نیویورک علیه لس‌آنجلسنوشته: زمان انتشار:


این متن بخشی است ازجستار «Double-Digit Jukebox» که در سال 2022 در کتاب « This Woman’sWork:Essays on Music» منتشر شده.

 

لزلی جیمیسون در کودکی به آهنگی گوش می‌داد که از اتاق برادرش به گوش می‌رسید. بعدها این آهنگ را در یک نوار کاست ضبط کرد. اما سال‌ها بعد برادرش از لس‌آنجلس به نیویورک نقل مکان کرد. برادرش مجذوب نیویورک شده بود و خودش به دفاع از لس‌آنجلس برخاست. چون پیوند عمیقش با برادر سفر‌کرده با یک آهنگ در آن شهر نطفه بسته بود.

بچه که بودیم خیال می‌کردم برای قاطی شدن با برادرهای نوجوان و مرموزم کافی است همان چیزهایی را دوست داشته باشم که آن‌ها دوست دارند؛ مسابقات تنیس، تیم فوتبال‌آمریکاییِ واشینگتون‌ ردْاِسکینز، باب دیلن، سه‌گانه‌ی جنگ ستارگان، به‌خصوص امپراتوری ضربه می‌زند1که به قول آن‌ها گفتن نداشت که بهترینشان است. و من هم بین دیگر دختربچه‌های هشت‌ساله با تبختر همان حرف‌ها را بلغور می‌کردم.
به‌خصوص برادرم، الیوت، عین معماهای جنایی که در اتاقی دربسته اتفاق می‌افتند مرموز بود. ولی هرازگاهی صدای آهنگ‌هایی را که گوش می‌داد از پشت در بسته‌ی اتاقش می‌شنیدم؛ آواز اسپرینگستین را که مَطلع پرشور «آتلانتیک‌سیتی» را می‌خواند ـ «دیشب تو فیلی2 چیکن‌من3 رو فرستادن هوا»؛ یا وقتی بونو با آن صدای خش‌دارش که مرده را از گور بیرون می‌کشید در آلبوم بپّا عزیزم4 می‌خواند «چیزی نیست جز یه خواهش شبونه»؛ یا صدای کش‌دار و دوست‌داشتنیِ خودِ دیلن را موقع وداع غم‌بار و طعن‌آلودش در آهنگ «من اون آدمه نیستم، عزیزم». (واقعاً به معشوقش گفته بوده «راه بازه، جاده دراز»؟ لابد.)
نمی‌شد سر از کار الیوت درآورد. کلاس سومی که بودم، یک شعر گفتم به سیاق شعرهای چاپی روی کاسه‌ی برشتوک در باب این‌که این پسر سر صبحانه لام تا کام حرف نمی‌زند. می‌مردم برای هر آت‌وآشغالی که از اتاق تاریک او بیرون می‌آمد. یک ‌بار با هزار التماس عکسی را که در مهمانی رقص مدرسه انداخته بود ازش گرفتم، اندازه‌ای بود که توی کیف ‌پول جا می‌شد. آن عکس را یک ‌سالی توی کمدم نگه داشتم، تازه آن کسی که جفت رقصش بود نه دوست‌دخترش بود و نه حتا دوستش، آن عکس برایم عزیز بود فقط به ‌خا‌طر این‌که گوشه‌ای از زندگی‌اش را نشانم می‌داد. حتا حالا که بیست ‌سالی از آن ایام گذشته، اسم آن دختر یادم مانده، آماندا، و موهای لخت و بورش روی پیراهن دانتل طلایی جلوی چشمم است.
الیوت از خیلی جهات آدم توداری بود، ولی هنوز صدای پرشوروشوقش توی گوشم است که ترانه‌ی «چهارمین بار»5 دیلن را برایم تفسیر می‌کرد؛ دیلن در این بیت ـ «عین یه جنتلمن آخرین دونه‌ی آدامسم رو دادم به‌ش» ـ (دوباره!) با زنی وداع می‌کرد، بعد با هیجان‌ بیش‌تر تعریف می‌کرد که چند بیت جلوتر «دوباره سروکله‌ی آدامسه پیدا می‌شه»، آن‌جا که زن ناراحت می‌شود و راوی درمی‌آید که «آدامست رو درآر، نمی‌فهمم چی می‌گی». الیوت عاشق داستان آدامس شده بود که خط اصلی هم نبود و با عشق و علاقه‌ حرفش را پیش می‌کشید و من عاشق این‌ بودم که حرفش را پیش بکشد، گرچه روحم هم خبر نداشت که شاه‌بیت آن ترانه برای او چه معنایی داشت: «یادت نره/ هر چی نصیب آدم می‌شه بهایی داره.» شاید خبر نداشتم در دل الیوت چه می‌گذرد ولی می‌دانستم کلیدش چیست؛ شور و هیجان آهنگ‌های محبوبش.
وقتی الیوت خانه را ترک کرد و رفت کالج، فقط نه‌ سالم بود. مثل خیلی‌ها که هنوز عدد سنشان دورقمی نشده، دچار احساساتی غلوشده و غلیظ شدم؛ آخر رهایم کرده بود و دلم شکسته بود. ما در لس‌آنجلس زندگی می‌کردیم، شهری که برادرم هیچ ‌وقت به آن دل نبست، برای همین به کالجی در نیویورک رفت و در چشم‌برهم‌زدنی یک ‌دل نه صد ‌دل عاشقش شد، عشقی در حد عشقش به تنیس و باب دیلن. تابستان بعدی، برادرم با دوست ‌دختر جدید نیویورکی‌اش از کالج برگشت و نوار کاستی آورد که با هم پُر کرده بودند؛ آهنگ‌های یک طرف نوار درباره‌ی لس‌آنجلس بود و طرف دیگر درباره‌ی نیویورک. آن نوار کاست صحنه‌ی نبرد بود، نیویورک علیه لس‌آنجلس. نبرد سر این‌که کدامشان الهام‌بخش آهنگ‌های تحسین‌برانگیزتری بوده‌اند. هرچند تکلیف کار از همان اول مشخص بود؛ در حقیقت، برادرِ کوچ‌کرده‌ام و دوست‌دختر بومی‌اش هر دو اعتقاد داشتند که نیویورک سرتر است، و به‌طبع منبع الهام آهنگ‌های بهتر.
من سفت‌وسخت از آهنگ‌های لس‌آنجلسی دفاع می‌کردم، از «سقوط آزاد»6 تام پتی گرفته که می‌خواند: «خون‌آشام‌ها راه افتاده‌ن تو دره/ از بلوار ونتورا می‌رن سمت غربستون» تا «پارادایس‌سیتی» گروه گانْز اِن ‌رُزز که می‌خواندند: «اون‌جا که علف‌هاش سبزند و دخترهاش تودل‌برو…» از آهنگ‌های لس‌آنجلسی دفاع می‌کردم ولی نه به خاطر این‌که بیش‌تر دوستشان داشتم ـ آخر کجای سرازیر شدنِ خون‌آشام‌ها در ونتورا باحال است؟ ـ فقط می‌خواستم دل برادرم را به دست بیاورم. عشق برادرم به نیویورک و نفرت روز‌افزونش از شهر زادگاهمان به ‌من حس طرد شدن از دنیای مشترکمان را می‌داد ـ از آفتاب و نسیم شورمزه‌ی خطه‌ی غرب ـ از آن گذشته مهر تأییدی بود بر این‌که به جایی مهاجرت کرده که آسمانش آبی‌تر است. به همین خاطر پشت آن‌چه مال ما بود درآمدم، یعنی شهرمان، چون دلم می‌خواست چیز مشترکی داشته باشیم. راستش، نمی‌دانستم چه آهنگ‌هایی باب دلم است، چون سلیقه‌ی من زیر سایه‌ی سلیقه‌ی او شکل گرفته بود. مثل گیاهی که به طرف نور سر می‌چرخاند، به طرف هر آن‌چه او دوست داشت سر گردانده بودم تا دوستم بدارد.

لزلی جِیمیسون/مترجم: سعید احمدی‌نژاد درباره نویسنده

لزلی جیمیسون/ ۱۹۸۳/ نویسنده‌ی آمریکایی کتاب‌های The Gin Closet و مجموعه جستار The Empathy Examاز آثار اوست.مترجم/ سعید احمدی‌نژاد/1369/ تهران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *