قسمت بزرگی از خاطرات کودکی من متعلق به زمان و آدمهایی است که بهسختی حتا یک بار آنها را دیدهام. مادر و پدر جنگزدهام با برادرهایم از خرمشهر راهی بندرعباس شدند و سیزده سال بعد من آنجا به دنیا آمدم. خاطرات آن سیزده سالِ پیش از تولد من آنقدر بازگو شده بود که قسمتی از ذهنم باور داشت من هم در آن خاطرات شریکم. سه ساله بودم که از بندرعباس رفتیم ولی آن سیزده سال تا سالها تعقیبمان میکرد. انگار پیشداستان زندگی من از خود زندگیام پررنگتر بود.
یکی از خاطراتی که بارها و بارها شنیده بودم خاطرهی سروش بود. پنج شش خانوادهای بودند که مانند مادر و پدرم بهاجبار بندرعباس را خانهی خودشان کرده بودند، خانهای با گرمای طاقتفرسا و بدون امکانات رفاهی زندگی. هر بار که دور هم جمع میشدند، بچههای قد و نیمقدشان فرصت را غنیمت میشمردند و آنقدر بازی میکردند تا از خستگی از حال میرفتند ولی سروش از لحظهای که میآمدند اصرار میکرد که بیشتر بمانند. مادرش میگفت یک ساعت دیگر میروند و او تمام یک ساعت را به جای بازی کردن با بچهها گریه میکرد که یک ساعت کم است.
من هم تمام زندگیام همان سروش شش ساله بودم، نگران از دست رفتن چیزهایی که هنوز از دستشان نداده بودم ولی میدانستم روزی تمام میشوند. شمع تولد بیستوپنج سالگی را که فوت کردم تازه فهمیدم پنج سال بیشتر برایم باقی نمانده. دلم میخواست دست به دامن کسی شوم و گریهکنان بخواهم این پنج سال دیرتر تمام شود. تازه فهمیده بودم نویسندگی را بیشتر از رشتهی کامپیوتر دوست دارم، از کار برنامهنویسی استعفا داده بودم و در نقطهی صفر نوشتن بودم. نخواندههایم سر به فلک میزد و هر چه با سرعت بیشتری میخواندم انگار نتیجهای نداشت. هر کتابی که دست میگرفتم، سراغ سال تولد نویسنده در شناسنامهی کتاب میرفتم و حساب میکردم چند سال وقت دارم تا کتابی از من چاپ شود.
سی سالگی نزدیکتر از چیزی بود که آرزو داشتم. آنقدر نزدیک که رسیدن به رؤیاهایم در این پنج سال غیر ممکن به نظر میرسید. قرار بود تا سی سالگی جهان را گشته باشم، اگر تمام کشورها را نمیشد، حداقل آنهایی را که از کودکی با تخیلم دستچین کرده و در دفتر آرزوهایم نوشته بودم ـ ژاپن، هند، مصر و آرژانتین.
صدای تیکتاک مداومی در سرم میپیچید، انگار که ساعت شماطهدار بزرگی را قورت داده باشم. ساعتی که هر لحظه یادم میانداخت تا چه اندازه از رسیدن به رؤیاهایم دور میشوم.
اولین بار که کسی «شما» خطابم کرد، ترس جدیدی به ترسهایم اضافه شد. به نقطهای رسیده بودم که دیگر تلاشی برای صمیمی شدن با من نمیکردند و همان نام خانوادگی یا «شما» کارشان را راه میانداخت. جوری نگاهم میکردند انگار چیزی نمیبینند که ارزش دقت بیشتری داشته باشد. هر روز نامرئیتر از قبل میشدم.
مطمئن شده بودم سی سالگی پایان زندگی است، پایان خواستنی بودن. و بعد از آن فقط عمر کش میآید. حتا از فکر کردن به این کش آمدن و فقط نظارهگر بودن بدم میآمد، از اینکه پشت جبهه سر کنی، کارت فقط غذا پختن و رسیدگی به سربازهای جوان و تازهنفس باشد و فقط بتوانی اخبار خط مقدم را از دهان زخمیهایی که به عقب برمیگردند بشنوی. بعد از سی سالگی پشت جبهه ماندن بود و من آنجا را نمیخواستم، جایی که بهراحتی میتوانستند حضورت را از یاد ببرند.
