به نظر میرسد نه شما، نه استیو رایک، نه جان آدامز، هیچکدامتان دوست ندارید مینیمالیست خطاب شوید. اگر مینیمالیست نه، پس چه عنوانی؟
چه خوب شد این حرف را پیش کشیدید. قضیه این است که دیگر کسی کاری به کار مینیمالیسم ندارد. موسیقی مینیمالیستی موسیقیای بود که در دههی هفتاد میساختیم. خب سی سالی از آن دوران گذشته. احمقانه است اصطلاحی را که روزنامهنگارها و سردبیرها در آن دوران ساختند برای توصیف همه نوع موسیقی به کار ببریم؛ بیشتر از اینکه روشنگر باشد، گیجکننده است. میپرسید پس واقعاً چه کارهام؟ ببینید من بیستوشش اپرا و بیست باله نوشتهام. تعداد موسیقیفیلمهایی که نوشتهام از دستم دررفته. برای تئاتر موسیقی مینویسم. کنسرت و سمفونی هم نوشتهام. همین حالا دارم برای فیلم جدیدی موسیقی میسازم. بعد هم روی قطعهای تازه برای اجرای صحنهای کار میکنم. مشکل من این است که مردم باورشان نمیشود سمفونی مینویسم. با وجود این دلم میخواهد چند وقت دیگر اولین اجرای سمفونی شمارهی یازدهَم را رهبری کنم. اینها همه فرمهای جورواجور موسیقیاند. شاید هم اشکال کار از تنوع زیاد کارهایم باشد.
ولی این توصیفی است که دیگر جا افتاده: فیلیپ گلس، مینیمالیست بزرگ آمریکایی…
لااقل اگر مردم من را اپراساز آمریکایی میشناختند، لطفش در این بود که واقعاً این کار را میکنم. مگر غیر از این است؟ ناسلامتی باید دقت نظر به خرج دهیم. من که اینها را از خودم درنمیآورم. نکند میخواهید بگویم آهنگسازی ایسلندیام و برای سریالهای تلویزیونی موسیقی میسازم؟ این به کارتان میآید؟ [سکوت، و بعد خنده.] اصلاً من آهنگساز تئاترم.
خیلیها هستند که دلشان میخواهد موسیقی دهههای هفتاد و هشتادم را بشنوند. میدانید چه کار میکنم؟ خب همانها را برایشان اجرا میکنم. با پل سایمون و بقیه هم که حرف میزنم، میگویند وضع همین است. میپرسم: «در اجراهای زندهات چی میزنی، پل؟» و پل میگوید: «جدیدها و پرطرفدارها را.» راست هم میگوید. کنسرت پل سایمون که بروید، دلتان میخواهد «پلی بر دریای خروشان1» را بشنوید. نه اینکه آهنگ جدیدش قشنگ نباشد، اما برای شنیدن آن نیست که بلیت کنسرتش را میخرید. دوست دارید قدیمیها را بشنوید. من هم وقتی با گروهم2 میزنم، غیر از این نیست. چهل سال است که با همیم. قطعات آشنا را میزنیم، گُل کارهامان را.
پس منظورتان این است که… مینیمالیستی میزنید!
خب بله، اعتراف میکنم که خودم هم در ایجاد این سردرگمی بیتقصیر نیستم. گروه ما یکی از قطعات سال 1971 را اجرای دوباره کرده. و خب، آن قطعه مینیمالیستی است! قبول قبول قبول، من هم در گناه روزنامهنگارها شریکم [باز هم خنده].
شما در بالتیمورِ مریلند بزرگ شدهاید و آنجا با گوش دادن به کارهای فروشنرفته در صفحهفروشی پدرتان کنجکاویهایتان در حوزهی موسیقی را سیراب کردهاید. آنجا کشف بزرگی هم کردید؟
بیشتر از یکی، هرچند که هر چیزی گوش میدادم؛ کارهایی که بهشان میگفتیم «پشتکوهی» و بادی هالی و آر اَند بی، بهعلاوهی کوارتتهای بتهوون و چیزهای دیگری که برای آن زمان واقعاً مدرن بودند، شوستاکوویچ و بارتوک. اما در همان صفحههای توی مغازه همیشه کلی موسیقی روز هم بود، مثل چارلز آیوز، آهنگساز بزرگ آمریکایی. و مکتب دوم وین: آلبان بِرگ و آنتون وِبِرن و در درجهی بعد، آرنولد شونبرگ. سفارش دادم کتاب شونبرگ را که دربارهی هارمونی پایه بود برایم با پست بفرستند، چون در کتابفروشیهای بالتیمور پیدا نمیشد. کتاب را بلعیدم و کلمه به کلمهاش را آویزهی گوش کردم. از آن کارها بود که به سیاق سنتگراها کردم!
ببینید، من در آن مقطع تمام آثار اهالی موسیقی را میبلعیدم. در مؤسسهی پیبادی موسیقی میخواندم. نه یا ده سالم بود که در کلیسا در اجراهای مَسِ باخ نوازندگی میکردم. در دبیرستان، نمایش که اجرا میکردند، سراغ چه میرفتند؟ گیلبرت و سالیوان! من هم در ارکسترمان فلوت میزدم. آنوقتها بود که فهمیدم تئاتر چطور ساخته میشود؛ نوازندهها در جایگاه مخصوص ارکستر، زمانبندی، روی سن فرستادنِ خوانندهها و پایین آوردنشان. روش بدی نبود برای یاد گرفتن حرفهات. زیرساخت اسطقسداری بود. سالها بعد که قرار شد اپرا بنویسم، راهدستم بود.
در پانزده سالگی رفتید دانشگاه شیکاگو که واقعاً جای شگفتانگیزی است. بعد هم مدرسهی جولیارد در نیویورک. اما آن فرصت طلایی که منجر به موفقیتتان شد در اروپا نصیبتان شد. به قول خودتان دو فرشته روی شانههایتان نشستند، دو معلم بزرگ: نادیا بولانژه و راوی شانکار.
همیشه گفتهام که یکی با ترس درس میداد و یکی با عشق. نادیا بولانژه استاد بزرگی بود. فوقالعاده هم خشن. به من باخ و بتهوون و موتزارت درس داد، سیر تا پیاز موسیقی هنری اروپا، آن هم فقط با یک چوب رهبری، منتها چوب نادیا بولانژه از جنس آهن بود. اصل موضوع درک و شناختِ تکنیک بود. بعد نوبتِ راوی شانکار بود، استاد اجرای موسیقی هندی روی صحنه. سال 1964 با او آشنا شدم. به این ترتیب، دو تا از اساتید بزرگ موسیقی از سنتهای مختلف کنارم بودند. تقریباً بیستوپنج سالم بود و راوی بیست سالی از من بزرگتر بود. شاگردیاش را میکردم. سالهای سال به او نزدیک بودم. با هم همکاری کردیم. آخرین بار چند روز پیش از مرگش با او حرف زدم.
شما مدتها غرق در موسیقی و فلسفهی هند بودید و به گردشگری فرهنگی هم بسنده نکردهاید، به همین خاطر نگرشتان تحت تأثیرش قرار گرفته، هم در عمل و هم در زیباییشناسیِ…
دورانی زیاد به هند میرفتم، چه اقامتهای طولانی و چه کوتاه، از اواخر دههی شصت تا سال 2001، و همان سفرها بود که دری به دنیای موسیقی ملل به رویم گشود. تا پیش از آن، غرق موسیقی هنری اروپا بودم. در کِرالا با کاتاکالی آشنا شدم، رقص سنتی هندی روی صحنه، که روی اپراهای خودم تأثیر گذاشت، مثلاً روی ساتیاگراها. در آن ایام، دست آدم به موسیقی غیر غربی نمیرسید. آن نوع موسیقی نایاب بود، فقط معدودی صفحه میشد پیدا کرد که مردمشناسها ضبط کرده بودند. اگر میخواستی موسیقی بالی را گوش کنی، حتماً باید میرفتی جزیرهی بالی. امروزه باورش سخت است.
فکر میکنید از همان ابتدای راه یک مسیر آگاهانه را طی کردید یا تازه مسیری را پشت سرتان میبینید؟
من از همان اول تصمیم گرفتم نه معلم موسیقی شوم و نه استاد دانشگاه. به همین خاطر سال 1967 به محض اتمام تحصیلاتم در اروپا، برگشتم و گروه خودم را تشکیل دادم؛ هفت نوازنده که کیبورد و انواع و اقسام سازهای بادی میزدند که صدایشان با یک میکسر ترکیب میشد… راستش حس میکردم چارهای ندارم جز اینکه بنوازم. آنموقع فلوت زدنم افت کرده بود، اما به جایش دستی در نواختن کیبورد پیدا کرده بودم. هدف از تشکیل آن گروه اجرای قطعاتی بود که خودم نوشته بودم. چون در خانهی من تمرین میکردیم پس باید موسیقیِ خودم را مینواختیم! اینطور توافق کرده بودیم. (البته استثناهایی هم قائل میشدیم و موقعی که جاهای دیگر تمرین میکردیم قطعات دیگر هم میزدیم.) حواسم به واکنش شنوندگان بود. البته شنوندگانی که میگویم اوایل خیلی اندک بودند. گاهی فقط بیست نفری. بعد کمکم موفقیت از راه رسید، منتها خیلی خیلی طول کشید تا پولی دربیاوریم. ده پانزده سالی طول کشید.
اینشتین در ساحل در سال 1976 اپرای موفق و پرفروشی از آب درآمد، ولی چنین موفقیتی شما را از تاکسیرانی و لولهکشی معاف نکرد.
بله، بعد از اینشتین در ساحل باز برگشتم سر کار قبلیام یعنی رانندگی تاکسی در نیویورک. اِبایی هم از این کار نداشتم. شغل جالبی بود. کارگزار که نداشتم. همهی کارهای تجاری و مالی و فروش را خودم انجام میدادم و لذت هم میبردم. هرچه نباشد در دلِ کسبوکار موسیقی بزرگ شده بودم. از آن کارها خوشم میآمد. اما زمان و زحمت زیادی میطلبید. سال 1979 که اولین کنسرتِ کارنِگی هال را دادیم، باید خودمان پول برگزاریاش را میدادیم و بلیتها را هم خودمان میفروختیم! بالأخره یک شرکت نشر تأسیس کردم و کسانی را استخدام کردم تا آن کارها را برایم بکنند. نه من برای دیگران!
به نظرتان آن مرزبندیهای قدیمی بین سبکهای موسیقی که در آخرین دههی قرن بیستم منشأ مشاجرههای تلخ زیادی شد از بین رفتهاند؟ به نظرتان حالا دیگر مردم مسیری را که شما در هارمونی تونال و ملودی و بندهای تکرارشونده انتخاب کردهاید پذیرفتهاند؟
نه نه نه نه. آن مرزبندیها سر جایشان هستند. فقط آن آدمها مردهاند! اگر کسی روی دندهی چپ باشد، محال است بتوانید نظرش را عوض کنید. فقط اگر خوششانس باشید، بیشتر از او عمر میکنید. حالا دیگر همهشان مردهاند، آن مسنترها. در آن نبرد برد و باختی در کار نبود. لشکر حریف گذاشت و رفت. چه میشود گفت؟ مگر حقیقت غیر از این است؟ قانون زندگی همین است. آنها گذاشتند و رفتند… و ما همچنان مینوازیم.