هر از گاهی به مهمانیهای شام و صبحانههای نیمروزی دعوت میشوم و میروم، چون دوست دارم با آدمها باشم و مدیون محبتشان کنم، حتی اگر در خفا نتوانم با خوشخیالیشان در مورد این دورهمیها سهیم شوم. میروم، نه که اعتقاد داشته باشم بهم خوش خواهد گذشت، بلکه به نیت تماشای آدمهایی میروم که فکر میکنند مهمانی شام اوقات خوشی است. غذاهای چربوچیلیشان را میخورم، شراب مینوشم، سهمی هم در حرفهای سرگرمکننده دارم و اغلب شبی دلنشینگذرانده مجلس را ترک میکنم. اما اینها مانع پذیرش دعوت بعدی با یک نومیدی غمبار مشابه نمیشود. مخلص کلام اینکه آدم ناسپاسی هستم.
با آنکه از ریشههای پرولتاریایی خود فاصلههای بسیار گرفتهام و مثل خردهبورژواهای تمامعیار رفتار میکنم و حرف میزنم و لباس میپوشم و پول خرج میکنم، همچنان از «منحط بودنِ» (یعنی، سرگرمیهای احمقانهی) طبقات اجتماعی متوسط و متوسطبهبالا سخت خشمگینم؛ یا مثل سینماروهای نوعی عهد جماهیر شوروی که صحنههای خاویار لمباندن سرمایهداران قبل انقلاب را تماشا میکند، با آنکه به دیدهی اکراه و انزجار به صحنه نگاه میکنم با بقیه همراه میشوم.
شاید معذب بودن من با مهمانیهای شام از این واقعیت ساده نشئت میگیرد که پدر و مادر گوشهگیر من در تمام سالهایی که بزرگ میشدم، حتی یک مهمانی شام هم ندادند و میبایست تا حدود سیسالگی صبر میکردم تا آداب این مهمانیها را یاد بگیرم. من، جاسوسی در اردوی دشمن، خود را ناظر صبور این رسم و رسوم غریب کرده بودم. و حالا مشاهدات سودمند خود را با دیگر طبقهنوردانِ دیرآغازِ دیرآموز در میان میگذارم:
همانگونه که مستحضرید، آیین مهمانی شام از میز آغاز میشود. معمولا در اتاق پذیرایی، آجیل و پیشغذایی چیده و کار با ریختن و نوشیدن آبمیوههایی گوارا آغاز میشود. در همین لحظات است که آشنایی با غریبهها نیز درمیگیرد. در اغلب مهمانیهای شام دستکم چند مهمان هستند که تا قبل از آن شب همدیگر را نمیشناختهاند، با این حال تصور میزبان این است که آنها از این دیدار و معاشرت لذت میبرند. این همنشینیهای تازه و تعاملات در پی آن، چاشنی این وضعیت پسامرگ است: کی با کی محشور میشود؟ نبود آشناییهای از قبل موید این نکته است که مهمانها باید به میزبانها یعنی تنها آدمهایی که با همه آشنایند متوسل شوند و معاشرت کنند، آدمهایی که جلب توجه، که البته ناگزیر وابستهی حضور دیگران است، یکی از دلایل اصلیشان برای برپایی مهمانیهای شام است. هر چند، مهمانی شام به عنوان یک سرگرمیِ «فراغتِ» بعد از کار، در واقع بزرگداشتی از هویت حرفهای است. هر یک از مهمانها از قبل مثل دستهای گل، دستچین شدهاند؛ و در اَشکال مشخص پختهتری از این آیین، ترکیب زیرکانهای از مشاغل و حِرَف حضور دارند. و در نهایت، حرف آخر را آنقدر که تنوع میزند مشترکات نمیزند: این آدمهای یکسر متفاوت، به واسطهی حرفهای هوشمندانه یا لااقل چربزبانانه بر سر موضوعاتی که پیش کشیده میشود، نگرشها و علایق شدیدا مشترکی از خود به نمایش میگذارند. طبعا، کسی نمیتواند دربارهی مسیر کاری خودش خیلی فنی صحبت کند، برای همین دقیقا همان موضوعاتی را که بین همه مشترک است انتخاب میکند. دادِ روانکاوه از ظهور قماش جدیدی از بیماران بیایگوی خودشیفته که مدام در مطبش مشغول آه و نالهاند به هواست ـ ولگردان بیعاری که هیچ اخلاق کاریای در وجودشان نیست؛ استاد دانشگاهه از بکگراندهای ذهنیِ دربوداغان و بیسوادیِ خودمحورانهی دانشجویانش مینالد؛ و کتابفروشه هم به تمسخر ادای مشتریای را درمیآورد که به «نوستالژی» میگوید «نوستالوژی.» روی همین حساب، مهمانی شام ژیمناستیک جهالت است. با این حال گویا هر که در این مهمانیها حاضر باشد خودبخود به عضویت معدود آدمهای متمدنِ تحت محاصرهای درمیآید که دارند به سرعت از روی زمین ناپدید میشوند.
حالا بیایید مهمانی شام را محفل آدمهای انقلابی ببینید، جماعت نخبهی؟ تکنوکراتی که معاشرتهای اجتماعیِ آنشبشان رزمایشِ سرنگونیِ آیندهی حکومت است. این جماعت اعضای کابینهی دولت آیندهاند (که چه حیف! فعلا فقط یک دولت سایه است) که برای اولینبار محض تمرین دور هم جمع شدهاند. چقدر هم خوب با هم کنار میآیند! «رفقا، به زودی نوبت اینها هم میرسه…» اگر این حرفم به نظرتان زیاده خیالبافانه است، پس مهمانی شام را با محفل یک جماعت آرمانی مقایسه کنید، یک «کلوب افتخاری شام بروکفارم» مثلا، جایی که بهترین و مفیدترین اعضای یک جماعت برای دعوت و حضور دستچین میشوند. و به محض اینکه طرف از در وارد میشود خوشچسبازیاش شروع میشود، چون به هر حال طرف نقدا یکی از برگزیدگان است. از آن به بعدش هم تمام مراحل مکانیکی فرایند مهمانی شام به گونهای طراحی میشود که این حس و حال اعتمادبهنفسِ جمعی تقویت شود. و اینطور هم نیست که بگویی در میان جماعت اصلا یکی دو نفر هم نیستند که تک بیفتند و اذیت شوند، یا آنقدر خجالتی باشند که حرف نزنند، یا دو به شک باشند که کی حرف بزنند؛ هستند اما سهم حضورشان به اندازهی وزن حضور دیگران نیست. همهمهی خودبینی عمومی مهمانها اینطور آدمهای مغروق را اصلا به هیچ میگیرد ـ از طرفی بیرحمانه با اهمال و حواسپرتی و از طرفی دیگر با حسننیت و لطافت، نادیدهشان میگیرد: و از آنها دعوت میکند به محض آمادگی به کیش موفقیت بپیوندند. از مهمانها دعوت میشود سر میز بیایند. و آنها یک بار دیگر خود را در برابر ادراک مشترکی از زندگی متحیر و شگفتزده میبینند. چه سوپ ماهی خوشمزهای! چه گوجههای شکمپر خوشگلی! این سس سبزه را با چی درست کردی؟ حالا حرف محتویات پیش میآید، و از حق نباید گذشت: ژاک این سالادهرو درست کردهها. مِیمی این نونخونگییه رو اُورده. همه التماس میزبان را میکنند که خودش هم بنشیند، آنقدر زحمت نکشد: رسمی پوشالی که ریاکاریاش مایهی اذیت و آزار هیچکس نیست. حالا چه کسی کرهخوری را روی میز میگذارد؟ بعد لحظهای همه ساکت میشوند، فقط صدای خوردن غذا هست. و این یک ربطی به آن بخش از مراسم کلیسا دارد که در آن همه دعوت به دعای در سکوت میشوند.
این نکته که غذا برایم موضوع بیاهمیتی است، مرا از شر پاگانیسمِ (چندخدایی) غذایی نجات داده است. من خیلی دربارهی چیزهایی که به دهانم میچپانم فکر نمیکنم. با آنکه مذاق ناشی و بدوی من ناگزیر تا حدی با خیلی از غذاها ـ که با آدمهایی که شدیدا به اینجور چیزها اهمیت میدهند خوردهام ـ آشنااست، اما جلوتر نمیروم. اعتقادی خرافی دارم که اگر روزی در رستورانی بشقاب غذایی را به اعتراض پس بفرستم یا فقط برای خوردن غذایی به جایی سفر پرماجرایی بکنم، آن روز آزادیام را قربانی و روحم را ارزانی خدایی دون و پست کردهام.
توقع ندارم خوانندگان با من همنظر باشند. مسئله اصلا این نیست. برخلاف رفتاری که در مهمانی شام رسم است، مجبور نیستم هر لحظه به قصد جلب موافقت جمع پشت ماشینتحریرم بنشینم. برای همین با طیبخاطر به دوستی که یک بار به من گفت مهمانیهای شام یکی از معدود فرصتهای گفتوگوی معاشرتی در این شهر سرد و تکهتکه است، اعلام کردم که رسما دیوانه است. گفتوگوهای مهمانیهای شام فکر را از کار میاندازد. هیچ بحث جدی دقیق روشنگری ـ حالا میخواهد سیاسی باشد، معنوی، هنری یا مالی ـ در شرایطی که در آن هرگونه ابراز عقیدهی پرشور و حرارتی مذموم و ناپسند انگاشته میشود شکل نخواهد گرفت، و میل به پیگیری سلسلهی روشنی از ایدهها هر بار تن به عبور سرخوشانه و امپرسیونیستی از این موضوع به آن موضوع خواهد داد. حرفها باید جوشان باشد اما نه نافذ و گیرا. تامل جریان حرف را کند خواهد کرد. یک اظهارنظر بزن دررو ناگهان ایدهای را هل میدهد کنار و از دور خارج میکند، با اینحال در چنین مواقعی بهتر است حرفت را روی دستمال کاغذی بنویسی و بگذاریاش برای بعد تا سعی کنی توی یک مهمانی شام به چیزی «فکر کنی.»
در چنین دورهمیهایی آدمها از چه حرف میزنند؟ آخرین فیلمها، گرانی اجناس، نسخههای نرمافزار ورد، رستورانها، خفتگیریها، دزدی خانهها، مدرسههای خصوصی و دولتی، احمقهای کاخ سفید (که در هر ردیفصندلیاش آنقدر احمق هست که چنین موضوعی دارد خستهکننده میشود)، شهرت غیرواقعی بعضی حرفهایهای شناختهشدهی یک حوزهی کاری، مدهای عرصهی سرمایهگذاری، سرمایهگذاریهای عرصهی مد. حرفهایی که سر میز شام رد و بدل میشود، البته، اطلاعات طبقاتی نیز هست. درخواهی یافت که از پیشروهای طبقهی اجتماعی خودت هستی یا از پسروهای آن، یا نه، همان بهتر، سر جای درستت هستی. در مورد موضوعات جدی هم، مهمانهای شام حرف یادداشتهای عمیق آخرین شمارهی نیویورکر را پیش میکشند. از صدقه سر نشریهی محبوبشان، آدمهایی که به طور معمول یک لحظه هم نگران نحوهی درمان بیماران شیزوفرنیک در آسایشگاههای روانی، سرنوشت بریتانیای کبیر در بازار مشترک، یا دفع زبالههای هستهای نبودهاند، به یکباره متفقالقول نسبت به این مسائل عذاب وجدان میگیرند؛ هر چند که یک ماه بعدش، این چیزها پاک از یادشان میرود و به یک چیز جدید دیگری بند میکنند.
مهمانی شام یک شکل حومهنشینانهی سرگرمی است. رواجش در شهرهای بزرگ ما، نمودی از حومهوار شدنِ خزنده و براندازانهی متروپولیس است. در حومههای شهر، هر چند از نقطه نظر یک خریدار روزانه، اما انگار ناگزیری دربارهی متن و قلب شهر حرفهای مطلعانه بزنی. حرافی در مهمانی شام معادل رسای پرسهگردی در پاساژها و مراکز خرید است.
دربارهی ابعاد و اندازهی مطلوب مهمانی شام زیاد فکر شده، معولا میزبانها به عدد هشت میرسند. شش به هر فرد زیادی وزن میدهد؛ ده به بحثهای فرعی وحدتشکن میانجامد؛ هشت اما بزرگترین رقمی است که همچنان میتواند همه را به یک گفتوگوی معاشرتیِ اجبارا مشترک ملزم کند. قدرت من در مصاحبت و گفتوگو در جمعهای هشت نفری به نسبت گفتوگوی تکبهتک کمتر میشود و همین احتمالا عناد من با مهمانیهای شام را خوب توضیح و توجیه میکند. متاسفانه، سر میز، هر گفتوگوی جذاب دونفرهای رفتاری ضداجتماعی و مذموم دانسته میشود. من اغلب خودم را در موقعیت مستاصلکنندهی گیر افتادن بین چند آدمِ درگیرِ بحث مییابم، بین چند آدم حوصلهسربر، و همهاش دلم میخواهد در عوض، گفتوگویی خصوصی با تکتکشان داشته باشم، اما فقط میتوانم از این سر میز اشارهای بفرستم. انگار در تمام طول آن شب داریم با چشمهایمان میگوییم: «شاید یه وقت دیگه.»
بعدش، هرچند ـ بدیاش را گفتم خوبیاش را هم بگویم ـ وقتی مهمانها و میزبانها از پشت میز به نشیمن میروند، وقتی مطالبات سفت و سخت حضار برآورده میشود، تازه آدمها میتوانند دستهدسته جمعها و گفتوگوهای صمیمیشان را شکل دهند. با این حال باید باز حواست به این نیاز جمع باشد که دست آخر میخواهند برای آخرین نمایش بیعت و وفاداری جمعیشان یکبار دیگر همه دور هم جمع شوند.
اول باید طلسم جمع شکسته شود. ناگهان، بعضی شتابان به سوی جارختی، توالت یا اتاق خواب میروند، و در همانحین، بقیه در پناه گناهِ نخستینِ اولین فراری عذرخواهانه مهمانی را ترک میکنند. آن رویای اتوپیایی درهم شکسته است: فقط چندتایی رفیق باوفا و بیخواب و بادهنوشان آخرین پیالهی کنیاک باقی ماندهاند. میزبان التماس میکند: «انقدر زود نرید»، چون خوب میداند چه خودخوری و سرخوردگی و عذابی در انتظارش است. اگر هم چیزی مایهی آسودگی باشد همانا ظرفهای کثیف است: آب گرمی که از شیر جاری است آن لحظهی ارزیابیِ ناهشیارانه ـ واقعا لازم بود؟ـ را در متنِ سکوتِ خمارشکنی که در پی هر مهمانی شام برپا میشود به تعویق میافکند.