دنبال الههای بودم که قرار بود باشم. ایزدبانویی پیچیده در ردای پرنیان با تاجی از گلهای ریز سفید که با لبخندی معصوم انگشتان کشیدهاش را عشوهگرانه روی شکم برآمدهاش گذاشته و با چشمانی خمار به دوردست مینگرد. همان پیکر تراشخوردهی زنان باردار صفحات مجازی و فرشتگان شکمبرآمدهی ویکتوریاسیکرت و اینفلوئنسرهای خندان اینستاگرام که زیر تصویرشان پر است از انواع و اقسام پیغامهای اظهار شادی و خوشبختی. کسی که توی آینه بود اما هیچ ربطی به آن تصاویر آسمانی آفرودیتگونه نداشت. موجودی بود کج و معوج، با ماسک سفید روزگار آخرالزمانی کرونا و موهای وزشده زیر روسری چروک. جانور مسخشدهای که با چشمان زرد فرورفتهای که از زور تهوع خط سرخی تویشان افتاده بود توی آینهی مرکز سونوگرافی مبهوت به خود ورمکردهاش نگاه میکرد و دیگر حتی آن موجود دوپای زمینی را که یک زمانی بود به یاد نمیآورد.
نه. این چیزی نبود که قرار بود باشم. حداقل توی فیلمهایی که تا آن روز دیده بودم و کتابهایی که خوانده بودم بارداری آنی نبود که از سر میگذراندم. هیچوقت اینقدر کش نمیآمد و هیچ چیزش به این شکنجهی تمامنشدنی نمیرفت که من تجربه میکردم. توی همین سریالهای وطنی خودمان مثلا همیشه زنی بود که قسمت دوم عق میزد و تا قسمت هشتم که وقت زایمانش بود جز برآمدگی شکم و حالت تهوعهای مرسوم و کمی رنگپریدگی مشکل خاص دیگری نداشت. تازه با آن شور عظیم برای در آغوش کشیدن فرزند، هر قسمت معصومتر و شوریدهحالتر از قسمت قبل هم میشد. نمیدانم اما چرا نصیب من از روز اول آن نه ماه جهنم بود. به جای آفرودیت و آتنا، اوزیریس شده بودم و هر روز هزاربار میمردم و جسدم هزار تکه میشد و فرو میرفتم توی سیاهترین گودال جهان زیرین و وسط شعلههای هاویه میسوختم.
اینها بخشی از خاطرات من است در آن روزها:
هفتهی نهم
دیشب تا صبح زمین را چنگ زدم. از خودم صدایی درمیآوردم شبیه زوزهی سگ. دلم میخواست با آن صدا ناراحتی و سوزش و دلآشوبهی وحشتناک را از تنم بیرون بریزم. انگار امعا و احشایم میسوخت و آب میشد. چشم که باز میکردم از نور چراغ بالای سرم نیزههای تیزی توی چشمهام فرو میرفت. دلم میخواست بمیرم. فقط بمیرم. نمیتوانم. مطمئنم بیشتر از این نمیتوانم.
هفتهی یازدهم
صبحها یکی دو ساعتی خوبم و حداقل میتوانم کمی پیادهروی کنم. اما نه تنهایی. سرم گیج میرود و ممکن است زمین بخورم. پریروز توی پارک بالا آوردم. به محض رسیدن عقربهی ساعت روی عدد یک، دوباره حملات به سراغم میآیند. هورمونها مثل مورچههای تیغدار تنم را فتح میکنند و توان انجام هرکاری را ازم میگیرند. گاهی مینشینم زیر دوش آب سرد بلکه بیحس بشوم و نفهمم چه بلایی دارد سرم میآید. هر روز پوست میاندازم. یکدفعه یک بوی عجیب از جایی نامعلوم به مشامم میرسد و با تمام وجود هر چه توی تنم هست و نیست را هم میزند. توان کار کردن ندارم. حتی نمیتوانم یک صفحه کتاب بخوانم. از دیوارهای خانه متنفرم. از جهان متنفرم. نمیتوانم از هیچ چیزی لذت ببرم.
هفتهی سیزدهم
میترسم. از این موجود عجیب و غریب که توی من رشد میکند و این جور وحشیانه همهی توش و توانم را میگیرد میترسم. هفتهی پیش که صدای قلبش را شنیدم دلم ریخت. نمیدانم با اینهمه احساسات دوگانه چه کار کنم. کم آوردهام. سه ماه کم نیست. سه ماه است خودم نیستم. سر و صورت و پاهام مال خودم نیست. تبدیل شدهام به اتاق شکنجه. اتاق زجر. چطور میتوانم این موجود غریبهی آشنا را که این بلا را سرم آورده دوست داشته باشم؟ چرا کسی نگفته بود به جایی میرسم که حتی نمیتوانم بوی خودم را هم تحمل کنم؟ دیشب دیوانهوار گریه کردم. نمیتوانم نقش مادر خوب مهربانی را بازی کنم که نیستم.
هفتهی هفدهم
جرئت ندارم بگویم. میگویند حتی گفتن این چیزها روی بچه اثر میکند. بر فرض که حرفی نزنم، احساسی که توی بدنم جریان دارد که عوض نمیشود. تنم بینهایت پیر شده. وا رفته. حتی موهام زجر میکشند. چرا کسی نمیبیند؟ همه توقع دارند بخندم و بگویم شادم. میگویند شاکر باش. گله نکن. وا نده. نمیفهمند من برای اینکه روزی دو ساعت خوب باشم و بتوانم بنویسم و کار کنم باید ساعتها رنج بکشم. جرئت ندارم به باقی روزهای مانده فکر کنم. چطور میتوانم تکههای تنم را از در و دیوار جمع کنم و خودم باشم. به شدت نگران سونوی آنومالیام. دکتر گفته جفت پایین است. گفته بیشتر استراحت کنم. دارم از یک جور اضطراب غریزی که معطوف است به نگهداشتن این بچه میمیرم.
هفتهی بیستودوم
دو ماه است از شدت گرما درست نخوابیدهام. گر میگیرم و روی تنم کیسههای یخ میگذارم. معدهدرد شدیدی دارم که کلافهام کرده. همه میگویند سه ماه دوم بهترین ماههاست. میگویند لذت ببر. برو برای بچه خرید کن حالت خوب میشود. نمیفهمند چه دردی توی من هست. آخر وسط کرونا با این گرانی کجا بروم؟ هر آدمی میبینم که ماسک نزده انگار مینی خنثینشده است. هربار که دکتر میروم میگوید تاثیر کرونا و داروهاش روی جنین معلوم نیست. نمیتوانم ریسک کنم. تنها چیزی که حالم را خوب میکند چند ساعت حس کردن خودم است که به ندرت اتفاق میافتد.
هفتهی بیستوهفتم
وزنم به شدت بالا رفته. تنم دارد کش میآيد. شبها نمیتوانم بخوابم. میگویند بهتر است روی پهلوی چپ بخوابم اما نمیشود. مدام بازوها و دستهام خواب میروند و مجبورم بچرخم. به پشت که میخوابم نفسم میگیرد. عذاب وجدان میگیرم یک وقت خونرسانی به جنین کم نشود. خواب شبانه به عذابی تمامنشدنی تبدیل شده. اخبار بد این روزها هم ده برابر توی من سیاهتر و عذابآورتر میشوند. موبایل را که دست میگیرم اضطراب میگیرم. هر روز تعداد مردهها. تحریم. بیکاری. امروز شایعهای پخش شد که تولید شیرخشک دچار مشکل شده. میگویند از همین حالا شیرخشک و پوشک بگیر. نمیشود که. برفرض این را بگیرم، باقیش چه؟ به حامدگفتم فقط یک پرده با جنون فاصله دارم. تهوعم کم شده اما تورم لعنتی به شدت آزاردهنده است. کاش میشد فقط یک دقیقه مثل آدم نفس بکشم و معدهدرد نداشته باشم. از وقتی تکانهای بچه را حس میکنم مدام از خودم میپرسم میتوانم مادر خوبی باشم. سعی میکنم باهاش حرف بزنم اما نمیشود. جهان این بیرون به شدت سیاه است و من اصلا نمیدانم میتوانم اینجا از این بچه حمایت کنم یا نه. احساسات دوگانهای دارم. همزمان هر حرکت لبریز از وجدم میکند و در عین حال به شدت آزارم میدهد. بدتر اینکه نمیتوانم این چیزها را به کسی بگویم. همه توقع دارند نقش مادر شادی را بازی کنم که در انتظار بچه میسوزد. نمیفهمند چقدر این روزها طولانی است و تمامنشدنی.
و این جملات همین طور ادامه پیدا میکنند و تصویری میسازند از تن و روان زنی در حال از هم پاشیدن. زنی که یکباره وارد موقعیتی جدید و به شدت غریب و متفاوت شده و نمیداند باید با آن چطور کنار بیاید. موجودی که همهجوره کش میآید و سعی میکند خود جدیدش را در حین این تغییر شکل بازیابد و مدام از خودش میپرسد چرا کسی دربارهی اینهمه تغییر چیزی نگفته بود و چرا نمیتواند از اینهمه رنج به کسی چیزی بگوید.
و این خاطرات فقط خاطرات من نیستند.
آن روز که با آن شکم برآمدهی هشت ماه و نیمه و پلکها و پاهای ورمکرده و لگدهای دردناک ناپیدایی که مدام از درون به تنم میخورد توی مرکز سونوگرافی نشسته بودم و به خود معوجم توی آینه نگاه میکردم و در دلشورهی دیدن تصویر سالم سیاه و سفید جنینی که قرار بود تا دو هفته دیگر رنگی شود و حجم بگیرد و به سینهام بچسبد پیچوتاب میخوردم، حداقل دوازده جفت چشم زرد فرورفته توی صورتهای مسخشدهی رنگپریده زیر سقف آن اتاق انتظار ناباورانه داشتند به این طرف و آن طرف میچرخیدند. و خدا میداند هر روز چند جفت چشم پفکردهی زنانهی دیگر زیر این آسمان بزرگ میچرخند و توی آینهها دنبال الهههای وعده دادهشده میگردند و چیزی نمییابند.
حرف زدن از این فاصلهی عجیب و غریب میان واقعیت مادر شدن و تصاویر برساخته از آن به شدت مغفول مانده. اینکه در آن نه ماه و چندهفته به هیچوجه از انفجار تن و روحت لذت نمیبری اما نمیتوانی بگویی که این بد است. چراکه یک تصویر الههوارِ از پیش موجود از توی باردار وجود دارد که در آن سمبل قداستی و نباید هیچ جور احساس بدی داشته باشی زیرا در خدمت هدفی هستی بزرگتر. کسی هم به دردهای بدنی و روانی تو کاری ندارد چون وقتی قرنهاست زنها همینجور بچه میزایند و دم نمیزنند لابد چیزی برای دم زدن وجود ندارد. دیگر بماند تمام فشارهای اقتصادی و اجتماعیای که باید تحمل کنی و به رویت نیاوری که هربار وارد دواخانه یا مرکز سونوگرافی میشوی باید یک میلیون تومان بدهی و بیایی بیرون.
ساکت باش و لبخند بزن! هروقت هم کسی حالت را پرسید بگو تجربهی مادر شدن زیباترین تجربهی زندگی توست. حتی موبایلت را نشانش بده که پر از اپلیکیشنهایی است که تو را میستایند و هر روز یادآور میشوند که با جنینت حرف بزنی و کالری مناسب بگیری و پروتئین و کلسیم کافی برای رشد سلولهای تازه مصرف کنی. آیا میدانی هوش جنین از دوازده هفتگی با شنیدن آهنگ های موتزارت افزایش مییابد؟ آیا میدانی خوابیدن روی پهلوی چپ گردش خون را بهتر میکند؟ آیا میدانی در هفتهی سیوسوم جنین روزانه نیم لیتر مایع آمنیوتیک میبلعد؟ همهی اینها جذاب نیست؟ تازه میتوانی به جای فکر کردن به این ناآگاهی عمومی که اطرافت موج میزند تن بدهی به جوایز موجود و در شادیهای مجاز شرکت کنی. منظورم پرداختن به ماجرای شگفتانگیز خرید سیسمونی و مشغول کردن خودت با مارک شیشه شیر و جنس پوشک و نرمی دورپیچ آن طفل کوچکی است که قرار است به دنیای شاد ما بیاوری. نمونههاش را هم میتوانی در تمام پیجهای مجازی این روزها با تایپ کردن هشتگ سیسمونی پیدا کنی، جایی که پر است از تصاویر مادران شکمبرآمدهی آرایشکردهی شاد با لباسهای رنگارنگ که لباسها و وسایل نوزادی را در دست گرفتهاند و در اتاقهای چیدهشدهی کوچولوهای از پیش خوشبختشان میان بادکنکها و روبانهای رنگی رو به دوربین لبخند میزنند.
و راستش را بخواهید هیچکدام اینها با زاییدن هم تمام نمیشود.
صنعت مادر شدن از لحظهی شنیدن اولین فریاد نوزادتان بلافاصله به کار میافتد و خودش را بازسازی میکند. با بازوهایی که در زمانهی کرونا مجازی شده خود را به انواع و اقسام کلاسهای فرزندپروری و اپلیکیشنهای رشد و صفحات خرید لباس کودک و سایتهای فروش وسایل بازی میرساند و در خصوصیترین بخشهای زندگی شخصیتان نفوذ میکند. و نتیجه شبیه کردن شماست به آنچه باید باشید. منظورم الههی جدید مادری است. سوپرزنی که فقط چند ماه بعد از زایمان به وزن ایدئال برگشته با سینههایی پر شیر که گرچه از شب زندهداریهای مادری خسته است اما هرگز از آن لبخند زیبای آفرودیتوار که موقع در آغوش کشیدن فرزندش بر چهره دارد دست نمیکشد. موجودی که هیچوقت دچار آن جنون عجیب و غریبی نمیشود که وقتی نصفهشب نوزاد کولیکیات را تکان میدهی و از خستگی زمین را چنگ میزنی و دنبال چند دقیقه فرصت برای نفس کشیدن و به یاد آوردن خودت میگردی بهت دست میدهد. زنی که نمیدانم چطور همیشه ابروهای مرتبی هم دارد و به کارهای بیرون خانه هم میرسد و از کجا پول هم درمیآورد. نتیجهی این صنعت هم که لابد یک مشت بچهی شبیه هم است که هوششان با بازیهای شبیه هم بالا رفته و گوششان با لالاییهای شبیه هم کوک شده و همهشان هم در سن و سالی شبیه هم از پوشکهای شبیه هم گرفته میشوند و چندسال بعد هم دستشان در دست سیستمهای نوجوانساز گذاشته میشود تا شکل الهههای چهارده پانزده سالهی این روزها شوند. چیزی شبیه مدلهای نوجوان شبکههای ماهوارهای یا نوجوانهای درسخوان تیزرهای تبلیغاتی تلویزیون خودمان که سربهزیر و خندان درکلاسهای آمادگی کنکور شرکت میکنند.
حالا دخترک کوچک من پنجماهه است و تازه دارد خزیدن یاد میگیرد. نمیدانم. شاید اصلا اینهمه را نوشتم تا فقط به او بگویم که من هیچ ربطی به آن الهههای مادری ندارم. راستش یک جایی وسط همان هفتههای بارداری فهمیدم هرکار کنم و هرقدر پول خرج کنم و هر قدر تظاهر کنم و بخواهم از پس همه چیز برآیم هم باز هیچجور نمیتوانم به آن تصویر آرمانی نزدیک شوم. اصلا در آن تلاش مذبوحانه برای شبیه شدن به آن الههها یک جور از خود بیگانگی هم میدیدم که نمیتوانستم تحملش کنم. برای همین تصمیم گرفتم همین موجود کج و معوجی بمانم که هستم. همین زن نصفه نیمهای که گاهی شاد است و گاهی غمگین و بیشتر وقتها سرگشته میان این دو. جانوری ناراضی که با تمام ناکاملیاش حداقل واقعی است و یک رابطهی واقعی با بچهاش دارد.
مدرسه که میرفتم، بعضی مادرها برای بچههایشان غذاهای عجیب و غریب میگذاشتند، خورشهایی که رویشان یک وجب روغن بود و توی ظرفهای گران ساعتها گرم میماند، ماهیها و ساندویچها و دسرهای جورواجور. ناهار من اما معمولا کتلت و کوکو و از این جور غذاهای ساده بود که تازه خیلی بدوی لای تکه نانهای سنگک مانده پیچیده شده بود. گهگاه هم خورشهای سرسریپختهی سردشده توی ظرفهای فلزی کج و کوله. یکبار به مادرم شکایت کردم که چرا شبیه مادرهای دیگر نیست و به این چیزها نمیرسد. مادرم جواب سادهای داد که خیلی به درد وضع این روزهام میخورد. گفت: «برای اینکه من منم، از صبح تا ظهر بچههای مریض را خوب میکنم و ترجیح میدهم باقی وقتم را صرف تو کنم تا آماده کردن غذاهای جورواجور و بیخاصیت.» راستش گمان میکنم اصلا جذابترین بخش مادری همین است. همین که قرار است راهی را که میلیاردها زن رفتهاند و همچنان میروند به شیوهی خودت بروی. مسیری که نه قرار است زیبا باشد نه قداست داشته باشد نه ساده باشد. و تو هم قرار نیست توی آن شبیه کس دیگری باشی. میتوانی گوشهات را بگیری و موبایلت را خاموش کنی و به غریزهات اعتماد کنی. حداقل این حق طبیعی کوچک را داری که این سفر عجیب و غریب سخت را به شیوهی خودت بروی و موجودی بسازی که شبیه خودش باشد. کامل نباشد اما خودش باشد. حالا فکر میکنم این مهمترین چیزی است که میتوانم به عزیزترین موجود زندگیام بگویم. به همین دخترک بینهایت شیرینی که دارد سینهاش را به زمین فشار میدهد و تلاش میکند خودش را کمی جلوتر بکشد و احتمالا تا چند سال دیگر اسیر بازی همین بازوهای الههساز میشود. اینکه ما الهههای سقوطکردهایم. شکستخورده. ناتوان. ناکامل. موجودات کجی که فقط میتوانیم روی این کرهی خاکی رنج بکشیم و کج بودن خودمان را با اندکی شجاعت و کمی اشتیاق زندگی کنیم.