درست در لحظهای که برای اولین بار مثل خفاش از پا آویزان بودم و توی هوا تاب میخوردم مربی گفت این ورزش برای کسانی که کیست تخمدان دارند مناسب نیست و ضمنا یادم باشد در سه روز اول قاعدگی حرکتهای وارونه را انجام ندهم. موهایم داشت سنگهای سفید کف سالن را جارو میزد و چای صبحانه تا وسطهای مریام برگشته بود. فکر کردم اگر بگویم روز دوم هستم و اتفاقا یک جفت تخمدان پلیکیستیک هم دارم، یا آدم بیفکری به نظر میرسم یا برای همیشه از کلاس میاندازندم بیرون. به خصوص که از اولش هم به خاطر دیسک کمر با اما و اگر ثبت نام شده بودم.
با اینکه یوگا، پیشینهی تاریخی دارد و یوگیهای هندی هم از قرنها پیش برای تمرینهای معکوس و معلق از طناب استفاده میکردند ولی «اِریال یوگا» یا «یوگای هوایی» از آن نوآوریهای عصر جدید است، همین چند سال اخیر. چیزی که به آن یوگای ضد جاذبه هم میگویند و همانطور که از نامش پیدا است باید بر نیروی جاذبهی زمین غلبه کند. ابزارش هم پارچهی بزرگی از جنس ابریشم مصنوعی است که کمی کش میآید. پارچه از قلابی در سقف آویزان میشود و مثل یک تاب عمل میکند. ارتفاع آن را معمولا طوری تنظیم میکنند که کمی بالاتر از مفصل هیپ (محل اتصال ران به لگن) قرار بگیرد و در حرکات وارونه سر ورزشکار با زمین برخورد نکند. پارچهی اریال را در مکانهایی که سقفش کوتاه است یا سقف کاذب دارد نمیشود نصب کرد چون اولا باید حلقهی آن به تیر آهن سقف وصل شود تا خطر سقوط نداشته باشد و دوما وقتی ورزشکار روی پارچه میایستد به اندازهی کافی با سقف فاصله داشته باشد. موقع انجام هر یک از حرکتهای خوابیده، نشسته یا ایستاده بدن به جای زمین روی پارچه است و تمرینها به شکل معلق در هوا اجرا میشود.
دو هفته قبلش بود که برای اولین بار ویدیویی کوتاه از «اِریال یوگا» در اینستاگرام دیدم، در گوگل دنبالش گشتم، بعد هم کلاس را پیدا کردم و ثبت نام کردم. برای همسرم عجیب نبود چون قبلا در باشگاه سوارکاری، کلاس تایچی، باله، هندبال و بادیریتم هم همینجوری ثبت نام کرده بودم و البته که هیچکدام را هم ادامه ندادم. آدمِ بیارادهای در ورزش نیستم ولی در نهایت همیشه به همان ورزشهای سالنی و گاهی شنا میرسم تا کمی کالری بسوزانم و به مغزم هم قرار و سکونی بدهم.
مغز من یک پرندهی واقعی است؛ یعنی در هیچ زمان و مکانی حتی ذرهای برای تمرکز تلاش نمیکند، یا میکند و موفق نمیشود. حتی وقتی خوابم مغزم بیدار است و مشغول پریدن. چیزی که دکتر اسمش را بیدارمغزی در خواب میگذارد و البته راه حلی هم برایش ندارد. خیلی وقتها در جلسههای کاری تظاهر به شنیدن حرفهای طرف مقابل میکنم ولی در واقع انگار کسی دارد با زبانی بیگانه حرف میزند و قرار نیست چیزی از حرفهایش بفهمم. یک وقتی هم میخواستم تمرین مراقبه کنم ولی هر بار مغزم مثل ماهیهایی که روی آب برایشان غذا ریختهاند یک ثانیه هم در عمق بند نمیشد.
به دلیل تماس مستقیم پارچهی اریال با بدن، باید هر کسی پارچهی مخصوص خودش را داشته باشد. روزی که با همسرم تمام منیریه را بالا و پایین کردیم و همهی فروشندهها با تعجب پرسیدند: «اصلا اِریال چی هست؟» همسرم گفت کاش ورزشی را انتخاب میکردم که لااقل کسی اسمش را شنیده باشد، ولی همین که تمام فروشندههای منیریه با آنهمه سابقه و تجربهی فروش وسایل ورزشی هیچ تصوری از اریال نداشتند و با تعجب به عکس پارچهی مخصوصش توی گوشی موبایل نگاه میکردند مصممتر شدم و ماجرا برایم جذابتر شد.
اولین بار وارونگی را با بالانس زدن در شش سالگی تجربه کرده بودم. مادرم من و خواهر سه سالهام را در کلاس ژیمناستیک ثبت نام کرد. پیش از آن هیچ ورزش دیگری را امتحان نکرده بودم و احتمالا به همین دلیل فکر میکردم این همان ورزشی است که دوست دارم. اواسط دههی شصت لااقل در مشهد آنقدر باشگاههای ورزشی تخصصی نبود که کلاسهای اختصاصی کودک وجود داشته باشد. من و خواهرم با عدهای خانم جوان همکلاس بودیم و به شدت هم توجه مربی و بقیهی خانمها را جلب میکردیم. خواهرم به خاطر موهای لخت براق و چشمهای درشتش و من به خاطر اینکه موقع تمرین میتوانستم به اندازهی یک کرم کوچک انعطافپذیر باشم. مربی خوشحال و راضی بود و من خوشحالتر. یک روز وسط چرخ و فلک زدن گفت شاید من را برای مسابقات منطقه معرفی کند. عصرش دختر همسایه را که همسنوسالم بود توی کوچه دیدم، برایش تعریف کردم که مربیمان خیلی ازم راضی است و شاید در مسابقات شرکت کنم. پرسید یعنی اگر برنده بشوم میتوانم روی آن سکوهای شبیه پله بایستم. قند توی دلم آب شد. به این قسمتش فکر نکرده بودم. گفتم شاید حتی مدال بیندازند گردنم.
باشگاه ژیمناستیک از خانهی ما دور بود. یک آقای مو فرفری همیشه خندان توی تاکسی تلفنی نزدیک خانهمان کار میکرد. اسمش آقای گلچین یا همچین چیزی بود، یعنی مطمئنم اسمش گل داشت. پدرم میشناختش و قابل اعتماد بود. روزهای کلاس با پیکان آبی آسمانیاش من و خواهرم را میرساند باشگاه و بعد از کلاس هم میآمد دنبالمان. یک روز عصر آقای مو فرفری مهربان که اسمش گل داشت فراموش کرده بود برگردد دنبال من و خواهرم. ما آخرین کلاس بودیم. باشگاه تعطیل شد و مدیر و مربی و بقیه رفتند. من و خواهرم کنار خیابان ایستادیم. هوا تاریک شد و کسی دنبالمان نیامد. چند ساعتی طول کشید تا مادرم بتواند پدرم را پیدا کند و پدرم برود درِ آژانس و بفهمند ما هنوز جلو باشگاهیم و بیایند دنبالمان. پدرم به رانندهی آژانس غر زد که ممکن بود هزار بلا سر دخترهایش بیاید. مادرم با مدیر باشگاه دعوا کرد که مسئولیت داشته و نباید ما را کنار خیابان رها میکرده. خانم مدیر و آقای راننده عذرخواهیهای مبسوطی کردند ولی من و خواهرم دیگر هیچوقت کلاس ژیمناستیک نرفتیم. شلوار چسبان سفید و تیشرت پوما را که یک ببر صورتی روی سینهاش داشت بالا میپرید به جای لباس راحتی توی خانه پوشیدیم تا کهنه شدند و بالانس و چرخ و فلک را هم برای همیشه فراموش کردیم. چند وقت بعد مادرم ـ احتمالا برای دلداری خودش ـ به پدرم گفت که شنیده ژیمناستیک قد را کوتاه میکند و اصلا خیلی بهتر شد که ادامه ندادیم. البته که در اصل ماجرا فرقی نمیکرد چون من به صورت ژنتیکی آدم کوتاهقدی بودم و بعید بود ژیمناستیک بتواند چیزی را تغییر دهد. بعد از آن تجربهی ناموفق، طی سیوپنج سالِ دیگر زندگی همیشه پاهایم روی زمین بود تا روزی که با اِریال آشنا شدم.
تراپیستی که سالها پیشش میرفتم نظریهی جالبی داشت. میگفت خیلی از زنهایی که مشکل نازایی دارند سعی میکنند کارهای جدید و گاهی متفاوت یاد بگیرند تا ثابت کنند چیزهایی هست که از پسش برمیآیند. شاید هم بخشی از هوس من برای یاد گرفتن «اریال یوگا» در چهلویک سالگی مال همین نازایی بود. انگار یکی از مسئولیتهای بچهها در زندگی پدر و مادر این است که کلاسهای ورزشی و هنری بروند و چیزهای جدید یاد بگیرند و وقتی بچه نداری مسئولیت دنبال کردن همهی رویاها با خودت است. حالا رویای من وارونه شدن بود، معلق بودن و تاب خوردن. چیزی شبیه خود زندگی که انگار داری روی طناب راه میروی. یک جایی خوانده بودم بندبازها موقع اجرای نمایش تماشاچیها را نمیبینند، اصلا هیچکس را نمیبینند، فقط بند را میبینند و تمام تمرکزشان روی حفظ تعادل است. یعنی انتخاب دیگری ندارند. برای بندباز از دست دادن تمرکز به اشتباه در یک صورتحساب، عقب افتادن از جزوهی استاد، شور شدن غذا یا گم کردن عینک و چتر ختم نمیشود. بندباز مجبور است راهی برای حفظ تعادلش پیدا کند. یعنی همهمان مجبوریم. آن جاهایی که داریم توی زندگی لَق میزنیم و به در و دیوار میخوریم مجبوریم چیزی برای تعادل بیابیم. شاید رویاها شبیه چوب توی دست بندبازها باشد. لااقل برای من هست.
پارچه را به خود باشگاه سفارش دادم و کمتر از سه هفته بعد از شبی که آن ویدیو را در اینستاگرام دیدم، از پا آویزان بودم و عجیب اینکه در آن حالت غریب برای اولین بار در زندگی داشتم تمرکز را تجربه میکردم. مغزی که تا پیش از آن یک پرندهی واقعی بود و امکان نداشت حتی دقایق کوتاهی یک جا و سر یک کار بماند، چسبیده بود به یک پارچهی سیلک سه متری.
مربی حرفی از تمرکز نمیزد و فقط پشت هم میگفت: «به حرکاتت آگاهی داشته باش.» اما چیزی که برای مربی مفهوم آگاهی در انجام حرکات را داشت برای من خودِ تمرکز بود. تمرکزی که سر کار نداشتم، توی خانه نداشتم، موقع زمانبندی طرحهای شغلی نداشتم، موقع نوشتن بیزینسپلنها و پروپوزالهای مهم نداشتم، موقع کتاب خواندن نداشتم، موقع نوشتن نداشتم.
جلسهی اول باورم نمیشد که با آن مغز پرندهی حرفنشنو توانستهام با تمام سلولهایم روی کاری که انجام میدهم تمرکز کنم. ذهنم حتی یک ثانیه هم از من دور نمیشد و هیچ فکر و خاطرهای در سرم نبود. فهمیدم در مدتی که روی پارچه هستم به هیچچیز جز حرکاتی که انجام میدهم فکر نمیکنم و چیزی جز حرفهای مربی نمیشنوم.
توی بند ایستادم و دو طرفش را دو دستی گرفتم. مثل پاندول ساعت شروع به نوسان کردم. مربی با فشار شانه نگهم داشت: «عضلاتت را بیشتر منقبض کن. نباید تاب بخوری.»
سعی کردم آرامتر نفس بکشم شاید نوسانم کمتر شود. مربی بیوقفه حرکتها را ردیف کرد. انگار داشت دانههای تسبیح را پشت هم میانداخت:
« پای چپ را از بند خارج کن.»
«دست چپ رها.»
«پای راست را ببر بالا. عمود به بدن.»
«کمر را به پشت قوس بده.»
«پای چپ را از پشت بگیر.»
«دست راست رها.»
«نفس حبس نشه.»
«با پارچه دوست باش. خودت را رها کن.»
پارچه با همهی سبکی و بیتعادلیاش شبیه ستونی بود که از بدنِ آویزانم محافظت میکرد. احساس میکردم لباس شستهشدهای هستم آویزان از بند رخت؛ همانقدر رها، همانقدر بیخیال.
مربی دوباره شروع کرد به رَج زدن حرکات: «بچرخ.»
«توی هوا دست و پا نزن. از انقباض شکم کمک بگیر.»
«کامل بچرخ. اجازه بده پارچه بیفتد دور کمرت.»
«نترس. دستها را یکی یکی از پارچه جدا کن. زانوها را بکش توی شکم و بغل کن.»
« از هر اضطرابی خالی باش. فقط نفس بکش.»
بند آرام دور خودش میچرخید. این انگار بهترین حالتی بود که میشد دقیقهها در آن ماند. موقعی هم که درگیر دیسک کمر بودم دکتر گفت شبها به پهلو با زانوهای جمع در شکم بخوابم. گفت حالت جنینی. چشمهایم را باز کردم. سقف پر از قلابهای فلزی بزرگ بود. با بند بنفش بلندم از یکی از قلابها آویزان بودم، با زانوهای جمع در شکم، شبیه جنینی که به بند نافش وصل است. آن ساعت صبح تنها کسی بودم که تمرین میکردم. همهی قلابها خالی بود؛ بیبند ناف و بیجنین، و من تنها جنینی بودم که به بند نافش اعتماد داشت، توی هوا میچرخید و نفس میکشید.
جلسهی بعد موقع معلق زدن یک ثانیه، شاید هم کمتر، ذهنم نمیدانم کجا رفت که به جای چرخش به جلو از پشت خودم را رها کردم. فرقش این است که وقتی به جلو میچرخید پارچه دور ران محکم میشود و از پا آویزان میشوی ولی در جهت عکس باز میشود و میافتی. فکر میکنم در کسری از ثانیه مغزم سر جایش برگشت چون با دو دست پارچه را نگه داشتم. فهمیدم سر تمرینهای اریال مغزم محکم سر جایش مینشیند و با بیشترین تمرکزِ ممکن همراهیام میکند چون انتخاب دیگری ندارد. میتوانی روی تردمیل به این فکر کنی که شام چی بپزی یا در حالت پلانک یاد دوست یا همکاری که خوشحال یا ناراحتت کرده بیفتی ولی وقتی آویزانی، مغزت چارهای جز همراهی و تمرکز ندارد چون به اندازهی تو از افتادن میترسد.