در این هزارهی نوپا اگر بچه داشته باشید، دیر یا زود یاد میگیرید کلمهی «دیزنی» مثل فعل عمل میکند. مثلا میشود گفت: «امسال دیزنی کنیم؟» از نظر فنی، فرد میتواند این جمله را دربارهی دیزنیلندِ اصلی هم که در کالیفرنیا است به کار ببرد، اما خب استفادهی درستی از فعلِ دیزنی نکرده. آدم به دیزنیلند میرود و احتمالا کلی هم بهش خوش میگذرد ـ من تا حالا نرفتهام ـ اما فقط در والت دیزنی وُرلدْ ریزورتِ فلوریدا است که آدم دیزنی میکند. این فعل، مفهوم تسلیم شدن به یک چیز غولآسا را در خودش دارد.
یک شب همسرم اِمجِی گفت باید خودم را آماده کنم برای دیزنی کردن. پیشنهادش در قالب سوال یا چیزی نبود که باید وقتم را با فکر کردن بهش تلف میکردم، یک چیزی بود که باید خودم را برایش آماده میکردم چون داشت اتفاق میافتاد. دوستهای قدیمیمان ترِوِر و شِل (مخفف میشل) دختری پنجساله به نام فلورا دارند که فقط یک سال از دختر ما، میمی، بزرگتر است. دخترها آنقدر همدیگر را دیدهاند که فکر میکنند عموزادهاند و خیلی خوب با هم کنار میآیند. شل و ترور یک پسر کوچکتر هم به اسم لیلداگ دارند. اسم واقعیاش خیلی باوقار و آبرومند است ولی من آن را فقط از زبان پدربزرگ و مادربزرگش شنیدهام. تمام زندگیاش لیلداگ بوده. هیچ ماجرای خاص و جالبی هم پشت این اسم مستعار نیست. انگار پسره در لحظهی تولدش به حرف آمده و اسمش را خودش انتخاب کرده. وقتی نگاهش میکنی، یک خاصیتی دارد که وادارت میکند بگویی «لیلداگ.» بچهای کوچک، موطلایی و عضلانی است، نیشخندی مسخره و شیرین دارد و هروقت بغلش میکنی دو برابرِ چیزی که فکر میکردی سنگین است.
شل از خانوادهاش چند تا بلیت تخفیفدار گیر آورده بود که برای هفت نفرمان کافی بود. از وقتی خبر سهمگین را شنیدم تا وقتی به خودم آمدم و دیدم پشت فرمان هوندای سیاه هستم و از نورثکارولینا به سمت جنوب غربی میرانم حتی یک روز هم نگذشت. اینکه اتفاقها با این سرعت بیفتند خیلی برایم دور از ذهن نیست. زیاد پیش میآید اِمجِی برای سفر یا قرارملاقاتی مرا در عمل انجام شده بگذارد، گاهی حتی یکشبه، چون میداند اگر عامل زمان را حذف کند، من نمیتوانم یکهو طی حملهای عصبی کلِ قضیه را کنسل کنم. بیشتر خاطرات خوشم از سفر را مدیون این استراتژیها هستم که اصل مفیدی در زندگی زناشویی را ثابت میکند: سعی نکنید همدیگر را عوض کنید. همدیگر را بررسی و سپس وارونه کنید.
ماشینی که شل، ترور، فلورا و لیلداگ سوارش بودند از چاتانوگا به طرف جنوب-جنوبشرقی آمد. بعد همگی مثل خطوط روی ماشینحساب مهندسی همگرا شدیم. اگر خیلی خیلی قوی نباشید، بالاخره روزی فرا میرسد که دیزنی میکنید، و زمان ما فرا رسیده بود. شنبه بود. فردای آن روز، روز پدر بود. بعدا معلوم شد این سفر هدیهی روز پدر برای من و ترور بوده، که در مورد من مثل این بود که یک دارتِ سنگین آغشته به داروی خوابآور را بهت شلیک کنند و بقچهپیچ ببردندت به جشن تولدت. با این حال اضطراب نداشتم. گاهی وقتی گزینهی دیگری نداری که انتخاب کنی، حس عجیبی شبیه رهایی بهت دست میدهد. از آینهی ماشین دیدم میمی از شدت بیصبری کمربند ایمنی صندلی کودکش را نخکش کرده. در میان افکار اتوبانیام، قدردانی عجیبی هم نسبت به والتر دیزنی حس کردم که به عنوان یک انسان، چنین ذوق کودکانهی شدیدی را ممکن کرده بود. شاید ترور هم دربارهی جوجههای کوچکش که صدها مایل دورتر بودند و هر دقیقه کمتر میشدند همین حس را داشت.
یک چیزی هم باید دربارهی ترور بگویم، هرچند اگر ربطی به ماجراهای بعدی نداشت نمیگفتم. ترِوِر میزان وحشتناک و احمقانهای وید مصرف میکند. کسی را تصور کنید که روزی یک پاکت سیگار میکشد، یعنی بیست تا دانه سیگار. ترور در یک روز سخت همینقدر جوینت میزند، اولیاش را هم موقعی که دارد قهوه درست میکند میکشد. با این حال، در بیشتر جنبههای اجتماعی و حرفهای زندگیاش خیلی خوب عمل میکند. البته چند بار دیدهام که وسط گفتوگو تپق بزند. اما نود درصد اوقات، از باهوشترین و جالبترین آدمهایی است که میشناسم. ولی تکرار میکنم: این برادر همیشه، همیشه بالا است. بحثمان سر جنسهایی نیست که هماتاقیتان توی زمینِ کنار خانه میکارد، داریم دربارهی جنس درجهیک کالیفرنیایی حرف میزنیم که از طریق یک شرکت تعاونی ماریجوانای دارویی گیر میآورد که جنس را قانونی در ایالتهای مختلف پخش میکند. ظاهرا مثل علف خریدنِ معمولی است اما لااقل به شبکهی جرم و جنایت کمک نمیکند. هرچند که اینجوری خودش بخشی از شبکهی جرم و جنایت میشود. این هم یکی از تناقضهای زندگی در دورانی است که نصف کشور فکر میکنند علف از الکل معصومتر است و نصف دیگر فکر میکنند نردبانی است به سمت مخدرهای سنگین. یک بار به ترور گیر دادم جزئیات قضیه را برایم بگوید. گفت متاسفانه فقط یک قانون وجود دارد: به دوستهات نگو.
من و ترور اوایل بیست سالگیمان همسایه بودیم. وقتی صمیمی شدیم، من هم کمی میکشیدم و تقریبا با او همرکاب بودم. ولی سی سالم که شد عقب کشیدم. هیچوقت ازش بدم نیامد و حس هم نکردم سودی بهم میرساند، ولی این عادت کمکم داشت خنگم میکرد و در سی سالگی آنقدر فروتن بودم که قبول کنم مهمات مغزیام از نوزادی هم کافی نبوده و احمقانه است که عمدا از این کمترش کنم. اما ترور متعهد ماند. و دروغ چرا، یکی دو بار در سال که دمخور میشویم، قربانیِ عادتهای قدیمی میشوم. هر از گاهی همسرم نگران میشود، مخصوصا چون دخترمان هم همراهمان است. فکر کنم این موقعیت را یک سوپاپ فشار بهدردبخور میبیند که بقیهی سال مرا سربهراهتر نگه میدارد.
آن شب توی سوییتمان در هتل دیزنی، بچهها دیوانهوار اینطرف و آنطرف میدویدند. بچهها شب قبل از دیزنی کردن مثل اسبهای مسابقهاند قبل از باز شدن دروازه. همسرم و شِل را تماشا کردم که نشسته بودند و حرف میزدند و به پیشخان آشپزخانه که چراغ داشت و روشن میشد میخندیدند. شل، که مرکز باغبانی دارد، هنوز همان شکلی است که روزی که دیدیمش بود، یک مامان هیپی فوتبالی، با قیافهی آلمانی و موهای بلند بلوند تیره، از آن آدمهایی که صورتشان یکهو از حالت کاملا بیاحساس درمیآید و به لبخندهایی خلع سلاحکننده باز میشود. خاطرات دور و درازی با دیزنی داشت که من ازش بیخبر بودم. میگفت بچه که بوده با خواهرهایش میرفتهاند آنجا و پدر ارتشیاش با عجله آنها را به همهجای پارک میبرده و اصرار میکرده همهی بازیها را سوار شوند. ظهر که میشده برمیگشتند پارکینگ و سوار وَن میشدند. ناهارهای ازپیشآمادهشان را میخوردند. بعد همگی چُرت میزدند. «هر پنج تاتون؟» هر پنجتا، مادر، پدر و سه دختر، توی وَن. چهلوپنج دقیقه سکوت. بعد دوباره برمیگشتند پارک. «هر سال این کار رو میکردین؟» سالی دو بار این کار را میکردند، در بهار و پاییز. جاذبههای پارک را مثل مانعهای مسابقهی دوی سرعت رد میکردهاند و هیچکار را دو بار انجام نمیدادهاند. جزئیات چرت زدن در وَن جذبم کرد. تصور کردم کودکی هستم که بیدار دراز کشیدهام و همه در اطرافم خواباند. عجیب بودن آن سکوت را تصور کردم.
بعد، وقتی بچهها تبدیل شدند به گلولههایی روی جاهای مختلف مبل تختخوابشو، من و ترور توی بالکن ایستادیم. ترور دربارهی این حرف زد که فردا و روزها و شبهای بعدش چه روزهای سختی خواهد بود چون توی پارک نمیشود چیزی کشید. این مسئله توی فهرست نگرانیهای من خیلی بالا نبود. در واقع من احمق فکر میکردم اینکه قرار است تمام روزمان را توی پارک که حسابی نظارت میشود بگذرانیم، کلا فکر علف کشیدن را از سرمان میپراند و فشاری را که روی ترور است حذف میکند و زندگی مرا آسانتر، چون دیگر مجبور نیستم کل روز بالا باشم و همینجوری شبها یکی دو پُک میزنم و تغییر خاصی هم توی زندگی خانوادگیمان پیش نمیآید. ولی ترور اصلا اینجوری فکر نمیکرد. حسابی مضطرب شده بود. میگفت: «من اونجا خل میشم. تا حالا اونجا رفتی؟»
یک بار رفته بودم، وقتی یازده ساله بودم. چیز زیادی یادم نبود.
ترور گفت: «خب ما هر سال میریم. و من هر سال حس میکنم جمجمهم داره باز میشه.»
گفتم: «همیشه فکر میکردم با خودت براونی میبری.»
گفت: «براونی که میبرم. ولی خب میدونی…»
میدانستم. علف خوراکی خوب است و آدمهای عاقل به آن رو میآورند تا ریههاشان را نجات بدهند، اما ترکیب فقر اکسیژن و هجوم شدید تیاِچسی کیفیتی دارد که فقط از طریق جوینت کشیدن به دست میآید. هیچ جایگزینِ واقعیای برای این هیولا نیست. براونی میتواند تا چند ساعت حالتان را عوض کند ولی جوینت یک چتر روانی رویتان باز میکند، فضایی فوری برایتان خالی میکند.
ترور گفت: «توی اینترنت یه چیزی دیدم… مردم دربارهی های شدن توی پارک حرف زده بودن.»
گفتم: «توی دیزنیوُرلد؟!» جوری که انگار گوش نکرده بودم.
اشاره کرد برویم تو و آرام لپتاپش را روی پیشخان آشپزخانه باز کرد. پچپچ کرد: «این رو ببین.» فقط خودمان دو تا بیدار بودیم.
نشستم روی یکی از چارپایههای چرخان روبروی صفحهی روشن. مدتی از خواندنم گذشته بود که فهمیدم چی دارم میخوانم. شبیه چتروم بود. یا فوروم. «فوروم» لغت بهتری است. حاشیهی سمت چپ صفحه پر بود از برگهای حشیش و زنانی که گلهای اکلیلی دستشان بود: فورومِ علفیها بود. ترور صفحه را پایین آورد و به پستی رسید که موضوعش این بود: «پاسخ به: سلام از دیزنیوُرلد.»
یک آدم بینام که مشخصا تجربههای علفکشی متعددی در پارک از سر گذرانده بود، کار مفیدی برای اعضای فوروم کرده بود و دانشش را به شیوهای سیستماتیک ارائه داده بود. درست مثل این بود که شیطان خواسته باشد کتابچهی راهنما برای بازدید از دیزنیوُرلد بنویسد. امنترین جاها برای آتش زدن جوینت را مشخص کرده بود و گفته بود توی هر نقطه باید مراقب چه چیزهایی باشید. پیادهروهایی که ترافیکشان کم بود، فضاهای سیگار کشیدن که پوشش خوبی داشت، جاهایی که میتوانستی زیر پُلی کنار رودخانهی مصنوعی کوچکی پنهان شوی. تعداد دفعاتی که این پست دیده شده بود نشان میداد که این فهرست به آدمهای بیچارهی زیادی کمک کرده.
نکتهی اصلی واضح و مشخص بود: «هر لحظه آماده باش بزنی به چاک.»
صبح روز بعد، میلههای دراز را گرفتم و پردهها را کشیدم. باران! ای بابا. حالا باید بمانیم خانه و کتاب بخوانیم.
اِمجِی بهم خندید. گفت: «اینو به شِل بگو، ببین چی میگه.» شب قبل که به برنامهریزی برای دیزنی کردن گذشته بود، معلوم شده بود که دوست ما بیشتر از آنچه فکر میکردیم طرز فکر پدرش دربارهی پارک را به ارث برده. حسابی آماده بود بترکاند و با جدیت ابزار و وسایل را جمع میکرد و من که حرف هوا را پیش کشیدم چشمهایش را تنگ کرد و قیافهای به خودش گرفت که میگفت: «الان داری جدی میگی؟»
پرسید: «پانچو آوردین؟»
وقتی گفتم پانچو نیاوردهایم، چتر آوردهایم، گفت: «سر راه چند تا میخریم.»
ترور از کنار در اتاقخوابشان چشمک زد. داشت به لیلداگ لباس میپوشاند. همه چی درست میشه داداش. انگشتهایش را به هم چسباند و ادای سیگار پیچیدن درآورد.
هر دو خانواده توی ون جا میشدند، برای همین یکماشینه راه افتادیم. ولی وقتی توی یکی از پارکینگهای دیزنی توقف کردیم، باران آنقدر شدید بود که نمیشد از ماشین پیاده شد. حتی شِل هم راضی بود صبر کنیم. بیقرار به نظر میرسید، با پانچوی مرطوبش نشسته بود و زل زده بود به پنجرههای بخارگرفته.
من داشتم به پدر مرحومم فکر میکردم. نمیدانم چرا. هیچوقت ما را نمیآورد اینجا. نمیتوانست. پدر من دیزنیناپذیر بود. رسیدن به چنین حالتی نیازمند چیزی است، نه دقیقا قدرت اراده، بلکه تمایل. توی آن صفهای طولانی نمیشود سیگار کشید. همچین قانونی او را از عصبانیت دیوانه میکرد. اینکه ساعتها وانمود کند دارد خوش میگذرد حتما کلافهاش میکرد و کجخلقیاش روز را خراب میکرد. آخرش مجبور میشد قضیه را با جوکهای حالبههمزن جبران کند و ما بچهها میخندیدیم چون نمیتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم. مادرم از این پیروزی ارزان پدرم عصبانی میشد و فضای سر شام پُرتنش میشد.
البته نمیخواهم بگویم بهمان خوش نمیگذشت یا اینکه هیچوقت در فلوریدا خوش نگذشت. قضیه این بود که کار را باید به روش پدرم انجام میدادیم. دیزنیوُرلد را دوست نداشت، سیوُرلد را هم همینطور. فقط اوشِنوُرلد را دوست داشت، بیشتر با حالوهوایش جور بود. یک پارک دریایی بود که میتوانستی خودت به دلفینها غذا بدهی و نازشان کنی، البته اگر با بیماری پوستی نصفشان که به خاطر آبِ پُرکلر ایجاد شده بود مشکلی نداشتی. اوشنورلد میمون و تمساح هم داشت (بالاخره اقیانوس وسیع است.) پدرم وقتی دربارهی بیسبال مطلب مینوشت، باید آنجا اقامت میکرد و از تمرینات بهاری مینوشت، حتی نمیدانم دربارهی کدام تیم. ما یک هفته پیش پدرم در مُتل میماندیم. تنها مسافران مُتل بودیم که ساعتی یا ماهی پول نمیدادیم. پدرم یک ماشین گندهی فورد LTD سفید اواخر دههی هفتاد هم اجاره میکرد. همهمان توی آن سفر شبیه یک سری آشغال به تمام معنا میشدیم و حالا میفهمم که واقعا بهم خوش میگذشت. بابا آبجو و ژامبونش را میخورد و همه چیز بر وفق مراد پیش میرفت. داشتم فکر میکردم عجیب و غریب بودن او، سوای مشکلاتی که ایجاد میکرد و حتی باعث مرگش هم شد، فضایی در کودکی من باز کرد که یکی از معدود مکانهایی بود که میتوانستم توش راحت باشم. شاید میمی هم میتوانست چنین حس خوبی را با من تجربه کند. انگار آدم بچهدار که میشود بیشترِ وقتش را دارد به راههایی فکر میکند که بچهاش را از دست خودش نجات بدهد.
باران چنان ناگهانی قطع شد که انگار کسی دکمهاش را زده بود تا خاموش شود. روی پیادهروی خیس، زیر آسمان دمدمی ایستاده بودیم. هنوز ده دقیقهای هم از بارانی که وسط گرمای شدید باریده بود نگذشته بود. اطرافیانمان هم داشتند خودشان را از توی ماشین رها میکردند و کش و قوس میآمدند. ارتشی بودیم از حشراتی که آزاد شده بودند. شروع کردیم به نصب کردن ابزارها و تجهیزاتمان. شل کالسکهی دونفره آورده بود. در همهی اوقات، دو بچه سوار کالسکه بودند و سومی یا راه میرفت یا روی دوش کسی سوار بود.
تازه انگشتمان را به صفحهی اسکن بیومتریک فشار داده بودیم (چون چرا به دیزنی اعتماد نکنیم و اطلاعات بدنمان را با او در میان نگذاریم؟) که ترور اولین علائم ترک مخدر را از خودش نشان داد. آن روز صبح نتوانسته بود بکشد (همه جا شلوغ بود) و هوس کرده بود. البته بداخلاق و مضطرب نشده بود. از زبان بدنش و طول جملههایش معلوم بود به چی فکر میکند. هیچچیز مثل فضای بسته باعث نمیشود آدم علفی بدود دنبال در خروج، دیزنیوُرلد هم با آن اندازهی غولآسایش کاری میکند که حتی یک لحظه هم فراموش نکنی توی یک فضای کاملا محاصرهشده گیر افتادهای.
لیلداگ و خانمها رفته بودند سراغ سواریِ دامبو و توی سه تا فیل مختلف نشسته بودند. صورت خوشحال میمی حالتی لب مرز داشت. انگار میگفت: «به نظرم باحاله، به شرطی که تندتر یا بالاتر از این نره.» من و ترور مثل مردهایی که روی اسبهای مسابقه شرط میبندند تکیه داده بودیم به نردهها، لبخند میزدیم و هر بار از جلوی چشممان رد میشدند دست تکان میدادیم، انگار عروسکهایی بودیم که به دستهایمان سیم وصل کرده بودند. ترور گوشیاش را درآورده بود و «راهنما» را باز کرده بود. هر بار بچهها آنطرف مَدار بودند، سرش را میکرد توی گوشی. راهنما را کنار نقشهی پارک گذاشتیم و فهمیدیم یکی از نقطههای تعیینشده خیلی از ما دور نیست، مسیری است که دو طرفش درخت کاشتهاند و چند تا سطل آشغال بزرگ دارد. اگر حواست را به اطراف جمع میکردی، میتوانستی با آرامشی نسبی چند تا پک بزنی. جیم شدیم.
حالا دیگر واقعا در دیزنیورلد بودیم. آدم که هر روز نمیآید اینجا! اینجا چه خبر است؟ رنگهای اصلی، صورتهای آدمها که تند تند از جلوی چشم آدم رد میشود، فکر کردن به اینکه توی چشم آدمها نگاه کنی یا نه، غرفهها و فروشگاههای تکراری. سطحِ همه چیز متخلخل شده بود و پتانسیل تفریح را بیشتر کرده بود. خانمها و لیلداگ چه شدند؟ برویم پیدایشان کنیم. پدرهای خوبی باشیم. فردا روز پدر است. خدیا، اصلا یادم نبود!
ترور گفت: «لازم نیست یادمون بمونه. ما خودمون اونیم.»
«ما روز پدریم؟»
برای آنکه سرِ جملهاش یک علامت تعجب بگذارم، ایستادم و پول هنگفتی دادم و دو تا پنکهاسپری پلاستیکی خریدم. از اینها دیدهاید؟ یک بطری اسپری است، مثل آنهایی که باهاش به گیاهانتان آب میپاشید ولی سرش پنکه دارد. میتوانید همزمان هم به خودتان آب بپاشید هم باد بزنید. من و ترور همینطور که دنبال همراهانمان میگشتیم، از پنکهها استفاده کردیم. پنکه کار خاصی نمیکرد، ترکیب پنکه و اسپری آدم را خنک میکرد ولی مدتش به طرز بیرحمانهای کوتاه بود، مثل تاثیر یخ روی دنداندرد. حالا هوا آنقدر گرم بود که انگار گرمای پیادهرو سلولهایمان را مایکروویو میکرد.
خاطرهی بعدی: سوار قایق موتوری بودم و مدام به میمی آب میپاشیدم چون انگار جوشانده بودندش، لپهایش آنقدر قرمز بود که پیشانی کوچکش میدرخشید. تمام مدتی که بهش آب میپاشیدم، برای عروسکها دست تکان میداد و جواب دست تکان دادن تکتک عروسکها را میداد و تمایلی وسواسگونه داشت به اینکه هیچکدام را بیجواب نگذارد. انگار در درک ماهیت قضیه دچار سوءتفاهم شده بود و فکر میکرد ما خودمان جزوی از یک رژهایم و عروسکها دارند ما را تماشا میکنند، که گمانم ایدهی طبیعیتری بود. چرا باید سوار قایق میشدی تا به بچههایی نگاه کنی که در امتداد رودخانهای ایستادهاند؟ آنها باید به تو نگاه کنند. چون تو پرنسسی. فلورا عصبانی بود چون لیلداگ اسپری خانواده را گرفته بود و نمیداد و همینجوری نشسته بود و صورتش را باد میزد و به خودش آب میپاشید. سواری که تمام شد، همهی آب توی بطری را پاشیده بود و تمام کرده بود. ترور گفت: «پسرم!»
خاطرهی بعدی: ناگهان انگار برای اولین بار توجهم به کیفیت ایرلندی اسم دیزنی جلب شد. انگار این اسم با لهجهی غلیظ کیلکِنیِ جدِ خودش، آروندل دیزنی، توی سرم ادا شد، با تاکید روی هجای آخر. ناگهان توانستم ماهیت تراژیک شارلاتانبازیاش را کمی بهتر درک کنم.
توهم دوبل: داخلِ توهم والتر دیزنی توهم زده بودم. حتما او هم همین را میخواست.
صبح روز بعد چشم میمی کبود شد. معلوم شد دیشب توی استخر ضربه خورده. فلورا یک قایق پلاستیکی را پرت کرده بود سمتش. قایقه مثل گلایدر شتاب گرفته بود و دماغهاش خورده بود به صورت میمی. هر دو دختر اشک ریخته بودند و دختر من کمی خون هم ریخته بود. لیلداگ که عین مرد دریایی روی سوسمار بادیاش نشسته بود گیج و منگ شده بود. ما بزرگترها طبق رسم همیشگیمان به هم اطمینان دادیم که حال بچهمان خوب است و طوری نشده و عمدی نبوده. با این حال قیافهی بچه افتضاح شده بود و میترسیدیم زخمش تا ابد همان شکلی بماند.
صبح روز بعد وقتی دیدم جراحت میمی اشتیاقش برای دیزنی کردن را کمرنگ نکرده حالم گرفته شد. همین بیستوچهار ساعت پیش به هوای بد امید بسته بودم و حالا هم امیدوار بودم بمانم هتل و روی صورت بچه کیسهیخ نگه دارم. میتوانستیم کتاب بخوانیم. میتوانستم کتاب بزرگسالانهام را بلند برایش بخوانم، مشکلی نبود. ولی حالا اِمجی داشت بیدارم میکرد و میگفت لباس بپوشم و آماده شوم.
سرگردان رفتم توی اتاق کوچک تلویزیون. شِل داشت وسایلش را جمع میکرد و قیافهی جنگی به خودش گرفته بود. حتما قیافهی من هم شبیه قیافهی دیشب لیلداگ شده بود. «برمیگردیم اونجا؟» چرا؟ دیروز آنجا بودیم که. واقعا به هیچوجه حس نمیکردم دیروز موفق نشدهام از تمام امکانات پارک نهایت استفاده را ببرم.
من و ترور دو بار دیگر هم پاسبانی دادیم تا ببینیم اطرافمان چه خبر است. همهاش زیر لب میگفت: «یادت باشه. هر لحظه آماده باش بزنی به چاک.» حالا انگار توی دیزنیورلد که همهجا پر از دوربین و تونلهای زیرزمینی و پلیس مخفی است میشود فرار کرد. فرار کنیم کجا؟
تونلها واقعا «زیر زمین» نیستند. توی مستندی دربارهی دیزنیورلد توضیحش را شنیدم. تونلها در واقع طبقهی همکفاند. همهچیز روی تونلها ساخته میشود. دیزنیورلد یک تپهی عظیم است، یکی از بزرگترینها در آمریکای شمالی. وقتی توی پارک راه میروید، پنج متر بالاتر از جایی هستید که ساخت و ساز آغاز شده.
یکی از اهمیتهای این تونلها برای دیزنی این بود که میتوانست کاراکترهای مبدلپوش را وقتی «سر پُست» نبودند پنهان کند. مثلا نمیخواست بچهها پلوتو را در حالی ببینند که بعد از شیفتش خسته و کوفته میرود سمت اتاق استراحت. یعنی در دیزنیوُرلد کاراکترها هروقت بهشان نیاز باشد ظاهر میشوند، بعد غیب میشوند.
باز هم یک روز گرم استوایی دیگر،گرمایی که انگار وزن فیزیکی داشت. پوست شانهی مردهای رکابیپوش اطرافمان به حالتی پیشاسرطانی میسوخت. آدم برای آماده کردن روحش برای این روزهای طولانی سرگرمی و تفریح به ظرفیت روانی زیادی نیاز داشت. هنوز از پارک بیرون نرفته بودیم که سه تا بچه شروع کردند جر و بحث کردن سر اینکه کی توی کالسکهی دونفره بنشیند. آخرش دخترها برنده شدند. میمی و فلورا کنار هم نشستند. سوارانِ کشتیِ زمینی ما بودند، صورتهایشان را با افتخار بالا گرفته بودند و همینطور که جلو میرفتند به خودشان آب میپاشیدند. میمی با آن چشمهای آبیاش. نمیدانم چی شد که لیلداگ را بغل گرفتم. تعداد پلهها برای پاهای کوچولوی او زیاد بود. باید این را هم بگویم که وزن یا چگالی لیلداگ یکجور کیفیت فرازمینی و غیرطبیعی دارد. انگار شهابسنگ بغل گرفته بودم. اگر دو تا دخترها را بلند میکردم آسانتر بود.
همین که وارد اپکات شدیم، ترور شروع کرد به چک کردن گوشیاش. حوصلهتان را با جزئیات بیشتر دربارهی این قضیه سر نمیبرم چون هیچچیز کسلکنندهتر از کسلیِ آدم خمار نیست، فقط این را بدانید که بقیهی روز صرف حرکات سینوسیِ بچهداری هیجانی و اغراقآمیز و جدایی از خانواده برای رسیدگی به اعتیاد و بالعکس شد.
حاضر شده بودم جام زهر را سر بکشم و حس میکردم این بهترین راه برای استفاده از پارک است. دست خودم نبود. دیگر با ترشرویی به این امپراتوری نگاه نمیکردم. دیگر سعی نمیکردم اسم شرکتهایی را که دیزنی مالکشان بود یا در مالکیتشان شریک بود یادم بیاید: ایاسپیان، مارول، اِیبیسی بود یا سیبیاِس؟ این سازمان غولآسا دیگر چه مناظری را مثل منظرهی این پارک با اینهمه دقت و ممارست شکل داده بود؟
میمی را به یک ترنهوایی کوچکتر بردم. ولی بعد معلوم شد برایش آماده نیست. سواری کوچک بود ولی خیلی تند میرفت. همین که شروع شد، سرش را انداخت پایین. هیچوقت داد نمیزد «نگهش دار!» فقط میلهی جلویش را گرفت و سرش را انداخت پایین، آنقدر که سرش تقریبا روی پایش بود. همینطور که با سرعت دور میزدیم، انگار وِرد بخواند زیر لب تکرار میکرد «خدایا» دو دقیقه بعد، سواری تمام شد. گفت: «خیلی ترسناک ولی یه کم باحال.» این بچه واقعا روح اصیلی دارد! مرا یاد مادرم میاندازد، هم از نظر اصالت، هم طنزی که در نمایش این اصالت دارد. مثلا یک بار که در سنتآگوستین بودیم و جایی در مرکز شهر پیتزا میخوردیم، بیرون مغازه به کسی چاقو زدند. مادرم میمی را بغل کرد و جوری نگهش داشت که انگار میخواهند دوتایی از وسط آتش بدوند و فرار کنند. گفت: «از اینجا میبرمت بیرون دختر کوچولو.» همیشه فکر میکنم اگر یک روز پلیسمخفی بیاید دنبالم ـ که بعد از انتشار این مقاله واقعا ممکن است از طرف دیزنی بیاید ـ ترجیح میدهم زنهای زندگیام در را باز کنند تا یکی از مردهایی که میشناسم.