در این بین حرف بچه پیش آمد، حرفی که ازش وحشت داشتم. هزاران عذر و بهانه میآوردم تا معلوم نشود بزرگترین مشکلم با این تصمیم آنقدر کودکانه است که حتا در خلوت هم خجالت میکشم بهش فکر کنم. نمیخواستم تنها جاذبهی باقیماندهام یعنی بدنم را از دست بدهم. نمیخواستم زن چاق و بدهیکلی باشم که از خستگی بیش از حد همیشه ظاهری شلخته دارد. بهانههایم در بیستونه سالگی به گوش خودم هم بیمعنی آمدند. حامله شدم. از ماه دوم حاملگی ویار شدید خانهنشینم کرد. تمام روز را در تخت میگذراندم. گاهگاهی که میتوانستم موبایلم را دست بگیرم، دیدن عکس خوشیهای دوستانم حالم را بدتر میکرد. دنیا بدون من پیش میرفت. چهارماهگی را که پشت سر گذاشتم ویارها کم شد و توانستم به زندگی عادی برگردم. شکمم بیشتر شبیه وقتهای پرخوری بود تا شکمی که یک جنین چهارماهه را حمل کند ولی همان هم تمام نگاهها را به خودش جلب میکرد. همه دربارهی بچه حرف میزدند، دربارهی وزنش و تعداد تکانهایش در شکمم. من کاملاً نامرئی شده بودم.
به دنیا آمدن پسرم شرایط را وخیمتر کرد، حتا مادرم هم زنگ که میزد فراموش میکرد حال من را بپرسد، میخواست پسرم را ببیند و از حال او باخبر شود. باید میپذیرفتم که این فراموش شدن جزء جدانشدنی زندگیام است، مسیری که باید طی میکردم. دلم را خوش کرده بودم که در رابطهی مادر و فرزندی خبری از نامرئی بودن نیست و تنها امید یک موجود نیموجبی خواهم بود. اما پسرم وقتی به حرف آمد خلافش را ثابت کرد. یک سالش شده بود و برای گفتن هر کلمهای تلاش میکرد بهجز مامان. ساعتها جلویش مینشستم و به هر بهانهای خواهش میکردم بگوید مامان اما تلاشهایم بینتیجه بود و این باعث شوخی و خندهی خانواده و دوستهایم شده بود. بعد از مدتها که کرونا خانهنشینمان کرده بود، رفتیم خانهی دوستم. پسرم کف اتاق نشسته بود، برشهای گوجه را از توی ظرفش برمیداشت و میخورد. دوستم که میدانست در حسرت شنیدن کلمهی مامان از دهن پسرم هستم، مذبوحانه تلاش کرد تا یک مامان از دهنش بیرون بکشد و از سکوت عجیب پسرم که تا همان چند لحظه قبل مشغول سخنرانیهای نامفهوم بود خندهاش گرفت. «بگو قورباغه»، پسرم گفت قور. شوهرم هم به خنده افتاد. «بگو شیشه»، پسرم تلاشش را کرد. «بگو قفقاز»، چیزی شبیه به قفقاز از دهن پسرم خارج شد. «بگو مامان» و باز همان سکوت مصرانهی پسرم خندهی دوستم و شوهرم را آسمان رساند. سعی میکردم همراهشان بخندم ولی فکر اینکه پسرم من را نمیخواهد داشت خفهام میکرد.
