کمانچه‌ی رضانوشته: زمان انتشار:


زندان‌ها ساکن‌اند و ساکت. در زندان همه چیز روی دور کند می‌گذرد و اصوات در چاردیواری آواهای نخراشیده و ترس‌خورده گیر می‌کنند. اما گاهی صدای یک ساز و استیصال آرشه‌ی کمانچه بر سیم، اندوه صلب زندان را در لحظه‌ای در هم می‌شکند. در متنی که می‌خوانید شاهو زندی از همین تناقض زیبای وهم و رؤیا نوشته، از قرابت امیدبخش یک زندانی به یک ساز و سرنوشت آن.

 

دو روز تعطیلی و یک بین‌التعطیلین و یک چهارشنبه که می‌شد مرخصی گرفت افتاده بود به هم و عملاً همه داشتند یک‌وری می‌رفتند اما من تا خود پنج باید می‌ماندم فیلمی را تدوین می‌کردم که خودم پیشنهادش را داده بودم و حالا به گه خوردن افتاده بودم. ولی دیگر توی برنامه‌ی جشنواره‌ی فیلم زندان گذاشته بودند و نمی‌شد کاریش کرد. قرار بود برویم انزلی و سر اتوبان قزوین ملحق شویم به تعدادی دوست که زودتر از ما راه افتاده بودند. اصرار داشتند بیایند محل کارم و با هم برویم. ولی داستان این بود که من و سپید به کسی نگفته بودیم که من در زندان کار می‌کنم. برای همین صبح کوله‌ا‌م را گذاشته بودم توی ماشین و به سپید گفته بودم پنج دم در زندان باشد. قول هم داده بودم دیر نکنم. به خروجی گرفتن‌های من عادت داشت. می‌دانست تدوین پایانی ندارد. پنج دقیقه ممکن است یک ساعت شود. یک ساعت پنج ساعت و شاید یک روز کاری کامل. برای همین یادم آورد که باردار است و حالش طوری نیست که توی آفتاب برهوت جاده‌ی چرم‌شهر منتظر بماند. که همان هم شد. یک ربع از پنج گذشته بود و من هنوز خروجی نگرفته بودم. با هر زحمتی بود پروژه را جمع‌وجور کردم، داشتم به همکارم می‌سپردم رندر که تمام شد فایل را بریزد روی فلش و تحویل فلانی دهد که یکهو ریاحی آمد تو. گفت: «یه چیز ناب برات پیدا کردم.» گفتم: «بذار شنبه اول وقت، الان دیرم شده.» که پرید دستم را گرفت: «باید بیایی.» گفتم: «منتظرمن دم در.» و دستم را از دستش کشیدم بیرون. اما ریاحی ریاحی بود و ول‌کن نبود. دوباره دستم را گرفت و از اتاق کشاندم بیرون. داشت به‌زور می‌بردم که کشفِ تازه‌اش را نشانم دهد.

چهار ماه بود شده بودم کارشناس فرهنگی جنوبی‌ترین زندان تهران و به ریاحی گفته بودم بگردد آن‌ها را که دستی بر آتش هنر دارند برایم جدا کند. ریاحی پیر زندان بود. هفتاد سال داشت و از زمان جنگ، هر دو سال یک‌بار می‌آمد زندان. بعد از رفتن من از زندان هم این دور باطل را رها نکرد. از اولین کسانی بود که آوردمش فرهنگی. دست راستم بود. خودم سمت خیالی مشاور عالی فرهنگی را به او داده بودم. وقتی به‌ش گفتم مشاور عالی فرهنگی خیلی کیف کرد. باورش بود که هست. می‌گفت می‌نویسم. خاطراتش را در پنج دفتر نوشته بود و به هر رئیس و مرئوسی که می‌رسید دفترهایش را می‌داد بخوانند تا شاید پول چاپ کتابش را بگیرد. برای همین ‌همه‌ی زندانی‌ها و زندانبان‌ها زیر و روی زندگی‌اش را خوانده بودند. یکی از زندانبان‌ها به من هشدار داده بود حواسم به ریاحی باشد. می‌گفت این جانور را از روز اول خدمتش در اوین می‌شناسد. گاهی فحش ناموسی هم نثارش می‌کرد. ریاحی در جواب فقط می‌خندید و می‌گفت لطف عالی مستدام. قدیمی‌ها ازش متنفر بودند اما محبوب تازه‌واردها بود. زندان را خوب می‌شناخت. آمار همه را داشت. مو را از ماست می‌کشید. حواسش به همه بود. دنبال این بود حقی ناحق نشود. گذاشته بودمش مأمور جست‌وجوهای روزانه‌مان. به همه جا سرک می‌کشید تا کسی جا نماند.
رسیدیم به اندرزگاهی که درش باز بود. زندانبان دم در ایستاده بود و سیگار می‌کشید. از رفت‌و‌آمدهای ریاحی کلافه شده بود. داشت غر می‌زد که ریاحی مرا کشید تو. زیر هشت را رد کردیم و به انتهای راهرو رسیدیم. نزدیک جمعیتی شدیم که دم در یکی از اتاق‌ها روی پنجه ایستاده بودند تا شاید بتوانند چیزی ببیند. نمی‌دانم ریاحی چی توی گوش یکی دو نفرشان گفت که یک ‌آن جلویمان کوچه‌ای باز شد تا بتوانیم جلوتر برویم. حالا می‌توانستم ببینم همه به تماشای پسری آمده‌اند که از بطری‌ آب معدنی، شیشه‌مربا، سطل ‌ماست، لیوان رویی و هر آت‌و‌آشغالی که ازش صدا درمی‌آمد قطار کرده جلویش، آهنگ می‌زند. توی فیسبوک از این دست کلیپ‌ها دیده بودم اما تماشای اجرای زنده‌ی این جور دیوانگی‌ها خیلی کیف دارد. دو قاشق چوبی را مضراب کرده بود و با آن می‌نواخت. دنگ دونگ بطری و دبه و شیشه موسیقی غریبی شده بود. چیزی شبیه «نیتیو افریکن‌درام». دقیقاً آن ‌هم نبود. تلفیقی از چیزهای شنیده و نشنیده‌ی بومی آفریقا و آمریکا یا ناکجایی که نمی‌شناسم. وهمی داشت که همه‌مان را خِفت کرده بود. یادم رفت کجا هستم و محو تماشا شدم. آن‌قدر با ریتم تند اجرا می‌کرد که قاشق‌ها توی دستش محو بود. همه باحیرت چشم دوخته بودند به دست‌های نوازنده. پسر بیست‌و‌هفت هشت ‌ساله‌ی خوش‌قیافه‌ای بود با ریش و موی بور. لباس سفید کتان تنش بود. شبیه لباس نوازنده‌های حرفه‌ای که در اجراهای رسمی می‌پوشند. چشم از تماشاچی‌ها برنمی‌داشت. شوخ و شنگ اجرا می‌کرد. بعدِ آن ریتم تند، یک سکوت می‌انداخت و دوباره شروع می‌کرد. این‌بار کندتر می‌نواخت و کمی بعد غافلگیرت می‌کرد و برمی‌گشت به آن ریتمِ تندِ خیره‌کننده‌. ریاحی مدام ابرو می‌انداخت سمت نوازنده که «ببین چی برات پیدا کردم». خنده از لب نوازنده نمی‌رفت. خودش هم مثل ما توی عالم دیگری بود. سفیدی دندان‌هایش بین آن‌همه دندان ‌شکسته و کرم‌خورده‌ی زندانی‌ها به چشم می‌آمد. شبیهش را در زندان ندیده بودم. اجرا که تمام شد کمی طول‌کشید تا تماشاچی‌ها سوت‌و‌کف بزنند. هنوز انگار توی موسیقی مانده بودند. مثل خودم که یادم رفته بود سپیده دم در زندان منتظر است. پرسیدم: «اسمش چیه؟» و ریاحی گفت: «رضا سین.» برگشتم اتاق. تا جمع‌وجور کنم زنگ زدم رحمانی انفورماتیک که به پرونده‌ها دسترسی داشت. گفتم رضا سین را سرچ کند. سرچ کرد: «رضا سین. بیست‌و‌هفت ساله. ساکن تهران. فارغ‌التحصیل دانشکده‌ی موسیقی دانشگاه هنر.»

سال 91، بعد از آخرین مجموعه‌ مستندی که ساختم، با خودم عهد کردم دیگر کار سفارشی نسازم. بروم دنبال فیلم خودم. روزها می‌نشستم پای لپ‌تاپ و فیلمنامه می‌نوشتم. برنامه‌ریزی کرده بودم تا قبل از خالی شدن حساب بانکی‌ام فیلمنامه تمام شده باشد. حسابم خالی شد و فیلمنامه تمام نشد. همان روزها دوستی زنگ زد و کاری را که به خودش پیشنهاد شده بود به من پیشنهاد داد؛ کارشناس فرهنگی هنری زندان. گفتم نه. می‌خواست ترغیبم کند که کار را بگیرم. «می‌ری هنرمندا رو پیدا می‌کنی و کار تولید می‌کنید. خودتم می‌تونی فیلم بسازی. اون تو پرِ داستانه. این‌جوری به‌ش نگاه کن که می‌ری و دست خالی نمی‌آیی بیرون.» باز هم گفتم نه. یک هفته بعد سپید برگه‌‌ی جواب آزمایش را گذاشت جلوم و گفت باردار است. زنگ زدم دوستم گفتم که کار را قبول می‌کنم. ولی برای یک مدت کوتاه.
اولین ‌بار که وارد اتاق بازرسی زندان شدم گوشی موبایلم را گرفتند و سرتا پایم را جوریدند. حتا زیر کفی توی کفشم را هم وارسی کردند. خیلی حالم گرفته شد. با خودم گفتم این‌جا جای من نیست! اما یک‌ ماهی که گذشت عادت کردم؛ به بیداری پنج صبح، به چرت زدن در مینی‌بوس، به بوی تعفن مرکز بازیافت زباله که در مسیرم بود، به پیراهن آستین بلند و شلوار پارچه‌ای، به معاشرت با زندانی و زندانبان، به هر چه آن تو بود عادت کردم و هر روز صبح زود می‌رفتم هفتاد ‌کیلومتر دورتر از خانه تا برای ورود به آن دنیای دیگر بازرسی‌ام کنند.

اوایل امکاناتی برای کار هنری نبود. روزها می‌رفتم توی انبار و کتاب‌های به‌دردبخور را جدا می‌کردم، با فرغون می‌بردم دم اندرزگاه‌ها به زندانی‌ها امانت می‌دادم. تعدادی از‌ کتاب‌ها برنمی‌گشت. بعضی صفحات لولِ کشیدن مواد می‌شد. کتاب‌هایی هم بود که زیر دست یک استاد اوریگامی پرپر می‌شد. موشک کاغذی هم روال بود. یادم است پیگیرکتاب‌های مفقود‌شده که بودم فهمیدم یکی از زندانی‌ها کتاب را خمیر مجسمه کرده و پرنده ساخته و با نخ از سقف آویزانشان کرده. توی همین رفت‌وآمدها و آشنا شدن‌ها، آن‌هایی را که به کار می‌آمدند سوا کردم و با هم واحد فرهنگی زندان را ساختیم. کتابخانه‌مان را داشتیم. سالن خالی بزرگی هم بود که تبدیلش کردیم به سالن چندمنظوره‌ی هنری که در آن می‌شد تئاتر تمرین کرد. فیلم دید. نقاشی کشید و اگر ساز هم اضافه می‌شد برای تمرین موسیقی عالی بود. تجهیزات فیلمسازی هم رسیده بود.

