ای مرگ بیا وصیت‌نامه‌ی هیلیگن‌شتاتنوشته: زمان انتشار:


لودویگ فان بتهوون، «وصیت‌نامه‌ی هیلیگن‌شتات»، ترجمه‌ی شمس‌الدین مفیدی، مجله موسیقی، سال دوم، شماره‌ی ششم و هفتم، شهریور و مهر
کسی که یکی از پنج حس یا مهم‌ترین عضو بدنش را از دست می‌دهد چه حسی دارد و بعد از آن چه کار می‌تواند بکند؟ نجاری بدون دست، آشپزی بدون حس چشایی و بویایی، طراحی بدون بینایی و…؟ بتهوون در میانه‌های عمر می‌فهمد گوش‌هایش هر روز سنگین‌تر می‌شوند تا جایی که گاهی اصلاً نمی‌شنود. یکباره می‌شود آهنگسازی که ساخته‌های خودش را نمی‌تواند بشنود. پس از درمان‌هایی که اغلب بی‌نتیجه‌اند، ناامید و قطع امیدکرده از زندگی، وصیت‌نامه‌ای برای برادرانش می‌نویسد و رنج و یأس و استیصالش را شرح می‌دهد. اما از قضای روزگار سال‌ها بعد از نوشتن این وصیت‌نامه زنده می‌ماند و شاهکارهایش ـ سمفونی‌ها و سونات‌هایش ـ را می‌سازد. ناشنوایی مانع مطلق ادامه‌ی کارش نمی‌شود. متنی که در ادامه می‌خوانیم وصیت‌نامه‌ی نابغه‌ی موسیقی کلاسیک است که حدود نود سال پیش ترجمه شده.

 

ای مردمی که مرا دیوانه و تندخود دانسته از اجتماع گریزان می‌خوانید. از این‌که نسبت به من بدبین هستید بسیار دلگیر هستم و زجر می‌کشم زیرا از علت اصلی حالت من بی‌خبرید. قلب و روح من از کودکی برای درک احساسات رقیق حساس بوده و هست و از این راه اثرات بزرگی از خود ظاهر ساخته و می‌سازد، اما شما فکر کنید که من از شش سال پیش گرفتار بیماری سختی شدم که به جای بهبودی روزبه‌روز به‌وسیله‌ی پزشکان نادان بدتر شد. آن‌ها مرا گول زده و به خوب شدن دلخوشی‌ام می‌دادند تا بالأخره رنجوری من امروز به پایه‌ای رسیده که ممکن است درمان‌ناپذیر باشد و یا درمان آن سال‌ها طول بکشد. در نتیجه شادی درونی‌ام را که از کودکی زندگی را به من شیرین می‌نمود از دست داده، روح آتشینم افسرده شده و می‌بایستی پیش از وقت از اجتماع کنار بکشم و زندگی‌ام را به‌تنهایی به سر برم. اگر هم گاهی به میان مردم می‌آمدم، ناگهان به یاد نقص عضو خود می‌افتادم و چنان حزن و اندوهی مرا فرامی‌گرفت که دیگر نمی‌توانستم بمانم و بی‌اراده فرار می‌کردم. آه که برای من بسیار سخت و نامقدور است که به مردم بگویم: بلند حرف بزنید…! خیلی بلند…! داد بزنید…! من نمی‌شنوم…!
آخ که چه مشکل است به ضعف و نقص خود اقرار کنم در حالی ‌که می‌دانم قدرت احساس من خیلی بالاتر و بیش‌تر از آن‌هاست و تا چندی پیش حواس من به اندازه‌ای ظریف و دقیق بودند که نظیر آن در کم‌تر شخصی مخصوصاً کسانی که با هنر من سروکار دارند دیده می‌شود. من نمی‌دانستم و نمی‌توانم این حرف را بزنم و بنابراین اگر گاهی از اوقات می‌بینید که به سوی شما می‌شتابم ولی ناگهان بدون درنگ بازمی‌گردم و فرار می‌کنم مرا دیوانه می‌خوانید. من برای این کار از شما پوزش می‌خواهم به‌ویژه در این موقع ترس بزرگی مرا زجر می‌دهد که مبادا نقص من عالمگیر شده و من به این نقص معروف شده باشم.
برای من رفت‌وآمد در مجامع همگانی و نشست‌وبرخاست با دوستان و همه‌جور خوشی‌های دیگر ممنوع است. من باید مثل یک مطرود زندگی کنم اگر هم در میان مردم می‌آیم تنها برای رفع نیازمندی است و می‌بایستی پس از انجام دادن آن بدون درنگ فرار کنم و دور شوم. هر وقت به گروهی از شما برمی‌خورم ناگهان ترس شدیدی مرا فرامی‌گیرد مبادا مرا بشناسند، مثل این‌که اگر وضعیت من آشکار شود خطر بزرگی به من روی خواهد آورد.
این نیم‌سالی که در ییلاق به سر بردم بدین‌ طریق سپری شد. پزشک نیکخواه من دستور داده است که گوش خود را راحت نگه داشته و رنجه‌اش نسازم و اکنون با مواظبت‌های من و او، وضعیت کنونی برای من حاصل شده؛ با وجود این گاه‌گاه جذبه‌ای که مرا به سوی اجتماعات می‌کشاند بر اراده‌ی من غالب شده و مرا به سرپیچی از فرمان پزشک وامی‌داشت و در این موقع من مانند پرنده‌ای که از قفس آزاده شده باشد به سوی شما می‌شتافتم و خود را به شما می‌رساندم. آه که چه یأس و اندوهی به من دست می‌داد وقتی می‌دیدم که رفیق پهلوی دستی‌ام نوای فلوتی را که دور از ما نواخته می‌شد می‌شنید و از آن لذت می‌برد ولی من چیزی نمی‌فهمیدم و یا آن‌که وقتی می‌دیدم شخصی به آواز چوپانی گوش داده و مجذوب او شده است در حالی ‌که من چیزی نمی‌شنیدم و مانند مجسمه‌ی سنگی بر جای خود ایستاده بودم! این مشاهده مرا بی‌تاب کرده و چنان نومیدم می‌کرد که چیزی نمی‌ماند که به زندگی خود خاتمه بدهم. تنها هنر من بود که مرا از این کار بازمی‌داشت. زیرا به نظر من غیر ممکن می‌آمد دنیا را ترک کنم پیش از آن‌که چیزهایی را که در نهاد من ودیعه گذاشته شده است آشکار بکنم. با این فکر، خود را دلداری داده، افکار دردناکم را تا اندازه‌ای به دست فراموشی می‌سپردم و به‌راستی زندگی من پراندوه است زیرا بدن زیبا و متناسب من به‌واسطه‌ی تغییر کوچکی که در آن روی داده مرا از وضعیتی چنان خوب به بدترین حالات انداخته است.
می‌گویید باید صبر کرد. من خود می‌دانم و همیشه صبر می‌کنم. من اکنون و برای همیشه انتظار زمانی را می‌کشم که زندگی من به انتها برسد و رشته‌ی حیاتم پاره شود. شاید که در این مدت بهتر شوم شاید هم نه. عجبا که مجبور شده‌ام در بیست‌وهشت سالگی فیلسوف شوم، این کار آسانی نیست. مخصوصاً برای هنرمند سخت‌تر است تا برای یک آدم عادی.
خدایا تو درون مرا می‌بینی و آن را می‌شناسی. تو می‌دانی که دلبستگی به مردم و میل به نیکوکاری در آن جایگزین است.
ای مردم، اگر روزی این وصیت‌نامه را خواندید مرا خواهید شناخت و خواهید دانست که به من ناحقی روا داشته‌اید. شاید بدبختان هم از این‌که انسانی بدبخت چون آن‌ها وجود داشته، خود را دلداری بدهند؛ بدبختی که زندگی او سراسر رنج و زحمت بود و با وجود تمام سختی‌های زندگانی و موانع طبیعت، تا می‌توانست و قدرت داشت، از پا ننشست و کار کرد تا در ردیف هنرمندان بزرگ‌مرتبه قرار بگیرد.
شما ای برادران من، کارل و یوهان! پس از مرگ به نام من از شمیدت درخواست کنید (اگر زنده بود) که شرح بیماری مرا نوشته و شما این نامه را به آن اضافه کنید و انتشار بدهید تا آن‌که شاید جهانیان پس از مرگ من با من آشتی کنند.
دارایی اندکی را که از من باقی می‌ماند (اگر بتوان آن را دارایی نامید) برادرانه بین خود تقسیم کنید و همیشه پشتیبان یکدیگر باشید. من از شما دلگیر نیستم و به‌خوبی می‌دانید بدی‌هایی را که به من کرده‌اید مدت‌هاست بخشیده‌ام. به‌ویژه از تو کارل، برای زحماتی که در راه من در این اواخر کشیده‌ای تشکر می‌کنم.
آرزوی من این است که شما زندگی راحت و خوشی داشته باشید. به بچه‌های خود پاکدامنی بیاموزید زیرا تنها این صفت می‌تواند انسان را خوشبخت کند نه پول. و همین پاکدامنی بود که با کمک هنرم بارها مرا از خودکشی و خاتمه ‌دادن به زندگی پررنج خود باز داشت.
از تمام دوستانم مخصوصاً لیشنووسکی و پرفسور شمیدت تشکر می‌کنم. دوست دارم که ابزارآلات موسیقی لیشنووسکی نزد یکی از شما محفوظ بماند (البته بدون این‌که سر این کار با هم دعوا کنید) ولی هر وقت نیازمند شدید، آن‌ها را بفروشید و به کار برید زیرا شاد می‌شوم که زیر خاک هم بتوانم به شما کمک کنم.
اکنون آن‌چه بایست بشود شد و من با شادمانی مرگ را پیشواز می‌کنم با وجود این میل دارم حتا همین زندگی سخت و پراندوهم آن‌قدر ادامه یابد تا بتوانم قابلیت خود را به کار اندازم و هنر خود را آشکار سازم ولی در غیر این حالت باز هم راضی‌ام، زیرا مگر مرگ مرا از یک وضعیت دردناک بی‌پایانی نجات نمی‌بخشد؟!
ای مرگ بیا. هر وقت می‌خواهی بیا. من تو را با آغوش باز می‌پذیرم. امیدوارم که زندگی شما سراسر شادی باشد و پس از مرگ من فراموش نکنید مرگ به من روی آورده است، پس از زندگی‌ای که در آن همیشه فکر خوشی شما بوده و برای خوشبخت کردن شما کوشیده‌ام. خوشبخت باشید.
لودویک فان بتهوون
هیلیگن‌شتات، 6 اکتبر 1802

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *