تک درخت
نغمه گیلانی
اولین بار که خیانت را تجربه کردم در مقابل چشمان بهتزدهی دوستانم پنجره را باز کردم، سرم را بیرون بردم و از ته دل آواز سر دادم. بعدها فهمیدم وقتی چیزی درونم را میفشارد، کلافگی ناگزیر با صدایی ممتد و موزون از جایی در حنجرهام به بیرون راه مییابد.
بارها کلاس آواز رفتم اما هیچ وقت نفهمیدم «صدا رو بده توی سرت» و «از پشت حلقت بخون» و «فکت رو سفت نگیر» یعنی چه. نمیتوانستم صدا را از جاهایی که استاد میخواست دربیاورم، فقط بلد بودم یک جور بخوانم؛ چشمانم را ببندم و صدایم را ول بدهم برود، نه من پیاش را بگیرم و نه صدا از من حسابی ببرد.
در آواز سنتی نمیتوانستم چهچهه بزنم و صدایم صاف از ته گلو میافتاد کف کلاس. به نتهای بمتر که میرسید صدا از من میگریخت به جایی درون سینهام. بارها وسط خانه و بین فعالیتهای روزمرهی خانواده میزدم زیر آواز اما دریغ از نگاه تحسینآمیز یا متعجبی که بخواهد باز هم بخوانم.
به طور کلی آوازهایم در مکانهای دیگر هم چندان خواهان نداشت. یک روز ابری در سلف خواهران دانشگاه از مرضیه خواندم. چند دقیقهی بعد، مسئول سلف سرش را آورد تو و با عصبانیت گفت: «نمیدونی برادرا اون طرف نشستن؟» یا یک روز از خیابان میگذشتم و میخواندم: «در دشت بیپایان و خاموشی من تکدرختی تیرهبختم…» که آقایی جلویم را گرفت و گفت: «خجالت نمیکشی صداتو ول دادی تو خیابون؟» و من علیرغم میلم دیگر صدایم را ول ندادم. به خانه که رسیدم باقی آواز را در یک جیغ ممتد بیست ثانیهای از فراز بام خانه رها کردم.
روزی که گروه سرود دانشگاه فراخوان داد، خورشید روشن امید درخشید، البته نه به خاطر گروه سرود. آن روز فهمیدم آدمهایی که صدایشان را ول میدهند هم جایی در این دنیا دارند و میتوانند «سوپرانو» شوند و در گروه کر بخوانند. عضو گروه کر شدم و برای اولین بار همراه چند سوپرانوی دیگر روی سن آمفیتئاتر دانشگاه ایستادم و خواندم: «عزیزجون دست من بر دامنته.» اجرا که تمام شد از خندهی آدمها فهمیدم انگار حین اجرا با هیجان بالا و پایین میپریدم و نظم صوری گروه را به هم ریخته بودم.
خوانندهی گروه کر که باشی دیگر کسی خرده نمیگیرد چرا صدایت را ول میدهی، چون در جمعخوانی انگار قصد خودنمایی نداری و وقارت محفوظ است. میتوانی روی صحنه بروی و در عین حال وجود نداشته باشی. آخرین باری که روی صحنه رفتم، پنج دقیقه مانده به اجرا فهمیدم که باید زیر شال سربند میبستم. رهبر گروه، عصبانی از بیمبالاتیام، گفت: «من نمیدونم. خودت یه جوری حلش میکنی» و بهسرعت دور شد. زنی که نمیشناختمش از پشت به شانهام دست زد و گفت: «ببین، من میتونم این آستین حجاب رو ببندم روی سرت. خودمم برم پشت بایستم که کسی دستامو نبینه.» وقت زیادی نمانده بود، زن ناشناس، علیرغم مخالفت من، آستین مشکی را مثل سربند جلوی پیشانیام برد و در پشت گره زد و خودش جایی پشت جمعیت پنهان شد. این اولین و آخرین باری بود که او را بین آن جمع بزرگ سوپرانوها میدیدم. پردهها کنار رفت و اجرا شروع شد، دهانم را باز کردم اما چیزی سفت و لزج گوشهایم را بسته بود، فرصت فریاد کشیدن داشتم اما نکشیدم. بعد اجرا پشت پردههای قرمز و سنگین پنهان شدم و اشک ریختم. این آخرین اجرا و آخرین فریاد پذیرفتهشدهی من بود. متوجه شدم برای وقار ساخته نشدهام. فردای آن روز از گروه کر انصراف دادم و برگشتم به دزدکی خواندن در خیابان و مهمانی و سلف دانشگاه. اینطوری دست کم میتوانستم صدای منحصربهفرد فالشهایم را بشنوم. بلند، تنها و خودنمایانه.
نُت حسرت
ندا حیدری
وارد آموزشگاه موسیقی که میشوید، عدهای آدم را میبینید که بسیار منضبط و سر وقت خود را به کلاس رساندهاند اما وارد کلاس نمیشوند. بسیار علاقهمند و باانگیزهاند اما سازی نمیزنند. از هزینههای کلاس و یادگیری موسیقی هم دریغ نمیکنند. آنها «مامان» کودکان و نوجوانان هنرجو هستند. گاهی وقتها البته «بابا»ها را هم میبینیم، که آن باشد برای بعد!
تجربهای وجود دارد به نام «مامان هنرجو بودن» که عموماً بر پایهی حسرت بنا شده. مامانی که پشت در کلاس موسیقی فرزند مینشیند، گفتوگوها و صداها را دقیق میشنود، ریتم را پیدا میکند، با پا ریتم را همراهی میکند، و تمام مدت به سختی یادگیری موسیقی در این سن و سالش فکر میکند.
برای اینجور مامانها ماجرای موسیقی یاد گرفتن کودکشان از خیلی قبلتر شروع میشود. از جایی که شنیدن قطعهای روحشان را نوازش کرده. حالی را در موسیقی درک میکنند که نمیدانند چیست. نوای سازی را در همنوایی سازها تشخیص میدهند اما نمیدانند صدای چه سازی است. نهایتاً بدانند دلنگدلنگ است یا بومبوم یا دودورو دودو! این مامانها گاهی حتا رویشان نمیشود از کسی سؤال کنند.
اما در بین لذت و سؤال و درک و نشناختن، چیزی را کشف میکنند که ساز است و نواختن! مامانها برای فرزندانشان دیگر فقط شنیدن نمیخواهند. تجربهی دقیقی از ناکافی بودنِ شنیدن دارند. دل بستهاند به تصویر ساز زدنِ فرزندشان و پیوند این تصویر با آن حسرتِ ریشهدوانده در وجودشان ایمان و ابرامی میسازد برای هموار کردن مسیر یاد گرفتن موسیقی.
این مامانها برای یافتن مسیر مناسب سختی میکشند و سخت به حمایت نیاز دارند. گاهی سر از کارگاههای موسیقی مادر و کودک درمیآورند. ساعتی با موسیقیهای کودکانه با فرزندشان میچرخند و میرقصند و سرخوش میشوند از راهی که آغاز کردهاند. اما ابهامی کامشان را گس میکند: «فرزندم موسیقی دوست دارد یا نه؟» به آب و آتش میزنند تا پاسخ مثبت به این پرسش بدهند یا از بلدِ کاری بشنوند.
گاهی به پیشنهاد مربیان، از اُرف آغاز میکنند. اینجا، همان حسرت تبدیل به صبری بزرگ میشود. صبوری، صبوری، صبوری! حرکت مضراب کودک را دنبال میکنند و با دست مربی روی بلز مقایسه میکنند. تشخیص و تمییز صدای تیغههای کنار هم گوش تیزی میخواهد که شاید فقط هنرآموزان و هنرجویان باسابقه داشته باشند. اینجا، چشم مادرها گوش میشود تا بتوانند از کودکشان در تمرین حمایت کنند.
شاید مربیها ندانند مادرها نتهای ناشناس را به حروف الفبا یا هر شکل و علامت شناس دیگری تبدیل میکنند تا بتوانند به شیوهی خودشان از موسیقی سر در بیاورد و به کودکشان کمک کنند.
گاهی مسیر هنرجو از انتخاب ساز تخصصی شروع میشود یا به انتخاب ساز تخصصی میرسد. همپا شدن برای دیدن و شنیدن و لمس سازها چیزی را در کودکی یا نوجوانی مادرها زنده میکند. اما حسرت روی حسرت میآید. چرا که حق با نوازنده است تا سازش را انتخاب کند. مادر تصویری از تارنوازی ساخته و فرزند شاید بگوید از تار متنفر است و انگشتانش را روی فلوتکلیددار بیشتر دوست دارد. شاید مادر صدای دف را با قلبش میشنود و فرزند مبهوت بازی انگشتان روی قانون شده. ساز محبوب فرزند میآید و حسرت لباس شوق میپوشد به پیشواز صدای تازه در خانه.
صدای تازه میشود انگیزهای برای منضبط بودن، سر وقت بودن و گشادهدست بودن در آموزشگاه موسیقی.
پایان شور
مهشاد صدرعاملی
همه چیز با علی سنتوری داریوش مهرجویی شروع شد. تقریباً سیزده ساله بودم که فیلم علی سنتوری را، که داشتنش مثل حمل مواد مخدر بود، از سایتی غیرقانونی دانلود کردم، با کیفیتی که چهرهی گلشیفته فراهانی را از خواهرش نمیشد تشخیص داد. نیمهی اولش را دهها بار دیدم و نیمهی دومش را که ورق برمیگشت کمتر. تمام سکانسهایی را که علی سنتوری با هر مضراب سرش را در هوا میرقصاند و موهای موجدارش را از روی صورتش به پشت گوشهایش میبرد هزار بار دیده بودم. آنقدر به برق چشمهایش نگاه کردم که دلم خواست سنتور بزنم. پدرم پیش بهترین استاد سنتور اصفهان بردم، از آنها که شاگردانش سریع به کنسرتها راه پیدا میکردند. هر دوشنبه شب ساعت هشت توی ترافیک خیابان مهرداد میبردم کلاس و توی کوچه پس کوچههایش که هیچ وقت جای پارک پیدا نمیشد میچرخید تا نیم ساعت کلاس من تمام شود. اما هر بار که میخواستم در خانه تمرین کنم، به این فکر میکردم که چقدر دیگر مانده تا یکی از آهنگهای سنتوری را بزنم و چقدر دیگر مانده تا مثل علی سنتوری بدون نگاه کردن به دفتر نت به آدمها خیره شوم و مضرابم را دقیقاً روی سیمهای درست فرود بیاورم. تمرینهای ابتدایی سنتور حوصلهام را سر میبرد. تصنیفهای بلندی که باید میزدم شبیه ترانههای ساعت سه بعدازظهر رادیوآوا بود. معلمم مردی جاافتاده با عینک تهاستکانی بود که برای دختری به سنوسال من هیجانانگیز نبود. همان جلسات اول نت آهنگهای علی سنتوری را دانلود کردم اما حتا یک خطش را هم نتوانستم سرهم کنم. آنقدر نقطههای سیاه دستهدار توی دل هم پیچیده بودند که سرگیجه گرفتم. بهکلی از زدن آهنگهای علی سنتوری ناامید شدم و تصمیم گرفتم همان قطعههایی را که بلدم به سبک علی سنتوری اجرا کنم. با همان حرارت، با همان برق چشمها، با همان حرکات سر و با همان عشق. یک شب جلوی دوستانم «غوغای ستارگان» را زدم. اما نه مثل همیشه. با همهی احساساتی که در نوجوانی از درونم میجوشید. تصور کردم هر نت باید بیانگر احساسم باشد. تلاش کردم به سنگینی نگاههایی که روی من و دوستهایم بود توجه نکنم. دو انگشت اشارهام را توی حلقههای مضراب کردم و شروع کردم به نواختن. آرام ترانه را زیر لب زمزمه میکردم. وقتی میخواستم قسمت «باز امشب در اوج آسمانم» را بزنم سرم شروع کرد به تکان خوردن. هیچ نتی را اشتباه نزدم و کمتر پیش آمد به دفتر نت نگاه کنم. درست شبیه رانندگی بود. یک جایی دیگر تو نیستی که کلاژ میگیری و دنده عوض میکنی. دستهایت بهتر از تو همهچیز را یاد گرفتهاند. دستانم روی سیمهای سنتور میرقصیدند بدون آنکه از من دستور بگیرند. قطعه که تمام شد سرم را بلند کردم و دیدم همه یک جور خاصی نگاهم میکنند. یک جوری که دلم لرزید. موهایم را از روی صورتم کنار زدم و پشت گوشهایم بردم. در وجودم احساس ناآشنایی از قفس بیرون پریده بود و در آسمان اوج میگرفت. فکر کنم چشمهایم هم برق میزد. همان لحظه گمان کنم بیشتر از هر وقت دیگری شبیه علی سنتوری شده بودم. شبیه نیمهی اول فیلم علی سنتوری. و همان لحظه بود که دیگر نمیخواستنم شبیه او باشم. احساس کردم دیگر چیزی نیست که بخواهم به آن برسم، چیزی که به وجدم بیاورد. همانجا دکمهی توقف را زدم. دیگر به کلاس سنتور نرفتم، حتا فیلم علی سنتوری را هم دیگر ندیدم. علاقهام به سنتور درست شبیه علاقهام به فیلم علی سنتوری شد؛ نصفه و نیمه، بدون پایان.
سودای خنیاگری
مهرنوش خلیفهسلطانی
سال 1372 بود. از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم. تصمیم گرفتم تابستان را، تا شروع کار معلمی، به آموختن هنری مشغول شوم. تب موسیقی سنتی داغ بود، پس قرعه به نام نواختن سه تار افتاد.
به پیشنهاد دوستی، به کلاس یکی از اساتید معروف آن زمان در اصفهان رفتم. از خیابان چهارباغ بالا وارد کاخ سعادتآباد شدم. در انتهای کوچهای بنبست خانهای دوطبقه و بزرگ بود. حیاط خلوت کوچکی را رد کردم و از پلهها پایین رفتم. زیرزمین مفروش و پوشیده از مخدههایی با نقشهی ترکمنی بود. چند تار و سهتار و دف روی دیوارهای آجری بود و بادیههای مسی و سینیهای قلمزنی روی تاقچههایی کوچک شبیه رفهای قدیمی خودنمایی میکرد. شاگردان استاد جعبهی سازشان را جلو خود گذاشته بودند و چهارزانو نشسته و به مخدهها تکیه داده بودند و منتظر ورود او بودند. با تعجب به اطراف نگاه میکردم. یاد مکتبخانههای قدیم افتادم. ناگهان همه برخاستند. استاد وارد شد. مردی لاغراندام با ریش بلند جوگندمی و لباسی سپید. انگار لطفی نه تنها سازش که هیبتش را هم به استاد منتقل کرده بود.
سری به علامت ادب تکان داد و در جای مخصوص روی تشکچهای نشست. سرش را به سمت اولین هنرجو چرخاند و گفت: «بزن.» صدای دلنشین سهتار با قطعهای که بعدها فهمیدم پیشدرآمد اصفهان است مسحورم کرد. استاد سری تکان داد و افاضاتی کرد که نفهمیدم. و به نفر بعد اشاره کرد. ازقرار هنرجوی جدیدی بود و دستش را کاملاً اشتباه گذاشته بود. ناخرسندی استاد چنان بود که شاگرد که هیچ، بقیه هم نفسها را در سینه حبس کردند. «کافیه. چی کار میکنی؟ پاشو برو دوباره تمرین کن.» نوبت به من رسید. خودم را معرفی کردم. سری تکان داد و کتاب نت را جلو کشید، آموزش سهتار ذوالفنون بود. کلمات استاد از سفید و سیاه و گرد تا چنگ و دولاچنگ مانند «الف دو زِبَراَنٌ» ِ ملامکتبیها بود. سازی هم به دستم داد و نحوهی صحیح به دست گرفتن و طرز زخمه زدن به سیمها با ناخن انگشت اشاره را شرح داد. قرار شد سازی برایم سازد و تمرین ضربهی ناخن به تارهای ساز را هم روی زانو انجام دهم.
جلسهی بعد، دست گرفتن ساز عالم غریبی داشت. اما نتها سردرگمم میکردند. گویی به زبان ناآشنایی جلویم رژه میرفتند. نه مفهومشان را میفهمیدم، نه علتشان را. استاد برای درست نشستن و حرکت صحیح انگشتان مدام بهم تذکر میداد. هر بار منتظر فلک بودم تا به راه آیم، اما زمانه عوض شده بود و استاد عارف و درویشمسلک بود و تنبیهش در اخم و تشر و بیاعتنایی به هنرجو خلاصه میشد.
جلسات دیگر هم تقریباً به همین روال گذشت؛ تصحیحها، مشقها، تأکیدها، اخمها و سرانجام تشرها و در این بین استاد اجرت ساخت سازها را که هنرجویان در پاکت میگذاشتند در نهایت فروتنی زیر تشکچهاش هل میداد.
تابستان به پایان نزدیک میشد. استاد و حجرهاش به من حالی کردند اهل نواختن نیستم و بهتر است از موسیقی به شنیدن و لذت بردن از نواهایی که دیگران با استعداد و پشتکارشان میسازند قناعت کنم. پس عطایش را به لقایش بخشیدم و بدون خداحافظی از استاد سازش را، که بعدها فهمیدم اشکالات ساختی هم دارد، به دیوار اتاق کارم زدم تا همگان بدانند ما هم روزی سودایی داشتیم.
سه ساز
مصطفی محمدی مطلق
یک: تابستان 87
اولین مواجههی من با ساز به ده سالگیام برمیگردد. رفته بودم خانهی عمهام کار با بلاگفا را یاد بگیرم که کیسهای مشکی گوشهی اتاق مریم توجهم را جلب کرد. ویولون بود. مریم شاهرود دانشگاه میرفت. قائن کلاس موسیقی درست حسابی نداشت و میگفت گرفته تا شاهرود برود کلاس. نگذاشت به سازش دست بزنم.
دو: بهار 91
از بابا قول گرفته بودم اگر در راهنماییِ نمونه قبول شدم، برایم کیبورد بخرد. تعطیلات عید که رفتیم مشهد خریدیم. آن موقع کلاس حفظ قرآن میرفتم و مامان دلش راضی نبود ساز بخریم. میگفت حافظِ قرآن را چه به ارگ. مامان و بابا را بالأخره راضی کردم. یادم بود در خیابان سعدی، پاساژ کنار مغازهای که تلویزیون 37 اینچی پاناسونیک را ازش خریدیم، ساز داشت. از همانجا کیبورد یاماهای پیاس510 دسته دومی خریدیم هشتاد هزار تومان. یک دفتر هم گرفتیم که نتها را به صورت فارسی نوشته بود. به مریم زنگ زدم و گفتم: «کیبورد خریدم بهم یاد میدی؟» با کمی ناز و اینکه «من ویولون کار کردم، کیبورد بلد نیستم» گفت: «باشه، میآم نُتا رو حداقل باهات کار میکنم.»
روی کاغذ «دو ر می فا سل لا سی» را چهار سری نوشتیم و با چسب نواری روی کیبورد چسباندیم. اولین قطعهای که خودم زدم «بیا بریم به مزار ملا ممدجان» بود. قطعهی دوم یعنی «تولدت مبارک» را که زدم، دیگر ذوق و شوق اول را نداشتم. کیبورد رفت کنار اتاق و هرازگاهی موزیکهای سیوش را پلی میکردم. آخر سر هم دویست هزار تومان فروختیمش.
سه: پاییز 93
اول دبیرستان که بودم برادرم حامد گیتار یاماهای سی40 خرید. با گیتار ارتباط نگرفتم.
چهار: بهمن 96
تهران که دانشگاه قبول شدم با خودم عهد کردم بروم کلاس پیانو. هزینهی کلاس سامان احتشامی را هم پرسیده بودم. خوابگاهمان پل حافظ کنار چارسو بود. هرازگاهی از گالریهای روبهروی چارسو پیانوهای دست دوم را قیمت میکردم. بعد از قیمت، مشکل اصلی مجوز ورود ساز به خوابگاه بود. دانشگاه فقط برای سازهای ایرانی، با هماهنگی کانون سرود و نواهای ایرانی، مجوز میداد. الان که فکر میکنم حتا اگر مشکل رضایت هماتاقیها هم حل میشد، پیانو در اتاقمان جا نمیشد.
پنج: تابستان 1400
ترم ششم دانشگاه به لطف کرونا مجازی شد. در ساندکلود پلیلیست سهتار ساخته بودم و سهتار زیاد گوش میکردم. هر دفعه که پیج مسعود سجادی پست جدید آپلود میکرد به عملی کردن تصمیمم که شرکت در کلاس آنلاینش بود نزدیک میشدم. با آقای سجادی مشورت کردم و سهتاری با مُهر نادعلی گرفتم یک میلیون و پانصدهزار تومان. چون احتمال داشت سهتار در ارسال با پست آسیب ببیند، سهتار را با تیپاکس میفرستادند. قائن تیپاکس نداشت. با مریم که بیرجند زندگی میکرد هماهنگ کردم و آدرس مریم را دادم. باز هم اولین نفری که از خریدن سازم باخبر شد مریم بود. چهار جلسهی آنلاین با آقای سجادی کلاس رفتم. مضراب زدن و نتخوانی را یاد گرفتم و از یک جایی احساس کردم باید کلاس حضوری بروم. به خاطر کرونا آموزشگاههای موسیقی تعطیل شده بود و استاد کلاسهایش را در خانهاش برگزار میکرد. پذیرایی کوچک خانهی آقای شاهبیکی با تار، سهتار، گیتاری که یک سیمش پاره شده بود و پایهی دفتر نت کاملاً شبیه کلاس موسیقی بود. سهشنبههای تیر و مرداد را آنجا کلاس رفتم. روزی نیمساعت تا چهل دقیقه تمرین میکردم و استاد هم از سرعت پیشرفتم راضی بود. کلاسهای پیالسی فنیوحرفهای باعث شد کلاس سهتار را رها کنم.
شش: بهمن 1401
روزهای آخر ترم نهم است. در ورکشاپ موسیقی آقای کرباسیان در پلاتوی خانهی هنر و فرهنگ هور شرکت کردم. پلاتو در کوچه پس کوچههای نزدیک تئاترشهر است. برای جلسهی بعد دفتر نت را از فروشگاه نبش خیابان دانشگاه خریدم 70 هزار تومان