حق پرواز برای پرنده یک تجربه: بچهنوشته: زمان انتشار:


بچه‌دارها همان‌قدر دچار تردید می‌شوند که آن‌ها که بچه‌دار نشده‌اند حسرت می‌خورند. چه بچه‌دار شده باشید چه نه، حتماً زمان‌هایی بوده که با این چالش درونی کلنجار بروید که کار درست را انجام داده‌اید یا نه. بعضی‌ها پیش از هر اقدامی تردید می‌کنند و بعضی‌ها بعد از بچه‌دار شدن گرفتارش می‌شوند. هر چه باشد، آدم‌ها در یک لحظه‌ی به‌خصوص به این آگاهی می‌رسند که کار درست را انجام داده‌اند یا نه. آن لحظه‌ی به‌خصوص گاهی بعد از دیدن یک لبخند یا نگاه پرتمنای کوتاه نوزاد به دست می‌آید، گاهی با یادآوری یک تجربه‌ی تلخ یا شیرین از گذشته، و گاهی فقط با یک لرزش دل. هرچه هست، آدم‌ها بعد از کشف آن انگیزه‌ی پنهان‌ از نظر شگفت‌زده می‌شوند. آدم‌ها انگار برای تصمیم‌گیری راجع به بچه‌دار شدن به این شگفتی معجزه‌آسا در دنیای صلب منطقی احتیاج دارند.

چرا من را به دنیا آوردی؟
نسیم مقدس

ن سؤالی است که بارها و بارها، خصوصاً زمانی که عرصه بر من و خواهر و برادرم تنگ می‌شد، از مادرم می‌پرسیدیم و طفلک مادرم، که هرگز نمی‌توانست با مجموعه‌ای از بحث‌های فلسفی و عاطفی ما را قانع کند و سر آخر مستأصل و کلافه می‌شد، اعلام می‌کرد: «دست از سرم بردارید. اگه راست می‌گید خودتون بچه‌دار نشید.»
و اما بچه‌دار نشدن. سال‌ها بعد آن‌قدر عاشق بچه و خصوصاً بوی خوش نوزاد بودم که اصلاً خودخواهی‌های ضمیر ناخودآگاهم قبول نمی‌کرد حس در آغوش گرفتن یک نوزاد لطیف و خوشبو را از خودم دریغ کنم. البته که می‌بایست این نوزاد مال خودم باشد تا حسابی بتوانم به خودم بفشارمش، برایش لباس‌های رنگارنگ بخرم، نوپا شود و تاتی‌تاتی راه برود، زبان باز کند و نوک زبانی که حرف زد و به من گفت مامان حسابی ته دلم غنج بزند. و گذشته از همه‌ی این حرف‌های احساسی فکر می‌کردم تجربه‌ام از زندگی کامل نمی‌شود اگر بچه‌دار نشوم، یا به قول بعضی از روان‌شناس‌ها به خود‌شکوفایی نمی‌رسم.
در کوچه و خیابان، در فضای مجازی، همه جا چشمم دنبال بچه‌ها بود. هر اول مهر دوست داشتم پسرکی داشتم که دستش را می‌گرفتم و می‌بردمش کلاس اول و از این‌که قرار است باسواد شود حسابی کیف کنم. خلاصه سر آخر تسلیم این وسوسه‌ها شدم و بر خلاف ادعاهای قبلی، که همه چیز باید کامل و به‌جا باشد تا آدم بچه‌دار شود، بالأخره دل به دریا زدم. دیگر فکر نکردم تورم افسار‌گسیخته شده، تکلیف پرونده‌ی هسته‌ای ایران چه می‌شود، این دولت و آن دولت و هزاران هزار غافلگیری‌ای که هر روز انتظارمان را می‌کشد قرار است چه بلایی به سرمان نازل کند، خشکسالی و کمبود آب را فراموش کردم، حالا خدا رحم کرد کرونا به عقلم هم نمی‌رسید، وگرنه هرگز اهل این یکی ریسک نبودم.
در دقیقه‌ی نود بازی، البته آن‌طور که علم پزشکی گفته، یعنی درست در سی‌و‌پنج سالگی بچه‌دار شدم و درست شش سال بعد، مهر ماه سال گذشته، با پسرکم جلوی صفحه‌ی مونیتور وارد کلاس اول مجازی شدیم و حالا با از سر گذراندن تجربه‌ی این سال‌ها می‌فهمم که آدم‌ها چرا بچه‌دار می‌شوند، حتا آن‌هایی که درگیر جنگ و بیماری و مهاجرت و بی‌پولی‌اند. آدم‌ها بچه‌دار می‌شوند چون می‌خواهند ردپایی از خودشان به جا بگذارند، چون دوست دارند دوباره کودکی کنند و شاید این بار به آرزوهای قدیمی‌شان برسند. شاید این‌طوری تحمل ناملایمات زندگی برایشان آسان‌تر شود و آن‌قدر درگیر زندگی شوند که به هزار چیز دیگر فکر نکنند. آدم‌ها بچه‌دار می‌شوند چون طبیعت این را می‌خواهد و ما هر قدر هم که متفکرانه به زندگی نگاه کنیم به نظرم دست آخر هنوز هم زور طبیعت به ما می‌رسد.
حالا من عاشقانه پسرکم را دوست دارم و هرگز پشیمان نخواهم شد، حتا اگر روزی بزرگ شود و طلبکارانه به من بگوید چرا او را به دنیا آوردم.
سال‌ها پیش یک روز مادرم قسمتی از یک شعر را نشانم داد، شعری از خانمی به نام فریده حسن‌زاده:
«تو را به دنیا آوردم/ چون می‌ترسیدم از پژمردن پیش از شکفتن و غنچه دادن/ تنها به خاطر ترسم از تنها ماندن/ و هرگز مرا نخواهی بخشید تا زمانی که خود فرزندی به دنیا آوری/ ناتوان از تاب آوردن خاکستر سوزان رؤیاها و آرزوهای دور و درازت.»

انگل
محمد وحیدی

احساس می‌کنم حس تمام زنان بعد از به دنیا آوردن بچه‌شان شبیه به استخوان‌درد باشد. استخوان‌دردی مثل نرسیدن یک ماده‌ی مخدر به بدن. ماده‌ی مخدری که جای مواد انتقال‌دهنده‌ی پیام‌رسان‌های عصبی را می‌گیرد. این‌گونه است که وارد چرخه عادت شده‌اند. عادت به چیزی که سرجایش نیست، اما تو این‌گونه تلقین (عادت) کرده‌ای که باید باشد. به هر نحو و با هر ضرری، ولو اگر هر روز بالا بیاوری و تپش قلب داشته باشی. مکانیزم دلتنگی مکانیزم هوشمندی نیست که بفهمد این یکباره خالی شدن لازمه‌ی حیات است و تا ابدالدهر که نمی‌شود بچه آن تو بماند. گاهی تو را گول می‌زند. خیال می‌کنی دلتنگ شده‌ای، اما این هوس و نیازی بیش‌تر نیست. نیاز به بودن. نیاز به دوست داشته شدن. نیاز به دوست داشتن. نیاز به رفع تنهایی. حتا ترس. ترس از رفتن. ترس از نبودن. ترسِ از دست دادن.
من مَردم. چند ماه است که انگلی دقیقاً نه ماهه را از درونم درآورده‌اند. اما وابستگی‌ام و یکباره خالی شدن دلم مرا دچار حالی کرده که با خود می‌گویم: این موجود زنده بود و تکان می‌خورد؟ زنده‌ای در درون من؟
گفته‌اند عشق در بدن انسان ماده‌ای ترشح می‌کند که اثرش بسیار شبیه به اثر شکلات و مواد مخدر است. مکانیزم عشق مکانیزم هوشمندی نیست. گاهی هوس و نیاز را با عشق اشتباه می‌گیری. گاهی عشق تبدیل به نیاز و هوس می‌شود و بعد عادت کردن کارکردی از سر هوس پیدا می‌کند.
و امان از افسردگیِ بعدِ از دست دادن.
داشتم همذات‌پنداری می‌کردم. با تکان خوردن چیزی در درونم شروع شد. بالا آوردم. شکمم باد کرد. همه به من توجه می‌کردند. چیزی در درونم نفس می‌کشید. بعضی شب‌ها از درد با او حرف می‌زدم. خواب می‌دیدم که چه شکلی است. وابسته شدم. به موجودی که در درونم بود.
روند قرار‌گیری ماده‌ی مخدر به جای انتقال‌دهنده‌‌های عصبی به‌کندی شروع شده بود. ماده‌ی مخدر همان نیاز به مولد بودن و خلق کردن بود. نیاز به آفرینش. نیاز به دوست داشتن و تعلق داشتن به چیزی. به‌خصوص اگر زنده باشد. بدانی از تو تغذیه می‌کند. حتا اگر موجب مرگ تو شود. این‌جاست که معتاد شده‌ای. معتاد به بودن چیزی.
زنان حامله‌ی اطرافم را که می‌دیدم تقریباً همین روند را داشتند. عادت می‌کنی. عادت کرده‌ای به دیده شدن، به توجه و حس و حالی که اگر کوچک‌ترین تغییری در آن ایجاد شود شروع به پرخاش، داد زدن، عصبانیت و حتا گریه می‌کنی. آرام آرام می‌فهمی که بی‌اشتها شده‌ای. تمام ذهنت را علایق او پر کرده. مثل یک ویروس یا انگل درونت وول می‌خورد. لحظات نشئگی، زمانی که بعد از یک لگد زدن یا تکان خوردن شروع کرده‌ای به خیال‌پردازی، قبل از خواب که شروع کرده‌ای به فکر کردن، بعد از بیدار شدن که با یاد او بیدار شده‌ای، مجوز رشد ویروس و انگلی را در دنیا داده‌ای. ویروس و انگلی که از مغز استخوانت تغذیه کرده و حال به جان تمام علایق و دنیای پیرامونت افتاده. از شکمم که درش آوردند، مثل نوزادی، در ظرف استیل اتاق عمل کز کرده بود یک گوشه. این عین توصیف پرستار بود.
این‌جاست که بعد از زایمان یا همان یکباره خالی شدن خماری می‌آید سراغت. این افسردگی بعد از زایمان همان استخوان‌درد خماری است. خماری‌ای که در رؤیا سپری شده. رؤیای دوست داشته شدن از سمت کسی که تو را عوض کرده. در درونت زندگی کرده. از تو تغذیه کرده. شاید زیست ما خیلی شبیه به ویروس‌ها و انگل‌هاست.

بوی نوزاد
مینا بهراوان

بوی نوزاد هیچ قیاسی در دنیا ندارد، نمی‌توانی بگویی یادآورِ عطر دیگری است، بوی نوزاد بویِ نوزاد است و بس. و خود آغاز هر نوعی از تداعی‌ است. دلیل علمی‌ این عطرِ عجیب که باعث می‌شود دماغمان را به سر نوزادان بچسبانیم و کِیفور شویم، ته‌مانده‌ی قشایِ ورنیکس کازئوزا بر بدن نوزاد است، ماده‌ای که جنین در رحم با آن پوشیده شده و پس از تولد فقط مقدار کمی از آن بر بدنش می‌ماند و با هر‌ شست‌وشو رفته‌رفته از بین می‌رود. اما بعد از مرگ کامل ورنیکس کازئوزا هم ما همچنان برایشان غش و ضعف می‌کنیم. چرا؟ نمی‌دانم.
فقط می‌دانم نه تنها نوزادها بلکه کلاً بچه‌ها را دوست دارم. از همان نوزادی تا قبل از نوجوانی‌شان که با کله‌خری‌هایِ جورواجور کُفری‌ات می‌کنند برایم بی‌نهایت شگفت‌انگیزند. تماشای کِیفی که از کشف جهان می‌برند یکی از جنبه‌های لذت‌بخش‌ زندگی است. قاب خالی خودکارت را در مخلوط آب و شامپو فرو می‌کنی و با یک فوت ساده حباب‌های بامزه‌ی شناور در هوا می‌سازی و کودک کنارت با دهان باز چنان ذوقی می‌کند که انگار جهانی را از نو ساخته‌ای. زندگی برایشان جذاب و خالی از روزمرگی‌ است و صادق‌اند، دروغ را نمی‌شناسند و آخ که چقدر این نادانی‌شان زیباست. این‌ها را ننوشتم تا از تمایلم برای به وجود آوردن موجود دیگری بگویم. برعکس، همان‌قدر که بچه‌ها را دوست دارم، مادر شدن را دوست ندارم. علاوه بر تمام فداکاری‌هایی که برای تولد و پرورش یک موجود باید متحمل شویم، منتقل کردن این ژن‌های نهان و عیان بی‌خودمان و گند زدن به هستی یک موجود دیگر سهواً یا عمداً ترسناک‌ است، مسئولیت بزرگی‌ است که قدر شانه‌های من نیست. فکرش را که بکنید، همه‌ی دیکتاتورهای جهان روزی از مادری متولد شده‌اند. بله، درستکارانی هم بوده‌اند که از مادری متولد شده‌اند و حتا شاید تعدادشان بیش‌تر از دیکتاتورها باشد، اما ماجرا به همان پسته‌ی در‌بسته‌ای می‌ماند که هیچ میلی به خوردنش ندارم. بعد از گذراندن دروازه‌های وحشتی مثل حیات نصفه و نیمه‌ی زمین و وجود آدم‌هایی که بدون حتا لرزش دستی یا خطی بر پیشانی به داشته و نداشته‌ی یکدیگر حمله می‌کنند و راحت گوشت و پوست هم را می‌کنند و جویِ خون راه می‌اندازند، باید از خانِ بزرگ‌تری رد شوم، این‌که ژن‌های بی‌خود خودم و شریکم و اهالی درخت زندگیِ هر دویمان را به موجود دیگری منتقل کنیم که روحش هم خبر ندارد ممکن است بعدها درد لاعلاجی بگیرد چون عموی مرده‌ای که حتا نمی‌شناسدش هم این مرض را داشته و او هم حالا از این نعمت مستفیض شده. چاقی‌اش، لاغری‌اش، زیادی بلند‌قد بودن یا قد‌کوتاهیِ اغراق‌شده‌اش، کچلی‌اش، زودجوش بودنش، خونسردی بی‌خودش، رفلاکس معده‌اش، روده‌ی حساسش، همه و همه تولید کارخانه‌ی خودِ ماست. تربیتش چطور باشد آدم بهتری می‌شود؟ بگویم دروغ بد است یا از مزایای دروغ مصلحتی برایش بگویم؟ چطور شهروندی، دوستی، همسری، آدمی بار بیاورم که پس‌فردایی شرمنده‌ی خودم و خودش نشوم؟ او را در سال‌های بعد تصور می‌کنم که روح مچاله‌ای دارد و هر چروکش را که بِجوری تونل دراز و عمیقی می‌شود و تهش می‌رسد به سال‌های کودکی‌اش که من سهواً با حرفی یا تشری یا تربیتِ از بیخ خرابی گند زده‌ام به تمام سال‌های بعدش. خانِ سختی‌ است و خب، من رستم نیستم.
آینده برای من نه تنها روشن که حتا واضح هم نیست، در واقع حتا تصور مشخصی از بدبختی پیش رو هم ندارم.
نه دلخوش به زیست زمینم، نه به آدم‌هایش و نه به قد و اندازه‌ی عُرضه‌ی خودم. تنها لطفی که می‌توانم به فرزند نداشته‌ام بکنم این است که پایش را به این شورآباد باز نکنم و آن پسته‌ی دربسته را بگذارم گوشه‌ای و هرگز فقط به خاطر خیالِ یک شوریِ دلچسب آن را زیر دندان نبرم.

 

خوشبختی
محبوبه حیدری

ما بچه دوست داشتیم. من و همسرم. اصلاً از این آدم‌هایی نبودیم که فکر می‌کنند باید همه چی زندگی به‌راه باشد بعد با خیال آسوده بچه‌دار شوند. یا از آن دسته آدم‌هایی که یکی دو سال یا بیش‌تر اول زندگی‌شان را می‌خواهند بدون دردسر خوش باشند. بچه دوست داشتیم. زیادش را. همان اول زندگی هم دوست داشتیم.
درست یکی دو ماه بعد از ازدواجمان بود که بر اساس همین غریزه‌ی بچه‌دوستی‌مان حس کردیم صدای یکی‌شان توی خوابگاه دانشجویی بیست ‌سی متری‌مان کم است. تصمیم گرفتیم این کمبود را جبران کنیم، تصمیمی که باید پای تمام پیامدهای احتمالی‌اش می‌ایستادیم. همه‌ی سختی‌های زندگی دانشجویی‌مان را گذاشته بودیم گوشه‌ای که چشممان نبیند. تمام طول آن نه ماه، پیاده‌روی از دانشکده‌ی روانشناسی تا خوابگاه متأهلان دانشگاه به من فرصتی داده بود تا خیال‌پردازی کنم. درباره‌ی خودم، فرزندم و زندگی که می‌دانستم بعد از به دنیا آمدنش با یک عنوانِ پس از او شروعی تازه به حساب می‌آمد. توی تمام حساب‌ و کتاب‌هایم پسرم یک ساله بود که پدرش سرباز می‌شد و ما بودیم با خانه‌ای که نداشتیم و شغلی که معلوم نبود چه بود.
برای بچه‌ی دوم از همان اول همه چیز فرق می‌کرد. از آن عصری که جواب مثبت آزمایش بارداری را از پشت تلفن از همسرم شنیدم، حال بازیکنی را داشتم که بدون آمادگی هلش داده‌اند وسط رینگ و تا می‌خورد مشت حواله‌‌اش کرده‌اند. همان‌قدر گیج بودم، همان‌قدر منگ. تجربه‌ی مواجهه با اتفاقی که دوست نداشتم به آن زودی بیفتد آزارم می‌داد. مثل تلخی قرصی‌چسبیده ته گلویم.
همسرم سرباز بود و ساکن شهری کیلومترها دور از خانواده بودیم. به تمام شرایط سخت گذشته، پسر یک‌و‌نیم ساله‌ام اضافه شده بود. ایستاده‌ بودم وسط بیست‌وشش سالگی‌ام. تصویر زنی که اصلاً شبیه من نبود و سنگینی بار هزار رؤیای توی سرم داشت ذره‌ذره روانم را می‌خورد. فاصله‌ام با خوشبختی‌ای که برای خودم خیالش را بافته بودم بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد.
دوره‌ی بارداری متفاوتی را تجربه می‌کردم. دیگر نه از سرچ کردن‌های رشد جنین در گوگل خبری بود، نه از جلسات معاینه و تشکیل پرونده‌ی بارداری. آن روزها برایم بخشی از زندگی بود که باید می‌آمد و می‌گذشت و من منفعلانه می‌نشستم لب جوی و با احساسات ناخوشیاندم گذر عمر را می‌دیدم. بدون آن‌که بتوانم سرنوشت محتومم را تغییر دهم.
دخترم ده روز زودتر از تاریخ موعود به دنیا آمد. یعنی من با پیاده‌روی‌های طولانی همه‌ی تلاشم را کرده بودم که به دنیا بیاید. انگار می‌خواستم هر چه زودتر با دنیای ناشناخته‌ی بعدش روبه‌رو شوم. دوست داشتم خودم را پرت کنم توی دنیایی که وحشتش نه ماه قرارم را گرفته بود. آن یکی دو روز استراحت توی بیمارستان فرصتی بود برای فکر کردن به همه‌ی چیزهایی که تا به حال از مواجهه با هر کدامش هراس داشتم؛ به خودِ توی ذهنم که حالا با بچه‌ی چهل پنجاه سانتی توی قنداق اصلاً شبیهش نبودم، به آینده‌ای که خیالش را بافته بودم و حالا نبود و به آینده‌‌‌ای که قرار بود با دو بچه‌ی قد و نیم‌قد داشته باشم.
از بیمارستان که برگشتم، همان‌طور که قبلاً فکرش را کرده بودم، هیچ چیز مثل قبل نشد، اما به‌سختی و تلخی آن چیزی که توی ذهنم ساخته بودم و با هر بار مجسم کردنش دلم لرزیده بود هم نبود. در رفت‌‌و‌آمد فاصله‌ی بین خوشبختی تا ناخوشی‌ام. معنای خوشبختی برای هر کس متفاوت است. من اما روی پیوستاری هستم که گاهی با یک تلنگر کوچک سر می‌خورم ور ناخوشی‌اش. گاهی اما با تمام سنگینی که روی شانه‌ام حس می‌کنم، دیدن عکس‌العمل پسرم نسبت به موجود کوچکی که خواهرش است پرم می‌کند از احساسی که اسمش را گذاشته‌ام خوشبختی.

 

توانستن یا نتوانستن؟
کامیار خاکی

مسئله‌ی من خواستن یا نخواستن نیست. مسئله‌ی من توانستن یا نتوانستن است.
سه سال است که عکاسی نوزاد می‌کنم. اولین عکاسی نوزادان در هفت تا چهارده روزگی‌شان است. چهار پنج ماهگی که گردن می‌گیرند و هفت ماهگی که دندان درمی‌آورند نوبت دوم و سوم است و نوبت چهارم هم زمان تولد یک سالگی‌شان است. هر روز که مادران نوزادان به تلفنم زنگ می‌زنند تا نوبت عکاسی نوزادی بگیرند، هر دفعه که پاهای نوزاد را توی شکمش جمع می‌کنم و قنداقش ‌می‌کنم، هر باری که قاب‌های چوبی شانزده در بیست‌و‌یک و بیست در سی سانتی‌متری عکس‌های بچه‌ها را آماده می‌کنم، انگار کف نمناک یک غار عمیق دراز می‌کشم و همان زمان قندیلی از سقف می‌افتد و تا انتهای ماهیچه‌های قلبم فرو‌‌ می‌رود.
از زمانی که یادم می‌آید میله‌های آهنینی که به‌شان بریس می‌گویند دو طرف پاهایم را پوشانده‌اند. همیشه سنگینی نگاه‌های مردم را موقعی که راه می‌روم با پوست و گوشت و استخوان حس می‌کنم. به‌سختی راه می‌روم. انحراف زانو فقط بخشی از بیماری‌ام است. چند باری کلمه‌ی دیسپلازی استخوانی را توی گوگل سرچ کرده‌ام، اما تنوع بیماری‌های ژنتیکی‌ای که مربوط به این اصطلاح می‌شود آن‌قدر زیاد است که آخرش گیج می‌شوم و بدون این‌که بفهمم دقیقاً اسم بیماری‌ام چیست صفحه را می‌بندم. فقط می‌دانم ژنتیکی است.
شکایتی از بیماری‌ام ندارم، خیلی وقت است به‌ش عادت کرده‌ام. چیزی که مثل یک دیو دو سر به جانم افتاده و دارد خفه‌ام می‌کند این است که روی لبه‌ی تردید ایستاده‌ام. شرایط مالی خیلی‌ها به‌شان این فرصت را نمی‌دهد که آدم دیگری را به زندگی‌شان اضافه کنند. این‌ها هر چقدر سخت اما تکلیفشان با خودشان روشن است. یک سری هم بچه می‌خواهند اما مشکل بچه‌دار شدن دارند، این آدم‌ها هم تکلیفشان را می‌دانند، یا بی‌خیال بچه‌دار شدن می‌شوند و زندگی دونفره‌شان را ادامه می‌دهند یا می‌افتند دنبال فلان دکتر و مرکز درمان ناباروری. من اما مشکلم چیز دیگری‌ است.
مسئله‌ی من خواستن یا نخواستن نیست. مسئله‌ی من توانستن یا نتوانستن است. از وقتی هم وارد کار عکاسی از نوزادان شده‌ام این مشکل هر روز مثل‌ پتک کوبیده می‌شود توی سرم. دلم پر می‌کشد‌ برای بغل کردن و بو کردن بچه‌ای که مال خودم باشد. می‌دانم که خیلی‌ها به درد من دچارند، اما این گوشه از زندگی ماها کم‌تر سوژه‌ی قاب فیلم‌سازی یا موضوع رمان نویسنده‌ای بوده است. قلبم جایی درد می‌گیرد که با تمام وجود می‌خواهم طعم پدر بودن را بچشم و بچه‌دار شوم ولی نمی‌توانم. یعنی می‌توانم ولی‌ شک دارم که ژن‌هایم را به کس دیگری منتقل می‌کنم یا نه. گیر کرده‌ام بین دیدن برگشتن بچه‌ام از اولین روز مدرسه‌اش که حرف الف را یاد گرفته و هرگز ندیدن این اتفاق. نه این‌که معلولیت بد باشد، نه، اما نمی‌خواهم بچه‌ام را به تحمل زجر‌هایی که خودم در زندگی‌ام کشیده‌ام‌ محکوم کنم.
هنوز که هنوز است، هر روز که چشم‌هایم را باز می‌کنم، قبل از این‌که کاری بکنم، چند دقیقه‌ای به سقف سفید بالای سرم خیره می‌شوم و به این فکر می‌کنم که آخرش چه کار کنم.

 

 

قند فراوانم آرزوست
نرگس راد

از روزی که بعد از بالا و پایین کردن‌های بسیار تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم تا روزی که یک موجود پنجاه‌ویک سانتی را توی ضخامت سبز‌رنگ پارچه‌ای پیچیدند و روی سینه‌ام گذاشتند، دقیقاً سه سال و ده ماه و بیست‌وهفت روز طول کشید. بچه‌دار شدن برای ما یک تصمیم آنی نبود، تصمیمی از سر دل‌سیری یا هیجان مثلاً. یک جایی رسید که دیدیم بالا و پایین روزگار را چشیده‌ایم، از پس خوشی و ناخوشی‌اش برآمده‌ایم تا این‌جا، تجربه‌های دو نفره‌ی بسیار داشته‌ایم و حالا دلمان می‌خواهد در ادامه‌ی این راه یکی از جنس خودمان همراه‌مان باشد. محقق شدن این امر اما طول کشید. وقتی بعد از گذشت یک سال از آن تصمیم فهمیدیم که نمی‌شود، به قول قدیمی‌ها دنبال دوا و درمان افتادیم. اول هم افتادیم به سرزنش خودمان که دیدی، معلوم است بعد از هشت سال زندگی مشترک دیگر بچه‌ات نمی‌شود.
زوج‌های ناباروری که به دنبال درمان می‌روند جزو سرسخت‌ترین آدم‌هایی‌اند که پای خواسته‌شان ایستاده‌اند. گاهی حتا حاضرند به هر قیمتی این تصمیم را عملی کنند. از عوض کردن چندباره‌ی دکترهای پرآوازه در درمان ناباروری تا رفتن به شهرهای پیشرفته‌تر و شروع درمانی تازه با هزینه‌های گزاف. از خوردن معجون‌های عجیب و غریب تا انجام ختم‌ها و چله‌نشینی‌ها و پاکسازی‌های مداوم انرژی. شلوغی مراکز ناباروری یا مطب متخصص‌های زنان و زایمان فرصت خوبی برای به اشتراک گذاشتن داستان‌ آدم‌هایی‌ است که تصمیم گرفته‌اند بچه‌دار شوند. یک بار زنی که در مطب دکتر کنارم نشسته بود برایم تعریف کرد که یک دعانویس برایش سرکتاب باز کرده و گفته بخت جنین نداشته‌اش سیاه است، بهتر است قید بچه‌دار شدن را بزند یا اگر خیلی سر این تصمیم اصرار دارد، آن دعانویس می‌تواند با دریافت یک مبلغ عجیب بخت جنین را نیکو کند و زن را بارور. یا مثلاً یادم است یک بار زن دیگری در شلوغی داروخانه برایم تعریف کرد که مادرش از شهرستان ماده‌ی سبز‌رنگ نامعلومی فرستاده و تاکید کرده که «دختر سوسن خانم هم بچه‌ش نمی‌شده، یه ماه ناشتا یه قاشق از این می‌گذاشته دهنش و حواسش بوده یه‌دفعه قورتش نده. ماه بعدش حامله بوده.»
تصمیم به بچه‌دار شدن جدی‌ترین و سخت‌ترین تصمیم زندگی ا‌ست به نظرم. عزم و اراده‌ای که تا آخر عمر عواقبش با شخص شماست. حداقل در فرهنگ ما خوب و بدش، دعا و نفرینش حتا، پشت سر شماست. مثل بقیه‌ی تصمیم‌ها نیست که عمرشان چند روز و چند ماه و گاهی چند سال باشد. تا زنده‌اید، نفس‌تان به نفس کس دیگری بند خواهد بود. تا هستید و نفس می‌کشید، نگران او و روزهای او و زندگی او خواهید بود. انگار کن که قلبت تا آخر عمر بیرون از تنت خواهد تپید.
بعد از چند سال انتظار برای بچه‌دار شدن و به کار بستن درمان‌های مختلف و پشت سر گذاشتن یک بارداری سخت و پرچالش، حتا در تمام روزهای سیاه افسردگی بعد از زایمانم، به این فکر می‌کردم که آیا تصمیم درستی گرفتم. تمام شب‌هایی که در اوج غم و ناتوانی اشک می‌ریختم و موجود کوچک نحیفی روبه‌رویم گریه می‌کرد و فقط من می‌توانستم سیرش کنم، فقط من می‌توانستم آرامش کنم، به این فکر می‌کردم که آیا تصمیم درستی گرفتم.
آن برش افقی روی عمودِ تنم همیشه با من است. مادامی که زنده‌ام، ردِ بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌ا‌م روی جسمم خودنمایی می‌کند، حتا اگر کمرنگ، حتا اگر کم‌رمق. با این‌همه آیا از این تصمیم پشیمانم؟ خوب یادم است وقتی داروهای بی‌حسی توی شریان‌هایم جاری شده بود، فقط چند لحظه قبل از تولد پسرم، زیر لب این بیت را می‌خواندم: «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست/ بگشای لب که قند فراوانم آرزوست»

 

 

ز ملک تا ملکوتت حجاب بردارند
نیلوفر محمودی گنزق

«از سر تا دم شانزده میلی‌متر.» اولین بچه با این جمله که روی برگه‌ی سونوگرافی نوشته شده بود به زندگی من وارد شد. انگیزه‌ی دعوت از آن موجود شانزده میلی‌متری تنهایی عمیقی بود که باعث شد باقی قرص‌های‌ زرد‌رنگ را بیندازم دور. روانشناس‌ها اسم این مدل تنهایی را میل به بقا گذاشته‌اند. دو ماه اول پدر بچه مأموریت بود و من برخلاف تازه‌مادران امروزی که خبر بارداری‌شان را با بادکنک‌های رنگی و جعبه‌های کادو به پدر بچه می‌دهند، خودخواهانه خبر را برای خودم نگه ‎داشتم. تصمیم داشتم ذره‌ذره هیجان موقعیت جدید ‌را درک کنم. اما مدیریت آن روزها دیگر دست من نبود. از حوالی غروب سونامی تهوع بارداری می‌آمد سراغم و تا نیمه‌شب کنج دستشویی خانه زانو می‌زدم. یکی از همان روزهای طوفانی که دل و روده‌ام تا مجرای بینی بالا می‌آمد و برمی‌گشت پایین، زل زدم توی آینه دستشویی و خطاب به موجود شانزده میلی‌متری داد زدم: «تا کی می‌خوای اذیتم کنی؟» مفهوم این جمله، که روی خواستن خودم تأکید بیش‌تری داشت، حس عذاب وجدان عمیقی را در من بیدار کرد. طبیعت داشت راه خودش را می‌رفت و بدن من باید آن پروسه‌ی تغییرات هورمونی شدید را تجربه می‌کرد. این راهی بود که خودم خواسته ‌بودم و دعوت کردن از آن موجود کوچک‌تر از بند انگشت برای فرار از آن تنهایی دلهره‌آور تشریفات دیگری جز این نداشت. فهمیدم که هنوز آدم امنی نیستم و ظرف صبوری من کوچک‌تر از این حرف‌هاست. همین اولین دستاورد من از بارداری و تولد فرزند بود: شناخت خودم و تمرین برای آن‌که صبورتر باشم. در تمام این سال‌ها هم به گمانم در حال جنگیدن و کشف ابعاد مختلف همین یک کلمه بودم: «صبر». چهار ساله که شد و جلوی هر چیز یک چرا گذاشت، من و پدرش مجبور شدیم خیلی از باورهایمان را با کلنگ بکوبیم و از نو هم نسازیم، چون همان زمین خالی و ذهن باز لذت بیش‌تری از بودن را نصیبمان می‌کرد و به گمانم بیش‌تر او بود که ما را در سال‌های اول تولدش به طور فشرده تربیت کرد.
برای فرزند دوم، سال‌ها صبر کردیم. اوضاع اقتصادی خانواده‌ی سه نفره‌مان به ثبات نسبی رسیده بود و رشته‌‌های ارتباطمان هر روز درهم‌تنیده‌تر می‌شد، اما جای یک سیگنال و پالس ارتباطی هنوز خالی بود. موجود شانزده میلی‌متری حالا دیگر صدو‌سی سانتی‌متر شده بود و کم‌کم داشت دنیای کودکی را ترک می‌کرد و قدم به دنیای نونهالی می‌گذاشت. پرده‌ای دیگر از نمایش بودن نزدیک بود. من همزمان سه نقش مادر و خواهر و دوست را اجرا می‌کردم و همسرم هم بابا بود و هم داداش و گاهی نیز همبازی. جاهایی از این نمایش خوب پیش نمی‌رفت و گاهی هر سه‌مان در کار یکدیگر عاجز می‌ماندیم. نیاز به آدم جدیدی داشتیم تا این درد مشترک، این تنهایی سه نفره، را با وجودش التیام ببخشیم. پسرک که آمد، این‌بار هر سه برای «صبر» جنگیدیم. من تازه فهمیدم مرزهای صبرم می‌تواند تا آن‌جا برود که قید استخوان‌هایم را بزنم و دو سال تمام لب به شیر و تمام فرآورده‌های آن نزنم تا نوزاد بتواند شیر خودم را بخورد و شیرخشکی نشود. الان که چهارده سال است مادرانگی را زندگی می‌کنم، می‌توانم بگویم درست است که تصمیم به بچه‌دار شدن کفش آهنین می‌خواهد و باید رویین‌تن بود اما پاسخ آری به این تصمیم پای آدم را به ماجراجویی عجیبی در مفهوم بودن باز می‌کند. بچه به تعبیر من نجار کوچکی است که از کالبد چوبین پدر و مادرش یک من جدید می‌سازد یا به تعبیری شاعرانه بچه همان است که می‌آید تا ز ملک تا ملکوت آدم حجاب بردارد.

نویسندگاندرباره نویسنده

نسیم مقدس محمد وحیدی مینا بهروان محبوبه حیدری کامیار خاکی نرگس راد نیلوفر محمودی گنزق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *