خیابان پورسینا
ابوالفضل فربد
تهران تا هجدهسالگی برای ما پایتخت بود. جایی در اخبار، روی نقشه، توی عکسهای روزنامهها و مجلهها یا در حرفهای آدمها. از این فاصله، تهران همان برجِ آزادی بود، برجِ میلادِ نیمهکاره بود، تونل توحیدی که هنوز ساخته نشده بود و پل صدری که هنوز وجود نداشت. اما تهران برای همهی ما خیالِ رسیدن به رویاها بود. اگر به تهران نمیرسیدی، خواب و خیالهایت همان خواب و خیال میماند. تهران برای ما خلاصه شده بود در چهار گزینهی تستها. پرسشنامهاش را در یک صبحِ تابستانی پر کردیم و یک ماه بعد، بلیت سرزمین جادو را دادند دستمان. به تهران آمدیم، به دانشگاه تهران. من که از شهری آرام به تهران آمده بودم سرعتم هماهنگ با شتاب تهران نبود. شهر در آن روزهای اول پسزننده بود. تهران مجال تامل به غیرتهرانیها نمیداد، آهستگی مرامِ تهران نبود. مقهور آن هیاهوها و شلوغیها و چهارراههای هَر بَر ماشین و صدا، باید خودم را به دانشکدهی پزشکی میرساندم، در خیابان پورسینا. سربالایی شانزده آذر را که رفتم و پا در خیابان پورسینا گذاشتم، رنگ همه چیز عوض شد. ایستادن در آستانهی خیابانی ساکت و ساکن آرامبخش بود. پناهی امن بود که ندا می داد نگران نباش، اینجا خلوتگاه است. خیابان پورسینا ضلع شمالی دانشگاه تهران است و به قول محسن نامجو همهی اتفاقات تاریخی در سه ضلع دیگر دانشگاه تهران رخ داده است. من، از قضا، همین ویژگی خیابان پورسینا را دوست دارم. آرامشی که برایش فرق نمیکند در بقیهی جاها چه خبر است. مثل تاریخِ ساکن و صامت که هیچ واکنشی به امروز نشان نمیدهد، او هم شان تاریخی خود را رعایت کرده و آرام و رام گوشهای آرمیده است. حد فاصلهی شانزده آذر تا قدس، میانهی دانشگاه تهران تا بولوار کشاورز. وسط تاریخ و سیاست و صدا و غوغا. طبع پورسینا بلند بود، آنقدر که فقط با طبیعت پالوده میخورد و به چیزهای دیگر وقعی نمینهاد. پاییز که میشد، برگهای ریخته در پیادهرو چشم را نوازش میداد و زمستان برفی به خود میگرفت که در عکسهای هر کسی که از آن خیابان رد شده باشد حتما هست.
پورسینا هویت ثابتی دارد، حتی بر خلاف شانزده آذر و قدس و بولوار کشاورز، اسمش هم دستخوش حوادث روزگار نشده است. دست آدمها بهش نرسیده است که هر روز سر و شکلش را عوض کنند. یک طرفش نردههای سبز دانشگاه است و طرف دیگرش هم چند خانهی تاریخی و محوطهی خالی پارکینگ. در عصری که همه چیز عوض میشود، پورسینا هنوز مثل همان سالها است، مثل همیشهاش. هر وقت از شدت تغییرات بندِ دلمان پاره میشود، راه پورسینا را میگیریم و دلمان آرام میشود. میفهمیم هنوز جایی در شهر هست که همانطور مانده. پورسینا همان خیابانی است که در آن سالها عشق، شکست، پیروزی و بزرگ شدن را تجربه کردیم. دست خیابان پورسینا همیشه بر سر ما هست که نگران نباش، سالها است هزارها آدم به اینجا آمدهاند، همینها را تجربه کردهاند و رفتهاند دنبال زندگیشان. نگران نباش، میگذرد. پورسینا برای ما سالهای جوانی است. سالهایی که فکر میکردیم عشق، شعر، کلمه و سیاست میتواند دنیا را نجات دهد. پورسینا هنوز همان پورسینا است و پا که در آن میگذاریم همان میشویم که در آن سالها بودیم. دوباره فکر میکنیم زندگی پر از امکان است، زندگی یک عالَم راه نرفتهی پیش روست. پورسینا برای ما دنیای قشنگی میسازد، فانتزی است اما آدم را یاد خیالهای خوش میاندازد. ما هنوز گاهی سر پورسینا با دوستانمان قرار میگذاریم. تهران برای ما از پورسینا شروع میشود.
خیابان انقلاب
امیرمحمد محدثی
اولین بار که از خروجی ۶ زیرگذر چهارراه ولیعصر آمدم بالا، بعد از گرفتن خوابگاه بود. خوابگاه را گرفتم، تشک را روی تخت انداختم و شلخته کمدم را چیدم و زدم بیرون که شهر را ببینم. شهری که آنقدر در کنکور برایش جان کنده بودم. از زیرگذر که بیرون آمدم، اول چشمم را دستفروشها و وسایلشان پر کردند. قاب گوشی، عینک، ساعت و کتابهایی چیده بر زمین. در رامسر دستفروشها فقط در بازارروز بساط میکردند، تخممرغ محلی و ماست محلی و سبزی معطر میفروختند و کسی همیشه جایی از بازار بود که فریاد بزند: «ماهی تازه. ماهی زنده. بیا تا تومانا نُبوسه.» غرق وسایل دستفروشها بودم و با جمعیت جلو میرفتم که متوجه راستهی کتابفروشها شدم. هر کدام از سال بالاییهای مدرسه که تهران قبول میشدند، برایم از اینجا میگفتند. «اِ امیر، ایشون که تو خانی کتاب نیه که، بس بیاِی تهران بیشی انقلاب تا بفهمی، بُخوان کنکور دربیی. اوجو جنگلِ کتابه، جنگل کتاب.» از خوابگاه بیرون زده بودم برای دیدن همین که میگفتند. همین جنگل کتاب. آنجا از کتابخانههای شخصی و کوچک این و آن کتاب قرض میکردم و میخواندم. اصلا خیال چنین خیابانی هم در ذهن هجده سالهی من نبود. ما اصلا در شهرمان کتابفروشی نداشتیم. نه فقط ما، شهرهای اطرافمان هم نداشتند. نه اینطور خیابانی، تو بگو یک کتابفروشی کوچک ته کوچهی بنبست، اصلا نبود. آرام قدم میزدم و به مغازهها و ویترینهایشان که یکبهیک روشن میشدند نگاه میکردم و فکر میکردم من چهجور جایی زندگی کردهام. جایی که من بزرگ شده بودم خواب چنین خیابانی را هم نمیشد دید. توی ویترینها سرک میکشیدم و ولع داشتم ببینم چهها دارند. میخواستم زنگ بزنم به سعید بگویم هرجور شده امسال بخواند تا تهران قبول شود. داستانِ اینجا یک چیز دیگری است. آن کتابها که ما زنگ تفریحها رد و بدل میکردیم اصلا کتاب نبوده، شوخی بوده. اینجا جنگل کتاب است. آن تکجلد هدایتی که جلدش کرده بودیم خراب نشود اینجا صدتایش روی زمین ریخته.
تا غروب چند باری همین محدودهی انقلاب تا چهارراه ولیعصر را رفتم و آمدم. نمیتوانستم دل بکنم. میترسیدم اگر فردا بیایم اینهمه کتاب و شلوغی و رفتوآمد سرجایش نباشد. اینهمه زندگی. گاهی روی نیمکتی مینشستم و مبهوت به کتابفروشیها و آیندهای که پیش رویم بود فکر میکردم. به اینکه بعد از این صبح تا شب همینجا خواهم بود. دانشگاه که جدی شد و کلاسها که شروع شد، کمکم با همکلاسیها آشنا شدم. اکثرا اهل تهران نبودند و مثل من دوست داشتند شهر را پیدا کنند. چند باری با خودم به همین جنگل کتاب بردمشان و مثل لیدرهای تور برایشان از همهی کتابفروشیها گفتم. از اینکه هرکدامشان بیشتر متخصص کدام حوزهاند. «بیدگل تئاتریه، مولی بیشتر ادبیات کلاسیک داره، نیلوفر…» دستشان را میگرفتم و میبردم توی کوچه پس کوچهها و کتابفروشی فلان نشر را نشانشان میدادم و خیال میکردم تعجب میکنند که این را هم اینجا در این کوچهی پشتی پیدا کردهام اما نمیکردند. زنگ میزدم و به بچههای پشت کنکور مدرسه میگفتم: «مث خر درس بُخوانین تهران قُبول وکین و اِلا بِباختین» و برایشان از شلوغی و غلغلهی این خیابان و مغازهها و دکهها و دستفروشهاش میگفتم. برای من تمام تهران شده بود همین خیابان، همین جنگل کتاب. بعد از کلاسها همیشه اینجا بودم. خوشحال میشدم که فلان کتابفروش برایم دست تکان میدهد، با فلان دکهای سلاموعلیکی دارم، اگر کسی آدرس کتابفروشیای را بخواهد راهنماییاش میکنم و پشت ویترین کتابفروشیها نویسنده یا مترجمی را میبینم که مثل من مبهوت کتابهای تازهچاپ است. مبهوت این جنگل کتاب. مبهوت خیابانی که حالا همه در آن مرا میشناسند.
نمایشگاه کتاب
فاطمه شریفی
چرخوفلک پارک هفتادودو تن آخرین نمای هفت صبح قم از پشت پنجرهی اتوبوس بود. از قم خشک و خاکستری کنده شدیم به سمت تهران رنگارنگ و سرسبز. با MP3 مشکی سونی و چهار گیگ حافظه، آهنگ «تک درختی تیرهبختمِ» شکیلا را گوش میدادم و هیجان رفتن به نمایشگاه کتاب با ریتم کند موسیقی زاویهی تندی میساخت. اولین تجربهی رفتنم به نمایشگاه کتاب بود؛ با عمه حکیمه، تصویرگر کتاب کودک. تازه رفته بودم توی شانزده سال و کل داراییام سیوشش هزار و کلی تومان ذوق برای خرید کتاب بود. جنگوصلح، بینوایان، خردهجنایتهای زنوشوهری و… مهمتر از اینها، دلم میخواست تهران را، تهران توی فیلمها، تهران نویسندهها، هنرمندها و سیاستمدارها را ببینم، راه بروم و بو کنم. «تهران بزرگ» را که روی تابلوی ورودی شهر دیدم دلم آشوب شد. میگفتند قم کوچک است، سر تا تهش را میشود پیاده طی کرد، اما تهران چنان بزرگ بود که مترو داشت و من تا آن روز قطار زیرزمینی ندیده بودم.
آفتاب به اندازهی نُه صبح دامنش را روی زمین پهن کرده بود. از ایستگاه مرقد امام بلیت مترو گرفتیم و سوار شدیم. تا بجنبیم، صندلیها پر شد. انتهای واگن کف مترو نشستیم. خانمهای تهرانی با مانتوهای رنگی و بوهای غلیظ وارد واگن شدند. خیلی سریع، خیلی درهم با نگاههای پیدرپی به ساعتهای مچی. سرعت و شلوغی اضطرابم را تا سر حد کلافگی بالا میبرد و اولین جلوهی این عروس تعریفی، این تهران آرمانی، سرعت بالای حرکت مردمان در شلوغیاش بود. مصلی پیاده شدیم، یعنی خودمان را از لای دست و پاها بیرون کشیدیم. عمه مرا گذاشت توی بخش عمومی و خودش رفت پی غرفهی افغانستان بگردد. با ظفرزاده نامی کار داشت. از این غرفه به آن غرفه میرفتم و حساب پولم را داشتم که باید کرایهی ماشین را ازش کسر میکردم، پول ناهار میدادم و کتاب هم میخریدم. از آن لیست بلندبالایم فقط خرده جنایتهای زن و شوهری و تذکرهالاولیا را توانستم بخرم. خرده جنایتها ارزان بود و تذکره را هم از یک انتشاراتی گمنام و بیکیفیت خریدم. بینیام از هزار بو پر شده بود و چشمم از هزاران چهره لبپر میزد. خستگی راه رفتن و چک کردن قیمتها و اضطراب فزایندهی مکانهای شلوغ دل و رودهام را درهم میریخت. به خیالم قدم از قدم بر نداشته بودم و کلی غرفهی ندیده مانده بود که صدای اذان بلند شد. با عمه جلوی خیمهی نمازخانه برای نماز ظهر قرار گذاشته بودیم. زمان بیآنکه بفهم ته میکشید. گیج شده بودم و نمیدانستم از کدام در بیرون بروم تا به خیمهی نماز برسم. موبایل نداشتم و حیران و سرگردان بین آدمها تلوتلو میخوردم و قلبم نامنظم میتپید. عمه را اتفاقی کنار در اصلی پیدا کردم. ناگهان جمعیت کانون پیدا کرد و دوربین و خبرنگار کنار ما جمع شد. جدا از هم و با فاصله جلوی در گیر افتاده بودیم. سر چرخاندم به عقب، رئیس وقت صدا و سیما از در اصلی تو آمد. خوشبختانه هنرپیشه نبود و جمعیت زود پراکنده شد. چند نفر از نزدیکان رئیس کنارش ماندند. متروی برگشت جای سوزن انداختن نداشت. حتی کَفَش هم نمیشد نشست. باز بوی تند عطرها و متهی صدای «اوربیت اصل، سه تا پنج هزار» شروع کردند به حفر کردن سرم. مترو با سرعت میبردمان تا خانه و این امیدی بود که حالم را خوب میکرد. تهران متروی سریعی بود با مانتویهای رنگارنگ و آدامس اوربیت سه تا پنج هزار اصل و کتابهای عزیزی که نمیتوانستم بخرم.
محلهی پیروزی
صدف عباسی
من در یکی از برج و باروهای استرابری هیل زندگی میکردم. در ذهن بیست سالهام اسم عمارت گوتیک هوراس والپول مناسب اتاقم در طبقهی سوم خانهی قدیمی پدربزرگم در پیروزی تهران بود که هر طبقهاش را در یک دهه سوار کرده بودند. وقتی در دوازدهسالگیام از کرج به آن خانه اسباب کشی کردیم، روح ناپختهام آماده بود تا هیجانات و ماجراهایی را که طی سه نسل زندگی به خورد دیوارها رفته بود به خود جذب کند. به آرامی به عمق خاطرات زندهی مدفون در دیوارها کشیده شدم. تشویش وجودم را پر کرد. سایههای بلند گذشته روی سرم افتادند و باعث شدند سالهای نوجوانی پرآشوبم را در درامی اکسپرسیونیستی بگذرانم.
پیروزی منطقهی دلگیری بود. محلههای تنگ و تاریکش کدر به نظر میرسیدند و از میان ساختمانهای چرکمرد و بلندبالایش به سختی میشد آسمان را دید. پیروزی با تمام سادگی و اصالتی که داشت، مثل پدربزرگ افسردهای بود که حوصلهی بازی و خندهی نوههایش را ندارد. آدمها در پیروزی خیلی زود به خانههایشان برمیگشتند، مغازهها در پیروزی خیلی زود میبستند و اگر میخواستم کمی بعد از ساعت نه شب در خیابانها قدم بزنم باید خودم را برای راه رفتن در شهر خاموش ارواح آماده میکردم. عادت داشتم هرروز در مسیری طولانی با قدمهای سریع پیادهروی کنم؛ از اوایل خیابان نبرد تا آخرهای چهارراه کوکاکولا، از خیابان دهم فروردین تا کانال انتهای خیابان پیروزی یا کوچههای پرت و هنوز کشفنشدهی محلهی شیوا. پیروزی جایی بود که حتی به ندرت جرئت میکردم در آن رانندگی کنم. اما در بیستوسه سالگیام باید به کرج برمیگشتیم. روزی که از دانشگاه به خانهی قدیمیمان در کرج رفتم تا اتاقم را رنگ کنیم، احساس غربت کردم. چطور میتوانستم در این گوشهی دورافتادهی دنیا زنده بمانم؟ فکر میکردم با محدود شدن دسترسیهایم به تمام تفریحات سرخوشانه و تک و تنهایی که در تهران داشتم، مثل چرخیدن در میدان انقلاب و محظوظ شدن از شیرینی فرانسه، پرسه زدن در بازارچهی پارک لاله، کارگاههای فرهنگسرای ارسباران و کلاسهای زبان دانشگاه تهران در تقاطع وصال-طالقانی، در این دنیا فراموش خواهم شد. تصورم غلط از آب درآمد. گرچه محدود شدم، بعد از هفت سال میبینم که فضاهای باز، آسمان آبیرنگی که همیشه گشادهدستانه بالای سرم بود، رانندگی بدون ترس و لرز در مسیرهای پهن و خلوت، و حضور همیشگی و تا دیروقت مردمی که برای خرید کردن به محلهی شاد و شلوغمان، فردیس، میآمدند، برایم آرامش آورد. سایههای مرموز گذشته هم سرانجام از تعقیب کردنم دست برداشتند. با این حال، آن سالها در پیروزی فصلی از زندگیام بود که امروز دلتنگش میشوم و نوستالژی، که ترکیب غریبی است از غم و حسرت، به سراغم میآید. در معدود دفعاتی که گذرم به پیروزی میافتد یا وقتی به معشوق بدقلقم که ساکن آنجاست فکر میکنم، سنگینی قدمهایی را که آن روزها بیهدف و رنجور روی خیابانهایش گذاشته بودم روی قلبم احساس میکنم. حالا تهران برای من خاطرهی خاکستریرنگی از تشویش، درهمتنیدگی و امکانات بیشمار است. هر وقت تهران هستم و یادم میافتد که قرار است شب به اتاق زردرنگم در کرج که دیوارهایش خالی از خاطرهاند برگردم، با دلتنگی همراه با آسودگی خیال آه میکشم.
پارک ملت
نگار ثابت
نه که تماشای پایتخت از سکوی دید برج میلاد یا قبراقی و عظمت برج آزادی یا حتی چنارهای سربهسر ولیعصر خاطرهانگیز نباشند یا یادشان نیفتم، نه، اما پارک ملت برایم خاطرهانگیزترین جای تهران است. اولش پارک ملت پارکی بود مثل بقیه پارکها که دیدنش برای هر دانشجوی تازه به تهرانآمدهای واجب بود. اما کمکم برایمان شد پناهگاه، جایی که خستگی ما را توی غربت و آنهم بعد از امتحانات فشردهی پایان ترم به در میکرد. نفهمیدیم از کی و کجا ولی طبق قراردادی نانوشته پارک ملت پایهی ثابت یک رسم جاافتاده بین ما هماتاقیها شد. هر ترم بعد از امتحاناتمان و قبل از برگشتن به شهرهایمان باید در پارک ملت جمع میشدیم و دلی از عزا درمیآوردیم. فرقی نمیکرد زمستان باشد یا تابستان. ترم مهر باشد یا بهمن. پارک ملت همدم و همنشین بعد از امتحانات بود. انگار فوارهها، فضای سبز، پردیس سینما، مجسمههای مشاهیر و همه چیز طوری طراحی شده بود که میتوانست خاطرات زشت و زیبای یک ترم را بشوید و بدرقهای با شکوه برایمان رقم بزند. زمستانهای بعد از امتحان معمولا اوج سرمای تهران بود. با گرمترین لباسها و بیشترین امکاناتمان از خوابگاه بیرون میزدیم و سوار بیآرتیهای پارکوی میشدیم تا ایستگاه ملت. در آن سرما نه خبری از سر و صدا و تکاپوی بچهها بود، نه دورهمیها و تفریحهای یک یا چندنفره و نه حتی پیادهرویها. در پارک معمولا جز ما و چند سرباز که آنها هم احتمالا جای دیگری برای گذران وقت نداشتند کس دیگری را نمیشد پیدا کرد. ما بودیم و قارقار کلاغها. زمین بازی بچهها را که خالی میدیدیم وسوسه میشدیم بازی کنیم. برایمان فرق نداشت سر کدام برویم، مگر اینکه از نظر فیزیکی گنجایش بزرگسال را نداشتند. از تاب و سرسره گرفته تا الاکلنگ. در چشم بههمزدنی زمین بازی از شش بچهی دانشجو پر میشد که به نوبت جایشان را با هم عوض میکردند. بعد از بازی هم کارمان این بود که سری به بستنیفروشی روبروی پارک بزنیم. از همان اول یک بستنیفروشی خاص را نشان کرده بودیم و به آن وفادار بودیم. از بین طعمها و رنگهای مختلف سه اسکوپ انتخاب میکردیم و توی پارک یا همان بستنیفروشی میخوردیم. حتی اگر روی برفها سر میخوردیم یا پایمان در برف فرو میرفت باز بستنی اسکوپیهای روبروی پارک ملت برایمان جایگزین نداشت.
فصل بهار پارک حال و هوای دیگری داشت. شلوغی و تکاپوی بچهها دیگر نمیگذاشت سراغ زمین بازی برویم. خرداد پارک پر از نشاط مردمی بود که یا به پیادهروی آمده بودند یا قرار دورهمی داشتند یا با هم تنیس و والیبال و فوتبالدستی بازی میکردند. دانشجوهایی مثل ما هم بودند که چند بسته پفک و چیپس همراه فلاسک چایشان کرده بودند و گوشهای بدون زیرانداز نشسته بودند. معمولا هم از گوشه و کنار صدای سوت و دست و «تولدت مبارک!» میآمد و کسی داشت سورپرایز میشد. سرسبزی آمیخته با نشاط پارک ملت ما را آمادهی سفر و استراحتی طولانیتر میکرد. پارک ملت چه با سکوت زمستانه، زمین پر از برف، درختان خشکیده و زمین بازیاش، چه با هیاهو، سرسبزی و مهماننوازی بهارانه آغوشش را هر بار با سخاوتمندی میگشود تا نفسی تازه کنیم و آسوده از هر آنچه بر ما گذشته به زادگاهمان برگردیم.
بیمارستان شهدای تجریش
ملیحه خالوباقری
روبروی پارکینگ چمران، ایستگاه تاکسیهای تجریش دروازهی ورود من به دنیای سیاه آدم بزرگها بود. همهی چیزهایی که بابا مانع شده بود سایهی ترسشان بر من بیفتد داشتند بر سرم آوار میشدند. ما، بچههای بابا، تنها و ترسان بودیم. سه ماه هر روز با خطیهای تجریش خودمان را به بیمارستان میرساندیم تا از مانیتور ۱۵ اینچی داخل سالن، به قدر سه دقیقه، بابا را ببینیم که روی تخت افتاده و زنجیرهایی از جنس لوله و شلنگ به تنش آویزان است. برای من که تهتغاری بودم و همه میگفتند «تو جای بچهننه، بچهبابایی»، از میان آنهمه محبت بابا پرت شدن وسط اینهمه تنهایی دلهرهآور بود. آن روزها، همهی ماهایی که عزیزمان در آن اتاق آیسییو حبس بود همخانواده بودیم. برای هم غصه میخوردیم. من برای دختر پنج سالهی هومن، که پدرش نیمهشبی در یکی از خیابانهای تهران وقتی از فرعی به اصلی میپیچید تصادف کرده بود، غصه میخوردم. برای قد رعنای هومن که در تختش جا نمیشد. برای چشمهای زیبا اما همیشه قرمز زنش. آن زن هم برای موهای سیاه بابا که اوایل خیال میکرد برادرم است آه میکشید. هر روز از مدرسه که میرسیدم، راهی تهران میشدیم. اکثر مواقع نزدیک تهران که میرسیدیم، حالم بد میشد. نفسم میگرفت. دست و پاهایم سست میشدند. خواهرم میگفت: «از آلودگی هواست که دوباره شل شدی.» اما بعدترها که پدر رهاشده از بند لولهی تنفسی و آنژیوکَت در گور خوابیده بود و برای نمایشگاه مطبوعات به مصلی تهران میرفتم، دیگر به آن حال نمیافتادم. آنوقت بود که فهمیدم حال خرابم ربطی به آلودگی هوا نداشت، از این اضطراب بود که مبادا به بیمارستان برسیم و تخت بابا خالی باشد.
هرچه به میدان تجریش نزدیکتر میشدیم، مضطربتر میشدم. انگار پاهایم دو شقه گوشت بیجان بودند که با بندی به تنم آویزان شده باشند. میترسیدم تا بخواهم قدمی بردارم، از تنم جدا شوند و پخش زمین شوم. بالا رفتن از پلههای بیمارستان شهدای تجریش مثل بالا رفتن از کوه قاف برایم سخت بود. اما به هر جان کندنی بود، خودم را به مانیتور بالای پلهها میرساندم. دوشنبه، دوازدهم آبان ۸۷، سرد و بارانی بود. از مدرسه رسیدم و راهی تهران شدیم. پاهایم مثل پاهای عروسکهای خمیری سست بود. دیر رسیدیم و مانیتور خاموش بود. پشت در آیسییو نشستیم. از بس اشک میریختم چشمهایم باد کرده بود. مردی که داشت زمین را تِی میکشید مدتی نگاهم کرد. به سمتم آمد و گفت: «بمون، شاید آخر شب بردمت داخل ببینیش.» من و خواهرم تا آخر شب در بیمارستان منتظر ماندیم. بالاخره مرد برگشت. پولی گرفت و گفت یک نفرتان بیاید. من دنبالش رفتم. بیخبر از آنکه آخرین دیدار با باباست، کنار تختش زار میزدم و به صورتش دست میکشیدم. با یک دستم نردهی کنار تخت را سفت گرفته بودم. میترسیدم پاهای خمیری قالم بگذارند. بابا انگار خبر داشت دیدار بعدی ما به قیامت است. تمام آن سه ماه هرچه برایش خاطره گفتم، خندیدم، گریه کردم، هیچوقت نگاهش تغییر نکرده بود. فقط همان یک بار وقتی چشم باز کرد، انگار مرا شناخت. اشک از گوشهی چشمانش میریخت. من گریه میکردم. بابا گریه میکرد. دو پرستار پشت میز هم گریه میکردند. سهشنبه نرفتم بیمارستان، چون فردایش امتحان حسابان داشتم و باید بالاخره نگاهی هم به درسهایم میانداختم. چهارشنبه، چهاردهم آبان ۸۷، هوا سردتر بود و باران سیاهی میبارید. وقتی از مدرسه رسیدم فهمیدم دیگر نیازی نیست به تهران برویم، این بار قرار است منتظر باشیم بابا را بیاورند.
بعد از سالها، هنوز وقتی به تجریش میروم، نگاهم روی تابلوی بیمارستان شهدای تجریش یخ میزند. به بابا فکر میکنم، به هومن و دخترش، به آن مرد نظافتچی که در ازای دو هزار تومان آخرین دیدارمان را جور کرد و به آن پرستارها که تلخترین شغل جهان را داشتند.
حوالی میدان انقلاب
مهسا نوری سولا
روزی که تنها به تهران پا گذاشتم یادم نمیرود. ماهها نقشهی تهران روی لپتاپم بود، نام کوچهها و خیابانهای اطراف انقلاب را حفظ کرده بودم تا اگر رسیدم تهران بدانم کجایم و از کسی چیزی نپرسم. اما یادم میآید وقتی از اتوبوس پیاده شدم، هوا هنوز کاملا روشن نبود. باید با چمدانی بزرگ خودم را به دانشگاه میرساندم و ورودی مترو آزادی را پیدا نمیکردم. لوکیشن گوشیام را چک کردم تا مسیر را پیدا کنم. از پلههای مترو پایین رفتم، درخواست کسانی را که میخواستند کمکم کنند، بدون کلامی حرف زدن، با سر رد میکردم. یک قطار رد شد، دیگری آمد و دوباره پر از آدم بود. جلوی در ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم. زنی میدوید تا به قطار برسد، رسید و وقتی خودش را بین جمعیت میانداخت چمدان مرا هم برداشت و گفت: «زود باش دختر جان.» چیزی نگفتم.
رسیدم به انقلاب. انقلاب برای من فقط یک میدان نبود، یک رویا بود. ایستاده بودم به تماشا. کار دیگری نداشتم. چمدانم را به سختی تکان دادم. آدمها تند و تند از جلویم رد میشدند. دستفروشها وسیلههاشان را میچیدند. روبالشتیهای زردی دیدم و فکر کردم برای مادرم بخرم، اما صدایم برای خریدن درنیامد. نخریدم، فقط تماشا کردم. چمدانم را روی پیادهرو میکشیدم. رد شدن از بین دستفروشها و میلههایی که پیادهرو را بسته بودند سخت بود. رسیدم جلوی سردر. میدانستم بسته است. ایستادم به تماشا. شش صبح بود. میدانستم شاید دیگر نتوانم صبح به آن زودی سردر را در تنهایی ببینم. زبری بتن سردر را زیر نورپردازیاش میشد تشخیص داد. صدای زنی را شنیدم که میگفت: «مواظب دوربینت باش، دوربین را اینجا اینطوری روی دوشت نینداز.» سرم را به نشانهی فهمیدم تکان دادم. چیزی نگفتم. فکر کردم به لبخند زن و به خودم که از دور چطور به نظر میرسیدم.
به سمت قدس رفتم تا با سرویس به خوابگاه بروم. زنی سیاهپوش تند از کنارم رد شد. دوربینم را سفت گرفتم. زن رفت و موهای زن جوان جلویی را گرفت و کشید. زن جوان روی زمین افتاد و زن سیاهپوش میزدش. هندزفری در گوشم بود و صدایشان را نمیشنیدم اما ایستاده بودم به تماشا و ماتم برده بود. جلوی سردر قدس بود. من دهانم به اعتراض باز نشد. پسری آستین مانتویم را کشید، چون وسط خیابان طالقانی خشکم زده بود. به خودم آمدم. ماجرا وقتی بدتر شد که مردی آمد و زن سیاهپوش را زد، زن جوان خودش را بیرون کشید و رفت، اما زن سیاهپوش داشت کتک میخورد. صدایم درآمد. صدای بلند خودم را میشنیدم و برایم ناآشنا بود. پسرها جدایشان کردند، زن بلند شد، روسریاش را سرش کرد، مانتویش را تکان داد و به راهش ادامه داد. وارد دانشگاه شدم. از پشت میلههای دانشگاه زن را میدیدم که لبخند میزد و جوری راه میرفت که انگار چیزی نشده بود. به زن سیاهپوش فکر کردم، به زن جوان، به زن جلوی سردر، به زن توی مترو.
تهران برای من حوالی میدان انقلاب است. دانشگاه تهران و خیابانهای اطراف آن. بیشتر از دانشگاه از خیابان انقلاب یاد گرفتم. زندگیها را دیدم و به داستانهایشان فکر کردم. من در تهران زاده نشدهام، حتی زبانم هم با اهالی اینجا فرق دارد. من به عادت مردمان شهرم تودارم. عادت نداشتم سر صف یا توی تاکسی یا خیابان با مردم صحبت کنم. اما اینجا زندگی دیگری جریان داشت. مردم از صدقه سر خیلی چیزها و نرسیدن به هیچ چیز که بینشان مشترک بود با هم حرف میزدند. من اما در ابتدا نگاه میکردم. نگاهشان میکردم که هر کسی داستانی برای روایت داشت. اما بعدها به صدای زنان میدان انقلاب فکر کردم. صدایشان را این بار میشنیدم. زنان در اینجا فقط نگاه نمیکردند. میرفتند جلو حرف میزدند. تهران به من آنچه را که شهرم به من نداده بود، داد. صدایی برای حرف زدن.