داشتیم مردم را تماشا میکردیم. در دیزنیورلد بیشتر از هر کاری همین کار را میکنید. اینجا جایی است که آدمها به آدمهای دیگر نگاه میکنند تا این حقیقت را تایید کنند که اینجا همه با هم هستیم و این مکان ارزشمند است و ارزشش را داشته که از دورِ دنیا برای دیدنش بیاییم. نمیدانم در نگاه به همدیگر چه میفهمیدیم. وقتی دیزنیورلد ساخته شد، ایدهای در دلش داشت که آمریکا را یک فانتزی کاپیتالیستی خالص نشان بدهد. حالا دیگر این ایده را تبلیغ نمیکند… یعنی ایدهاش اصلا دیگر قابل فهم نیست. نمیدانم چه پیغامی مخابره میکند. ارزشهای قدیمش از بین رفتهاند و جدیدترها را نمیشود تشخیص داد.
با این حال هر جای دنیا که بروی، تعداد خیرهکنندهای آدم میبینی که برایشان اورلاندو یعنی آمریکا. اگر توی ذهنت یکی از آن نقشههای کارتونی نیویورکر را بکشی دربارهی شیوهای که مردم دنیا آمریکای شمالی را میبینند، برجکهای سرزمین جادویی قطعا مقیاس بزرگتری از جاهای دیگر مثل ساختمان امپایر استیت دارند. فقط همین امسال اعلام کردند اورلاندو به اولین مقصد گردشگری آمریکا تبدیل شده و سالانه پنجاه میلیون بازدیدکننده دارد. تاثیر زیستمحیطیِ این ترافیک انسانی وحشتناک خواهد بود. من با انگلیسیها، آلمانیها و آمریکای لاتینها ملاقات کردهام. ازشان میپرسی تا حالا آمریکا رفتهاند؟ جواب میدهند «اورلاندو رفتهیم.»
در دیزنی یکجور اشتیاق عمیق وجود دارد. وقتی توی وضعیتی هستی که ما توش بودیم و همهی منافذ احساساتت بازِ بازند، آنچه حس میکنی اشتیاق است. اینجا خطری برای خانوادهها وجود دارد: آن مرز تیز و باریک بین خوشگذرانی و استیصال. پس هروقت آدمهایی را دیدید که اصلا به بچههایشان خوش نمیگذرد، ولی سر جایشان ایستادهاند و جیغ میکشند و باید افسارشان را گرفت و کشید، یکجور غمِ همدردانه احساس کنید. آنها دیزنیِ خوبی را سپری نمیکنند.
به میمی نگاه کردم. بهش خوش میگذشت. گمانم آره… لبخند میزد. ولی میدانم اوقاتی در کودکی خودم هم بوده که پدر و مادرم فکر کردهاند دارم عشق میکنم ولی یک نگرانی غیرمنطقی داشته درونم را شکنجه میکرده. آه جوانی! میمی چند تا از ژنهایم را به ارث برده بود؟ میتوانستم بهش یاد بدهم چطور باهاشان بازی کند؟ آدم برای بچههایش شادی میخواهد، در حالی که خودش آنها را به این دنیای پر از رنج آورده.
ناهار را پرنسسها سِرو میکردند. یا شاید هم پرنسسها به میزها سر میزدند. گمانم از نظر مثلا تاریخی که نگاه کنیم، پیشخدمتهایمان که پیراهنهای محلی اسکاندیناویایی پوشیده بودند مثلا خدمتکار یا دختران رعیتهای پرنسسها بودند، دخترانی روستایی از زمانهای قدیم. من گوشت قلقلی و آبجو سفارش دادم. قسمتی از رستوران که ما نشسته بودیم، توجه همه به لیلداگ بود چون به شکلی خندهدار خوابش برده بود، صاف توی صندلیاش نشسته بود و حتی کلهاش صاف بود اما چشمهایش بسته بود و دهانش باز.
خیلی عجیب و مسخره شده بود، انگار در یک کمای دائمی بود و ما گفته بودیم: «اشکالی نداره، همینجوری میبریمش.» حتی وقتی بیدارش کردیم، نمیتوانست تمرکز کند یا غذایش را بخورد.
زیبای خفته از پشت صحنه آمد. دخترها دفترچههای امضای پرنسسهای دیزنیشان را درآوردند. همان موقع که ما داشتیم پنکهاسپری میخریدیم ـ چیزی که بعدا معلوم شد صورت همه را آفتابسوخته کرده ـ مادرهایشان برایشان از این دفترها خریده بودند.
زیبای خفته روی یک زانو نشسته بود و اسمش را با حروف تحریری که احتمالا قبل از آزمون استخدامیاش تمرین کرده بود مینوشت. میمی که چیزی فراتر از هیجان را تصور میکرد از خوشی میلرزید.
«به پرنسس بگو مرسی.»
بعدتر تنها شدم، دقیق یادم نمیآید چرا، ولی بقیه رفته بودند و من روی نیمکتی نشسته بودم. گمانم دیگر خالی کرده بودم. آنطرف نیمکت خانوادهی بزرگی نشسته بودند، بزرگ هم از نظر تعداد هم از نظر اندازه. دختر خانواده که چهارده ساله به نظر میرسید روی ویلچر پیشرفتهای نشسته بود و شدیدا معلول بود. ناگهان تشنج کرد. تشنج که تمام شد، من همانجا نشستم و به حرفهای خانواده گوش کردم که با هم بحث میکردند برگردند هتل و دختر را رتق و فتق کنند یا بمانند و به خوشگذرانی ادامه بدهند، چون بالاخره تشنج تمام شده بود. خود دختر میخواست بماند. پارک فقط تا دو ساعت دیگر باز بود. شاید سالها دربارهی آمدن به اینجا رویاپردازی کرده بودند.
این آخرین روز نبود. هنوز مانده بود. باورش سخت بود، ولی آدم باید از بقیه پیروی میکرد، وگرنه فکر میکردند عوضی است. شِل رحم نداشت و همه از جمله ترور که حالا میفهمم از من سوءاستفاده کرده بود طرف او بودند. او که هر سال مجبور میشد بیاید اینجا، با آوردن من توی کار، ماجرا را برای خودش قابلتحملتر کرده بود. اشکالی هم ندارد ولی باید بهم هشدار میداد که قرار است چه اتفاقاتی بیفتد. یک روز به جایی به اسم تالاب گردباد رفتیم، یک پارک آبی که بخشی از مجتمع دیزنیورلد است. سرسرههایی غولآسا داشت که تقریبا فرقی با سقوط آزاد نداشتند. یک عالمه بدن رنگپریدهی چندشآور، که بدن من هم بینشان بود، روی پلهها به هم چسبیده بودند. همهی خانمها و لیلداگ آن پایین نشسته بودند تا پایین آمدن من و ترور را تماشا کنند. پایین که میآمدم فکری به سرم زد، از آن فکرهای علفی بود ولی حقیقت داشت. معمولا با هر علف کشیدن فکری به سرت میزند که حتی وقتی عقل به سرت برمیگردد هم درست به نظر میرسد و تا آخر عمر توی ذهنت میماند. فکرم این بود که اگر ارادهی آزاد وجود ندارد ـ چیزی که هر روز بیشتر از دیروز شک میکردم وجود داشته باشد ـ نیازی نیست خودمان را با عذاب وجدان زجر بدهیم و نگران بچههایمان باشیم. ما مسئول آنها نیستیم. برای تربیت و بزرگ کردنشان چرا، ولی برای وجودشان نه. سرنوشت خواسته اینجا باشند. سرنوشت از ما استفاده میکند تا بیاوردشان اینجا.
عجیبترین اتفاقی که افتاد آخرین اتفاقی بود که افتاد. عصر روز آخر، از پارک که بیرون میرفتیم، بارانی شبیه به باران مونسون بارید. وقتی میگویم باران به طرز عجیبی وحشیانه بود باید حرفم را باور کنید. صبح روز بعد به یکی از باربرهای هتل گفتم: «حتما هوا زیاد اینجوری میشه، آره؟» گفت: «نه، نمیشه.» انگار یک سفینهی فضایی سیاه پایین آمده بود و خورشید را پوشانده بود. بادهای شدیدی میوزید. صاعقه پشت سر هم بالای سرمان منفجر میشد. ترامکاراوان هی مجبور میشد بایستد، اینجوری فضا ترسناکتر میشد، انگار ما را برای قربانی کردن به فضای باز برده بود تا طعمهی خدای خشمگین طوفان شویم. اینکه میدیدیم ماشین منظم دیزنی که همیشه مثل ساعت کار میکرد اینجوری در معرض خطر است هم ترسناک بود. نشان میداد یک چیزی تضعیف شده است. ترامی که ما سوارش شده بودیم از دو طرف باز بود و فقط یک سایبان پلاستیکی بالای سرمان را پوشانده بود. در معرض باران بودیم ولی پانچوهای دیزنی را داشتیم. شِل مجبورمان کرده بود بخریمشان ـ از پمپ بنزین خریده بودیم، بنابراین احتمالا بنجل بودند، ولی جواب میدادند. اگر همهمان تنگ هم مینشستیم و پانچوها را باز میکردیم، میتوانستیم چادر درست کنیم. حتما قیافهاش از بیرون خیلی عجیب شده بود. از طرف دیگر، مطمئنم همهی آدمهای دیگرِ سوار ترام آرزو میکردند بیایند پیش ما زیر چادر، و مطمئنم یک جاهایی بچههای آدمهای دیگر هم آمدند پیشمان. بچهها عاشقِ فضای تاریکِ زیر پانچوها بودند. هر بار صدای صاعقه میآمد میمی و فلورا از ترس جیغ میکشیدند ولی وحشتشان پر از لذت بود. بعدش هم میخندیدند. فوقالعاده بود که میتوانستیم بپوشانیمشان. برای سد کردن ضربهی مستقیم راهحل داشتیم.
بعدتر، لیلداگ گفت سواری محبوبش همین ترام بوده.