دوست من، دیوید بویینوشته: زمان انتشار:


این جستار با عنوان «My Friend David Bowie» در اوت 2017 در گاردین منتشر شده.

 

حنیف قریشی نویسنده‌ی به‌نامی است که در لندن بزرگ شده و از قضا به همان مدرسه‌ای می‌رفته که چند سال پیش‌تر دیوید بویی درس می‌خوانده. بعدها اما رفاقتی هم بین آن‌ها شکل می‌گیرد. حنیف قریشی در این متن به بهانه‌ی این دوستی و نزدیکی و با اشرافی که بر فرهنگ خوانندگان بریتانیایی آن سال‌ها و خاستگاهشان دارد، از رفاقت و فضای آن روزها گفته و در خلال آن دنیای موسیقی بویی را روایت کرده است.

یکی از اولین توصیه‌های مهم دیوید بویی به من این بود که حواسم باشد اسم و تلفن منشی‌ها و دستیارهایی را که می‌دیدم بگیرم و جایی یادداشت کنم. ‌قضیه مال اوایل دهه‌‌ی نود است. گفت این کار بعدها کمک‌حالِ آدم می‌شود؛ درست همان وقتی که نیاز داری از طریق آن‌ها به آدم‌های مهم وصل شوی.
آلبر کامو در کتاب سقوط گفته برای این‌که از آدم‌ها بله بگیرید، پیش از آن‌که به‌شان بگویید چه می‌خواهید باید شیفته‌شان کنید. فرانک زاپا وقتی فهمید بویی قصد دارد گیتاریستش را بُر بزند، اسمش را گذاشت ناخدا تام و راستش ناخدا تام کم از مهره‌ی مارش برای وصل شدن به کله‌گنده‌ها از طریق منشی‌جماعت استفاده نکرد. علاوه بر آن، برای این‌که به وصال منشی‌ها و دستیارها و صدها زن دیگر برسد. همه‌ی شیطنت‌هایش را هم در همان خانه‌ی خیابان اکلیِ چلسی به سرانجام می‌رساند که با انجی بارنت در آن زندگی می‌کرد. مشکلی هم پیش نمی‌آمد، چون آن دو اسم بانمک روی رابطه‌شان گذاشته بودند، «رابطه‌ی آزاد».
پدر بویی که خیلی موسیقی سرش می‌شد و از اولین مشوقان بویی بود، و شاید اولین طرفدارش، مدیر روابط عمومی مؤسسه‌ی خیریه‌ی دکتر برناردو بود. به یک معنا، خود بویی وسط روابط عمومی بزرگ شده و زود فهمیده بود ریخت و قیافه همه‌ چیز است. از همان عنفوان نوجوانی، دل مرد و زن را می‌برد. اوایل بیست‌ سالگی‌اش تغییر فاز داد و با لیندزی کِمپ، رقصنده و طراح رقص، و لیونل برات، آهنگساز، و خیلی‌های دیگر ریخت رو هم. کمپِ خوش‌برورو در مصاحبه‌اش با دیلان جونز، سردبیر مجله‌ی جی‌کیو، در کتاب دیوید بویی: یک زندگی، می‌گوید «بویی با همه می‌پرید»، از جمله طراح لباس کمپ. این ماجرا بدجور روی مخ کمپ رفته بود و باعث شد دوچرخه‌اش را بردارد و به قصد خودکشی به دریای وایت‌هون بزند تا صحنه‌هایی از فیلم‌های چهارصد ضربه و دزد دوچرخه را همزمان بازآفرینی کند.
آن‌طور که مری فینیگان، یکی دیگر از شیفتگان ابدیِ بویی در کتاب خواندنی روانگردانی در حومه درباره‌ی رابطه‌اش با بویی در بکنهام نوشته، درست بعد از این‌که بویی خانه را ترک کرد و با هرماینی فارتینگیل که اسم با جلال و جبروتی داشت به هم زد، بارت با اتومبیل اسپرتش از راه رسید و با هم به حاشیه‌های جنوبی لندن رفتند و یک بعدازظهر تمام روی صندلی عقبش غیبشان زد.
بویی از کله‌خر‌بازی‌های گستاخانه‌ی جو اورتونِ نمایشنامه‌نویس کیف می‌کرد. هر دویشان از آن هفت‌خط‌هایی بودند که به کسی جواب پس ‌نمی‌دادند. پای موفقیت که وسط بود، بویی ابایی نداشت تابلو شود و شایعاتی درباره‌اش سر زبان‌ها بیفتد. خیلی چیزها داشت که خوراک شایعه‌پراکنی بود؛ قیافه‌ی محشر، رنگ چشم‌های تابه‌تا، گردنی شبیه گردن قو، پوستی مهتابی و دم‌ودستگاهی بی‌نظیر. هیچ چیز کم نداشت. کن پیت، اولین برنامه‌ریز بویی که بویی بعد از شهرت آهنگِ «اسپیس آدیتی» کنار گذاشتش، اولین کسی بود که دست به قلم شد و شرح شاعرانه‌ای از زیبایی‌هایش نوشت. هواخواهانش با خواندن آن متن یاد نقاشی اوبری بردزلی می‌افتند؛ «ترکه‌مردی با فالوس آویخته.»
شایعات زردی که در طول زندگی بویی سر زبان‌ها افتاد کم نبودند و بعضی‌هاشان به شهرت قصه‌های زندگی مسیح‌اند: مثلاً یک ‌بار جیمی پیج روی کوسن ابریشمی بویی آبجو ریخته و انداخته بود گردن ایوا شِری؛ پل مک‌کارتنی که همه می‌دانستند از حسادت چشم دیدنِ بویی را نداشت او را به خانه‌اش دعوت کرده بود ولی حتا نتوانسته بود دو کلام با او حرف بزند و همسرش لیندا را مجبور کرده بود با بویی خوش‌و‌بشی کند؛ یک ‌بار هم که با جان لنون تعطیلات به هنگ‌کنگ رفته بودند، خودشان را متقاعد کرده بودند مغز میمون بخورند؛ و شایع بود موقع استراحت بین اجراهایش در اتاق تعویض لباس می‌نشست به تماشای سریال کورونیشن استریت روی وی‌اچ‌اس.
وقتی به این فکر می‌کنم که بویی به همان مدرسه‌ای رفته که من رفته بودم، دود از سرم بلند می‌شود؛ دبیرستان فنی براملی در کِستون. اما ده سال زودتر از من آن‌جا رفته بود. جا دارد بگویم عجب طویله‌ای بود؛ قلدری و خشونت و یک مشت معلم‌ چلمن. در آن دوران، آموزش برای بچه‌های طبقه‌ی متوسط رو به پایین و بچه‌های طبقه‌ی کارگر لازم و ضروری به حساب نمی‌آمد. همین که آن‌قدری یاد می‌گرفتیم که کارمند خدمات مدنی شویم بس بود، عین قهرمان لجباز داستان کیپس نوشته‌ی اچ. ‌جی. ولز؛ از آن قصه‌های از فرش ‌به‌ عرش ‌رسیدن که آن سال‌ها در مدرسه می‌خواندیم، آن هم چون غیر از ریچمال کرامپتونِ داستان‌نویس، ولز تنها هنرمند مشهور شهر بود. بچه‌هایی که تخیلی داشتند یا دستی در نقاشی ‌کشیدن وارد کار تبلیغات می‌شدند. عین بویی که بعد از مدرسه در کمپین تبلیغاتی یک بیسکوییت رژیمی به نام آیدس کار می‌کرد.
بین آدم‌بزرگ‌های مدرسه‌ی فنی براملی، تنها آدم‌‌‌ حسابی اُوِن، پدرِ پیتر فرمپتونِ گیتاریست، بود که می‌گذاشت ساعت ناهار برویم در کلاس هنر و با گیتارها ور برویم و خودش آن‌جا می‌نشست به غر زدن که چقدر از صدای استیو ماریوت بدش می‌آید. آن روزها، تازه پسرش به بَندِ ماریوت، بند هامبل‌ پای، پیوسته بود.
خالی از فایده نیست که اضافه کنم چه کم از ما بچه‌ها انتظار داشتند و چقدر آقابالاسری می‌کردند. یادم می‌آید یک بار یکی از بچه‌های تازه ‌به‌ دوران‌رسیده‌ی بالالندنی آمد خانه‌ی ما در براملی و رو به مادر وحشت‌زده‌‌ام گفت: «چه خونه‌ی نقلی قشنگی دارین!» پاپ بریتانیایی همیشه از آنِ طبقه‌ی متوسط رو به پایین بوده و عوضِ دانشگاه، از دل هنرستان‌ها بیرون ‌آمده. همه‌ی چیزهای دیگر فرهنگ بریتانیایی از دانشگاه در‌آمده، از تئاتر و فیلم گرفته تا رمان. فرهنگ پاپ همیشه جان‌دارتر و پرشورتر بود؛ عشقِ موسیقی‌ها کله‌خر و عصیان‌گر و عصبانی و نساز بودند. حرف از طبقه و آموزش که می‌شد، به خاطر بی‌عدالتی‌ها از کوره در‌می‌رفتند. بی‌عدالتی اجتماعی همیشه یک پای پاپ بوده؛ تناقضِ خنده‌دار موقعیت این بود که بچه‌هایی که توی خانه‌های فسقلی و بدون گرمایش مرکزی بزرگ شده‌ بودند و عصرانه‌شان کنسروهای آشغالِ اسپم بود، پس از نوشتن یک ترانه، خودشان را وسط عمارت‌های مجلل می‌یافتند.
به‌رغم تلاش کمپ، بویی در لب‌خوانی افتضاح بود. ولی خوب بلد بود ادای هنرمند‌های هم‌دوره‌اش را دربیاورد؛ کیف می‌کرد صدای میک جگر و برایان فری و بقیه را تقلید کند و از خنده خودش را خیس می‌کرد. این ماجرای تقلید صدا خیلی جالب است، آخر لهجه‌ی بویی هم مثل خیلی از ماها لنگ می‌زد و پا در هوا هم ماند. این لهجه که محض خنده و به تقلید از لهجه‌ی پایین‌لندنیِ کاکنی به‌ش می‌گویند «ماکنی»، لهجه‌ی پسرهایی مثل بویی و جگر بود پیش از این‌که بروند ینگه‌‌دنیا و لهجه‌شان آمریکایی شود. بدیهی بود این پسرها چنین لهجه‌ای داشته باشند و غیر از آن نمی‌شد، هرچه نباشد در حومه‌ی کارگرنشین لندن بزرگ شده بودند، قاطی کاکنی‌هایی که در دوران جنگ، بعد از بمباران ایست‌اند، به آن‌جا نقل‌مکان کرده بودند. راستش هنوز هم یک‌وقت‌هایی که قاطی می‌کنم، آن لهجه می‌زند بیرون. آن‌وقت‌ها به آن لهجه که حرف می‌زدی قاطی آدم حسابت می‌کردند، توی مدرسه و خیابان کتک نمی‌خوردی، چون محلی‌ها به آن‌هایی که به سیاق خودشان حرف نمی‌زدند یا خدای‌ناکرده نیمچه‌ علاقه‌ای به یک چیز هنری داشتند گیر نمی‌دادند. این جماعت همیشه‌ی خدا سودازده بودند و هزار‌و‌یک آرزو به دل داشتند اما نوبت چیزهای فرهنگی که می‌شد، فِسّشان می‌خوابید.
جای شکرش باقی است که مدرسه ‌رفتنِ بویی سد راه آموزشش نشد. خیلی‌ها گفته‌اند که بویی همیشه کنجکاو بود و اهل اصلاح خودش و در خیلی زمینه‌ها اطلاعات داشت. حماسه‌ی علمی‌تخیلیِ رابرت هینلین، استارمن جونز (1953) را که خواند، یک چیزهایی از آن برداشت و با چیزهایی از فیلم‌ها، شعرها و هنرمندان محبوبش تلفیق کرد و بعد دیوید بویی را ساخت و شخصیت‌های دیگرش را که اسم مستعار داشتند و خیلی‌هاشان در کتاب جونز یافت می‌شوند. به قولِ اسکار وایلد، سَلَف به‌حقش، در تصویر دوریان گری: «انسان موجودی بود با هزاران شورمندی و هزاران تمنا، موجودی هزارچهره…»
ولی بویی بیش‌تر دون ژوان بود تا دوریان گری، بیش‌تر رؤیای زنی بود تا یک نارسیسیت. درست است که خودش را خلق کرد، ولی خیلی چیزها در وجودش دست‌نخورده ماند. برخلاف ایگی پاپ، لو رید یا حتا برادر ناتنی بزرگش‌، تری، سرخوش زاده شده بود و هیچ ‌وقت به معنای واقعی دچار پوچ‌گرایی و افسردگی نشد. او هم مثل خیلی از ماها نگران بود نکند دیوانه شود و با این‌که کم هم نگذاشت، گفتن ندارد که دیوانه نشد. راه نداشت به خاطر کارهایش معذب و شرمنده شود، ابایی نداشت لنگه‌ی یک مرد معمولی، پیِ خوشگذرانی‌های مردانه باشد و به سیاق انگلیسی‌ها با جُک و تلویزیون حال کند؛ برنامه‌های کمدیِ لری گریسُن،‌ پیتر سلرز، گروه دونفره‌ی پیت اند داد و سریال آفیس.
بویی اهل حیف و حرام کردن چیزی نبود. چند تا از بهترین آثارش حاصل دوره‌ی خودتخریب‌گری‌اش هستند، از آن کارهای محال، چون هم تجربی بودند و هم به دهان عامه مزه کردند، عین آهنگ‌های بیتل‌ها. خودش برایم تعریف کرد چند باری کوکائین فرستاده بودش دم درِ آن دنیا و رفقایش گذاشته بودندش توی وان آب گرم تا جریان خونش از گردش نیفتد. با این اوصاف، هوش و حواسش همیشه جمع بود و توی کار شوخی نداشت. آلبومی تازه که قرار بود دربیاید، یک کاری می‌کرد که مو به تن آدم سیخ می‌شد، کیمونو به تن با قلم و کاغذ می‌نشست جلوی رویت و آن را برایت می‌گذاشت تا گوش کنی و منتظر می‌ماند نظرت را بگویی، انگار قرار بود تو یک حرف حساب بزنی و او هم چیز یاد بگیرد؛ این کار فقط از یک آدم اهل عمل برمی‌آید که پاهایش روی زمین نیست.
بویی را از طریق دوستی مشترک دیدم و از او خواهش کردم اجازه‌ دهد از یکی از آهنگ‌هایش برای موسیقی متن فیلمِ اقتباسی بی‌بی‌سی از اولین رمانم، بودای حومه‌، استفاده کنیم. موافقت کرد و گفت ایده‌هایی برای ساخت موسیقی هم دارد. داشت آهنگ فیلم را می‌ساخت که به او گفتم می‌ترسم یک ‌قسمت‌هایی از موسیقی زیادی تند یا کند باشند، راستش درست یادم نیست کدام؛ به محض شنیدن حرفم باعجله رفت به آپارتمانش در نزدیکی مونترو در سوییس و همان شب بنا کرد به از نو ساختن موسیقی. پیش از آن هرگز برای فیلم آهنگسازی نکرده بود؛ در واقع قبلاً می‌خواست موسیقی متن فیلم مردی که سقوط کرد روی زمین را بسازد که خودش هم در آن بازی می‌کرد، اما فیلمبرداری چنان از پا می‌انداختش که نا نداشت بعدش بنشیند پای ساخت موسیقی.
دوقلوهایمان، ساشین و کارلو، که به ‌دنیا آمدند، بویی و همسرش ایمان با هدیه‌هایی آمدند دیدنمان. آن شب پل مک‌کنا، از دوستانمان، تلاش کرد با هیپنوتیزم بویی را به ترک سیگار وادار کند. پیدا بود بویی نه می‌خواست تن به هیپنوتیزم دهد و نه قصد ترک سیگار داشت، اما روی پل را زمین نینداخت. یادم است بعدش روی پله‌های جلوی خانه‌ام ایستاده بود و خواهش ‌کرد برایش چند نخ بیاورم.
شاید این‌که تمام عمر برایتان هورا بکشند و غش و ضعف کنند آن‌قدرها هم باحال نباشد. بویی اواخر عمرش در نیویورک زندگی می‌کرد و در آن سال‌ها قید لذت را به نفع شادی زده بود. انگار آن‌چه شادش می‌کرد رضایتمندی از چیزهای روزمره بود؛ این‌که پدر و همسر خوبی باشد. می‌شود گفت کم‌وبیش پسرش، دانکن جونزِ فیلمساز، را دست‌تنها بزرگ کرد و خوب هم بزرگش کرد. ولی بویی از آن دست ستاره‌های پاپ نبود که هنر را بوسیدند و کنار گذاشتند، آلبوم‌های آخرش یکی از یکی بهتر و نشان‌دهنده‌ی پیشرفت‌ در کارش بودند.
همیشه سر تولدها برایمان کارت تبریک می‌فرستاد، کارت‌هایی که خودش درست می‌کرد. ستاره‌ی ما بود و خودش هم این را می‌دانست. محض دلخوشی ما این کار را می‌کرد؛ خوش داشت قهرمان ما باشد چون ما دلمان می‌خواست؛ یک ستاره‌ی واقعی، نه موزیسینی جین‌‌ و تی‌شرت پوش با موهای کثیف، بلکه ستاره‌ای زیبا و معرکه و به‌یادماندنی مثلِ جین هارلو، مارلون براندو و جوآن کرافورد، کسی که تمام‌وقت ستاره بود و لحظه‌ای خسته‌کننده و معمولی به چشم هیچ ‌کس نیامد.

حنیف قریشی|مترجم: قاسم نجاری درباره نویسنده

حنیف قریشی/ 1954/ لندن/ پاکستانی‌تبار/ ‌نمایش‌نامه‌نویس و کارگردان برنده جایزه ادبی پن‌پینتر(2010) رمان نزدیکی و مجموعه داستان عشق سال‌های غم از او به فارسی ترجمه شده است.مترجم: قاسم نجار/1374/ کتاب زاهدان: جستارهایی از یک جغرافیای نامرئی نوشته اوست. کتاب‌های نوشتن برای صحنه، سایمون کریچلی و طاس از ترجمه‌های اوست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *