چند سال قبل یک شرکت قهوه آمد سراغم تا زیرزمین و طبقهی همکف خانهی کوچکم در اسپیتالفیلد در شرق لندن را بهشان اجاره بدهم. یک خانهی قدیمی میخواستند و از ویترین سبک جُرجیِ اواخر دههی هشتاد قرن هجدهم و تابلوی دههی سی قرن بیستم و پوسترهای رنگورورفتهای که رویشان نوشته بود: «برای اجاره» خیلی خوششان آمده بود. لابد فضای داخلیاش را بازسازی میکردند و بخشی از اولین موج خردهفروشانی میشدند که فکر میکنند پول توی شهر است.
قبل از آنکه من خانه را بخرم، پانزده سالی میشد که آن را برای فروش گذاشته بودند اما یکدفعه توجه آدمهای پولدار به این بخش از شهر جلب شد. خیلی غیر منطقی بود که فقط هنرمندها، رُمانتیکها، فعالان اجتماعی و آدمهای عجیب اینجا زندگی کنند. شرکت قهوه پول زیادی پیشنهاد کرد و من هم آه در بساط نداشتم. بازکردن یک مغازه بد فکری نبود.
خانهی من سال ۱۸۰۵ ـ سال نبرد ترافالگار۱ ـ هم یک مغازهی خردهفروشی بود و وقتی نیروی دریایی توپهای قد پیاز شلیک میکرد، آنجا از همان پیازها میفروختند و بعدها واردکنندهی پرتقال شدند به اسم جیدبلیو فروت.
ایکاش این داستان را از خودم درآورده بودم ولی همهاش حقیقت دارد. من ساختمان و ویترین اصلیاش را حفظ کرده بودم. خانه در فهرست خانههای تاریخی بود. دولت از آن حفاظت میکرد و وضعیتش را خطرناک اعلام کرده بود. نمیشد بیمهاش کرد یا آن را به رهن گذاشت. من این خانه را خریدم چون عاشق زیبایی ازهمگسیختهاش شدم. دوستم، روت رندل، نصف پول خرید خانه را به من قرض داد. پول را نقد گرفتم، نقدِ نقد و بردم پیش وکیلِ کسی که خانه را برای فروش گذاشته بود. البته مطمئن نیستم هنوز هم بشود از این کارها کرد.
سال بعد تمام درآمدم جز آن بخشی که تبدیل به غذا میشد، میرفت به حساب بانکیِ کارگرهای ایرلندی که تمام هفته روی زمین خانهی من با کیسهخواب میخوابیدند و آخر هفتهها یک بیامو کرایه میکردند و با آن میرفتند کازینوی بلکپول تا همهی پولی که برای خریدن خانهی ییلاقی در دوبلین پسانداز کرده بودند ببازند. آنها هردوشنبه صبح، خمار و آسوپاس بودند. برخوردشان با پول ساده بود: پسانداز مال احمقها است. همانطور که وضعیت اقتصادی ایرلند نشان داد، حق داشتند برای خرید خانهی ییلاقی به خودشان زحمت ندهند.
برای جورکردن خرج قماربازیهای پدی و تدی و جیمی، مدت کوتاهی رفتم توی کار فیلم و سینما و طبقهی همکف را به مرچنت آیوری اجاره دادم. داشتند فیلمی از روی جام طلایی، رمان هنری جیمز، میساختند. مغازهام مغازهی گروفروشیِ کتاب شد. به نظر که عالی میرسید، ازش پولی درمیآمد و خیلی هم هیجان داشت. جنتلمنهای عصبیِ شهر، درِ خانهام را میزدند و با انگشت ساعتهای رولکسشان را نشان میدادند تا اینکه یک همسایهی اسپیتالفیلدیِ عصبانی در خیابان بهم توپوتشر زد که: «هی جانت وینترسن! خیال داری مجوز مغازهی گروفروشی بگیری؟»
ایکاش مجوز داشتم. اینطوری همهی مشکلات مالیام حل میشد. از پول پیشپرداخت کتابی که ننوشته بودم، بدهیام را به روت دادم. شرایطتان هرچه که باشد، قبل از هر چیزی باید حسابتان را با رفیقتان صاف کنید، حتی اگر مجبور باشید توالت تمیز کنید. هیچچیز مثل پسندادنِ قرض رفاقت را اینقدر سریع خراب نمیکند.
بعدها، یک روز صبح با شگفتی و غرور زل زده بودم به خانهی تازهتعمیرشدهام که سرِ نبش داشت آفتاب میگرفت و پنجرههایش برای اولینبار در دویستسال گذشته تمیز شده بودند. یکدفعه نمیدانم از کجا سروکلهی دو مرد کتوشلواری پیدا شد که داشتند از خانهام عکس میگرفتند. گفتم الان است که دایرهی ویژه دستگیرم کند چون اسم و آدرس و چیزهای زیادی دربارهی من میدانستند. ولی نه! انگار کیسههای اشرفی توی بالش با خودشان آورده بودند. اینجور قصههای خیالی را بلدید: آسیابان و زنش دارند آخرین تکهی نانشان را میخورند که یکباره سروکلهی یک آدم پشمالو پیدا میشود که چشمهای قرمزی دارد و یک زبان چربونرم: این هم پولی که لازم داشتید، با آن یک دیگ کهنه، غاز پیر، جاروی قدیمی، یک بچهی دیگر یا هر چیزی که دلتان میخواهد بخرید.
اینکه حاضرید به خاطر چه چیزی ریسک کنید نشان میدهد چی برایتان ارزشمند است. مردها گفتند کافه لاته برای اهل محل خوب است، صندوق سرمایهگذاری، مشاور حقوقی، بیمه، بانک، وکیل دعاوی و مسئول درستکردن قهوه در کافهها. همهچیزش رو براه است. «اینجا را امضا کنید.»
کارتشان را گرفتم و به سمت انتهای خیابان راه افتادم. به ارزش و بها، به پول، به چیزهایی که فروشی هستند و چیزهایی که فروشی نیستند یا نباید باشند، فکر میکردم. یکجور عجیبی افسرده بودم. همیشه اعتقاد داشتم که باید به شدت عشق ورزید و باقی را به عهدهی سرنوشت گذاشت. منظورم این است که آدم باید هرکاری را یا از ته دل انجام دهد یا اصلا سراغش نرود. من از ته دلم خانه را خریده بودم و بازسازیاش کرده بودم چون دوستش داشتم. آن مردها با آن زبانهای چربونرمشان فکر میکردند من به همین راحتیها خانهام را میفروشم. اصلا فکرش را هم نمیکردند که پول نمیتواند همهچیز را بخرد و مهمتر از همه اینکه نباید هم بخرد.
من در خانهای در آکرینگتون در لنکشایر بزرگ شدم. ما حمام، تلفن، حساب بانکی، ماشین و سیستم گرمایش مرکزی نداشتیم. برق و گازمان سکهای بود و پنجشنبهها در اتاقی که با چراغ پارافینی روشن میشد، جلوی آتشِ زغالسنگ، پیاز یا سیبزمینی پخته میخوردیم. پدرم پنجشنبهها حقوق میگرفت ولی حقوقش فقط تا چهارشنبه کفاف میداد. من خانم وینترسن را میدیدم که کتبهتن، همینطور که فنجان چایش لبهی پنجره تعادل خودش را حفظ کرده بود، روزنامهی عصر را بیرون خانه زیر نور چراغ برق میخواند چون خانه تاریک بود. خانم وینترسن به من میگفت: «فقیر بودن که خجالت نداره، فقط دردسر درست میکنه.» بعد میرفت توی خانه تا آخرین ذرهی گازِ آن هفته را برای پختن کیک استفاده کند، یک کیک کشمشی تخت که پف نمیکرد.
این ماجراها مال دههی پنجاه نبود، مالِ دههی هفتاد بود. شانزده سالم که شد خانه را ترک کردم تا خرج زندگی و ادامهی تحصیلم را خودم درآورم. چند وقتی در یک مینیماینر زندگی کردم. هرجور حساب میکردی خرج زندگیام بالا نبود.
وقتی رفتم آکسفورد، کار پارهوقت گرفتم و روزهای تعطیل هم کار میکردم. خیلی زود فهمیدم چه با دخترها قرار داشته باشم چه با پسرها، دلم میخواهد کسی که حساب میکند من باشم. پسرها را مهمان میکردم چون دلم نمیخواست خیال برشان دارد که با پول یک پیتزای اسفنجیِ خیس و یک گیلاس شراب ، اجازهی رابطه گرفتهاند و دخترها را مهمان میکردم چون احتمالش کم نبود اینطور خیال کنند. تا وقتی میتوانستم آزادانه فکر و زندگی کنم برایم مهم نبود چه شغلی دارم. کارهای سطح پایین بهم این آزادی را میدادند و اجارهها هم کم بود. البته حالا دیگر اجارهها اینقدر پایین نیست و کارکردن در یک خشکشویی در ازای ساعتی ششپوند، پرستاری از بچهها، مرتبکردن قفسهها به عنوان شغل دوم در شیفت شبِ فروشگاه تسکو، به آدم آن احساس آزادی را نمیدهد.
با اینحال هنوز هستند اقتصاددانهای پولدار و تاجرانی که فکر میکنند حداقل دستمزد، ولخرجیِ سوسیالیستی است، ماشینی که اقتصاد را ویران میکند (البته درست عکس صندوق سرمایهگذاری). در سال ۱۹۷۹ رایاولی بودم و به حزب توری رای دادم چون تاچر هم زن بود و هم قیمت یک قرص نان را میدانست. او ویژگیهای تحسینبرانگیزی داشت اما آدم جسورِ ویرانکنندهای بود. یک چیزی هست به اسم جامعه که ما به آن نیازمندیم. ما به اجتماع، دوستی، تمدن و حس صمیمیت نیاز داریم. این چیزها راحت صدمه میبینند و وقتی ایدئولوژیِ حاکم دائم این را القا کند که «تمام کرهی زمین و مردمش را به یک ماشین پولساز عظیم تبدیل کنید» خیلی راحت هم از بین میروند.
مونِتا یک الههی رومی بود همتای جونو۲ و معبدش هم همانجایی بود که در آن سکه ضرب میشد. این اختلاط ارزشها یعنی روح و پول، مقدمهی آن لحظهی مشهوری است که مسیح صرافان را از معبد بیرون میکند، لحظهی جالبی که میشود آن را با مثال حواریونی که نمیخواستند به قیصر مالیات بدهند مقایسهکرد. عیسی یک سکه برمیدارد، ازشان میپرسد تصویر چهکسی روی سکه است. جواب میدهند: «قیصر» یعنی چیزی را که از آنِ قیصر است به قیصر برگردانید و چیزی را که از آن خدا است به خدا. یعنی تصویر خدا بر روح بشر حک شده است. به عبارت دیگر، مهمترین چیزها ربطی به پول ندارند، فروختنی هم نیستند.
من با کتاب مقدس بزرگ شدم. خانم وینترسن هرروز آن را با صدای بلند میخواند. با اینکه به نظرم کلیسا مرتجع و بیروح است ولی چیزهای زیادی در آموزههای عیسی هست که بسیار مهماند. من اعتقاد دارم باید هزینهی مسیر زندگیام را بدهم، صورتحسابهایم را پرداخت کنم، آنچه به قیصر تعلق دارد به او برگردانم و از این چیزها. اما روحم فروشی نیست. بنابراین درعمل، من روی هیچ کار و تجارتی که آزاری برای دیگران داشته باشد، سرمایهگذاری نمیکنم. سود من نباید به قیمت گرفتاری دیگران تمام شود. آسایش من نباید تباهی دیگری باشد.
اخلاقی نیست. من هم مثل جی. کی. رولینگ که ارزشهای معقولی دارد میفهمم هفتهای کمتر از ده پوند درآمد داشتن یعنی چه. من بیخانمان بودهام. همیشه به آدمهای توی خیابان پول میدهم، همانطور که به خیریههایی که از آنها حمایت میکنند، کمک میکنم. یک بار که داشتم به یک گدای خیابانی یک پوند میدادم، یکی از اینهایی که دستش به دهانش میرسد به من گفت: «بدعادتش نکن.» گفتم منظورت این است که امسال بهش پاداش آخر سال ندهم؟ چه اتفاقی برای انسانیت افتاده که فکر میکنیم در خیابان زندگیکردن کار بیزحمتی است؟
من هم ممکن است بیپول شوم. نویسندهی خوبی هستم و بیستوهفتسال است که دارم نانِ هوشم را میخورم ولی اگر معدنی نباشد، بهترین معدنچی هم به هیچ دردی نمیخورد. آیندهی نشر نامطمئن است. بازار نشر کساد است. من کارم را درست انجام دادهام و گاهگداری حالم بهشدت گرفته شده است مثلا وقتی اینجا و آنجا یک پورشه دیدهام یا چندتا خانهی شیک. من یک دختر از طبقهی کارگرم، برای خودم کسی شدهام و در حد خودم ریختوپاشهایی داشتهام. اما دنیا دارد تیرهوتار میشود. طمع، زندگی را به کام همهی ما تلخ کرده است. امید داشتم که ورشکستگی جهانی باعث ظهور نسل جدیدی از ارزشها شود. پول، همهی آن چیزی است که ما دربارهاش صحبت میکنیم. وقتی پول کم است ما بیشتر از همیشه به زندگی فرهنگی احتیاج داریم، یک زندگی درونیتر و عمیقتر، یک زندگی خیالانگیزتر، شیوهای از زندگی که وابسته به خریدکردن و پولخرجکردن نباشد.
مغازهام را به آدمهای شرکت قهوه اجاره ندادم چون از قهوه و سیاستشان خوشم نمیآمد. درعوض با یک آشپز معامله کردم که قصد داشت یک اغذیهفروشیِ نقلی و جمعوجور بزند ولی از عهدهی اجارهها برنمیآمد. من به پول اجاره احتیاجی ندارم چون ساختمان مال خودم است. بازگشت سرمایه میخواستم و این چیزی بود که گیرم میآمد.
مهمتر اینکه هربار مغازه را میبینم احساس لذت و غرور میکنم. این برای اهل محل دارایی محسوب میشود. مردمِ آنجا با حقوق مکفی کار میکنند. جای قشنگ و بهدردبخوری است. اصلا چرا نمیآییم برای زیبایی و کارایی توی ترازنامهها یک بخش تعریف کنیم؟ جواب این است: هیچ ترازنامهای نیست. هیچ توازنی در شیوهی برخورد ما با پول وجود ندارد.
من آموختهام که بین کتابهایم توازن برقرار کنم. چون هرچه نوشتهام وابسته به همان آدمی است که هستم. باید بتوانم قبل از آنکه کلمهای بنویسم با خودم زندگی کنم. برای من چیزهایی که به دست میآورم و چیزهایی که هزینه میکنم، مهمتر از پولی است که میآید و میرود. ارزش حقیقی زندگی برایم مهم است. ارزش واقعی من آن چیزهایی که دارم نیست، آن چیزی است که هستم.
یا همانطور که مَثل معروف میگوید: چیزی به اسم پول کثیف نداریم، دستهای ما کثیف است.