بعد از چهار ماه، از چهار هزار نفر زندانی حدود صد نفر انتخاب شدند تا در نوبت‌های هفتگی مشخص بیایند و کاری را که دلشان ‌می‌خواهد شروع کنند. دو گروه ‌تئاتر، یک ‌گروه فیلمسازی، تعدادی نقاش و پنج گروه موسیقی سازماندهی ماه‌های اولمان بود. موسیقی طرفدار بیش‌تری داشت. نوازنده کم‌تر و خواننده بیش‌تر. در هر بند چهار پنج تایی داریوش داشتیم که بین خودشان و داریوش‌های بندهای دیگر در رقابت بودند. ابی کم داشتیم. یساری هم زیاد بود. از آن جماعت چهل پنجاه نفره، یک نوازنده‌ی کیبورد داشتیم. تمبک و سه تار هم بود. یک سنتور‌زن هم پیدا کرده بودیم. گیتار آکوستیک هم نوازنده داشت. ساز نداشتیم. برای همین ریاحی تست می‌گرفت. به بعضی‌ها می‌گفت ملودی‌های معروف را با سوت بزنند. کار عجیب‌‌تری هم می‌کرد؛ با تعدادی دیگر ارکستری درست کرده بود که ادای ساز زدن در می‌آورند. خودش دورتر می‌ایستاد و با دقت آن‌هایی را ‌که فرم درستی از ساز زدن به نمایش می‌گذاشتند سوا می‌کرد. صحنه‌ی غریبی شده بود؛ چیزی شبیه سکانس بازی تنیس در آگراندیسمان آنتونیویی که دو جوان بدون توپ بازی می‌کنند و شخصیت اصلی فیلم، توماس، نگاهشان می‌کند. ریاحی هم انگار آن موسیقی خیالی را می‌شنید. با پا ریتم می‌گرفت و مثل رهبر ارکستر هدایتشان می‌کرد. موسیقی بلد نبود ولی آدم‌شناس درجه یکی بود. با یک نگاه می‌فهمید طرف چیزی بارش هست یا نه. خالی هم می‌بست؛ سؤال‌های تخصصی می‌پرسید، مثلاً به طرف می‌گفت شور بخواند. طوری می‌پرسید که باورت می‌شد ‌سرش می‌شود.
پی هنرمند گشتن تکلیف روزانه‌مان بود. به‌خصوص که قرار بود به‌زودی مراسم استقبالی از بازدید مقامات بلندپایه‌ برگزار شود و از من خواسته بودند یک کار ملی میهنی آماده کنم. با ابرام و پافشاری توانسته بودم «ای ایران» را تأیید بگیرم تا بچه‌ها بخوانند. اگر رضا می‌آمد کارمان آسان می‌شد. بعد از آن اجرای جادویی با بطری و لیوان و چه و چه، نامه دادم تا رضا سین اجازه‌ی حضور در بخش فرهنگی را پیدا کند.

این اولین دیدار من و رضا بود. اجازه‌ی خروجش از اندرزگاه صادر شد و رفتیم سراغش. بعد از سه ماه بازداشت اولین بار بود از اندرزگاه بیرون می‌آمد. خوشحال بودم که می‌آمد. برایم خیلی آشنا بود؛ انگار یکی از دوستان دوره‌ی دانشگاه باشد با کلی خاطره‌ی مشترک. وقتی رسید همین‌طور بود. رضا هم بگو بخندِ رفاقتی داشت با من. پاتوق‌های مشترکی داشتیم از قدیم. آش نیکوصفت، بازارچه‌ی لاله، قهوه‌خانه‌ی نمونه زیر پل کالج، کتابخانه‌ی حوزه‌ی هنری، حتا چند مهمانی که شاید هردویمان آن‌جا بودیم. سوره هم زیاد رفت‌‌و‌آمد داشته، دوست دخترش از بچه‌های گرافیک سوره بوده. بعد دانشگاه، موسیقی درس می‌داده. کمانچه ساز تخصصی‌اش بود. نپرسیدم چرا بازداشت شده. اوایل‌که تازه‌کار بودم می‌پرسیدم. همه هم در جوابم می‌گفتند که بد آورده‌اند و بی‌گناه‌اند. ریاحی یادم داد نپرسم. گفت: «یه جور خفت دادنه. اگه بی‌گناه باشه حالش از این بد می‌شه که نمی‌تونه به تو ثابت کنه که بی‌گناهه. اگر هم کاری کرده باشه حالش از دروغی که به تو می‌گه بد می‌شه.» من هم یاد گرفتم احترام بگذارم و نپرسم.
رفتیم توی هواخوریِ فرهنگی سیگار بکشیم. گفتم از این به بعد هر صبح تا پایان وقت اداری می‌تواند از اندرزگاه بیاید بیرون و توی فرهنگی با ما باشد. این کم‌ترین کاری بود که ازم بر‌می‌آمد. بعد بی‌هوا گفت: «سازم‌و می‌خوام. سازم‌و بیار. می‌تونی این کار رو بکنی؟ دارم دیونه می‌شم. سه ماهه کمانچه نزدم.» درخواست یک دوست قدیمی بود انگار. گفتم: «سخته ولی می‌افتم دنبالش. طول می‌کشه، باید نامه‌نگاری کنم و پیگیر باشم.» برایم گفت که چه سخت می‌گذرد بدون ساز. روزی ده ساعت ساز می‌زده. قبل از این‌جا با یک سنتی‌خوان سرشناس آخر بهار کنسرت داشته. توی تمرین بوده. قرار بوده تابستان تور اروپایی داشته باشند. برای کسی که زندگی‌اش ساز بود بدون ساز انگار تکه‌ای از بدنش را نداشت و زندگی با آن نقص برایش دردآور بود. می‌خواستم دلداری‌اش دهم. از خودم گفتم. از چهار ماه پیش که تمام آرزوهایم را چال کردم و وارد زندان شدم. به بهانه‌ی‌ رضا چهار ماهم را مرور می‌کردم و داشتم می‌گفتم چطور یک شغل کسل‌کننده‌ی پوچ را به عادتی جذاب تبدیل کردم تا بتوانم سر پا بمانم.

خواننده‌ها آمده بودند برای تمرین. سرو‌صدایشان تا توی هواخوری هم می‌آمد. به رضا گفتم: «یه کاری‌کن، بیا ببین می‌تونی از اینا یه چیزی در بیاری.» رفتیم تو. داریوش و یساری و ابی‌ها را تحویل رضا دادم.
رضا از آن‌ها یک گروه همخوان برای اجرای «ای ایران» ساخت. مراسم استقبال یکی از روزهای دهه‌ی فجر بود و به روال این ایام مقامات می‌آمدند تا بخش‌های ناتمام زندان را که تکمیل شده بود افتتاح کنند و در جریان پیشرفت امور قرار بگیرند. می‌خواستند مراسم با‌شکوهی باشد و روی اجرای گروه ما حساب کرده بودند. تک‌خوان خوب نداشتیم. یک صدای جوان پر‌انرژی می‌خواستیم. نمی‌دانم ریاحی چطور یک‌روزه از بندِ جوانان مصطفای شانزده ساله را پیدا کرد تا تک‌خوان شود. رضا، بدون ساز، با گروه ده نفر‌ه‌ی همخوان و مصطفی یک هفته تمرین کرد.
روز اجرا گروه را سپرده بودم به رضا. خودم از پشت دوربین صحنه‌ را تماشا می‌کردم. وقتی مجری اعلام کرد گروه موسیقی قرار است بیاید روی صحنه، تنظیمات دوربین را دوباره چک کردم. یک ‌بار دیگر نام گروه را اعلام کردند. کسی روی صحنه نیامد. با عجله خودم را رساندم پشت صحنه. اتفاق بدی افتاده بود. مصطفی تا خرخره مواد زده بود و زبانش لوله شده بود توی حلقش و نفسش بالا نمی‌آمد. نزدیک بود بمیرد. توی دستشویی پیدایش کردم. ‌گفت: «دیابت دارم، قندم افتاده. اینا دروغ می‌گن مواد کشیدم. بذار بخونم.» گفتم: «بخون.» ای ایران توی گلویش گیر کرد و چشم‌هایش بسته شد. جمعش کردیم بردیمش بهداری. توی راه چشمش را باز کرد، خیالم راحت شد نمرده. گند زدیم به برنامه. توبیخ شدیم و در موسیقی را دو هفته تخته کردند. بچه‌های موسیقی توی آن دوهفته اجازه‌‌ی خروج نداشتند. رضا هم برگشته بود به خلوتش. سراغش را گرفتم. گفتند خوب نیست. دل و دماغ هیچ کاری ندارد. منتظر است دو هفته تمام شود و برگردد.

حقی، رئیس فرهنگی، از آن آدم‌های خوش و بی‌خیالی بود که زندگی به هیچ جایشان نیست. وقت می‌گذرانْد که بگذرد. غیر از برگزاری جشن و عزای مذهبی هیچ کار دیگری بلد نبود. بیست‌و‌پنج سال سابقه‌ی کار در زندان داشت و خودش را چپانده بود توی فرهنگی تا سال‌های آخرش را در عافیت باشد. روزهای اول برایم ژست می‌گرفت و پرونده‌ام را بالا پایین می‌کرد و می‌گفت: «تو که درس خوندی، کار کردی و فیلم ساختی این‌جا چی کار می‌کنی؟ کار زندان کار هرکسی نیست، خصوصاً کار فرهنگی.» بعد چند لوح سپاسی را که گرفته بود نشانم می‌داد و برای خودش سابقه می‌ساخت که چه‌ها کرده‌. کار هر روزش بود، آن‌قدر می‌گفت تا عصبی‌ام می‌کرد و دعوایمان می‌شد. کم‌کم فهمیدم بحث و جدل با من برایش سرگرمی‌ است تا روزش بگذرد. برای همین دیدارهایمان را به حداقل رساندم. برای پیگیری نامه‌ی درخواست ساز مجبور شدم زودتر از موعد ببینمش. دو هفته پیش نامه‌ را برایش فرستاده بودم. برای جوابش مجبور شدم دوباره به آن دفتر کذایی بروم. دو تا کاپ ورزشی و مدال کنار لوح تقدیرها گذاشته بود که نمی‌دانم از کجا کش رفته بود. هر چه بود برای زندان ما نبود. تا رفتم تو فهمید برای چی رفتم. بی‌معطلی گفت: «اجازه‌ی ورود نمی‌دن. آخه این چه درخواستی بود نوشتی.» نامه زیاد نوشته بودم. درخواست‌های مکرر برای هر چیز لازمی که بشود آن‌جا را آباد کرد یا خرابی را درست کرد. برای کمانچه‌‌ی رضا هم نوشته بودم. با آب‌و‌تاب، دراماتیک و لحنی ملتمسانه. چندباری بازنویسی هم شده بود. از نامه چیزی یادم نیست الا جمله‌ای که آخرش نوشته بودم، آن را هم حقی یادم آورد. «جای هنرمند زندان نیست. این چیه آخه؟ برای چی جاش تو زندان نیست؟ یارو خلاف کرده باید بیاد حبسشم بکشه. حالا چون هنرمنده نباید چیزی گفت؟ کارو خراب کردی.» حوصله‌ی ‌بحث نداشتم، دوباره داشت بازی‌ام می‌داد. برای همین پیش‌دستی کردم که بازی نخورم. گفتم: «می‌دونی اون ساز چقدر می‌ارزه؟ کمانچه‌ش باجلاونده. جنس کاسه‌اش از چوب گردوی کاملاً سالمه، پوستِ ساز بره‌ی‌تودلی‌ِ درجه‌یکه.» حقی دهانش باز مانده بود. اصلاً نپرسید باجلاوند کیه، گردو بهتره یا آبنوس. فقط بره‌‌ی تودلی رو مخش بود و تکرار کرد: «تودلی؟» گفتم: «همچین کمانچه‌ای‌و از دست دادیم. حیف.» پا شد از پنجره سر‌وگوشی آب داد. از کشو پاکت سیگارش را درآورد. به من هم تعارف کرد. در سکوت چند پک به سیگار زدیم. برای این‌که تکلیف را یکسره کنم گفتم: «اگه اهدا کنه به زندان چی؟ می‌تونی اجازه‌ی ورودش رو بگیری؟» گفت: «تو از کجا می‌دونی می‌خواد اهدا کنه؟»
یک روز رضا توی بغض و دلتنگی گفته بود اگر سازش را بیاورم تو، می‌گذارد همین‌جا بماند. من هم اصرار کرده بودم که «نمی‌خواد اهدا کنی. آدم که سازش رو همین‌جوری نمی‌ده بره.» او هم گفته بود خیلی هم ساز خوبی نیست. اصلاً کدام ساز باشد برایش مهم نیست. فقط می‌خواست بنوازد. با هر سازی. این‌طور بود که اجازه‌ی اهدا را از قبل داشتم. یک چیزی هم پراندم و گرفت. باجلاوند را از همخانه‌ی دوران دانشجویی‌ام که موسیقی می‌خواند شنیده بودم، از آن اسم‌های عجیبی که بی‌خود و بی‌جهت یاد آدم می‌ماند. در واقع نه باجلاوند می‌شناختم و نه چیز دیگری مربوط به کمانچه.
دو‌ هفته بعد خبر دادند که اجازه‌ی ورود صادر شده و قرار است فلان روز برسد دستمان. بچه‌های موسیقی هم باخبر شدند که کمانچه قرار است از راه برسد. رضا حال خوشی داشت ولی می‌گفت این انتظار دیوانه‌اش می‌کند. اولین ‌باری بود که آن‌قدر طولانی از سازش دور مانده بود. حال آدم‌هایی را داشت که توی سالن فرودگاه منتظرند هواپیما بنشیند و بعد از ده سال عزیزی را دوباره در آغوش بگیرند. چند شب آخر را تا صبح بیدار بود و به‌ضرب قرص یک ساعت در روز می‌خوابید. اغراق‌آمیز به نظر می‌آمد ولی واقعی بود. جنون در خودش اغراقی دارد که اگر مجنون را نشناسیم می‌گوییم دارد فریبمان می‌دهد. اما اگر به جهان دیوانه‌اش نزدیک ‌شویم فهم هر نامعقولی آسان می‌شود.
روز تحویل ساز رسید. بچه‌های موسیقی مثل روزهای جشن همه جا را آب و جارو کردند و گفتند ریش گرو بگذارم تا کمی بیش‌تر بمانند. رضا عصبی بود. بی‌جهت چهاردیواری فرهنگی را گز می‌کرد. بچه‌ها ذوق داشتند و خوش بودند. بالاخره بعد از مدت‌ها یک اتفاقی داشت می‌افتاد که در تکرار زندان نبود. روزمرگیِ حبس نبود. این برایشان بس بود. تلفن زنگ زد. گفتند ساز رسیده و بروم تحویل بگیرم. رفتم ورودی زندان. گفتم آمده‌ام ساز را ببرم. جواب دادند رفته توی انبار فرهنگی، باید منتظر امضای آخر بمانم. رفتم فرهنگی، حقی نبود. امضای آخر را او باید می‌زد. کلافه شدم. فکرم پیش بچه‌ها بود که منتظر برگشت من و ساز بودند. آمار حقی را گرفتم. رفته بود نماز جماعت. دم نمازخانه ایستادم که به محض تمام شدن نماز بکشمش بیرون. دیدم صدایش از پشت سر می‌آید. «نمی‌خوای ساز رو ببینی؟» با هم رفتیم توی انبار، قبل از این‌که ساز را تحویلم دهد برگه‌ای از جیبش درآورد و گفت: «کاغذبازیاش انجام شده فقط این‌جا رو یه امضا بزن که تحویل گرفتی.» برگه را گرفتم. قبل از امضا، در هاردکیسِ ساز را باز کردم. ساز فیتِ آسترِ قرمزِ مخملیِ‌ کیس بود، ‌بهتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. ظاهرش که این‌طور نشان می‌داد. حقی ذوق داشت و می‌خواست سر صحبت را باز کند. قبل از این‌که حرفی بزند برگه را امضا کردم. کیسِ ساز را زدم زیر بغلم و رفتم.

