شصت‌وپنجنوشته: زمان انتشار:


پا به سن گذاشتن با تغییرات ریز و درشت شروع می‌شود، از کم‌پشت ‌شدن موها و چروک ‌خوردن پوست تا قدم‌های کُندتر و پشت خمیده‌تر. اما یک چیزی در وجود آدم هست که با خودِ کودکی و جوانی‌اش فرق نمی‌کند و همیشه دست‌نخورده می‌ماند. در میان این تغییرات بی‌رحمانه و تصاعدی سالخوردگی، آدم چطور می‌تواند ارتباطش را با آن خودِ ابدی‌اش حفظ کند؟ مارک جیکوبسن در این متن از تقلایش برای رمزگشایی سالخوردگی می‌گوید، از تلاشش برای گم ‌نکردن هویتِ بی‌زمانش.

 

این زندگی‌نگاره کوتاه‌شده‌ی متنی است با عنوان 65 که آوریل ۲۰۱۴ در مجله‌ی New York منتشر شده است

 

در تمام طول عمرم، همیشه عددی بود که برایم سن پیری به حساب می‌آمد. وقتی شانزده سالم بود این عدد بیست‌وهفت بود، در بیست‌ونه ‌سالگی چهل‌ودو بود، و وقتی سی‌وهشت‌ ساله شدم پنجاه‌ودو شد. اما در شصت‌وپنج‌ سالگی عدد پیری همان شصت‌وپنج بود.
شصت‌وپنج سنی است که آدم باید بازنشسته شود، پا روی پا بیندازد و گل‌ها را بو کند. آدم شصت‌وپنج ‌ساله باید در دنیای مستمری‌بگیری با گرمای زندگی خوبی که گذرانده آفتاب بگیرد. اما شصت‌وپنج برای من آغاز وحشتی تمام‌عیار بود، مثل ترسیدن از مکان‌های بسته. پدرم در هفتادوپنج‌ سالگی مرد، مرگش از مریضی بود. سال‌ها دیالیز می‌کرد و آخرش تسلیم سکته‌ی قلبی شد. مادرم خودش را به هشتادوچهار رساند و تا آخرین نفس سر و مر و گنده بود. اگر ژن‌هایم یاری کنند، نوزده سال دیگر زمان دارم، اما مگر نوزده سال چیست؟ همین دیروز بود که بیست‌وشش سالم بود، مثل ایکاروسی ستبر و چهارشانه، مست و مغرور از زندگی بی‌پایانم اوج می‌گرفتم. شاید هم هفته‌ی پیش بود؟
زمان مثل برق‌ و باد می‌گذرد!
و معلوم است کجا می‌رود. چند وقت بعد از تولد شصت‌وپنج سالگی، تصمیم گرفتم «اتاق کارم» را مرتب کنم. همان خانه‌تکانی پاییزی خودمان بود. زیر یک دسته از خرت ‌و پرت‌هایم که با دقت جمع‌شان کرده بودم (آدم نمی‌تواند کلکسیون پاکت‌های تهوعی را که از هواپیمایی‌های محلی مثل سیبو پسیفیک و بایمن بنگلادش و ایر نامیبیا کش رفته دور بیندازد، می‌تواند؟) نامه‌ای فراموش‌شده از قبرستان بث دیوید پیدا کردم. این قبرستان جایی در المونت لانگ‌آیلند است و خیلی از نزدیکانم که توانسته بودند از دست نازی‌ها فرار کنند، زیر خاک آن در آرامش ابدی خفته‌اند. تاریخ نامه 27 دسامبر 1999 بود و وارن روزن، معاون قبرستان، امضایش کرده بود. روزن برایم نوشته بود قطعه‌ی 101، قبر شماره‌ی هشت به نام مارک جیکوبسن رزرو شده. شک ندارم کار مادرم بوده. مادرم فرزند دوران رکود بزرگ اقتصادی بود و همیشه عادت داشت برای همه‌ چیز برنامه‌ریزی کند.
پیری. برای اینکه خودم را توی این قالب جا بدهم به دردسر افتادم. تا همین چند وقت پیش، پیری فقط یک لطف داشت: جوانمرگ نشدن. پیر شدن کمکم کرد وقتی سمت راست صورتم زخمی شد نمیرم و دخلم در ویتنام نیاید و آن روز که بی‌خبر از همه‌جا در بزرگراه یخ‌زده‌ی نیومکزیکو می‌راندم با سر توی شیشه‌ی جلوی ماشین نروم. جوان که بودم، تشخیص پیرها همیشه آسان بود. استخوان‌هایشان خشک و پوک و چشم‌هایشان سفید می‌شد و روی پوست‌شان لکه‌های کبدی می‌نشست. قبل از اینکه سر و کله‌ی کوکائین و هات‌دکو و استعدادهای لبران جیمز در ساحل جنوبی پیدا شود، پیرها همیشه در ایوان‌ هتل‌های درب‌ و داغان زیر لامپ‌های پرسر و صدای مهتابی، روی صندلی‌های پلاستیکی ساحلی می‌نشستند. کسی اهمیتی نمی‌داد که این مردگان متحرک چه فکر دیگری توی سرشان می‌گذشت بجز فردا اول وقت صف ‎کشیدن برای غذای ارزان. پیرها سر و ته یک کرباس بودند، مگر نه؟ همه پیر بودند. من که داشتم به جمع این موجودات شبح‌وار و زهوار دررفته می‌پیوستم، اسیر ترسی شدم که تا آن وقت حس نکرده بودم.
حالا که قرار نبود از این زندگی به زندگی دیگری بروم و اینجا آغاز پایان زندگی بود، نفس واقعی و داغ و جوشان هیولای خدمات درمانی را روی صورتم حس می‌کردم. یونانی‌ها خارون را دارند، قایقرانی که مردگان را از رودخانه‌ی استوکس می‌گذراند و ما هم پیامی ضبط‌شده داریم که می‌گوید: «مرگ تو را از بند تعهدات مالی‌ات رها نمی‌کند.» ته بازی زندگی باید از مراحل زیادی عبور کنی. از سرطان که قسر در بروی، سر و کله‌ی آلزایمر پیدا می‌شود ـ تاوانی که طبیعت به خاطر عمر زیاد از آدم می‌گیرد. اگر روزگاری فیلم بیگانه برایت ترسناک بود، حالا وقت ترسیدن از فیلم عشق است.
باید درباره‌ی پیر شدن گفت «بهتر از مرگ است»، اما برای من اتفاق عجیبی رخ داد. هرچه بیشتر به عمق پیری قدم برمی‌داشتم، ترس‌ها و کابوس‌هایی که در تمام عمرم پرورش داده بودم رفته‌رفته کم‌رنگ می‌شد. کم‌کم نگاهم به آسیب‌پذیری‌ام تغییر کرد و این مفهوم برایم فقط چیزی نبود که بهتر از مرگ باشد، دیگر آن را همچون غنیمت می‌دیدم.
چند اتفاق الهام‌بخش کوچک و تصادفی باعث شد این نگرش جدید در من به وجود بیاید. یکی از این لحظه‌های آگاهی‌بخش زمانی رخ داد که داشتم کتابی به نام تاریخ پیری را ورق می‌زدم. کتاب مفصلا از بی‌رغبتی ارسطو نسبت به آدم‌های پیر حرف زده بود. به نظر ارسطو، سالخورده‌ها به خاطر رویارویی مداوم با «ناامیدی‌های» کشنده‌ی زندگی به‌ شدت بدبین و بددل و کوته‌فکر می‌شوند. در این کتاب، چند نقاشی از عصر روشنگری وجود دارد که نامش را «مراحل زندگی انسان از گهواره تا گور» گذاشته‌اند.
این تفکر زندگی را همچون پلکان می‌بیند: پله‌ها به سمت بالا می‌روند، به بالاترین سکو می‌رسند و دوباره برمی‌گردند. مسافر که حرکتش را از طبقه‌ی پایین شروع می‌کند «مثل بره‌ای بی‌گناه» است، بعد بالا می‌رود. هر قدم به اندازه‌ی ده سال از عمر انسان است. دهه‌ی بیست که مثل «عقاب» است، جای خود را به «گاو نر» دهه‌ی سی می‌دهد و دهه‌ی چهل نزدیک به اوج پلکان است، جایی که شهامت مرد کم نمی‌شود و قدرتش همچون شیر است. (در تصویر دیگری، سی سالگی را اوج زندگی زن‌ها معرفی می‌کند، زمانی که زن «تاج سر شوهرش» است.) بعد از رسیدن به این قله، بقیه‌ی زندگی سرپایینی است: دهه‌ی شصت دهه‌ی لئامت است و دهه‌ی هفتاد ضعیف و بی‌خاصیت است، و عمر به صورت نمادین در «صد سالگی» به پایان می‌رسد و با اینکه حالت از زندگی به هم می‌خورد، همچنان از قبر می‌ترسی.
من در سال 1948 به دنیا آمدم، دوران معصومیت بره‌وارم به این گذشت که بچه‌ی جنگ سرد باشم و با برنامه‌های تلویزیونی دهه‌ی پنجاه بزرگ شدم، شنبه‌شب‌ها Have Gun—Will Travel وGunsmoke می‌دیدم. و درست وقتی که خوب یاد گرفتم با بچگی‌ام کنار بیایم، زیر پایم خالی شد. بی هیچ هشداری، با سر افتادم توی دنیای پر از هورمون موهای زائد و رولینگ استونز. دوباره برگشتم سر خانه‌ی اول و باید از ابتدا از همه‌چیز سر درمی‌آوردم. دوره‌ی عقاب‌مانندی که از پی آن آمد در دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد سپری شد که فرهنگ جوانی در آمریکا مهم و مقدس بود و کالاسازی می‌شد. در آن دوران، من نمونه‌ی کامل یک جوان آمریکایی بودم که تصویرش یک‌ هفته ‌در میان روی جلد مجله‌ی تایم چاپ می‌شد. اما وقتی همسر و پدر و شبح یک آدم‌بزرگ شدم، این دوره با سرعتی بی‌سابقه تمام شد. زندگی‌ام مثل زندگی سیزیف شده بود و هر بار باید سنگی جدید را که اندازه‌اش را نمی‌دانستم، از کوه بالا می‌بردم. زندگی همین بود، کشاکشی مدام بین سکون و تغییر که باید خودم را با آن وفق می‌دادم.
همین امروز که توی آینه به خودم نگاه می‌کردم، متوجه شدم با وجود اینکه گوش‌هایم مو درآورده، همچنان خودمم، همان منی که در عکس‌های کودکی‌ام می‌بینم، همان منی که لابلای بوته‌های پشت دبیرستانی در کوئینز اولین رابطه‌ی جنسی را تجربه کرد، همان منی که در روزهای فرنک لوکاس در هارلم تاکسی می‌راند، همان منی که برای بچه‌هایش پدر است، همان منِ دیروز با این فرق که یک بار دیگر گردش زمین حول محورش را دوام آورده‌ام و من‌تر از قبلم. من دوباره در خط آغازم و وارد فضایی خالی مثل جهان ویتمن می‌شوم، منی شبیه به مگلان.
با اینکه پیری هیچ چیز جدیدی ندارد، در صف مردگان نبودن همیشه خوب است. همین حالا که با هم حرف می‌زنیم، بیشتر از هروقت دیگری در تاریخ گونه‌ها، آدم‌ها دارند پا به سن می‌گذارند. من از نسل خودم حرف می‌زنم، نسلی که ادعا می‌کرد می‌خواهد قبل از پیر شدن بمیرد، از آن لاف‌های توخالی که فقط یکی مثل کیث مون آن‌قدر احمق بود که پایش بایستد. هر روز، ده‌هزار آمریکایی که ممکن است با چند تایشان در خوابگاه دانشگاه ماریجوانا کشیده باشم، روی این پلکان به من ملحق می‌شوند تا به بهشت یا جهنم بروند. من جزء اولین موج نسل انفجارم که پشت دخل فروشگاه‌ها صف می‌بندد. این موج تا 2029 تمام نمی‌شود، هفتاد میلیون نفر که برای ورشکسته کردن نظام سلامت دولت آمریکا کافی است.
نسل من خاص است. با آن حالت از خود متشکری که تمامی ندارد، همیشه خاص بوده‌ایم. تا قبل از اینکه ما با سه‌گانه‌ی سکس و مواد و راک ‌اند ‌رول پا به دنیا بگذاریم، چیزی به اسم جوانی وجود نداشت. وقتی هم که نوبت به زاد و ولدمان رسید، بچه‌هایی زاییدیم که هیچ‌کس تا به ‌حال ندیده بود. بچه‌هایی که بیشتر از همه‌ی بچه‌های تاریخ عشق می‌دیدند و درباره‌شان کتاب نوشته می‌شد و ابزارهای زندگی داشتند. و حتی اگر بپذیریم که آدم، انسان نخست، تا نهصد سالگی زندگی کرده، قبل از ما هیچ‌کس پیری را تجربه نکرده بود، هیچ‌کس مثل ما پیر نشده بود.
وقتی با همسن ‌و سال‌هایم دور میزگردهای مجازی می‌نشینم، حرف‌مان سر فراز و نشیب‌های پیری گل می‌کند. مسخره است، چون بیشترمان هنوز مثل هفده‌ سالگی (فقط با قیمتی گزاف‌تر) کتانی‌ و جین‌ می‌پوشیم. سر و ریخت پدرم تعریفی نداشت، اما وقتی سر کار می‌رفت کت و کراوات می‌پوشید. ظاهرش به سنش می‌آمد. اما خب، او قبل از اختراع تلویزیون بزرگ شده بود و درآمدش در هیچ سالی بیشتر از بیست‌وپنج هزار دلار نبود. این روزها آدم‌ها چندین شرکت قدَر را اداره می‌کنند و میلیون‌ها کامپیوتر می‌فروشند و هیچ‌وقت کلاه بیسبال آلبالویی‌رنگ بچگانه‌شان را درنمی‌آورند. اینها مزایای بزرگ شدن در دورانی است که آزادی عمل اقتصادی و اجتماعی آمریکا در اوج بود، مزایای این است که رنگ پوستت به مذاق جامعه خوش می‌آمد و به بهترین مدرسه‌ها می‌رفتی، حتی اگر توی مدرسه فقط مخ زده باشی.
وقتی آدم‌های مدرن مهربان درباره‌ی پیر شدن حرف می‌زنند، از این‌ چیزها زیاد می‌گویند: الف) مفهوم پشیمانی و اینکه آیا خیلی دیر شده یا هنوز ارزش دارد اوضاع را سر و سامان بدهی، ب) ترس از رفتار نامتناسب، و ج) کدامش بدتر است: جوانمرگ شدن یا زیادی زندگی کردن؟ و البته پول و درد. درد بیشتر از پول. می‌شود به این مسائل از جنبه‌ی دیگری هم نگاه کرد: مثلا الف) «پیر شدن آدم را از اضطراب‌های کشنده و عادات جوانی رها می‌کند.» ب) «پیری باعث می‌شود دنیای درون و بیرونت با هم یکی شوند.» و ج) «پیر شدن کمکت می‌کند به هیچ‌ جایت نگیری.» شعر قدیمی بو دیدلی هنوز برایم جالب است، او از دوست داشتنِ «ذهنی مثل قبرستان» خواند و در ادامه‌ی شعرش گفت: «بیست‌و‌دو سالم است و ترسی از مردن ندارم.» اما من تا حالا کسی را (با هر پیشینه و موقعیتی) ندیده‌ام که بگوید حاضر است جا پای آشیل بگذارد و با سرعت زیاد زندگی کند و جوان بمیرد و جسد زیبا به جا بگذارد.
یکی از مفاهیم تکرارشونده در باب پیری رابطه‌ی عشق و نفرتی است که نسل‌های مدرن با نسل بعد از خود دارند: «نسل جوان». آن روزها تفکر غالب این بود که اگر روزگاری پیرها شبیه هم به نظر می‌آمدند، حالا جوان‌ها توده‌ای شبیه به هم‌اند. این مهاجمان، این معتادان به تلویزیون و برندپرستان که میخانه‌ها را پر می‌کردند و شکم‌شان انبار گوشت بود چه کسانی بودند؟ بله، مدام با این و آن می‌خوابیدند، اما آدم بیست‌وچهار ساله‌ی معقول چطور می‌تواند در دانشگاه صدها دلار قرض بالا بیاورد و قبل از سال 2000 هیچی از دنیا نداند؟
مخلص کلام اینکه «اینها هیچی سرشان نمی‌شود.» اینترنت، ابربزرگراه اطلاعات، در واقع ماشین غول‌آسای فراموشی بود. آدم که پا به سن می‌گذاشت، باید دور و بر جوان‌ها حواسش را جمع می‌کرد، وگرنه همین که اسم آدم‌هایی مثل لنی بروس یا حتی مایلز دیویس را می‌برد، باید ریسک جواب کشنده‌ی «از کی حرف می‌زنی؟» را به جان می‌خرید. این مسئله برای همه‌ی چیزها و جاها و آدم‌های دیگر هم صدق می‌کند، از میکل‌آنژلو آنتونیو بگیر تا پل پات. بخش اعظم سواد فرهنگی قرن بیستم ـ قرن من! ـ از آگاهی جمعی حذف می‌شد. سرعت و بی‌توجهی بی‌قیدانه‌ی این حذف شوکه‌کننده بود، انگار دست پشت ‌پرده‌ای در کار بود، از آن نقشه‌های فراماسونری.

حالا جوان‌ها توده‌ای شبیه به هم‌اند. این مهاجمان، این معتادان به تلویزیون و برندپرستان که میخانه‌ها را پر می‌کردند و شکم‌شان انبار گوشت بود چه کسانی بودند؟
از لابلای همین افکار بود که درسی درباره‌ی زندگی پساشصت‌وپنجی گرفتم. این درس با ایمیلی از طرف کارل گتلمن آمد که قبلا در فرش‌مدوز کوئینز زندگی می‌کرد و حالا در سانتا مانیکای کالیفرنیاست. یکی از بدترین ویژگی‌های پیر شدن این است که آشناها و دوستانت با سرعت بیشتری می‌میرند. باد شولبرگ، چند سال پیش که در اوایل نود سالگی بود، بهم پیشنهاد داد دفتر تلفنش را بردارم. نویسنده‌ی در بارانداز و چرا سمی می‌دود بهم گفت: «دفتر تلفن به درد من نمی‌خوره. همه‌ی آدم‌هایی که اسم‌شون اینجا اومده مرده‌ن.» اما برعکس این تفکر هم صدق می‌کند، چون هرچه بیشتر زندگی کنی، بیشتر از حضور عزیزانت لذت می‌بری. من پنجاه سال است که کارل گتلمن را می‌شناسم.
ما با هم به دبیرستان فرنسیس لوئیس می‌رفتیم. کارل از آن بچه‌های سال‌اولی شاد و ژولیده‌ بود و با من که پانزده سالم بود همراه می‌شد تا در کافه فیگاروی خیابان مک‌دوگال اولین فنجان‌های قهوه‌مان را بخوریم. بعد از آن، چند دهه‌ای از هم بی‌خبر ماندیم و دوباره از طریق جادوی فیسبوک یکدیگر را پیدا کردیم، جادویی که هرگز تصورش را هم نمی‌کردیم و کاربردش برای نسل ما طنزآلود بود. گتلمن در حوزه‌ی عجیب پیری اهل ‌فن بود، اولا به‌ خاطر اینکه بین بچه‌هایی که سال 1966 فارغ‌التحصیل شدند او تنها فلسفه‌خوانده‌ی دانشگاه کلمبیا بود و وقتی پلیس نیویورک به سالن همیلتون یورش برد داشت کی‌یرکگور می‌خواند، و دوما چون پسر استل گتی فقید است، کسی که روزگاری در تئاتر فرش‌مدو حضور داشت و از سال 1985 تا 1992 در سریال دختران طلایی نقش مادر بئا آرتور را بازی می‌کرد و به همین دلیل برای میلیون‌ها تماشاگر تلویزیون نمایانگر جلوه‌ی خاصی از پیری بود.
گتلمن درباره‌ی ظرفیت عظیم انسان برای دروغ‌ گفتن به خودش نوشت: «خاطرات ویرایش و بازویرایش روایت‌های زندگی‌اند، چه این کار رو خودآگاه انجام بدیم و چه ناخودآگاه.» اما «اثر رهایی‌بخش پیری و آگاهی به اینکه آخر خطیم» حقیقت را در دسترس ما قرار می‌دهد، چون «بالاخره می‌فهمیم دنیا متعلق به ما نیست.»
این مفهوم که «دنیا دیگر متعلق به ما نیست» آن‌قدر دم‌دستی و واضح به نظر می‌رسید که فقط اگر از بیرون به آن نگاه کنی، می‌توانی درکش کنی. مثلا مگر به من ربطی دارد که آدم‌های بیست‌وپنج ساله چه می‌دانند و چه نمی‌دانند؟ شاید ضعیف شدن حافظه از ویژگی‌های تکاملی مثبت انسان باشد، چون توی مغز من چنان چرندیاتی در گشت‌وگذارند که وضعیتش شبیه یکی از قسمت‌های سریال آشغال‌جمع‌کن‌هاست. درضمن، با توجه به مقصد من، بهتر است سبک سفر کنم. باید اولویت‌بندی کنم و بار و بنه‌ی اضافه را دور بریزم. کار اصلی این است: چه چیزهایی را نگه داریم و چه چیزهایی را رها کنیم. مثل بقیه‌ی مسائل، برای این هم به مذاکره احتیاج داریم.
نمی‌شود از تکامل مفهوم خانواده چشم‌پوشی کرد، حلقه‌ی پیچ‌ در پیچی که من را به اجداد و اولادم متصل می‌کند. در خانه‌ای که دهه‌ی پنجاه و اوایل دهه‌ی شصت در آن بزرگ شدم، حریم‌ها تعریف‌شده بود. من و خواهرم بچه بودیم و پدر و مادرمان والدین بودند. آنها زندگی را تامین می‌کردند و ما خرابکاری نمی‌کردیم و گه‌گداری هم با ماشین به جاهای تاریخی مثل گتیسبرگ پنسیلوانیا می‌رفتیم و چهار روز در پلیموس پرسه می‌زدیم و پی بنزین ارزان می‌گشتیم. اگر بخواهیم از نظر شکاف معروف نسل‌ها بررسی کنیم، فاصله‌ی میان ما از هر نسلی بیشتر بود: آنها برای دوران رکود و جنگ و ویلیامزبرگ بزرگ بودند، من مال الویس و بیتل‌ها و بمب بودم. اولین شبی که گرامافون قابل ‌حمل‌شان را خریدند، توی اتاق نشیمن لم دادند و از شنیدن صدای موریس لذت بردند. من توی اتاق خودم بودم و گوشم را به رادیو ترانزیستوری چسبانده بودم و به گزارش موری‌‌دکی گوش می‌دادم که می‌گفت دوست‌دختر جکی ویلسون توی راهروی آپارتمان جکی در خیابان پنجاه‌وهفت به او شلیک کرده. درست است که زیاد با هم حرف نمی‌زدیم، اما حرف زیادی هم برای گفتن نبود.
با این ‌حال، پدرم درس‌های ارزشمندی برای یاد دادن داشت. کهنه‌سرباز نبرد بولج بود و عمری در نیویورک زندگی می‌کرد و صاحبخانه بود و کاری و شوخ بود و زبانش نیش داشت. مرد زمانه‌اش بود، بعضی‌ها اسمش را خرد می‌گذارند، فضیلت اصلی دوران پیری که من بیش از پیش برایش ارزش قائلم.
