصِ آلمان نازی نبود. برای احتیاط بیشتر، خاله و شوهرخالهام عضو کلیسای اسقفی شده بودند. والدین من زیر بار نرفتند این گام را بردارند. اما من و ماری را به مدرسهی یکشنبهی کلیسای لوتریِ محله فرستادند و نه چیزی گفتند و نه کاری کردند تا ما را با یهودی بودنمان آشنا کنند. در نهایت، یک روز بعد از آن که یکی از ما با افتخار یک فحش ضد یهودی از یکی از همکلاسیها یاد گرفته بود و توی خانه آن را به کار برد، پدر و مادرمان فهمیدند وقتش است به ما بگویند که در اصل یهودی هستیم. کمی دیر بود. ما یهودیستیزیای را که در فرهنگ آن موقع بود پذیرفته بودیم و شوکه و آزردهخاطر بودیم از اینکه در سمتِ «خوب» این معادله قرار نمیگرفتیم. سالها بعد بود که من با یهودی بودن خودم آشنا شدم و گرامیاش داشتم. اما در طول دوران کودکی و بلوغ هم از آن بدم میآمد، هم پسش میزدم و هم پنهانش میکردم.
همانطور که ترکیب «یهودیِ از خود بیزار» گواهی میدهد، نفرت از هویت یهودی فقط منحصر به من نبود. ولی هر کس به سبک خودش این اختلالِ اضطراب را تجربه میکند. بعضی از سختیهایی را که کشیدم میشد به سردرگمی والدینم نسبت داد، نمیدانستند در کشوری که شهروندش شده بودند چطور خودشان را ابراز کنند. وقتی در پراگ بودند میدانستند کیاند، متعلق به جامعهی یهودیان چکزبانِ ملیگرای سکولار بودند که با سری افراشته در میان گویها [غیریهودیان] اهل چک زندگی میکردند و تماماً با فرهنگ چکی شناخته میشدند، درست در نقطهی مقابل جامعهی یهودیان آلمانیزبانی که مشهورترین عضوشان فرانتس کافکا بود. این یعنی خیال میکردند میدانند کیاند. بعد از مارس ۱۹۳۹ که نازیها به پراگ حمله کردند، دیگر مهم نبود از کدام یهودیها هستید. ترسی که آدمها را گرفته بود تا نامشان را از واینر به وین تغییر دهند هم آنچنان بیجا نبود: والدینم نمیتوانستند از امنیت پناهگاهشان در آمریکا هم مطمئن باشند. تا وقتی بفهمند جایشان امن است، وحشتشان کارش را با ذهن بچههایشان کرده بود.
چه کسی آن عکس را از من و پدر و مادرم پشت پنجرهی قطار گرفته بود؟ اتفاقاً میدانم که عکاس یکی از عموزادهای دور مادرم بود. مردی به نام یِری کاشپارِک که ما را تا ایستگاه همراهی کرده بود. او همانجا پشت مرزهای چکسلواکی ماند و برای فعالیتهایش علیه نازیها دستگیر و زندانی شد اما زنده ماند. او یهودی نبود یا حداقل آنقدری یهودی نبود که نامش در فهرست بختبرگشتگان باشد.
سوم. بابا
پیش میآمد که وقتی چیزی پدرم را ناراحت میکرد چهرهاش حالتی زشت به خود میگرفت. آن حالت به طرفهالعینی از بین میرفت و به هیچ چیزِ شخصیت او مربوط نبود. مهربانتر از او ندیده بودم. هیچ وقت تنبیهمان نکرد (مادرم بود که هر از گاهی به ما درکونی میزد) و به یاد نداریم با کسی ناملایم بوده باشد. اما آن حالت زشت ـ که انگار از ترسِ چیزی صورتش مچاله میشد ـ ناگهان ظاهر میشد و به مراتب ترسناکتر از تنبیه مادرم بود، چراکه هیچ با خوی آرام همیشگی او جور در نمیآمد.
هر پدر و مادری افسانههای خودش را دارد. افسانهی پدرم این بود که در ده سالگی خانهشان را در دهکدهای کوچک در چک به نام پودیبرادیِه ترک کرده، به پراگ رفته تا در مدارس متوسطهای که بهشان میگفتند گومنازیوم درس بخواند و با آموزش به دانشآموزانی که به زرنگیِ او نبودند خرجش را در میآورده. تا همین سالهای پس از مرگش و اواخر زندگی مادرم طول کشید که از او دربارهی این قصهی تحسینبرانگیز بپرسم. چطور پسربچهای ده ساله توانسته بود تک و تنها در یک شهر بزرگ زندگی کند؟ اصلاً کجا زندگی میکرد؟ جداً هیچ کس هیچ کمکی به او نمیکرد؟ خب، معلوم شد که اینطورها هم نبوده. پیش اقوامش زندگی میکرده. پولی که از معلمسرخانگی در میآورده کمکخرجش بوده، نه که کلِ خرج زندگیاش را بدهد. این داستان گنگ ماند ـ هیچ وقت نفهمیدم آن اقوام چه کسانی بودند ـ اما دیگر میدانستم که امکان وقوع داشته.
گاهی اوقات وقتی از سرمای بیرون به خانهی گرم پا میگذاشت یا وقتی چیزی میخورد که دوست داشت، لذت خاصی را در او میدیدم، تقریباً خلسهای بود در او. من این حس را به روزهای عسرتش پیوند میدادم. حس میکردم یک جور خاطرهی انعکاسیِ رهایی از سختی و احتیاج بود. دوست داشتم اینطور فکر کنم که این هم مثالی است از اینکه من چیزی واقعی را حس کردهام، نه چیزهایی خیالی را.
افسانهی دیگر دربارهی پدرم مهارت او بهعنوان متخصص تشخیص بود. با اینکه هم در زمینهی روانپزشکی و هم عصبشناسی کار میکرد، تخصصش در تشخیص در زمینهی عصبشناسی بود که ردخور نداشت. یک نقاشی بزرگ بینظیر با قلم و جوهر از مجسمهساز مدرنیست، برنارد رِدِر، دارم که ایستگاههای صلیب عیسی را نشان میدهد و این هنرمند آن را به رسم قدردانی از پدرم به او هدیه داده بود، چون پدرم توانسته بود او را از شرِ درد دست راستش که جلوی کار کردنش را گرفته بود خلاص کند. از این دکتر به آن دکتر رفته بود، اما پدرم بهسرعت مشکلش را تشخیص داده بود و با درمانی خانگی خوبش کرده بود. بعداً وقتی یک نشریهی پزشکی مقالهای از پدرم به نام «تشنج پیشروندهی مزمن در نقاب اختلالِ کارکردی» منتشر کرد، یکهتازی او در زمینهای بکر و دستنخورده برایمان ثابت شد. کارهای او در روانپزشکی کمتر ما را تحت تأثیر قرار میداد. دورانی که از آن حرف میزنیم دوران اوج نظریهی فروید در آمریکاست. آن موقع روانپزشکها روانکاوهای ناکام به حساب میآمدند، آنها هم از همان کلمات پرطمطراق استفاده میکردند. بیمارهای مشکلدارتر، افسردهحال و روانپریش را درمان میکردند اما معتقد بودند گفتاردرمانی که برای افراد مبتلا به اختلال عصبی طراحی شده بود میتوانست نجاتبخششان باشد. معمای دیوانگی همچون فریادی در دل شب بر جهان سیطره داشت. وقتی پای تمسخر ابلهانهی آدمهای دیوانه در میان باشد، هیچ فرقی بین بچههای روانپزشکها و بقیهی آدمهای جهان عاقلها نیست. ما دربارهی دیوانههایی که بابا درمانشان میکرد و دارالمجانینها و تیمارستانها جُکهای بیمزه میساختیم. پدرم خوشدلانه حرفهای بیرحم و احمقانهی ما را میپذیرفت. او همیشه با شوخی همدلی داشت. در زبان مندرآوردیِ ترکیبی چکیانگلیسی که مهاجران آن را ساختهاند، یک ترکیب بینظیر برایش وجود دارد: لوتوفانِک که یعنی اِ لات آو فان [خیلی بامزه]، به همان فُرم مصغری که اسمهای چکی ناگزیرْ تمایل زیادی به آن دارند. بابا طرف هیچ کس را نمیگرفت. شاید بیشیلهپیلهترین آدمی بود که دیدهام، هیچ وقت برتریاش را به رخ نمیکشید که حرفش را به کرسی بنشاند، هیچ وقت از اینکه وجههاش فرو بریزد نمیترسید.
او عاشق اپرا بود، عاشق پرندگان، قارچها، گلهای وحشی، شعر، بیسبال. هزاران چیز دیگر هم هست که میخواهم دربارهی او بگویم. او نسبت به خیلی از آدمهای دیگر رد بیشتری از حضور خودش روی زمین میگذاشت چون مدام مینوشت؛ روی کارتهای کوچک، روی کاغذهای پوستپیازی (شعرهایش را)، توی دفتر خاطرات، حتا روی دیوارهای کلبهای کنار دریاچه که او و مادرم آخر هفتهها و تعطیلات تابستان را میگذراندند. سرم پر است از خاطراتِ بیداستانِ او. شکی نیست که خاطراتی که داستان دارند خاطراتیاند که گناه کبیرهی خودزندگینامه را مرتکب شدهاند و به خاطره سرزندگی دادهاند، اگر نگوییم دلیلی وجودی برایش تراشیدهاند. آنها خاطراتیاند که کشمکش دارند، پشیمانی، مذمت، حقبهجانب بودن دارند و انتشارشان اشتباه، ناعادلانه و توجیهناپذیر است. منطقی است که آدم مُرده بپرسد «به چه حقی تصویر من را با آسیبهای حقیرانهی خودت لکهدار کردی؟». از آنجایی که پدرم چندان در بند تصویر خودش نبود، احتمالاً این خاطرهگوییهای من از سوگواریِ کودک آسیبدیده عین خیالش هم نمیشود. اما من هم نمیخواهم چنین تصویری بسازم. او پدر فوقالعادهای بود. میدانم که از عمق جانش من و خواهرم را دوست داشت. اما زندگی خودش را بیشتر دوست داشت و به نظر میرسید بیشتر از بسیاری از زنان و مردان دیگر از ترک کردن این زندگی بدش میآمد.
هر کدام از ما گونههایی رو به انقراضیم. وقتی میمیریم گونهی ما هم به همراهمان ناپدید میشود. مثل ما دیگر هرگز وجود نخواهد داشت. زندگی آرتیستها و متفکران و سیاستمداران بزرگ درست مثل زندگی گونههای منقرضشدهی بزرگ است، مثل تیرانوسائورها و استگوسائورها، و زندگی آدمهای گمنام را میتوان به زندگی گونههای منقرضشدهی سوسکها تشبیه کرد. اگر این استعارهی غرورآمیز را برای بابا میگفتم، احتمالاً ذوق چندانی نشان نمیداد. او راه خودش را میرفت. دوست داشت گلهای وحشی سفید خاصی را بچیند و بشناسد، گلهای شکننده و کوچکی که به چشم من نمیآمدند، گلهایی که او هم هرگز سعی نمیکرد به زور چشم من را خیرهشان کند.