اولین کامپیوتری که در عمرم با آن مواجه شدم چیزی بود به اسم تیویگیم شهاب. یک کنسول بازی ویدیویی که زمین فوتبال، والیبال و اسکواش را با دوتا خط و یک مربع شبیهسازی میکرد. پشت سرش چیزی به اسم زد.ایکس. اکسپکتروم وارد زندگیام شد. یک میکرو کامپیوتر ۱۶ کیلوبایتی که همه کار برای یک نوجوان شانزده ساله میکرد و از همه مهمتر میتوانستم کاری غیر از بازی با آن انجام بدهم؛ برنامهنویسی، کاری که چشمم را به جهانی متفاوت باز کرد. در ذهنم میتوانستم به هر چیزی که فکر میکنم دست بیابم. تصوراتی در حد شانزده کیلوبایت امروز کاملا احمقانه و غیر قابل باور است، چون یک سیم کارت معمولی ۶۴ کیلوبایت حافظه دارد. مفهوم صفر و یک، که صد البته چنان مفهوم سختی نبود، تکلیفم را روشن کرد که یا آره یا نه. در دنیای دیجیتال میانهای وجود ندارد. یا صفر یا یک، یا روشن یا خاموش. کل جهان دیجیتالی بر همین دو عدد استوار است. شاید بر یک عدد، چون میگویند صفر عدد نیست. صفر ارزش مکانی به اعداد میدهد، هیچ است اما ارزشهای اعداد بر پایهی وجود او استوارند.
کمودور ۶۴ (که ۶۴ کیلوبایت حافظه داشت) اولین ابزار دیجیتالی بود که من را به دستهای از آدمها با سلیقه و وسیلهی مشترک متصل کرد. یک کامپیوتر شبیه صفحه کلیدهای امروزی به رنگ شیری که با کابل به ورودی آنتن تلویزیون خانه متصل میشد و کنارش چیزی بود شبیه واکمن که نوار کاست میخورد که حکم دیسک گردان امروزی را داشت. نوار کاست تا روزی که کمودور نیامده بود بخشی از زندگی آنالوگ ما بود اما، بعد از کمودور، حامل چیزهایی شد که اگر همینطوری میشنیدی فقط صدای جیغ و فش و فس بود. این صداها در واقع برنامههای پیچیدهی کامپیوتری بودند که به زبان صفر و یک تبدیل به اصوات میشدند.

علی پرتوی مدیر شرکت آیلایک در نوجوانی جلوی یک کمودور ۶۴
تبادلات نوار کاستی من با دوستانم در دوران دانشجویی از آلن پارسونز و راجر واترز تبدیل شد به تبادلات دیجیتالی صفر و یک برای برنامههای گرافیکی و بازیهای کامپیوتری. قبلا میرفتم تقاطع جمهوری و حافظ که نوارهای قاچاق موسیقی روز دنیا را بخرم، بعد از کمودور، میرفتم آن طرفها پی جدیدترین نوارهای کمودور؛ نوار که نه، برنامه.
حتی دوستانم هم تغییر کردند. قبل از کمودور، دوستانم فقط بچههای «مجتمع» بودند. مجتمع مخفف «مجتمع دانشگاهی هنر» بود که بعدها شد دانشگاه هنر. دوستان دیجیتالی جدیدم با مجتمع هنریها فرق داشتند. به قول خودشان جور دیگری میشنگیدند! بچه پولدارهای نخبهی ریاضی، الکترونیک و کامپیوتر بودند که در دانشگاههای امیرکبیر و شریف درس میخواندند. پولدار نه به معنی پولدار، به این معنی که آنقدری داشتند که یک کمودور بیستوپنج هزار تومانی بخرند. البته در دورهای که دلار صدوچهل تومان بود و تور ده روزهی استانبول بیست هزار تومان!
اول خیابان سیتیر در پاساژی که سر نبشش هنوز مهران کیت (فروشندهی کیتهای الکترونیک) نفس میکشد، مغازهای بود که گعدهی کمودوربازها بود. خریدن یک برنامهی کامپیوتری سادهی چند ده کیلوبایتی برای کمودور به معنی انتظار کشیدن در صف پر کردن یک نوار کاست یک ساعته بود. همه در صف نوار کاستهای قاچاق لسآنجلسی میایستادند و من در صف نوارهای کمودور. حداقلش این بود که کار غیر قانونی و شرعی نمیکردم. فرصت خوبی هم بود تا با کسانی که بیرون مغازه منتظر بودند آشنا شوم. میتوانستم با آنها نوار کاست معاوضه کنم و ساعتها سر فلان برنامه یا بازی گپ بزنم. به بهانهی تبادلات نرمافزاری قرارهای گروهی در دربند و توچال میگذاشتیم و ساعتها کدهای سادهی چند خطی را که روی کاغذ مینوشتیم با هم معاوضه میکردیم تا بتوانیم جهانی جدید با صفر و یک بسازیم.
من از نگاه آنها تیپ هنری داشتم و کلی اکسسوری اضافه. مثل بقیهی مجتمعیها. عکاسها دوربین روی دوش داشتند یا یک سه پایه در دست و کیف چرمی بر دوش. بچههای سینما قوطی چهارصد فیتی فیلم شانزده میلیمتری پروژههای کلاسیشان را همهجا میبردند، که البته بیشتر وقتها خالی بود اما برای صفهای خرید بلیت جشنوارهی فیلم فجر و جذب نسوان عاشق سینما به شدت کارا بود. بچههای نقاشی یک فولدر غولآسا برای حمل کاغذهای طراحی داشتند و گرافیکیها هم جعبهی راپید استدلر و ایربراش. گروهی هم مثل بچههای تئاتر فقط زلف و ریش بلند میکردند و نیازی به اکسسوری هنری نداشتند.
اما گروه دیجیتالیها شباهتی به این طایفه نداشت و مسخرهاش میکرد. پس من هم باید تمام اکسسوریهای هنری را کنار میگذاشتم تا بتوانم راحتتر با آنها ارتباط برقرار کنم. در این گروه پوشیدن تیشرت با حروف لاتین و شلوار جین شرط اول بود و بعد از آن عینک پنسی. عینک کائوچویی مدل مرتضی آوینیام را با یک عینک بدون فریم مهندسی عوض کردم. من همیشه بین مهندس و هنرمند بودن در تلاطم بودم. هنر را در وجه مهندسیاش میپسندیدم و همیشه و هنوز هم داوینچی را به پیکاسو ترجیح میدهم.
در جرگهی کمودوریها با اصطلاحهای جدیدی آشنا شدم. به کسی که کمی متمایل به چیزی غیر از گروه خودمان بود میگفتیم «باگ داره.» کسی را که پرتوپلا حرف میزد میگفتیم «زیرووان میزنه» (صفر و یک). و من از نگاه آنها هم باگ داشتم، هم زیرووان میزدم.
شبکهی تبادل اطلاعات دیجیتالی بین ما آنالوگ بود؛ تماس تلفنی، یادداشت روی کاغذ، گفتوگوهای رودرو، و گاهی برنامههای رونمایی از فلان سیستم و نرم افزار در خانههایمان. دعوت به خانهای که در آن چیزی بود که جایی دیگر نبود. دیدن یک آمیگا ۱۲۰۰ صدوپنج هزار تومانی در خانهی یکی از اعضای گروه مثل آیینی ملی میهنی بود. منزل رامین در بلندای تپهای کنار اتوبان مدرس بود، با معماریای که به قول یکی از اعضا هنوز بوی شاه میداد. آن روز مادر رامین به استقبال ما آمد. زنی با موهای رنگشده حدود چهلوهفت ساله با بلوز دامن سبک سفید گلدار و عینک بزرگ زردرنگ و سینههای جلوداده و گردن افراشته. بیحجاب بود و با ما دست داد! از چهرهی هر هفت نفرمان که آن روز تابستانی مثل اعضای هیئت دولت شاه به خط ایستاده بودیم تا علیاحضرت مامان رامین از ما سان ببیند و با ما دست بدهد مشخص بود که اولین بار است دستمان به پوست زنی به غیر از خواهر و مادر خودمان میخورد. نوبت دست دادن مهران خادمی که شد ناگهان با صدای بلند گفت: «مهران هستم» و تا کمر خم شد و مثل هویدا که دست فرح دیبا را میبوسید دست مامان رامین را بوسید.
رامین، دانشجوی ترم شش مهندسی الکترونیک دانشگاه امیرکبیر، را از کلاس شمشیربازی میشناختم. «امیرکبیریها» و «مجتمعیها» دشمنان دیرینه بودند. دانشگاه امیرکبیر به صورت کاملا ناجواندانشگاهانه آمده بود حیاط مجتمع دانشگاهی هنر را سوراخ کرده بود. حفرهی بسیار عظیمی ساخته بود که تا سالها با شکایت و نفرین هنریها هم پر نشده بود. از خیرِ سرِ همین همسایگی نادانشگاهانه و نبود امکانات مکفی برای جماعت هنری، مجبور بودیم برای کلاسهای تربیتبدنی از امکانات امیرکبیریها استفاده کنیم. انتخاب واحد تربیت بدنی به واسطهی روایتی از پیامبر اسلام(ص)، منحصر شده بود به شنا و شمشیربازی و من شمشیر بازی را انتخاب کردم. و این شد که یک روز پاییزی در سالن شمشیربازی امجدیه با رامین آشنا شدم.
مامان رامین با آخرین نفر گروه کمودوریها دست داد و دوباره با نگاه متمایل به چپ کل صف را برانداز کرد و به سمت پلکان سمت چپ خانه رفت و پایش را که روی اولین پله گذاشت سرش را به سمت چپ سالن چرخاند و صدا زد: «اکرم جون از آقایون پذیرایی کن.» اکرم جون، دختری جوان با چشمان بادامی، از سمت راست ما نزدیک صف گروه کمودوری ها شد و پرسید قهوه یا آب پرتقال. من هر دو را خواستم، پنج نفر قهوه خواستند، و مهران خادمی، جوان نخبهی ریاضی، یک لیوان آب خواست.
مهران همیشه طوری رفتار میکرد که به نظر برسد یک دون ژوان به تمام معنا است. هر زن و دختری را تا از دور میدید ادکلن مهندسیاش را میزد، سینهاش را جلو میداد و گردنش را بالا میگرفت و با لبخندی ملیح از کنارش میگذشت. میگفت: «مردانگی یعنی این.»
رامین ما را به اتاقش راهنمایی کرد. پنجرهی اتاقش رو به غرب و اتوبان بود. یک ست سیستم صوتی طبقاتی سن سویی مشکی و دو باند بزرگ بدنه چوبی با یک ووفر بزرگ ۱۶ اینچ سمت چپ اتاق بود و در ادامه میرسید به یک کتابخانهی چوب گردو و روبروی کتابخانه در سمت راست اتاق میز بزرگ چوبی بود و روی آن مانیتور کرم رنگ ۱۴ اینچی. روی دیوار بالای مانیتور پوستر بزرگی از اینشتین و الویس پریسلی بود و بالاتر آل پاچینو در پوستر فیلم سرپیکو.
از بین ما کمودوریها فقط سه نفر مانیتور داشتند و باقی متوسل بودیم به تلویزیون منزل. همه تلویزیون رنگی نداشتیم. مهران خادمی از یک تلویزیون ۱۴ اینچ توشیبا سیاه و سفید بدنه نارنجی به جای مانیتور استفاده میکرد. مانیتور داشتن آرزوی همهی ما بود اما چه کنیم که پولش را نداشتیم. رامین دست چپش را روی میز و دست راستش را به کمر گذاشت و پرسید: «حاضرین؟» تازه متوجه پارچه مشکی روی میز شدیم. چهار پنج سانت برجستگی آمیگا زیر آن جلب توجه میکرد. حدس ما بر اساس تصاویری بود که از آمیگا در مجلات و پشت ویترین دیده بودیم. رامین برق چشمهایمان را که دید، کرمش گرفت این مراسم باشکوه را جذابتر کند.
از روز اول که در سالن شمشیربازی امجدیه دیدمش مشخص بود بچه مایهدار است. وقتی رفته بودیم گان و ماسک کثیف و سنگین شمشیربازی را بپوشیم، تنها کسی که با یک کیف بزرگ پیداش شد رامین بود. گان شیک و تمیز را درآورد و پوشید. لامصب با آن قد بلندش شده بود عین ادموند دانتس قصهی کنت مونت کریستو. الان هم همانطور ایستاده بود. دستی به کمر و دست دیگر به نوک پارچهی افتاده روی میز. پرسید: «هرکس حدس بزنه چند خریدم اول میشینه پشت آمیگا.» هرکدام هرچه حدس میزدیم گفتیم. مشکل ماجرا این بود که در این مملکت قیمت هیچچیز ثبات نداشت و قطعا برندهای در کار نبود. اما شگفتا که قیمت مهران خادمی درست از آب درآمد: ۲۵۵ هزار تومان. بعدها گفت همان اول که وارد اتاق شدیم، سمت چپ روبروی میز کامپیوتر روی اشکاف فاکتور خرید آمیگا را دیده بود. حتی گفت اسم خریدار را نوشته بودند «تیمسار نوآور». پدر رامین تیمسار بود؟ چه تیمساری که هنوز شاهانه زندگی میکرد؟ الله اعلم! رامین قیمت خرید را تایید کرد، پارچهی مشکی را محکم از روی میز کشید و مثل شنل زورو دور خودش پیچید، از پشت میز شمشیرش را بیرون کشید و شروع کرد به شامورتیبازی درآوردن.
در کلاس شمشیربازی یک کابل الکتریکی به پشت ما وصل میشد که آن هم با یک کابل به دسته و شمشیر متصل میشد. نوک شمشیر مثل یک دکمه بود که اگر به حریف میخورد چراغ امتیاز روشن میشد و زنگ به صدا درمیآمد. رامین هم که مثل دیگودلاوگا در سریال زورو به نظر پدرزاد شمشیرباز به دنیا آمده بود فرت و فرت دیگر دانشجویان کلاس را میکشت و امتیاز میگرفت. استاد شمشیرباز هم با فریادهای هولا و براوو تشویقش میکرد. یک روز در رختکن، رامین که داشت دوش میگرفت، به شمشیر و زرهش سرک کشیدم و کشفی شگفتانگیز کردم. زبلخان یک دکمهی الکتریکی فلزی ظریف در دستهی شمشیر کار گذاشته بود، موقع حمله به حریف همزمان دکمه را هم فشار میداد و امتیاز و براوو را میگرفت. پیادهروی از امجدیه تا دانشگاه و حرف از علایق مشترک الکترونیک و کمودرو ۶۴ رسید به اینکه کشفم را رو کردم و خندیدیم و امتیاز دانستن این راز برای من این شد که کلی برنامهی مفتی کمودور گیرم آمد.
رامین مشغول پزهای زورو مانند با شمشیر و آمیگا بود و صداهایی از خودش درمیآورد که اکرم جون با سینی قهوه و آب پرتقال و لیوان آب مهران خادمی وارد شد. در اتاق پر نور رامین، اکرم جون جلوهی دیگری داشت. بیشتر شبیه همکاران اوشین در کیوتو بود. موهای چتری لخت که یک لچک قرمز از پشت روی آنها بسته بود. دامن مشکی تا زانو و جوراب مشکی و پیراهن پسرانهی گشاد آبی چهارخانهی انگلیسی. جلوهی آمیگا و زورو لحظهای در برابر این دختر چشم بادامی کورسویی شد. فقط رامین بود که هنوز داشت از کانفیگ آمیگا و دو مگابایت رَم پرسرعت و موشش (ماوس) میگفت. بقیه حواسشان به انتخاب کلمهای مناسب برای تشکر از اینهمه محبت اکرم جون بود که مهران لیوان آب را از سینی برداشت و بهترین واژگان را نثار اکرم جون کرد: «اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را/ به خال هندویش بخشم آمیگا و کمودور را.» اکرم جون ساقهایش را به هم مالید و لبخندی زد و سرخ شد و بهدو رفت و ما ماندیم و تناسب این شعر با وضع حاضر.
رامین آمیگا را روشن کرده بود و گروه کمودوریها و من هم نوشیدنیهای منتخب در دست به هوش مهران خادمی غبطه میخوردیم. آمیگا بوت شده بود و رامین داشت از محسنات فلاپی دیسک ۴۴/۱ مگابایتی میگفت. آمیگا هم مثل کمودور فقط یک صفحه کلید بود که یک موش و مانیتور به صورت مجزا به آن متصل میشد. همه چیز زیر صفحه کلید بود.
برندهی نشستن پشت آمیگا مهران خادمی از قزوین بود. مهران لیوان آب به دست آمد و روی صندلی نشست. مهران نابغهی ریاضی بود، کلی از کدهای برنامهنویسی را حفظ بود. به راحتی هر طرحی را با کدنویسی تبدیل به گرافیک کامپیوتری میکرد. همیشه ساکت بود. نوشابه نمیخورد. توانسته بود با یک میکروکامپیوتر کوچک یک برنامهی محاسباتی دقیق برای تفکیک ذرات آزمایشگاهی بسازد. تیوب لیزر هلیوم ساخته بود و دنبال این بود که یک پی سی محاسباتی برای تحقیقاتش بخرد. اما مثل بیشتر ما پولش را نداشت. حتی کمودوری هم که داشت دست دوم و قسطی خریده بود. در یک شرکت الکترونیکی کار مونتاژ و لحیمکاری میکرد با ماهی سههزار تومان.
رامین سیستم صوتی سن سویی را روشن کرده بود و دان مک لین پای پای میس آمریکن پای را میخواند. اعضای گروه نوبتی موش را روی برنامهی کوالا (برنامهی طراحی گرافیک) حرکت میدادند و طرحهایی میکشیدند. مهران خادمی دیسکت کوچکی از لای دفترش بیرون آورد. رامین میدانست مهران همیشه چیزی در چنته دارد که شگفتزدهمان کند. مدتها بود روی بازی تخته نرد کار میکرد تا دیجیتالیاش کند. همهی کارهایش را کرده بود، فقط برای اجرا نیاز به یک آمیگا داشت. همه میدانستیم رامین میخواهد روی این کار سرمایهگذاری کند. علت مهم حضور ما در آن روز خاص همین بود. مهران خجالتی و مغرورتر از آن بود که بخواهد پروژهای به این مهمی را دودستی به کسی دیگر واگذار کند. اما چارهای دیگر نبود. به سرانجام رساندن این بازی کلی تجهیزات میخواست که از عهدهی گروه کمودوریها جز رامین خارج بود.
نام گروه کمودوریها پیشنهاد من بود. بارها در پاساژ فتوت خیابان جمهوری، جلفا کامپیوتر میدان فاطمی، و نرمافزار آزاد خیابان آزادی همدیگر را دیده بودیم. تعدادمان از انگشتان دست هم کمتر بود اما علایق مشترکی داشتیم. همگی دانشجو بودیم و کمودور ۶۴ داشتیم و صفر و یک فکر میکردیم. چهار نفر امیرکبیری، سه نفر شریفی و من هنری گروه بودم.
رامین اعلام کرد مهران میخواهد تخته نرد را لود کند. تشویقش کردیم و مهران دیسکت را از دریچهی سمت راست کیبورد آمیگا وارد دستگاه کرد و کلمهی لودینگ روی صفحه مانیتور با زمینهی آبی به نمایش درآمد. رامین پشت سر مهران کتفهای شریک آیندهاش را ماساژ میداد. من و اعضای گروه به مانیتور زل زده بودیم. چند نفری زانوزده دستها را روی میز کنار مهران گذاشته بودند. مهران عرق کرده بود. هیجان داشت و هر از گاهی هم با دست چپش لیوان آبش را برمیداشت و ذره ذره مینوشید. رامین میخواست بهترین سرویس را به شریک آیندهاش بدهد.
«پسر آب چرا میخوری؟ آب پرتقال برات بیارم؟»
«نه خوبه.»
«خوبه چیه؟ قند خونت افتاده رفیق ما حالا حالا با هم کارها داریم.»
کتفهای مهران را ول کرد و رفت بیرون.
بارگذاری یک برنامهی ساده در کمودور با نوار کاست گاهی تا نیم ساعت یعنی یک طرف نوار هم طول میکشید. اما این آمیگا بود و دیسکت، شنیده بودیم بیشتر از پنج دقیقه طول نمیکشد. اما انگار طولانیتر شده بود. همه انتظار میکشیدیم و به سه نقطهی انتهای کلمهی لودینگ چشم دوخته بودیم.
رامین آمد و گفت که به زودی آب پرتقال برای همه از راه میرسد. پشت سر مهران ایستاد و دستهایش را روی شانهاش گذاشت و کلهاش را ماچ کرد. صفحهی مانیتور سیاه شد. یعنی لودینگ تمام شده بود. لحظهای که مدتها منتظرش بودیم. پدر مهران تخته نردباز قهاری بود. خودش هم با مغز ریاضی خاصش توانسته بود تمامی چند هزار احتمال مختلف بازی را طی دو سال تبدیل به کد کند. تمام گرافیک بازی را با اعداد نوشته بود و تا این لحظه حتی خودش هم برنامه را کامپایل (آماده برای اجرا) نکرده بود. ظهر وقتی داشتیم میآمدیم سمت خانهی رامین، دیسکت را میبوسید و میگفت تمام عمرم تویی. چشمهاش برق میزد.
صدای موتور دیسک گردان خاموش شد. در صفحهی سیاه نوشته شد: مهران انترتینمنت. رامین انتظار این یکی را نداشت. دوست داشت مثل لوگو برادران وارنر اسم خودش هم در صفحهی اول باشد. صفحه سیاه شد و مهران زیر لبی و مرموز گفت: «الان میآد.» صدایی از پشت سرمان شنیدیم: «یا الله» اکرم جون بود. سینی آب پرتقال دستش بود. مهران مرامش این نبود که هنگام حضور خانمی نشسته باشد. صندلی را هل داد عقب تا بلند شود و ادای احترام کند. همهی حواسها رفت سمت اکرم جون. لچک قرمز گلی سرش نبود. نور غروب تهران از پنجرهی جنوبی اتاق رامین صورتش را پرتقالی کرده بود و کنار رنگ لیوانهای بلند آب پرتقال جلوهای جدید ساخته بود. چشمهاش عسلی بود. آمیگا را فراموش کرده بودیم. صفر و یکهای مهران کنار هم چیده شده بود. شروع هر بازی دیجیتالی نوعی موسیقی هشت بیتی بود که از کنار هم گذاشتن اعداد ساخته میشد. اولین نت به گوشمان رسید. بین شلوغی موسیقی و صدای عبور ماشینها از اتوبان مدرس، صدای آخ بلند و کشیدهی رامین بود که چشمهایمان را دوباره به سمت مانیتور برگرداند. صفحه سیاه بود. نه… رنگی شد. نه… سیاه… آبی… و بوی برق.
هنگامهی ادای احترام مهران خادمی به اکرم جون، دست مهران خورده بود به لیوان و آب ریخته بود روی صفحه کلید آمیگا که نه… روی کل بدنهی کامپیوتر آمیگا. مهران روی صندلی وا رفت: «کپی نداشتم…» رامین آمیگا ۱۲۰۰ سفید رنگ را سرو ته کرده بود و محکم میزد به پارچهی مشکی که لحظاتی پیش شنل زورو بود. مهران دفتر خیس پر از کدهای محرمانهاش را ورق میزد. کل گروه کمودوریها منهای رامینشان در سکوت بود و دان مک لین هنوز میخواند: «پای پای میس امریکن پای…» ضرب باس ووفر ۱۶ اینچ سیستم رامین عالی بود.
بسیار گیرا و جذاب بود این داستان. فضای هیجانی نسلی که دزدکی عاشق میشدن(بارها و بارها) و احساس فرهیختگی علمی که در بین این دانشجوها بود، به راحتی در طول داستان قابل تجسم و لذید بود.