بچه‌ها انتهای راهرو ایستاده بودند. ساز را که دستم دیدند بالا پایین ‌پریدند. دم در همه به استقبال آمده بودند، رضا نیامده بود. ساز مثل کاپ قهرمانی روی دست بچه‌ها رفت توی سالن تا برسد به رضا. کیس را گذاشتند روی میز. رضا عقب‌تر ایستاده بود. در کیس را باز کردند. دستش را گرفتند آوردند جلو. به ساز توی جعبه نگاه کرد، بَرش داشت و رفت عقب‌تر. مثل کسی بود که بعد از عملِ پیوند دست قطع‌شده‌اش می‌دانست دوباره دو دست دارد و آن تکه‌‌ی جدا‌شده به او برگشته. ساز را توی بغل گرفت و بوسید. نشست روی زمین و بغضش ترکید. ساز توی بغلش گم بود. هق هق گریه می‌کرد. بقیه را هم به گریه انداخت. آدم‌ها همیشه دنبال ظرفی‌اند غم‌شان را بریزند توش تا شکلی بگیرد. بتوانند تصویر‌ش کنند و جسمیتی به آن دهند تا بدانند برای چه گریه می‌کنند. کمانچه‌‌ برای رضا کمانچه‌‌‌ی خودش بود اما برای بقیه شکلی تجسم‌یافته از غم‌های خودشان بود. با نواختن رضا، صدای آن غم را هم می‌توانستند بشنوند. کمی بعد رضا آرام‌تر شد. رفت تو کارِ کوکِ ساز، اول انگار بداهه می‌زد بعد رفت روی قطعه‌ی «کویر» از آلبوم شب، سکوت، کویر. ظریف آرشه می‌کشید و تن کمانچه را پیچ‌و‌تاب می‌داد. کمانچه رامِ رضا بود. فقط او بود که می‌توانست صدایش را آهنگی خوش کند. حالا دیگر قطعه‌ی کویر برای کیهان کلهر نبود. برای همه‌‌ی مایی بود که آن‌جا بودیم. با تصویر و صدایی از غم‌هایمان که پر از ناکامی و دلتنگی بود.
شک دارم بگویم. باور کردنِ این‌که همه چی جفت‌وجور باشد سخت است ولی بالاخره با خودم کنار می‌آیم که این را هم اضافه کنم به روایتی که توی ذهنم تمامش کرده بودم. از شروع نوشتن، برای این‌که به حال آن روزها برگردم، شب، سکوت، کویر را گذاشته بودم توی پلی‌لیستِ ساوندکلاود. فراغتی می‌شد گوش می‌دادم. توی ماشین منتظر نشسته بودم تا کلاس زبان دخترم تمام شود. همان یک ساعتی که معطل بودم قطعه‌ی «کویر» را برای چندمین بار گوش می‌دادم. داشتم توی نوت موبایلم تایپ می‌کردم که شماره‌ی ناشناسی آمد روی صفحه. جواب دادم. خودش را معرفی نکرد. گفت: «سلام آقای زندی، شناختی؟» درجا گفتم: «بله آقای ریاحی.» گفت: «عجب حافظه‌ای، بعد این‌همه سال باریکلا داره.» گفتم این روزها خیلی به یادش بودم. گفت از تهران خسته شده و بعد از آخرین آزادی‌اش برگشته روستای پدری‌، جایی نزدیک لاهیجان. در آخرین دیدارمان گفته بودم دوست دارم از زندگی‌اش مستندی بسازم. طرحی هم نوشته بودم که بعدها رفت توی لیست نساخته‌ها. سراغ مستند را گرفت و گفت اگر هنوز به ساختنش فکر می‌کنم بروم شمال دیدنش. بحث مستند را به حاشیه بردم تا از رضا بپرسم. خبری نداشت. گفت بعد از رفتن من رضا را به زندان دیگری منتقل کرده‌ بودند. این را هم گفت که وقتی رضا رفته، حقی آمده و کمانچه را از فرهنگی گرفته و گذاشته توی ویترین اتاقش. گفته این کمانچه قیمتی‌ است و باید همین‌جا بماند.

شاهو زندیدرباره نویسنده

شاهو زندی/1359/ سنندج/ فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان فیلم‌های کوتاه زمان فراموشی و سیاهی‌های سفید از آثار اوست فیلم کوتاه جهان مینا منتخب و کاندید ifva 2021 Awardsدر بخش Asian New Force از دیگر ساخته‌های اوست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *