بيستوشش: آنچه قلب را از شوق به تپيدن وامیدارد
آنچه قلب را از شوق به تپيدن وامیدارد: لحظهای که نجيبزادهای ارابهاش را مقابل منزل متوقف کند و فرستادهای به درون فرستد… در شبهای انتظارِ يار، صدای باران و لرزشهای خانه از وزش باد هم دل را به شوق میآورد.
سیوسه: شب داغ تابستان
در شبهای داغ میانهی تابستان که همهی درها و پنجرهها را باز میگذارند، هنگامی که ماه درمیآید، ناگهان بیدار شدن و به تماشا نشستن بس دلانگیز است. حتی شبهای تاریک هم دلانگیزند. زیبایی ماه در لحظهی طلوع خورشید هم از وصف بینیاز است.
در اتاقی که کفپوشهای چوبیاش را برق انداختهاند، نزدیک درِ ایوان، تاتامی تازهای برای استراحت بانو پهن کردهاند و پردهی ابریشمی پایهدار را با کجسلیقگی به انتهای اتاق بردهاند. جای این پرده در نزدیکی درِ ایوان است، نه انتهای اتاق. شاید بانو بیشتر نگران نگاههای افراد درون خانه بوده است. یار رفته و بانو بالاپوشی یاسیرنگ که درونش تیره و بیرونش اندکی رنگورو رفته است یا شاید بالاپوشی از حریر موجدار سرخرنگ از بالا به تن کرده و به خواب رفته است. در زیر آن، پیراهن یکلایهی میخکیرنگ یا شاید هم زردرنگ به تن کرده و بندهای دامن سرخرنگش از زیر لباس بیرون افتاده و هنوز بسته نشده است. از موج گیسوانش که در کنار لباسش روی هم ریخته میتوان بلندی موهایش را تصور کرد.
مه صبحگاهی همه جا را پوشانده و در همین حین مردی از اتاقی دیگر بازمیگردد. شلوار بنفشی به پا کرده و لباس شکار خاکیرنگش آنقدر روشن است که گویی رنگی ندارد. پیراهن سرخش از زیر ردای سفید نازک ابریشمیاش پیدا است و میدرخشد. لباسش از بخت بد در مه خیس شده و از همین رو، ردایش را نیمهکاره از تن درآورده و از دوشش آویخته. موهایش کمی پریشان است و به نظر میرسد کلاه لاکی بلندش را با بیقیدی تمام به سر گذاشته است.
مرد در اندیشهی نامهای است که باید پیش از آنکه مه صبح از روی پیچکهای نیلوفر محو شود برای محبوبش بنویسد و در راه آرام و قرار ندارد و زیر لب شعر «علفهای زیر درخت کتان» را زمزمه میکند. در مسیر رفتن به اتاق خود، پنجرهی اتاق بانو را میبیند که باز است. میایستد و اندکی لبهی پرده را بالا میزند و اتاق را نگاه میکند. به احساس مردی فکر میکند که برخاسته و از اینجا رفته: مه صبح برای او نیز به سرعت محو میشده است.
مدتی بانو را نگاه میکند. کنار بالشش بادبزن تاشویی از چوب ماگنولیا و کاغذ ارغوانیرنگ به حالت باز افتاده است. در زیر پردهی ابریشمی پایهدار هم چند تکه کاغذ میچینوکو نیلی یا سرخرنگ ریخته که با ظرافت تا شدهاند و عطر ملایمی از آنها به مشام میرسد.
بانو که حضور کسی را احساس کرده از زیر ردایی که بر سر کشیده نگاهی میکند و مرد را میبیند که لبخند بر لب در آستانهی در نشسته و تکیه داده است. مرد آنچنان غریبه نیست که از او رو بپوشاند و چندان هم آشنا نیست که بانو را در آن حال ببیند. مرد میگوید: «خواب صبح بعد از جدایی تلخی خاصی دارد» و نیمتنهی خود را از پردهی حصیری به داخل میآورد. بانو پاسخ میدهد: «رفتن او قبل از فرونشستن مه صبح دردآور بود.»
گفتوگویشان آنچنان دلانگیز نیست که به نوشتن بیرزد، اما نقل احوالشان شاید خالی از لطف نباشد.
مرد در همان حالتِ نشسته به جلو خم میشود و بادبزنی را که کنار بالش افتاده با بادبزن دیگری که در دست دارد به سمت خودش میکشد. ضربان قلب بانو از نزدیک شدن مرد تند میشود و خود را عقب میکشد. مرد بادبزن را در دست میگیرد، وراندازش میکند و با طعنه و کنایه میگوید: «چهقدر مثل غریبهها رفتار میکنید.» در همین حین هوا روشن شده و سر و صدای آدمهای قصر به گوش میرسد. خورشید در آستانهی طلوع کردن است و مه نیز کموبیش فرو نشسته. مرد به خاطرش میآید که برای نوشتن نامه شتاب میکرده است و اکنون در اینجا به بطالت وقت میگذراند و با این فکر کمی احساس گناه میکند.
مردی که از پیش بانو رفته نیز نامهای نوشته و به شاخه گلی چسبانده و قبل از فرونشستن مه صبح فرستاده است، اما خدمتکار هنوز بانو را تنها نیافته تا نامه را به دستش برساند. عطری که به خورد کاغذ نامه رفته بس دلانگیز است. هوا روشن شده و زمان زیادی گذشته است. مرد برمیخیزد و از پیش بانو میرود و در همین حال فکر میکند آیا اتاقی که او صبح از آن برخاسته نیز مهمانی اینچنین داشته است.

Katsushika Hokusai
صدو هفتادوپنج: خانهی بانوی جوان
چه خوب است بانوی جوانی که در دربار خدمت میکند با پدر و مادرش در یک خانه ساکن باشد. در چنین خانهای مهمانها دستهدسته میآیند و میروند و از درون خانه صدای همهمهی آدمها و از بیرون صدای اسبها به گوش میرسد و همه جا غوغا است و این قیلوقال هیچ آزاری برای بانو ندارد.
اما اگر مهمان ویژهای پنهانی یا آشکارا به دیدن بانو بیاید، حتما کسانی با گفتن «نمیدانستیم به منزل بازگشتهاید» یا «کی دوباره عازم دربار هستید؟» برای سرک کشیدن خواهند آمد.
کسی که دل در گرو بانو دارد البته به ملاقاتش میآید. اما باز کردن دروازهی منزل به روی مهمان خدمتکاران را به غرولند و اعتراض وامیدارد که تا پاسی از شب ادامه خواهد یافت و حقیقتا آزاردهنده است. یکی میپرسد: «دروازه را بستید؟» و دیگری پاسخ میدهد: «نه، مهمان هنوز نرفته است.»
«پس هر وقت مهمان رفت، زود ببندید. تازگیها دزد زیاد شده. روشن ماندن آتش هم خطرناک است.»
این گفتوگوها به غایت ناگوار است و ناگوارتر آنکه به گوش مهمان نیز میرسد.
همراهان مهمان از اینکه اربابشان تا دیروقت در خانهی میزبان مانده ککشان هم نمیگزد و به مستخدمان خانه که دائم سرک میکشند تا ببینند مهمان رفته یا نه میخندند. مستخدمها اگر بدانند همراهان مهمان نحوهی سخن گفتن آنها را تمسخر میکنند از خجالتشان درخواهند آمد.
مهمان حتی اگر احساسش را آشکارا بر زبان نیاورد، همین که در آن ساعت از شب به دیدن بانو آمده یعنی دلباختهی اوست. مهمانهایی که چندان مصمم نیستند در نهایت با خنده میگویند: «پاسی از شب گذشت. گویا اهل منزل نگران دروازهاند.» و برمیخیزند و باز میگردند. اما دلباختهی حقیقی، بیاعتنا به آنچه اهل منزل برای بیرون راندنش میگویند، تا سپیدهدم میماند. نگهبان منزل بارها و بارها سر میزند تا آنجا که وقتی هوا به روشنی میرود متغیر میشود و با صدای بلند، طوری که مهمان بشنود، میگوید: «عجب دردسری! امشب دروازه تا صبح باز ماند» و پشت دروازه را بعد از روشن شدن هوا میاندازد که کاری بیهوده و ناخوشایند است.
روزگار بانویی که با والدینش زندگی میکند چنین است، اما اگر با کسانی غیر از پدر و مادرش زندگی کند باید دائم نگران باشد که آنها چه فکری میکنند و از پذیرفتن مهمان خودداری کند. در منزل برادر بزرگتر نیز، اگر میانهشان خوب نباشد، اوضاع به همین منوال است.
شبهایی که تا صبح پشت دروازه را نمیاندازند، زنان و دختران اعیان به همراه خدمتکارانشان در خانهی بانو گرد میآیند و در اتاقی پردهها را بالا میزنند و تا سپیدهی صبح به تماشای شب زمستانی مینشینند. چه دلانگیز است وقتی مهمانِ بانو عزم رفتن میکند و زنان با نگاه او را بدرقه میکنند. اگر در آن ساعت از صبح ماه هم در آسمان باشد بس دلنشینتر خواهد بود. وقتی مهمان نیلبکزنان دور میشود، خواب به چشم زنان نمیآید و دربارهی او و دیگران حکایتها میکنند و شعرها میخوانند و میشنوند و در همان حال به خواب میروند و این نیز بس دلانگیز است.
صدوهفتادوشش: وداع در اول پاییز
در یکی از شبهای اوایل پاییز، مردی که از خانوادهی چندان بنامی نبود و در جرگهی اعیان تلقی نمیشد اما به غایت خوشچهره و زیبا بود و زنان بسیاری را دلباختهی خود ساخته بود به ملاقات بانویی رفت. سپیدهدم که ماه صبحگاه در مه پوشیده بود، مرد هر آنچه در توان داشت به کار گرفت تا هنگام وداع به یادگار چیزی به بانو بگوید. لحظهی جدایی فرا رسید و بانو که با نگاه تا دوردستها مرد را بدرقه میکرد آنچنان اندوهگین بود که کلامی نمیتوانست بر زبان بیاورد.
مرد وانمود کرد که میرود، اما پس از چند لحظه پنهانی بازگشت و خود را در سایهی نردههای مشبک خانهی بانو مخفی کرد تا بار دیگر به او بگوید که جدایی چهقدر برایش دردآور است. اما زن را دید که این شعر را به آهستگی زیر لب میخواند: «در آسمان صبح، ماه پابرجاست…» و از خانه بیرون را مینگرد و اندکی به جلو خم شده و موهایش کمی از صورتش فاصله گرفته و در مقابل رویش به اندازهی یک وجب پایین ریخته است و چنان میدرخشد که گویی شمعی در نزدیکی چهرهاش افروختهاند و نور ماه نیز بر این درخشش میافزاید. مرد بعدها تعریف کرده است که با دیدن آن منظره آنچنان متحیر شد که بی آنکه چیزی به زبان بیاورد، راهش را کشید و رفت.
صدو هشتادوسه: ظهر تابستان
ظهر روزی گرم و سوزان، در اين انديشه بودم که چگونه میتوان از گرما کاست. بادبزن باد گرم میداد، پس دست ديگر در ظرف آب يخ کرده بودم و تکه يخی در دست گرفته و ناله میکردم. در آن حال، نامهای روی کاغذ مرغوب سرخرنگی که گلهای کاملا شکفتهی ميخک بدان بسته شده بود به دستم رسيد. به اين انديشيدم که هوا هنگام نوشتن اين نامه چهقدر گرم بوده است و دانستم که عشق او به من نمیتواند سطحی باشد. با يخ در دستم بازی میکردم و بادبزن که تا آن لحظه بیوقفه در دستم بود به گوشهای افتاده بود.
دویستوپنجاهوسه: احساسات عجیب و غریب مردان
مردها احساسات عجیب و غریبی دارند. واقعا شگفتآور است که مردی زن زیبایی را دور میاندازد و زن زشتی را به همسری میگیرد. مردی که به دربار رفتوآمد دارد و از خانوادهی نجیبی است باید از بین زنان زیبا عاشق بهترینشان بشود و او را برگزیند و اگر زنی بالاتر از خود ببیند که میداند او را به دست نخواهد آورد، باید تا سرحد مرگ از جان و دل به او عشق بورزد. یا اگر بشنود که زنی یا دختر کسی زیبا است، باید به هر دری بزند تا او را به دست آورد. نمیفهمم مردها چطور عاشق زنی میشوند که از نگاه زنهای دیگر هم زن خوبی نیست.
وقتی زنی که چهرهای دلربا و روحی جذاب و قلمی گیرا دارد و شعرهای دلانگیز میسراید، نامهای سراسر گلایه و شکوه برای مردی مینویسد و آن مرد جوابی مودبانه و زیرکانه به نامه میدهد اما به زن نزدیک نمیشود و زن را که از بیمهری او ناله و شیون میکند از خود دور میسازد و به سراغ زن دیگری میرود، بیزاری و خشم انسان برانگیخته میشود و هر بینندهای اندوهگین میشود، الا خود آن مرد که گویی از رنج و عذاب زن هیچ نمیفهمد.