اطاق تمیزی آنجا بود برای عکاسخانه کردم
نزدیک ظهر شد آمدیم بیرون سوار کالسکه شده حرکت کردم برای خیابان ناصریه. آمدیم درب دکان کارنیک، دواساز فرنگی، یک دوربین عکاسی دو گره خوب داشت. آن را خریدم به پنجاه تومان. رفتم یک دکان بالاتر، آنکه متعلق به یک تاجر شیروانی است. یک توپ بزرگ خریدم برای بازی. بعد آمدم دکان آنتوان عکاس، آمدم منزل، رفتم اندرون، کتاب که شاه مرحمت فرموده بود رسانیدم. توپ را هم دادم درهالدوله بازی کنند.
از دکان آنتوان هم آن عکسهایی را که روز تحویل انداخته بودم آوردند دیدم. آمدم توی حیاط یک قدری در زیرزمین راه رفتم. اطاق تمیزی آنجا بود برای عکاسخانه کردم. بعد رفتم عکاسخانه برای امتحان یک شیشه عکس کالسکه انداختم و یک شیشه هم عکس منشیباشی و حسنخان را انداختم. بعد رفتم دواخانهی کارنیک بعضی لوازم و اسباب عکاسی میخواستم گرفتم.
دواهای عکاسی لازم بود خریدم
اسباب دوغزنی را آوردند که به قانون فرنگیها از شیر کره بگیرند. گفتم قدری شیر آوردند کره بگیرند. هر چه زدند نتوانستند. بعد مادام هُفمان آمد رفت اندرون. یک صورتحساب هم برای من آورده بود. بعد رفتم خیابان لالهزار تا در دکان تکو و از آنجا رفتم دکان ملیون بعضی دواهای عکاسی لازم بود بخرم. گفت چیزی ندارم.
عکسهایی را که انداخته بودیم مقراض میکرد
آمدم در راهرو نشستم. آن خوراک دیگر دوایم را خوردم. منشیباشی کتاب عبید زاکانی را میخواند. مهدیخان آن عکسهایی را که پریروز انداخته بودیم داشت اطراف آن را مقراض میکرد. امروز دو روز است میخواهم سرمان را به عکاسی گرم کنم.
سوار شدیم از خیابان چراغ گاز رفتم سمت دکان باغدسر، تاجر مسیحی. چند جور اسباب خواستم از او که وارد کند. یک دوربین عکاسی سه گره میخواستم. بعد برخاستم از آنجا نشستم به کالسکه از سمت ارک آمدیم به خیابان انگلیسیها، دم منزل آنتوان پیاده شدیم. رفتم دکان آنتوان، عکسهایی که من انداخته بودم آنتوان تماشا کرد، خیلی تعریف نمود.
هیچ خوابم نبرد قدری عکس به مقوا چسباندم
دراز کشیدم. منشیباشی کتاب عبید زاکانی را میخواند. قدری که خواند رفت. حسنخان بنا کردند به خواندن، او هم رفت. محمدباقر آمد کتاب خواند، هیچ خوابم نبرد. قدری عکس که دیروز انداخته بودم به مقوا چسباندم. شاهزاده رکنالدوله تشریف آوردند. بعد با شاهزاده برخاستم رفتم که به اتفاق شاهزاده برویم اندرون. شاهزاده رکنالدوله به منزلشان که رفتند چند دانه دنبلان برای من فرستادند که یک دانهی آن یک چارک درست وزن داشت. خیلی غریب است.
دیوارها و درختها با من دعوا میکنند
منشیباشی آمد. مهدیخان عکسی که دیروز انداخته بودم چاپ کرده بود به من نشان داد. حسنخان با سایر خرهای دیگر حاضر بودند. قدری گردش کردم. رفتم حیاط مشهدی اللهوردی، آنجا لانه مرغ میخواهم بسازم. شاهزاده سیفالملک تشریف آوردند به عیادت. سینهی ایشان درد میکرد. من یک حب خیلی کوچک تریاک تجویز کردم خوردند. هرچه اصرار کردم نروید قبول نکردند. گفتند: «میخواهم بروم در اردوی نظامی به فوجم مواجب بدهم.» سه ساعت به غروب مانده برخاستم وضو گرفتم نماز خواندم. مهدیخان عکسی که دیروز انداخته بودیم به مقوایی چسبانده بود. اگرچه حیاط خودمان خیلی مصفا و سبز و خرم است ولی دیوارها و درختها با من دعوا میکنند. این تشریف نداشتن شاه و دههی عاشورا، این کسالت سخت من که مانع است از بیرون رفتن برای روضه و رفع دلتنگی کردن، هرکس جای من بود از اندرون بیرون نمیآمد. منصورالحکما آمد یک نسخهی بلندبالایی برای من داد، من هم یک شیشه عکس از منصورالحکما و آقا میرزا خان و مشهدی علی انداختم، رفتم تاریکخانه ظاهر کردم.
با قوهی الکتریسته توی بدن دیده میشود
صدای درشکه آمد. دیدم درشکه مال انتظامالدوله است. دخترهایش را فرستاده که عکس آنها را بیندازم. رفتم توی اندرون دیدم دخترهایش هر سه را فرستاده. ماشاالله خیلی خوشگل و بانمک هستند. به هر جهت شش عکس به سه شکل از آنها انداختم. دختر کوچکش نمیایستاد. هر طوری بود عکس او را هم انداختم.
پریشب در منزل انتظامالدوله که صحافباشی آنجا بود میگفت با قوهی الکتریسته توی بدن دیده میشود. من را وعده گرفت که بروم امروز آنجا تماشا نمایم. به سیفالملک گفتم: «میل داری برویم شما هم تماشا کنید؟» گفت: «بیمیل نیستم.» درشکه را حاضر کردند از خیابان چراغ گاز رفتیم توی میدان توپخانه، از آنجا رفتیم خیابان لالهزار و یکسر رفتیم دکان صحافباشی. آنجا سالارالسلطنه و رکنالسلطنه بودند که از آن شب وعده گرفته بودند که بیایند. منصورالحکما هم بعد رسید. چراغ را روشن کردند. اسباب خیلی تماشایی است. دوربین خیلی بزرگی دارد که به توسط او قوه را بسیار زیاد میکند. چراغ را هم روشن میکند. یک جهاننما مانندی پشت شیشه است و پشت شیشه را چرم گرفتهاند. هر کس که مقابل چراغ بایستد، کسی آن جهاننما را بگذارد جلو چشمش و مقابل چراغ بایستد، یک آدم دیگر وسط آن چراغ جهاننما باشد، اندرون دیده میشود. همانطور اگر خواسته باشد عکس هم میاندازد. بسیار اسباب بافایدهی خوبی است. همهجور امتحان کردیم. از روی لباس گذاشتم، بدن پیدا شد. یکی از بچههایش را لخت کرد، اندرون او دیده شد. کیف پول را آوردیم، جوف آن هرچه بود نشان میداد. آمدیم منزل، پیاده شدم رفتم توی اندرون. دیشب ماه خیلی سخت گرفت. تمام قرص ماه از ساعت دو و سه گرفت و تا ساعت پنج و نیم گرفته بود. طشت میزدند، اذان میدادند. دوربین را گفتم آوردند تا تماشا کنم.
آش رشتهی حضور سیردار برای من ترتیب دادند
دیشب برای من یک پرلای زنده آورده بودند. خیلی کمیاب است. پرلا اسم آن مرغ آبی است که نوک سفید و چشم قرمز دارد و رنگش هم سیاه است. انداختم او را در میان نهر آب که اگر گم نشود او را زنده ببریم شهر. بعد یک قدری عکس چاپ کردم. پس از آن باغ قرق شد. رفتم توی باغ یک آش رشتهی حضور سیردار برای من ترتیب دادند که ممتاز بود. بعد قدری عکس چاپ کردم. نفس تنگی میکرد. هیچ هوا نسیم نداشت.
عکس شاه شهید را گفتم بیاورند
با محمودخان پسر اعتماد حضرت، سر عکس قدری تخته بازی کردیم. تا عصری عکس میانداختیم و عکس چاپ میکردیم. وضو گرفتم نماز خواندم. بعد فونوگراف زدیم. نظمالدوله آمد قدری صحبت کرد. نظمالدوله صحبت میکرد که عکس خوب شما و شاه شهید را دادم گفتم بفرستید بیاورند و آوردند. گفتم. از عکسهای خیلی خوب بود.
قدری به عکاسی ور رفتم
صبح از خواب برخاستم. رفتم تکیه سرکشی کردم. عکسهایی که دیروز مهدیخان انداخته بود ثابت کرده چاپ میکرد. بعد من رفتم اندرون. آنجا مشغول عکس چاپ کردن گردیدم. بعد از نهار قدری به عکاسی ور رفتم. بعد خوابیدم. طرف عصر آمدم بیرون سوار شدم رفتم دکان آنتوان عکاس، یک دوربین سه گره از او خواستم.
رفتیم دکان آنتوان عکاس
امروز اول تعزیه است. تمام اجزا در توی تکیه جمع هستند. آمدم بیروم. سوار شدم به کالسکه و مهدیخان هم نشست جلو کالسکه. رفتیم دکان آنتوان عکاس. بعد آمدیم دکان مُلیون دواساز، قدری کاغذ و اسباب عکاسی کسر داشتم گرفتم.
خوابیده دو شیشه عکس از او بیندازد
مهدیخان عکاس را دیشب گفته بودم امروز صبح برود منزل سیفالملک همانطور که خوابیده است دو شیشه عکس از او بیندازد. انداخته بود ظاهر کرده بود. عکسی را که مهدیخان چاپ کرده بود ثابت میکردم. بعد قدری که عکس چاپ کردم رفتم توی تکیه.
تعزیه شروع شد. وفات خدیجه و شقالقمر بود. ماهی هم از آینه ساخته بودند که حضرت وقتی اشاره میکردند باز میشد و بسته میشد. بعد تعزیهی فاطمه زهرا بود که به عروسی قریش میرفتند. دو سه نفر دیگر مسخره شده بودند. جهنمی هم درست کرده بود.
تا مقارن ظهر تاریکخانه بودم
توی اندرون عکاسی مفصلی کردیم. بعد آمدیم بیرون توی تاریکخانه تا مقارن ظهر تاریکخانه بودم. منشیباشی هم شروع به نوشتن روزنامه کرد. امروز مجلس مسلم و طفلانش بود. سه چهار دستگاه آمد: شیر و قاطر و یدک و گارد. نیم ساعت به غروب سوار شدم رفتم دکان شورین. یک دوربین سه گره که پیشتر آنجا دیده بودم از او خریدم. آمدیم منزل عزیزخان خواجه چون عمویش مرده بود در منزل نبود. کارت گذاشتم.
مشغول ظاهر و ثابت کردن عکسها گردیدم
با این دوربین تازه یک عکس خودم را که آنتوان انداخته بود سربرهنه، کپی کردم. اکبرمیرزا آمد. بعد محمودخان قلعهبیگی آمد. بعد آمدیم توی اطاق دفتر قدری پیانو زدیم. بعد از آن مهدیخان عکسهای دیروز را که چاپ کرده بود آورد. تعزیهی امروز شهادت حضرت عباس بود. رفتم اندرون چند شیشه عکس انداختم. بعد آمدیم بیرون تا یک ساعت از شب رفته مشغول ظاهر و ثابت کردن عکسها گردیدم.
یک شیشه عکس از درویش انداختم
گفتند یک درویش هست که خاک میخورد. فرستادم رفتند آوردندش. درویش مرد کثیف بدی بود. سن او هم فیمابین شصتوپنج الی هفتاد بود. اصلش هم مردم همدان است. صنعت او هم این است که خاک میخورد. قریب دو سه سیر خاک جلو روی ما خورد. میگفت سابق شبانهروزی پنج من خاک میخوردم حالا کم کردهام. شبانهروزی یک من میخورم. یک شیشه عکس از او انداختم.
عکس مرا و عمارت عزیزیه را انداختند
شاگرد باغبان شاه که فرنگی است با میرزا محمدعلیخان مترجم و یک نفر شخص سیاح فرانسوی که عینک گذاشته بود، چشم راستش هم تابیده بود و مثل این میماند که کور باشد، با دو نفر زن که همراهش بودند، اذن خواستند که بیایند توی عمارت بروند عکس گلدستههای مسجد سپهسالار را بیندازند. چون فرنگی بودند به مسجد راه نمیدادند. معلوم شد که اینها آمدهاند عکس معبدهای ایران را بردارند و از اینجا بروند به هند. من مهدیخان را فرستادم رفت توی مسجد، عکس مسجد را انداخت برای آنها آورد، خیلی شاکر گردیدند. عکس مرا و عمارت عزیزیه را انداختند.