بعد از آن مهمانی، هر بار که این بازی مسخره شروع میشد و یکی تلاش میکرد به من بفهماند پسرم میتواند هر کلمهای جز مامان را بگوید، بهانهای پیدا میکردم و اتاق را ترک میکردم. ناامید شده بودم و دیگر تلاشی برای شنیدن کلمهی مامان از زبان پسرم نمیکردم. تمام حرکاتش را به این تعبیر میکردم که من را نمیخواهد. بحران میانسالی را چند سالی پیش از موعدش تجربه میکردم و سعی میکردم به روی خودم نیاورم. بدنم هم تمام تلاشش را میکرد تا ثابت کند این میانسالی غیر منتظره خیالی نیست. موهای سفید سمجی بین موهای سیاهم پیدا شده بود و هر چه تلاش میکردم کوتاهشان کنم چند روز بعد دوباره درمیآمدند. شکم بخیهخورده از زایمانم هم انگار بزرگتر و از ریختافتادهتر شده بود و زیر هر شلوار یا دامنی خودنمایی میکرد.
سهشنبهها پسرم را به شوهرم میسپردم تا در کلاس داستاننویسی آنلاینی که بهتازگی ثبت نام کرده بودم شرکت کنم. آن روزها داستان تنها نقطهی امنم بود، جایی که همه باور داشتند بعد از سی سالگی صدایت را پیدا میکنی و تازه آغاز شکوفاییات است، تنها جایی که بالا رفتن سن برتری بود. استادم خواسته بود تا با موضوعی مشخص صحنهای بنویسیم. کل هفته مشغول نوشتن بودم. تمام خلاقیتم را در آن تکلیف ساده چپانده بودم تا صحنهای درخشان خلق کنم، بلکه به جبران تمام نادیده گرفته شدنهای زندگیام اینجا دیده شوم. با صدایی محکم و مطمئن تکلیفم را خواندم و لبخند به لب منتظر شنیدن تعریف و تمجیدهای استادم ماندم. چند لحظهای گذشت و هیچ صدایی نیامد. بعد استادم گفت: «فکر کردی خیلی خلاقانه نوشتی؟ میخواستی خودی نشون بدی؟» انگار سطل آب یخی رویم خالی کردند. استادم نفسی گرفت و به انتقادهای تمسخرآمیزش ادامه داد. بدون اینکه بتوانم چیزی در دفاع از خودم بگویم نشسته بودم و با چشمهای اشکآلود به صفحهی لپتاپ نگاه میکردم. استادم تنها سنگر امنم را بمباران میکرد و راهی جز شنیدن و تأیید حرفهایش نداشتم. نفر بعد شروع کرد به خواندن که همسرم با خندهی بزرگی آمد تو و من را دنبالش به اتاق پذیرایی کشاند.
پسرم روی زمین نشسته بود و با ماشین کوچکی بازی میکرد. همسرم با هیجان از او خواست چیزی را که گفته بود تکرار کند و او هم بدون آنکه سرش را بلند کند با کمی مکث گفت: «مامان» آنقدر واضح که نمیتوانستم با کلمهی دیگری اشتباهش بگیرم.
خوشحال بودم، پسرم من را میخواست. میدانستم باید این لحظه را در گوشهی دفتری ثبت کنم، شاید گوشهای از آلبومش که هنوز وقت نکرده بودم عکسی توش بگذارم. ولی چیزی در سرم نمیگذاشت این شادی در تمام وجودم پخش شود. ترس از زمانی که پسرم آنقدر بزرگ شود که بتواند دنیا را بدون من هم تصور کند. آن وقت باید چی کار میکردم؟ به خودم نهیب زدم که بیخیال آینده شوم ولی انگار دوباره همان سروش شش ساله شده بودم. میخواستم پا به زمین بکوبم و بگویم میدانم روزی پسرم من و افکارم را قدیمی میداند و رهایم میکند.
مادرم عمری به خاطرهی سروش خندیده بود. دلم میخواست من هم مثل مادرم به این وحشت بیمنطق بخندم، دلم میخواست من هم غرق بازی شوم و گذر زمان را از یاد ببرم ولی آن ساعت شماطهدار بزرگ با صدایی بلندتر از همیشه در سرم تیکتاک میکرد.