یک بار به مسخره گفتم خرد چیزی نیست بجز روده‌درازی‌هایی که پولونیوس برای لایرتیس می‌کرد. حالا خودم به این فکر می‌کنم که من چه افکار ارزشمندی برای بچه‌هایم به یادگار می‌گذارم. خانه‌ی ما با خانه‌ی کودکی من فرق دارد. ما یکبند حرف می‌زنیم و حریم‌هایی که بین‌مان وجود دارد به خوبی مشخص شده. با اینکه بالاخره هرکدام از بچه‌ها اتاقی گیرشان ‌آمده، اغلب مثل گربه‌ها روی هم می‌افتیم. همچنان به یک‌ جور موسیقی گوش می‌دهیم، حتی موسیقی‌های جدید و در طول یک شب آن‌قدر با هم حرف می‌زنیم که من و پدر و مادرم در یک ماه نمی‌زدیم. یک بار که دور دنیا سفر کردیم و در تمام مسیر در هتل‌های چرک هیپی‌ها ماندیم، درباره‌اش کتاب نوشتیم. توی همین کتاب، دختر بزرگم یک ‌فصل ‌در میان درباره‌ی هند نوشت و آن را به جهنمی روی زمین تشبیه کرد. به نظر خیلی‌ها، فصل‌های او که در هفده‌ سالگی نوشته بودشان از نوشته‌های من بهتر بودند. بین ما و بچه‌ها، دموکراسی بی‌قاعده‌ای حاکم بود، تقسیم گنگی از کار و اقتدار که عموما همگی قبولش داشتیم.
از آنجایی که این نظام قراردادی هیچ‌وقت سفت و سخت نبود، تا همین چندوقت پیش زیاد بهش فکر نمی‌کردم. دخترم که بیست‌وشش‌ ساله بود، بعد از چهار سال تحصیل در یکی از دانشگاه‌های هند، کار در فیلادلفیا و یک دوره خدمت در بداستای به خانه‌مان برگشت. اگر من جای او بودم، این بازگشت برایم مثل تفنگی روی شقیقه‌ام بود، اما این تفکر مال قدیم است و الان همه‌چیز فرق کرده. وقتی من بیست‌وشش ساله بودم و در خیابان سینت‌مارکس پلیس زندگی می‌کردم، ماهی 168 دلار کرایه‌خانه می‌دادم. احتمالا الان برای چنین آپارتمانی باید متری 168 دلار داد. از آنجایی که برای کسانی که درباره‌ی میشل فوکو مطالعه کرده‌اند کار زیادی در بازار نیست، آدم باید صرفه‌جویی کند. حسن آمدن دخترم این بود که می‌توانستم وقت بیشتری با بچه‌هایم بگذرانم و از آنجایی که پسر بیست‌وسه ‌ساله‌ام هنوز توی خانه بود، می‌توانستم از این فرصت نهایت استفاده را ببرم.
با هم کنار آمدن‌مان کار ساده‌ای نبود. صبح‌ها بیدار می‌شدم و ظرف‌های کثیف را توی سینک می‌دیدم و همین بیشتر از همه به همم می‌ریخت. برایم سخت نبود بروم توی نقش پدری قلدر و بدقلق. اما مگر بنا بر سیستم «مراحل زندگی» این چیزها نباید خیلی ‌وقت پیش تمام می‌شد؟
با وجود این حرف‌ها، در نهایت، هر دوی ما راه‌حلی برای مسئله پیدا کردیم، چون فهمیدیم هر دومان در حال گذار بودیم، من به سمت پیری و او به هرجایی که می‌خواست برود. چندین بار درباره‌ی جهان‌بینی‌های متغیرمان با هم حرف زدیم. دخترم می‌گفت به جای اینکه درباره‌ی عاریتی بودن و اصالت نداشتن همه‌چیز غر بزنم، باید مدرنیته را مثل چند نمودار ون ببینم؛ دایره‌هایی که همواره در حرکت‌اند، بادکنک‌هایی معلق از هویت‌هایی که تعریف می‌کنیم، هویت‌هایی مجزا اما قابل ‌مبادله. تنها نکته‌ی ضروری این است که به جاهایی که همپوشانی دارند بیشتر دقت کنیم. در این قسمت‌هاست که می‌توانیم انگیزه‌های مشترک پیدا کنیم. شاید این حرف‌ها را توی خانه‌ی دوست‌های عجیب ‌و غریبش در آهنگ رپی شنیده، اما توی دنیایی که هرجا می‌رویم پر از صفحه‌های نمایشگر است و رفتارهایمان تحت ‌نظرند، حرف درستی به نظر می‌آید. برای همین هم نشستیم و پشت ‌سر هم شش قسمت از اکس‌فایلز را دیدیم.
یکی از مکالمه‌های آن روزهایمان را خوب به خاطر دارم. چند ماه بود که به خانه برگشته بود، درست قبل از اینکه شصت‌وپنج ‌ساله شوم. من تازه طرح یک سریال را پیشنهاد داده بودم و پیشنهادم رد شده بود. مدیر سی ‌ساله که به من و همکارم به چشم دوره‌گردهای قصه‌گو نگاه می‌کرد، به ارائه‌ی ما گوش داد و گفت: «زیادی مثبت‌اندیشانه‌ست.» به حق چیزهای نشنیده! هالیوود شبیه رابطه‌ی اسکیموها و برف است، یک میلیون راه برای نه گفتن دارند. یک قرن بود که همه ‌چیز را گل‌ و بلبل نشان می‌دادند و همه‌ی قصه‌ها به خوشی تمام می‌شد و حالا همه ‌چیز باید تلخ باشد.
دخترم که از اوضاع فعلی تلویزیون بیشتر از من سر در‌می‌آورد، ماجرا را برایم توضیح داد.
گفت: «اوضاع مزخرفیه. وضعیت سیاست مزخرفه و اقتصاد هم همین‌طور. دیگه حتی نمی‌شه درباره‌ش دروغ گفت.»
واقعا این حرف‌ها را باور داشت؟
بله، داشت.
روی کاغذ نوشتم: «مزخرف.» یادداشتی کارآمد برای طرح‌های تلویزیونی بعدی.
دلم می‌خواست زار بزنم. از اینکه دخترم دنیا را این‌قدر سیاه می‌دید اصلا خوشحال نبودم. توی این موقعیت، آدم باید چطور به کسانی که دوست‌شان دارد کمک کند؟ وقتش بود از تجربه‌ام کمک بگیرم. وقت استفاده از خرد و معرفتی بود که این سال‌ها به دست آمده بود. البته نمی‌گویم از پسش برآمدم. آینده بهترین چیزی بود که می‌توانستم پیشکش کنم. خردم تا همین‌جا جواب می‌داد: صبر کن. زمان اوضاع رو بهتر می‌کنه.
چند ماه بعد، دخترم گفت می‌خواهد از خانه برود. کار آسانی نخواهد بود، چون خیلی زود دلتنگ می‌شود، اما در حال حاضر، به نظرش شیکاگو جای بهتری از بروکلین بود. قطعا مثل نیویورک که روح جمعی داشت نبود، اما می‌شد با سیصدوپنجاه دلار خانه گرفت. زندگی سرتاسر محل عبور است و وقت رفتن رسیده بود.
وقتی جوان بودم و دوست داشتم فیلمسازی موفق با توانمندی‌های خاص باشم، خیال می‌کردم فرصتم بی‌نهایت است. ارسون ولز بیست‌وپنج ساله بود که همشهری کین را ساخت. من هنوز بیست سالم نشده بود. امروز به این فکر می‌کنم که روبر برسون فیلم پول را در هشتادودو سالگی ساخت، یعنی من یک‌دهه‌ونیم وقت دارم به او برسم، البته به شرط اینکه در این مدت فرانسوی یاد بگیرم.
نمی‌خواهم بگویم آینده را جدی نمی‌گیرم. راستش، هیچ‌وقت مثل امروز آینده هیجان‌زده‌ام نکرده است. حالا که بیشتر از همیشه از قیدها آزادم و ذهنی دارم که هنوز از تجربه‌گرایی بهره‌مند است، احساس می‌کنم خلاقم و سرشار از ایده. نمی‌دانم این حس ناشی از چیزی است که بالاخره در من زنده شده یا تکه‌ای از ماده‌ی خاکستری مغزم مثل مهره‌ای زنگ‌زده افتاده، هرچه که هست، اوضاع آن بالا عوض شده. حسش می‌کنم. شاید فرصت کم باشد، اما توی این شغل یاد می‌گیری با ضرب‌الاجل‌ها کار کنی و چیزهای زیادی بسازی.
سال‌ها پیش، آخرین باری که تصمیم گرفتم به یک سفر اکتشافی گیاه‌شناسی بروم، یک بار درست ‌و حسابی آیاهواسکا مصرف کردم، همانی که اسمش را ریسمان روح گذاشته‌اند. این تجربه من را از آپارتمانی کوچک در خیابان هفتم شرقی به جنگل‌ آمازون برد، زمان در خودش حل شد و من تازه فهمیدم که قبل از تولدم جهان میلیاردها سال عمر کرده و بعد از مرگم هم همین خواهد بود، نتیجه‌ای که درست نمی‌توانم بیانش کنم. این فرضیه باعث شد نفْس وحشت‌زده‌ام را چنگ بزنم، درست مثل وقتی که روی دریای طوفانی پرواز می‌کنم و صندلی‌ام را محکم می‌گیرم. اما دیگر این‌طوری نیست. درعوض، وقتی به خودم فکر می‌کنم و اتم‌هایم را پراکنده در طیفی بی‌پایان و زیبا می‌بینم، احساس آزادی می‌کنم.
طول عمر اهمیت خودش را دارد و آن نوزده سالی که اول حرف‌هایم درباره‌اش گفتم، عدد بدی به نظر نمی‌رسد. با این حال، اگر همین فردا اجلم برسد، ایرادی ندارد. برای آدمی که در خانواده‌ای متوسط که دو نسل قبلش مهاجر بوده‌اند به دنیا آمده، آدمی که پاسترامی‌خور و طرفدار گروه رامونز است، معتقدم زندگی‌ام بی‌برو و برگرد موفقیت‌آمیز بوده.
چند روز پیش، بعد از مدتی طولانی که به انکار گذشت، بالاخره کارت متروی نیم‌بهایم را گرفتم. خوب با بلیت سینمای شهروندان سالخورده که بهم داده‌اند جور است، البته خیلی وقت است که فیلم دیدن در سینما برایم ارزان‌‌تر تمام می‌شود (چرا باید به ذهن مسئول بلیت بیست ‌ساله خطور کند که کسی سنش را بالاتر از چیزی که هست می‌گوید؟) در دوران نوجوانی بارها دروغ گفتم تا به قیمت «بچه‌ها» با من حساب کنند، و حالا از اینکه شیطنت‌های زندگی‌ام متقارن شده‌اند لذت می‌برم. در واقع انگار محو شده‌ام، وقتی در خیابان از کنار کسی می‌گذرم یا در مترو بغل‌دست آدم‌ها می‌ایستم، کسی من را نمی‌بیند. البته برای گوش ایستادن خوب است. حرف‌هایشان را می‌شنوی و برایشان مهم نیست. پیری دیگر، پیرها هم همه یک‌جورند، مگر نه؟
زندگی همین است. هفته‌ی پیش، وقتی داشتم این فرضیه را که «همه باید تلاش کنند از شدت خنده بمیرند» امتحان می‌کردم، از خیابان ایمونز در خلیج شپرد گذشتم. دوستم جورج شالتز که حالا مرده آنجا باشگاه کمدی‌ای به نام پیپ داشت. حالا یک رستوران‌ سوشی‌ جایش را گرفته، از آنهایی که می‌توانی تا جا داری بخوری، اما انرژی فضا همچنان پابرجاست. اسم جورج را که قبلا هم‌اتاقی لنی بروس و جیکوب کوهن بود گذاشته بودند گوش، چون همیشه می‌توانست بگوید چه چیزهایی خنده‌دار است و چه چیزهایی نیست. کمدین‌هایی مثل ریچارد لوئیس و دیوید برنر که همین تازگی‌ها مرد، با قطاری قدیمی که لوئیس اسمش را گذاشته بود «محله‌ی درب‌ و داغان روی چرخ» به خلیج سفر می‌کردند و شوخی‌هایشان را یک ‌به ‌یک برای جورج می‌گفتند.
گوش با صدای گوش‌خراشش به‌شان می‌گفت: «خنده‌داره… این یکی نیست.» با آن روبدوشامبر حوله‌ای سبز روی صندلی‌های باشگاه خالی لم می‌داد و نور آخر روز روی صورت لاستیک‌مانندش بازی می‌کرد.
جورج با دو پسرش که آن موقع اوایل بیست‌ سالگی‌شان بود، در آپارتمانی بالای پیپ زندگی می‌کرد. در معدود لحظه‌هایی که سر دماغ بود می‌گفت: «این وارن بیتی‌های جوون رو ببین… وارن بیتی‌های جذاب و تو دل‌برو. می‌ذارم اینجا بمونن، اما نباید من رو لخت ببینن. ماتحتم خیلی پیره. از همه‌جا پیرتره. نباید ماتحت پیر ببینن. باید بذارم یه ‌کمی زندگی کنن.»
این هم از خرد جورج: ماتحت پیر.
من همیشه سعی می‌کنم او را سرمشق خودم قرار بدهم و وقتی جوانی دور و برم هست، ماتحت چروکیده‌ام را پنهان کنم. دنیای مدرن امروز پر از حقه‌بازی‌های فناورانه است و می‌تواند هرچیزی را دستکاری کند و هر دروغی را به خوردمان بدهد. اما ماتحت پیر آنالوگ است، نمی‌شود روتوشش کرد، نمی‌شود قابل ‌تحملش کرد. حقیقت همین است. چند وقتی می‌شود که فهمیده‌ام بچه‌ها کمی بیشتر از قبل دلواپس من‌اند. وقتی وارد اتاق می‌شوم، نگاهم می‌کنند و حالم را می‌پرسند و بهم آب تعارف می‌کنند. حتی گاهی نگران احوالم می‌شوند. از این تغییرشان خوشم می‌آید و تا جایی که بتوانم از آن به نفع خودم استفاده می‌کنم. درست وقتی که خیال کنند از پا افتاده‌ام، دوباره سرپا می‌شوم، مثل آن یارو که ماسک هاکی روی صورتش می‌گذاشت. بهتر است بچه‌ها و بقیه حواس‌شان را جمع کنند. با این ‌حال، هنوز شکی ندارم که اوضاع عوض شده.

مارک جیکوبسن ترجمه: آرزو قلی‌زادهدرباره نویسنده

این زندگی‌نگاره کوتاه‌شده‌ی متنی است با عنوان 65 که آوریل ۲۰۱۴ در مجله‌ی New York منتشر شده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *