(تن)، مکانی که مارسل پروست هردفعه که آرام و مشتاق از خواب بیدار میشود از نو اشغال میکند: (من هم) بهمحضی که چشم باز میکنم، میفهمم گریزی از آنجا ندارم. نه که میخکوبم کرده باشد، چون هرچه باشد هنوز میتوانم حرکت کنم و جابجا شوم، حتی میتوانم آن را تکان بدهم، جابجا کنم، تغییرِ مکانش بدهم. اما تنها نکته این است که: بدون آن نمیتوانم حرکت کنم. نمیتوانم همانجا که هست رهایش کنم بلکه خودم بتوانم جایی دیگر بروم. میتوانم تا آن سوی دیگرِ جهان بروم، میتوانم صبحها زیر شمد پنهان شوم، یا تا قدر ممکن کوچک شوم. حتی میتوانم زیر آفتاب ساحل ذوب شوم، آفتابی که همیشه آنجا است. همان جایی که منم. او هم اینجا است، بهناچار اینجا است، و هرگز جای دیگری نمیتواند باشد. تنم (را میگویم)، که درست نقطهی مقابلِ اتوپیا است، همانی که هیچوقت زیر آسمان دیگری نخواهد بود. مکان مطلق است، پارهی کوچکی از فضایی که من به راستی در آن جسمیت یافتهام: تنم، این مکان ِ صعب و بیرحم.
چه میشد اگر برحسب اتفاق، به رسم آشناییِ دیرباز با او سر میکردم، همانطور که با سایهای یا با همهی اشیای روزمره که دیگر بر حسب عادت نمیبینمشان، اشیایی که زندگی رنگشان را برده، مثل آن دودکشها یا بامهایی که هرشب جلوی پنجرهام ردیفِ آسمان شدهاند. اما هنوز هر صبح همان حضور، همان زخمها، و همان تصاویر انکارناپذیر پیش روی من نقش میبندند و خود را بر آینه تحمیل میکنند: صورت لاغر، شانههای افتاده، چشمهای نزدیکبین، موهایی که دیگر نیست ـ اصلا منظر خوشی ندارد. در این پوستهی زشت سر، در این قفس که دوستش ندارم، باید خودم را ظاهر کنم و راه بیفتم، از راه همین دستگاه باید حرف بزنم، ببینم و دیده شوم. زیر همین پوسته مجبورم بگندم.
تنِ من: مکانی که بیمرجعیت آن محکوم به نبودنم و فکر میکنم اتفاقا در تضاد با همین تن (تلاش برای محو کردنش) است که اتوپیاها به وجود میآیند. اعتبارِ اتوپیا، زیبایی و شگفتیِ اتوپیا، در گرو چیست؟ اتوپیا لامکانی است بیرون از هر مکان، همانجایی است که من تنی خواهم داشت بیتن، تنی که زیبا و زلال و روشن و شفاف است، چالاک است، تهمتن است از بس که توانا است و بیزوال در زمان. افسارناپذیر است، نامرئی است و در امان همواره تغییر شکل میپذیرد. شاید هم در اصل اولین اتوپیا، همانی که از دل انسانها برمیآید، اتوپیای تنِ بیجسم است.
سرزمین پریان، سرزمین جنیان و عفریتکان و جادوگران ـ بلی، همانجایی که بدنها به سرعت نور جابجا میشوند، که در آن زخمها به طرفهالعینی به اعجاز و زیبایی مداوا میگردند. سرزمینی که در آن از کوه پرتاب میشوی و بیزخم و جراحتی خودت را از زمین بلند میکنی. سرزمینی که هروقت اراده کنی مرئی میشوی و هروقت بخواهی نامرئی هستی. اگر سرزمین پریان وجود داشته باشد، شازدهی خوشسیمایش منم و همهی پسرهای خوشچهرهی دیگر را مثل خرس زشت و پشمالو میکنم.
برای محو کردن تنها، اتوپیای دیگری هم هست. این اتوپیا سرزمین مردگان است. همان آرمانشهرهای عظیمی که تمدن مصر به جا گذاشته. مومیایی مگر چیست؟ مومیایی اتوپیای تنی است که فراموش شده و تغییر شکل داده. مومیایی آرمانتنِ عظیمی است که زمان را از سر گذرانده و دوام آورده. و همینطور، نقابهای مطلا که تمدن مایسینهی یونان بر صورت پادشاهان متوفا میگذارد: اتوپیای تن ایشان، شکوهمند، قدرتمند و تابناک، دهشتی که خنثی شده. نقاشیها و مجسمهها و دخمههایی هم هست که از قرون وسطی به جا مانده: آرامگاه پیکرکهایی که میخواهند زیبایی جوانی را جاودان و نامیرا کنند. این روزها (برای اجساد) مکعبهای سادهی مرمری میسازند، تنهایی که در دل سنگ قالب هندسی میگیرند، شکلهای منظم سفید بر پهنهی تختهسیاه گورستانها. در این آرمانشهرِ مردگان است که تنِ من مثل شیئی جماد مییابد و مثل خدا جاودانه میشود.
اما شاید سرسختترین آرمانشهرها و قدرتمندترینشان از آغاز تاریخ تمدن غرب تا امروز، که با آن مکانِ حزینِ تن را محو میکنیم، اسطورهی عظیمِ روح باشد. روحِ اعظم. همان که در تن من به شگرفترین شیوه در تکاپو است. آنجا خانه دارد، و البته راه فرار را هم بلد است. از تن میگریزد تا چیزها را از دریچهی چشم من ببیند. وقتی به خواب میروم، به رویا پناه میبرد، تا وقتی میمیرم او بازبماند. زیبا است روح من: پاک و منزه و سپید است. و اگر تن من که آلوده و کدر است و به هر صورت چندان پاک نیست بخواهد روحم را لکهدار کند، همواره فضیلتی و شرافتی هست (که به کمکش بیاید)، همیشه قدرتی باقی است و هزاران هزار آداب مقدس تا روح مرا از نو بسازد و به خلوص اولش بازگرداند. هنگامی که تن فرتوت من بگندد، روح من تا مدتهای مدید باقی خواهد ماند، حتی فراتر از «مدتهای مدید». دیر زی روح من! همان تن من که روشن شده، پاک گردیده، شریف و چابک و سیال و گرم و تازه شده، تن من که صاف و صیقلی و بیآلت شده و مثل حباب صابون مدور است.
حالا دریافتید. تن من به لطف این اتوپیاها ناپدید شده است. طوری ناپدید شده انگار شعلهی شمعی را فوت کرده باشند. روح، گورها، جنیان و پریان مخفیانه تصاحبش کردهاند، با تردستی غیبش کردهاند، همهی وزنش و زشتیهاش را بر باد دادهاند و آن را جاویدان و درخشان به من بازگرداندهاند.
اما حقیقت را بگویم، تن من به این راحتی تقلیلیافتنی نیست. از هرچه بگذریم، خودش را و سرچشمههای خیالآشوبِ خودش را دارد. او هم مکانهای لامکانی دارد، مکانهایی ژرفتر و حتی سرسختتر از روح و گور و حتی از طلسم جادوگران. غارها و زیرشیروانیهای خودش را دارد، کاشانهی تاریک خودش را دارد، سواحل تابناک خودش را دارد. مثلا همین کلهی من. کلهی من: کهفِ غریبی که با دو پنجره به جهان بیرون باز میشود. دو دریچه ــ از این دو مطمئنم، چون در آینه میبینمشان، چون هرکدام را جداجدا میتوانم ببندم. با این حال، در عمل یک دریچه بیشتر نیست چون چیزی که مقابل خودم میبینم یک منظر متصل است، بیهیچ گسست یا شکافی. درون این سر چه خبر است؟ چیزهایی داخل آن میشوند و در آن کاشانه میکنند. داخل میشوند ــ و وقتی که نگاه میکنم مطمئن میشوم چیزهایی داخل سر من میشوند، چراکه وقتی آفتاب خیلی تند میتابد و چشمانم را میزند انگار مغزم را میشکافد و تا پشتش نفوذ میکند. با این حال، این چیزها که داخل سر من میشوند هنوز بیرون از آن وجود دارند چون مقابل خودم میبینمشان، و برای رسیدن به آنها باید جلوتر بروم.
این تنِ فهمناشدنی، این تنِ مات و رخنهپذیر، تنِ باز و بسته، این آرمانتن. به تعبیری تنِ تماممرئی است. خوب میدانم اگر کسی دیگر از سر تا پا نگاهش کند چه شکلی است. میدانم اگر از پشت سر دید بزنند، از پس شانه نگاه کنند یا اگر غافلگیرش کنند، چه شکلی است. میدانم برهنهاش چه شکلی است. اما همین بدن، که اینقدر مرئی است، خودش را از من پس میزند و جوری نادیدنی میشود که به سختی بتوانم از آن خلاصی پیدا کنم. این جمجمه، پسِ جمجمهام، میتوانم درست همانجا احساسش کنم، با انگشتهایم. میتوانم ببینمش؟ هیچوقت. این پس سر که موقع آرمیدن بر فشار تشک یا روی کاناپه وقتی دراز میکشم حسش میکنم، و شاید فقط با ترفند آینه به آن دسترسی پیدا کنم. این شانه چیست، که حرکات و حالاتش را با جزئیات دقیق میشناسم اما هیچوقت قادر نیستم ببینمش مگر اینکه خودم را کج و معوج کنم؟ تن ـ شبحی که فقط در سرابِ آینه پیدا میشود، آن هم قطعه قطعه. آیا برای همزمان مرئی و نامرئی بودن به جنیان و پریان و مرگ و روح محتاجم؟ باری این تن، که سبک است، شفاف است و غیرقابل توزین. تن من از هیچ هم ناچیزتر است: تنی که میدود، فعل دارد، زندگی میکند، میل دارد. به خواست من میگذارد به آن تعدی کنند. بله، ولی فقط تا زمانی که دردی در من پیدا میشود، حفرهای در بطنم سر باز میکند، وقتی راه سینهام و حنجرهام میگیرد، خفه میشوم، نفسم میگیرد، و سرفه امان نمیدهد. تا روزی که دندان درد ته دهانم دیوانهام کند. و بعد دیگر نمیتوانم سبک و توزینناپذیر باشم و… تبدیل میشوم به یک شیء… به یک بنای موهوم و خیالی.
نه، در واقع نیازی به جادو و طلسم نیست. من برای کدر یا شفاف شدن، مرئی و نامرئی شدن، حی یا جمود شدن نه نیازی به روح دارم نه به مرگ. من برای اتوپیایی شدن کافی است یک تَن باشم. همهی اتوپیاهایی که تنم را از آنها دور نگه داشتهام، که همگی الگو و سازوکارِ خودشان را داشتند و اصل و سرمنشاء آنها به تن خود من بازمیگردد. قبلتر به اشتباه فکر میکردم اتوپیاها علیه تن بسیج شدهاند و میل به محو آن دارند. اما واقعیت آن است که همهشان همراه با بدن متولد میشوند و شاید بعدها است که علیه آن آرایش میگیرند.
در هر حال، یک چیز قطعی است: تنِ انسان بازیگر اصلی همهی اتوپیاها است. مگر یکی از قدیمیترین اتوپیاهایی که بشر قصهاش را گفته همین رویای بدنِ بسیط و بیحصری نیست که فضا را در خود میبلعد و بر جهان سروری میکند؟ این همان اتوپیای باستانی غولهایی است که در کُنه هر افسانهای در اروپا ـ یا در آفریقا و آسیا و اقیانوسیه ـ پیدا میشود. این افسانهی قدیمی مدتها تخیل غربی را از پرومته تا گالیور پرورانده است.
بدن بازیگرِ اتوپیایی ماهری است وقتی سخن از نقاب و بزک و خالکوبی به میان میآید. نقاب زدن، بزک کردن، خالکوبی کردن، دقیقا به معنای تصاحب تنی دیگر (آنطور که تصور میکنیم)، فقط کمی زیباتر کردن تن، کمی آراستهتر شدن، کمی متعارفتر شدن نیست. خالکوبی کردن، بزک کردن یا نقاب زدن شاید معنای دیگری داشته باشد: بدن با این کار به نیروهای مخفی یا قوای نامرئی مرتبط میشود. نقاب، نشان خالکوبی، نقش روی صورت ـ زبان کاملی را روی تن نَقر میکنند؛ زبانی معماگونه، زبانی تماما به رمز، خفی، مقدس، که جَبرِ خدای را، نیروی خاموشِ امر مقدس را، نیروی حیاتبخش میل را بر تن فرامیخواند. نقاب، خالکوبی، بزک صورت: اینها تن را در فضایی دیگر قرار میدهند. تن را به مکانی رهنمون میکنند که مستقیما در این جهان دستیافتنی نیست. تن را به پارهای از فضایی خیالی تبدیل میکنند که به جهان الوهی متصل است، یا به جهان دیگری، جایی که در تسخیر خدایان است، یا در ارادهی شخصی که تازه اغوا شده. در هر حال، نقاب، خالکوبی یا بزک صورت سه عملاند که تن به واسطهی آنها از فضای معمول خودش کنده و به فضای دیگری فرا افکنده میشود. مثلا به این قصهی قدیمی ژاپنی گوش کنید که چطور هنرمندِ خالکوبکار تنِ دختری را که دوستش دارد، به جهانی میبرد که به ما تعلق ندارد:
«خورشید صبح بر رودخانه میدرخشید و استودیوی هشت تاتامی را غرق در زبانههای نور کرده بود. شعاع نور منعکسشده از آب طرح شکنجهای طلایی میانداخت روی تجیرهای کاغذی کشویی، روی صورت دختری که بیدرنگ به خواب رفته بود. سیکیچی درها را بسته بود و ابزار خالکوبیاش را پهن کرده بود اما مدتی همانجا مسحور نشسته بود، مفتون زیبایی مرموز دختر. فکر کرد هرگز از تماشای صورت نقابمانندِ دختر خسته نمیشود. درست مثل مصریان باستان که سرزمینشان را با تندیس ابوالهول و اهرام آذین میبستند، او هم میخواست پوست پاک دختر را آذین کند. قلممویی را که با شست و دو انگشت آخر دست چپ گرفته بود بلند کرد و بر بالاترین نقطهی پشت دختر گذاشت و با سوزنی که در دست راست خود داشت، طرحی بر آن خالکوبی کرد.»
و اگر قبول داریم که آداب و آیین پوشش، حال مقدس یا نامقدس، مذهبی یا مدنی، به افراد اجازهی ورود به فضای محصور یک صومعه یا شبکههای نامرئی جامعه را میدهد، میتوانیم بپذیریم که هرآنچه با بدن تماس پیدا کند ـ مثل نقشها، رنگها، تاج و دستار و پوشش و اونیفرم و همهی این چیزها ـ میتوانند اتوپیای ممهور در تن را به اشکال رنگارنگ و محسوس شکوفا کنند. پس شاید لازم است به زیر لباسها نفوذ کرد، گوشت تن را لمس کرد، و به چشم خود دید که برخی مواقع حتی خودِ تن قوای اتوپیایی خود را علیه خودش میشوراند؛ اجازه میدهد تمام آن فضای مقدس و مذهبی، تمام فضای جهانِ دیگری، تمام فضای جهانِ متقابل، وارد فضایی شود که برایشان ذخیره کرده است. بنابراین تن در تجسد مادی خود، در گوشت خود، به محصولی موهوم تبدیل میشود. مگر تنِ رقصنده دقیقا تنی کشآمده و متسع بر همهی فضایی نیست که هم بیرون و هم درون او است؟ تنِ بنگی چطور؟ تن دیوانه چطور؟ دیوانهی مفتون، که تنش دوزخ است؛ تنِ داغخورده، که درگیر رنج و درد، درگیر فدیه و رستگاری است: بهشتِ خونین. عجب احمق بودم که فکر میکردم بدن هرگز جایی دیگر نیست، که همیشه بیهیچ چارهای همینجا است و مقابل هر اتوپیایی مقاومت میکند.
درحقیقت، تنِ من همیشه جایی دیگر است، وابسته به همهی جاهای دیگر در این جهان. راستش را بگویم، تن بیشتر از آنکه در این جهان باشد جایی دیگر است، چون همهی چیزها در حوالی آن آرایش میپذیرند. در رابطه با آن (تن) است که فرودستی، بالایی، راست و چپ و پیش و پس و دور و نزدیک معنا پیدا میکند ـ شبیه رابطه با قادر متعال. تن نقطهی صفرِ جهان است. آنجا است که راهها و فضاها با هم تلاقی میکنند، تن ناکجا است. از کنهِ این جهان، این هستهی اتوپیاییِ خُرد است که من رویا میبینم، حرف میزنم، پیش میروم، تخیل میکنم، چیزها را در جای خودشان میبینم و با اتکا به قدرت لایزالِ اتوپیاهای خیالیام آنها را نادیده میگیرم. تنِ من به مانند شهرِ خورشید است. هیچ مکانی ندارد اما از آنجا است که همهی مکانهای ممکن، واقعی یا آرمانی، سر برمیکشند و میدرخشند.
زمان زیادی میبرد تا بچهها بفهمند بدنی دارند. تا ماهها، حتی بیش از یک سال، آنها صاحب تَنی متفرق و چندتکهاند، مجموع چند عضو و حفره و دهانه. بعد، همهی اینها نظم میگیرند، همهی اینها در تصویر آینه تجسم پیدا میکنند.4 عجیبتر آنکه یونانیانِ زمان هومر کلمهای نداشتند تا به تن یکپارچه اشاره کنند. و پارادوکس بزرگتر اینکه روی دیوارهای شهر تروا که هکتور و ملازمانش از آن دفاع میکردند نقشِ هیچ تنی نیست. فقط بازوهای برخاسته، سینههای دلیر، پاهای چست و چابک هست، کلاهخودهایی روی کلهها میدرخشند اما هیچ تنی در کار نیست. در هومر، کلمه یونانیِ «تن» تنها در اشاره به «جسد» به کار رفته. بنابراین مترادف جسد است، جسد و آینه به ما میآموزند ـ یا دستکم به یونانیان آن زمان آموختهاند ـ که ما بدنی داریم و این بدن شکلی دارد و این شکل طرحواره و نمایی دارد و در این نما است که ضخامت هست، وزن هست. خلاصه، بدن مکانی را اشغال میکند. به واسطهی این آینه و آن جسد بوده که فضایی برای تجربه اتوپیایی اصیل و کاملِ بدن قائلیم. این آینه و جسدند که شدت و حدت اتوپیایی را (که درون ما محصور است و هرلحظه تنهای ما را به انهدام و تصعید میکشاند) فرومینشانند، اطفاء میکنند و به اتمام میرسانند. به لطف آنها است، به لطف آینه و جسد، که تن ما دیگر اتوپیایی خُلّص و مطلق نیست. و اگر کسی فکر میکند که تصویر آینه در فضایی دستنیافتنی درون ما ساکن است و ما هرگز نمیتوانیم جایی باشیم که جسد ما قرار دارد، اگر کسی تصور میکند که آینه و جسد خودشان در جایی دیگر که نفوذناپذیر است استقرار مییابند، باید بپذیرد که فقط اتوپیاها قادرند به خودشان راهی بگشایند و مثلا اتوپیای مطلق و متعالِ تن ما را در خود پنهان کنند.
شاید بهتر است بگویم که عشقبازی راهی است برای نزدیکتر شدن به تنِ خود. عشقبازی مجالی است برای هستی یافتن بیرون از هر اتوپیایی، به رغم هر چگالشی، و در میان دستهای دیگری. زیر انگشتهایی که روی تو میدود، همهی قسمتهای ناپیدای تنِ تو هستی مییابد. مقابل لبهای دیگری، لبهای تو حس میگیرد. مقابل چشمهای نیمهباز او است که صورت تو حالتی از یقین مییابد. و سرانجام آن نگاه خیره روی پلکهای بستهی چشمهای تو است. عشق مانند آینه است، مانند مرگ ـ اتوپیای تن تو را ارضا میکند، عطش آن را خاموش میکند، آرامش میکند، انگار که در جعبهای بنشاندش، در ببندد و مهرومومش کند. برای همین است که عشق نزدیکترین است به توهمِ آینه و به تهدیدِ مرگ. و اگر به رغم این دو شمایل هولناک که احاطهمان کردهاند، هنوز اینقدر میل به عشقبازی داریم، از آن جهت است که در عشق، تن ما اینجا است.
[…] در هشتمین شماره مجله ناداستان ویژه «عشق» و در وبسایت مجله […]