تجربه ثابت کرده ازدواج برای خانوادهی من کاری است مقاومتناپذیر. ما تلاش میکنیم و شکست میخوریم و باز هم تلاش میکنیم و هرجور شده ایمانمان را به نهادی که همهی ما را مضحکهی خود کرده حفظ میکنیم. خود من دو بار ازدواج کردم، خواهرم هم همینطور. مادرمان سه تا شوهر داشت. هیچیک از ما از قصد این کارها را نکردهایم. میخواستیم اولین تیرمان به هدف بخورد اما دستمان لغزید. وقتی پنج سالم بود، والدینم طلاق گرفتند. مادرم و ناپدریام، مایک، وقتی من بیستوچهار سالم بود کاملا از هم جدا شدند. وقتی بیستوهفت سالم بود مادرم با دارل ازدواج کرد و با هم ماندند تا ۲۰۱۸ که مرد. آن موقع پنجاهوچهار سالم بود. من مشکل کمبود نداشتم، درد من از فراوانی بود، وفور و تکثر. آدم ممکن است مشکلاتی بدتر از اینها داشته باشد.
داستانی که میخواهم تعریف کنم درست پس از مراسم دومین عروسی خواهرم در سال ۲۰۰۵ و پیش از شروع مهمانی اتفاق افتاد. همان موقعی که همه عکس میگیرند. یا شاید هم برمیگردد به چند ماه پیشتر، وقتی برای اولینبار فهمیدم هر سه تا شوهرِ مادرم قرار است توی مراسم خواهرم باشند، این اتفاق در مقیاس خانواده معادل است با خورشیدگرفتگی کامل. من باید عکسی از آن میگرفتم.
اول به پدرم زنگ زدم، چون فکر میکردم احتمال اینکه او جواب رد بدهد زیاد است، اما غافلگیرم کرد. گفت: «حتما، اشکالی نداره.» برایش مسئلهای نبود.
بعد از مایک خواستم. کسی که همیشه راهی پیدا میکرد تا من به چیزی که میخواهم برسم. با اینکه کمی تعلل کرد اما او هم بله را داد. از این ایده خوشش نیامده بود اما از آنجایی که پای من در میان بود، نیازی نبود ایده را بپسندد. دو دقیقه بیشتر که طول نمیکشید.
دارل هیچوقت با پدرم روبرو نشده بود و ناپدریام را فقط یک بار گذرا دیده بود. دارل برخلاف پدرم و مایک چیزی به من بدهکار نبود اما گفت این کار را انجام میدهد.
عروسی سپتامبر برگزار شد، یک روز صاف و آفتابی و هنوز کمی گرم. وقتی عروس و داماد با همهی ترکیبهای ممکن با دوستان و خانواده عکس گرفتند، من شوهران مادرم را کنار هم به خط کردم. در یک عکس سهتایشان با کتوشلوارهای تیره ایستادهاند و در یک عکس دیگر من با لباس ساقدوشیِ ارغوانیام کنارشانم. دارل یک دستم را بالا گرفته و مایک دست دیگر را و پدرم که وسط ایستاده دستش را پشت کمرم گرفته. پدرم خوشتیپترینشان است، او کسی است که صورتش شادی اصیل روز عروسی را مخابره میکند. دارل دلیرانه لبخند میزند و طرز ایستادنش با آتلی که به کمرش بسته صاف صاف است. و مایک طوری است که انگار به محض اینکه دستش را ول کنم از قاب پرت میشود بیرون.
پدرم بعدا پشت تلفن بهم گفت: «وقتی اونجا منتظر عکاس وایساده بودیم، مایک گفت: میدونی میخواد چیکار کنه که؟ منتظر میشه هرسهتامون بمیریم، بعد دربارهمون مینویسه. این عکس رو هم میذاره کنار متنش.» پدرم گفته بود این فکر به ذهنش خطور نکرده و به ذهن دارل هم نرسیده بود اما وقتی مایک آن را به زبان آورد، همهشان میدانستند حقیقت دارد.
حق با او بود. دقیقا میخواستم همین کار را بکنم. همین حالا دقیقا دارم این کار را میکنم.
سال۱۹۷۴، پدرم برای خرید مجموعهی «صد کتاب برتر تاریخ» از کتابخانهی فرانکلین ثبتنام کرد. سراغ نسخههای نفیس چرم رفت؛ صفحههای اول و آخر از جنس پارچهی ابریشمی، ربانهای اطلسیبافتِ دوختهشده به جای نشان کتاب، حاشیههای مطلا با طلای ۲۲عیار. نمیخواست فقط کتابها را بخرد، قصد داشت بخواندشان. قصد داشت از آن آدمهایی شود که در کتابخانهی خانهشان که پر از کتابهای جلدچرمی با عطفهای برجسته است مینشینند و بازگشتِ بومیان را میخوانند. ماه از پس ماه و سال از پس سال، پول زیادی خرج کرد تا چنان آدمی شود.
در جوانی پدرم را بارها در گزینش سازمان پلیس لسآنجلس رد میکردند، چون دکتری بود که میگفت قلبش مشکل دارد، تا اینکه آخر سر دکتر دیگری گفته بود قلبش هیچ مشکلی ندارد. او افسر پلیس شد. با مادرم که پرستاری زیبا بود ازدواج کرد. اندکی بعد، صاحب دو دختر شدند و خانهای در خیابان راسموین در گلندیل گرفتند. بعد مادرم عاشق مایک شد، دکتری که در بیمارستانشان کار میکرد، و وقتی مایک خانهاش را به ایالت تنسی برد، مادرمان ما را زیر بغل زد و رفت پیِ مایک.
پدرم بدون ما خانهی راسموین را اجاره داد و برگشت به تختِ توی ایوانش در خانهی پدری. من و خواهرم هر تابستان با هواپیما به نشویل میرفتیم که او را ببینیم. هر سال دو بلیت برایمان میخرید و همهی پساندازش را خرج بردن ما به دیزنیلند یا مزرعهی ناتسبری میکرد اما جایی که ما خیلی دوست داشتیم فارست لاوْن بود. رفتن به فارست لاوْن مجانی بود. با خودمان ناهار میبردیم و بین سبزههای مثالزدنی آنجا قدم میزدیم تا ببینیم کدام ستارهی سینما را کجا دفن کردهاند، بعد میرفتیم زیر هوای خنک و تازهی گلفروشی میایستادیم. گلفروشی شبیه اقامتگاه تابستانی هابیتها بود. پر بود از بوی میخک، بویی که هنوز هم برایم یادآور آن عصرهای خوش در قبرستان است.
پدرمان وقتی با نامادریمان ازدواج کرد، دوباره به خانهی خیابان راسموین رفت و آنجا را به خانهای پرعشق تبدیل کرد که همیشه درش به روی ما باز بود. کتابخانهی فرانکلین پیشنهادهایش را از صدتا بیشتر کرده بود و پدرم کتابهای دیرآمده را هم گرفته بود. هر کتاب جزوهای چندصفحهای با خود داشت دربارهی کلیاتِ متن و چند پرسش برای مطالعه. طول نکشید که مشخص شد پدرمان نمیتواند یک ماهه اورستیا را تمام کند و ماه بعد دکامرون را، اما از روی وفای به عهد جزوهها را میخواند و توی جعبهی کوچکی میگذاشت که برای همین کار فرستاده بودند. معتقد بود بالاخره یک وقتی میرسد که همهشان را میخواند، اگر در تعطیلات نشد، وقتِ بازنشستگی. میخواست کتابها را بخواند و میخواست دیگران هم کتابها را بخوانند.
او از اینکه در طول ملاقاتهای تابستانهمان، مینشستم پای خواندن نشان سرخ دلیری یا غرور و تعصب خیلی خوشحال میشد. اجازه میداد آنا کارنینای او را به سوئیتی ببرم که او و نامادریام در پورت هونیم، نزدیک خلیج از سمت لسآنجلس، خریده بودند. من روزها از پس روزها توی هال مینشستم به خواندن و نمیرفتم لب ساحل.
شاید فکر کنید این پدر بهترین پدری است که نویسندهای ممکن است داشته باشد. در پاسختان میگویم هم بله و هم نه.
پدرم با همهی عشقش به کتابها معتقد بود بچه اگر نتواند والیبال بازی کند درست بزرگ نمیشود. در سواحل کالیفرنیای جنوبی هنوز دودل بودم که این مسئله صحت دارد یا نه اما در مدرسهی دختران کاتولیکی که من و خواهرم در نشویل میرفتیم مطمئن شدم از بیخ غلط است. پدرم از آن سر کشور سعی میکرد سرنوشت ما را شکل دهد.
میخواست ورزشکار شوم. میخواست عضو باشگاه بشوم، خودم باشگاه ورزشی راه بیندازم. میخواست در هر سازمانی که گزینش داشت پیِ میزی باشم. میخواست تست بازیگری بدهم، جایی داوطلب شوم، بخشی از چیزی باشم و عضو جایی شوم. وقتی درآمدم که هیچ علاقهای به انجمنهای خواهری دبیرستان که هلم میدهد سمتشان ندارم، گفت: «عضوی از فلان سازمان شو، به درجات بالا برس و سیستم را از درون تغییر بده.» میخواست نفوذی باشم.
میگفت مهم برای من روی فرم بودن است، اما من هیچچیزم روی فرم نبود. بهش گفتم میخواهم نویسنده شوم. پدرم به نوشتههای من توجه چندانی نداشت. هرچند کتابخوان بود، به من میگفت هیچجوره نویسنده نمیشوم. وقتی دبیرستانی بودم گفت: «یه روزی طلاق میگیری، چندتا بچه داری که باید نونشونو بدی. اونوقت دیگه نمیتونی اون نوشتنه رو ادامه بدی.» میگفت نمیتوانم تا این حد خودخواه باشم. باید به فکر آسایش آن بچهها باشم. ناگفته میتوان فهمید این توصیهها از کجا سرچشمه میگرفت.
حالا از آن زمانِ پدرم مسنترم. حالا که این همه وقت گذشته هزارویک جور میشود آن حرفها را تفسیر کرد. شاید سعی میکرد کاری کند رنج نکشم. به یاد پدرش میافتاد که هر روز خیابانهای لسآنجلس را به دنبال کار با ساندویچی توی جیبش پیاده گز میکرد و زن و هفت بچهاش هم در خانه بودند. به یاد خودش میافتاد که پس از خدمت در نیروی دریایی، توی یک مشروبفروشی کار میکرده و روی ایوان خانهی پدرش میخوابیده. خب معلوم است که نمیخواسته من چنین سرنوشتی داشته باشم، نه؟ شاید تنها کاری که از دستش برمیآمد عمل کردن در محدودههای جهانی بود که خودش میشناخت: اصول کاتولیکی، نیروی دریایی، سازمان پلیس. ناخدا دستور میدهد و دریانوردان به دریا میروند. من چه بودم جز دریانوردی دونپایه؟ او دستور گرفته بود و من هم دستور میگرفتم. روی کاغذ، هیچکس وجود ندارد که کسی بالای سرش نباشد به او بگوید کی پا شو، چی بخور، کجا برو و کی بخواب.
گفتم من چون پدرم اینقدر عاشقم بود عاشقش بودم؟ برخلاف باور عموم، عشق برای ثمر دادن نیازی به فهم متقابل ندارد. پدرم بیش از آنکه به جایی برساندم که بخواهم خفهاش کنم میخنداندم. وقتی بزرگ شدم، با هم سرِ مقالههایی که در نیویورکر خوانده بودیم بحث میکردیم. به آوازهای اُپرایی مختلف گوش میدادیم و سعی میکردیم آهنگسازانشان را حدس بزنیم. اوقاتی بود، خوشترین اوقات، که مینشستیم روی دو کاناپهی پارچهکتانی که در خانهی راسموین روبروی هم بود و جین و تونیک مینوشیدیم و کتابی جلد چرمی را دستبهدست میکردیم و با صدای بلند اشعار ییتس را میخواندیم. «حالا چهکسی همراهِ فرگوس شود/ و رخنه کند در سایهگسترِ جنگل ژرف/ و برقصد بر کرانهی دریا؟» میگفت «این یکی» و برایم «برکهی محصورِ اینیسفری» را میخواند. بعد کتاب را میداد دست من و من میگفتم «این یکی.»
اما همین آدم من و خواهرم را ساعت شش صبح میکشاند میبرد توی کوچهی پشت شیرینیفروشی تا توپهای تنیس را بزنیم به دیوار پشتی فروشگاه رالفس.
تنیسم هم چندان از والیبالم بهتر نبود اما خواهرم همینطور توپ میزد. هر دفعه که میفرستادم پیِ جمع کردن توپهایی که دور شده بودند، با خودم میگفتم نشانت میدهم. ضربه نمیزنم، بازی هم نمیکنم، همراهی نمیکنم، امتیاز هم نمیگیرم اما یک روز مینویسم و نشانت میدهم.
کاشف به عمل آمده داشتن کسی که به شکستم بیشتر معتقد بود تا موفقیتم همواره هوشیار نگهم داشته است. پوستکلفتم کرده. پدرم، بدون اینکه قصدی داشته باشد، از کودکی بهم آموخت خیال تایید گرفتن را از سرم بیرون کنم. کاش میتوانستم آن آزادیِ فهم این مسئله را حالا توی شیشه کنم و به هر نویسندهی جوانی که میبینم بدهم، یک شیشهی اضافی هم بدهم به نویسندگان زن.
من از آیووا مدرک ارشد هنرهای زیبا گرفتم، کلی کمکهزینهی تحصیلی دریافت کردم و چندتایی جایزه بردم. داستان و مقاله و سه تا رمان منتشر کردم اما باز هم پدرم قبولم نداشت. او میخواست متخصص دهانودندان بشوم. من پول نداشتم و هیچوقت هم پول نخواستم. توی آپارتمانی کوچک زندگی کردم و ماشینی قدیمی داشتم. مینوشتم و منتظر میماندم تا شاید پدرم یکروزی بفهمد نوشتن چقدر برایم مهم است. پدرم نسخهی پیش از چاپ کتابهایم را میخواند. برای تحقیق کمکم میکرد. از کارهایم خوشش میآمد. اما اطمینان داشت تیرم به سنگ میخورد و اصلا دوست نداشت پیشبینیاش اشتباه باشد.
آنچه بالاخره معادله را به نفع من تغییر داد چیزی بود که هرگز انتظارش را نداشتم: پولدار شدم. «پولدار» کلمهی بهدردنخوری است، چون برای هر کس معنایی جداگانه دارد. معنای پولدار برای من این است: آنقدری پول داشتم که دیگر دقیق نمیدانستم چقدر دارم. کتابی نوشته بودم دربارهی اُپرا و تروریسم در آمریکای جنوبی که خیلی موفق شده بود و پس از آن پدرم لحنش را عوض کرد. یکبار در یکی از جلسههای روخوانیام در لسآنجلس که همهی خاندان پچت و دوستان و خانوادههایشان هم حضور داشتند، دستش را انداخت روی شانهام و گفت: «من بهش میگفتم باید متخصص دهانودندان بشه، خوبیش اینه که هیچوقت به حرف من گوش نمیده.»
مایک از زن اولش چهار تا بچه داشت. او وقتی مادرم و من و خواهرم را به نشویل برد، زن و بچهاش را در لسآنجلس جا گذاشت. وقتی با هم تنها بودیم، میگفت: «شیش تا بچه دارم و تو تنها بچهای هستی که هیچوقت نگرانش نیستم.» اولین دفعهای که این را گفت احتمالا هشت سالم بود و این پیغام را به این شکل یا شکلهای دیگری در باقی زندگیاش تکرار کرد. آیا وقتی دختربچهای مو زرد و استخوانی بودم چیزی در من میدید یا موفق شدم چون او مدام با قاطعیتِ هاتفان باستانی تکرار میکرد: «تو یه روز برنده میشی.»
راه برنده شدن من ـ که همراستا بود با نظر مایک ـ نویسنده شدن بود. سالها پیش وقتی اولین ماشین تایپم را برایم گرفت گفت: «یکی از همین روزا یکی از کتابهات رو باز میکنم و میبینم توش نوشتی تقدیم به مایک گلسکاک.»
روشن بود که این اتفاق هیچوقت نمیافتاد. اگر کتابی را به مایک تقدیم میکردم، پدرم از کوره درمیرفت. اینها مسائلی بود که در دوران دبیرستان با آنها سروکله میزدم.
مایک هم مثل پدرم هرماه کتابهای عالیای میگرفت و همهشان هم جلدچرمی. او مجموعهها را دوست داشت. مجموعه آثار شکسپیر، مجموعه آثار دیکنز. مکارانه مجموعه داستانهای چخوف را روی میز کارش گذاشته بود که خاک میخورد و خودش کتابهای یان فلمینگ و جیمز کلاول را میخواند. او به من شطرنج، ماشینسواری، پرتاب چاقو و ظاهر کردن عکس سیاهوسفید را آموخت. به همهی ما تیراندازی یاد داد ـ با شکاری، شاتگان، کمری ـ و بعد نحوهی بازوبست و تمیز کردن اسلحه را. یادمان داد چطور اسلحه را از پشتِ صندلیِ توی هال از دست کس دیگری بگیریم، محض احتیاط که اگر کسی خواست بدزددمان بدانیم چه کنیم.
مایک دوست داشت آخر هفتهها مرا با خودش ببرد بیمارستان. خودش میرفت مریضهایش را ببیند و مرا میگذاشت توی اتاق استراحت دکترها و من تمام صبح کتاب میخواندم و دوناتهای پودرشکری و آبپرتقال میخوردم. جلوی آپارتمان یکی از پرستارهایش نگه میداشت و یک ساعت مرا توی ماشین میکاشت. در راه خانه برایم داستانهای غمانگیزی از کودکیاش میگفت، از والدین بچهسالش که در نهایت او را فرستادهاند با پدر و مادربزرگش زندگی کند و از محبتی که میخواست و هیچوقت نصیبش نشد. روزهایش را صرف بریدن تومور از مغز آدمها میکرد و با کبودیهای کوچک زیر چشمهایش که حاصل خیره شدن دوازده تا چهاردهساعته و بیوقفه به لنز میکروسکوپ بود به خانه میآمد. از لحاظ مالی مسئول دو زن و شش بچه بود. پولش را در مسابقات اسبدوانی و چاههای نفت سرمایهگذاری میکرد، بدون اینکه کمترین دانشی داشته باشد از اینکه کدام یک از این سرمایهگذاریها سودمندند. به مجسمهسازی و شمشیربازی علاقهمند شد. خانهی قایقی جلوی گاراژمان را بازسازی کرد. چیزی از دنیا نمیخواست جز اینکه نویسنده شود.
یادم میآید از کالج برگشته بودم و با مایک شاه لیر اجرای اُلیویه را میدیدم. وقتی تیتراژ میرفت، نوشته شد «اثر ویلیام شکسپیر.» مایک به تلویزیون اشاره کرد و گفت: «این تنها چیزیه که میخوام. اینکه دویست سیصد سال بعد، آدما یه چیزی رو تو تلویزیون نگاه کنند که آخرش نوشته باشه اثر مایکل گلسکاک.»
پس از اینکه مزرعه را ترک کردیم و وارد دورهی متوسطهی اول شدم، مایک نوشتن داستان کوتاه را جدی گرفت. بیوقفه مینوشت، منظورم از بیوقفه این است که داستانهای خیلی خیلی زیادی مینوشت اما تقریبا هیچکدامشان به پیشنویس دوم نمیرسیدند. داستانهایش را روی دفترچههای زرد به سرعت گزارشنویسهای دادگاه با خطی خرچنگقورباغه مینوشت، به منشیاش میداد تایپشان کند و میداد به من بخوانم. حتی آن موقع هم میفهمیدم داستانهایش افتضاح بودند اما چطور باید بهش میگفتم.
بعدا فهمیدم چطور بگویم. با گذشت زمان و افزایش حجم نوشتهها آن رویم را بالا آورد. گفتم: «نمیشه که هشت صفحه همهش دربارهی یکی باشه که میره دوش بگیره! لباس درآوردن، کنار زدن پردهی حمام، باز کردن شیر، منتظر شدن تا آب داغ بشه. اینا برای هیچکس مهم نیست. اینا داستانت رو پیش نمیبره.» او هم صحنهی حمام را قیچی میکرد، منشیاش را مینشاند تا داستان را دوباره تایپ کند و سپس میداد به من تا دوباره بخوانم.
در طول سالیان، روشهای مختلفی را پیش گرفتم: خطبهخط ویرایش میکردم. هیچ ویرایشی نمیکردم. به مایک میگفتم نمیتواند وقتم را به این شکل هدر بدهد. سعی میکردم مشوقش باشم. دستنوشتهها را توی سطل آشغال فرودگاهها میچپاندم و چیزی نمیگفتم. چندین سال، از خواندنشان سر باز زدم و بعد وا دادم چون بیشازحد مُصِر بود اینی که تازه تمام کرده فرق میکند. فرقی نمیکرد. معلوم است که بعضی از این آجرها هم به سر خواهرم، خواهران ناتنیام و شاید یکی دوتا از برادران ناتنیام میخورد اما اکثریتِ خانهخرابکنشان دم در خانهی من پیدا میشدند (نیمههای شب سرویس فِدِکس آنها را میفرستاد) چون من نویسنده بودم. یک شب وقتی روی مبل نشسته بودم و دستنوشتهای روی پایم بود، به شوهرم گفتم: «اسم این کار رو میشه گذاشت کودکآزاری، فقط فرقش اینه که من پنجاهودو سالمه.»
اولینبار وقتی پنج سالم بود مایک را دیدم. تا بیستوچهارسالگیِ من، او و مادرم اکثر اوقات، اما نه همیشه، با هم بودند. تا هنگام فوتش در سن هشتادوچهارسالگی به هم نزدیک ماندیم. هرچه پیرتر شد، آرامتر گرفت. مهربانتر، سادهگیرتر و شنوندهی بهتری شد. خواهر ناتنیام تینا وقتی میدیدش میگفت: «این آقای فوقالعاده کیان؟ با بابای من چیکار کردی؟» او در نوشتن هرگز پیشرفت نکرد.
من در معرض دیوانگی او بزرگ شدم و با این حال موهبتهایی که به من داد یک قطارند. او نه فقط کاری کرد باور کنم قرار است نویسنده شوم، بلکه کاری کرد باور کنم نوشتن برایم بهترین پاداش ممکن است. او با مثالِ عجیب خودش نوشتن را بهم آموخت. اگر این مرد با شغلی که تمام ذهن را مشغول میکرد، با شش بچه، بیشمار سرگرمی و چندین و چند رابطهی پنهانی میتوانست برای نوشتن آن تعداد کتاب، هرچهقدر هم وحشتناک، وقت پیدا کند، من هم میتوانستم خودم را سروسامان دهم تا بازدهی بیشتری داشته باشم. او به من یاد داد وقتی از آدمها میخواهم کارم را بخوانند، معنایش این است که از آنها وقتشان را میخواهم و اینگونه تصمیم گرفتم هرگز از کسی نخواهم چیزی را بخواند مگر اینکه تا آخرین اصلاحات را برای بهتر کردنِ متن انجام داده باشم. یودورا ولتی میتواند به شما نشان دهد که بینقص بودن چگونه است اما بیستهزار صفحه داستانهای افتضاحی که در طول زندگی میخوانید میتواند به شما بیاموزد که چهکار نباید بکنید. آخرش معلوم شد که چه صرفهجوییای در زمان انجام شده!
بیستوهفتساله بودم که مادرم با شوهر سومش ازدواج کرد. دارل آسوده بود. این از همان اول معلوم بود. او بلد بود چطور غذا بپزد. دوست داشت گلوگیاه بکارد. روابط خوبی با سه فرزندش که بزرگ شده بودند داشت. بعد از ازدواج با مادرم، وسایل ناچیزی با خودش آورد: ساعتی که متعلق به پدربزرگش بود و چند تصویر قابگرفته. چند جعبه کتاب هم باز کرد که همهشان در اصل الهیاتی بودند، همهشان را خوانده بود، بسیاری از آنها حاشیهنویسیهایی مدادی داشت و هیچکدام هم جلدچرمی نبود. دارل از آن آدمهای فرانکلینپسند نبود و نوشتههای من هم اصلا برایش اهمیتی نداشت.
یا داشت اما به همان شکلی که کار خواهرم یعنی مدیر توسعهی یک کالج علوم انسانی برایش اهمیت داشت. او پسری داشت که سردبیر روزنامه بود، پسری داشت که دکتر بود، دختری داشت که بنگاه معاملات املاک داشت. انگار همهی ما به یک اندازه او را تحت تاثیر قرار میدادیم. وقتی یکی از کتابهایم را میخواند یا به جلسهی روخوانی میآمد، بعد از اتمام کار بغلم میکرد و میگفت «اعجوبهای شدی برای خودت» که همان جملهای بود که وقتی شام غذای ایتالیایی میپختم یا به تمیز کردن انبار کمک میکردم میگفت. شنیده بودم این جمله را به بچهها و نوههایش و به مادرم هم میگوید. «اعجوبهای شدی برای خودت.» این جمله خبری بود نه سوالی و هرچقدر هم که تکرارش میکرد، هیچوقت شبیه تکیهکلام به گوش نمیرسید.
او انگار هرکدام از ما را به یک اندازه و جداگانه میدید و عجایب درونمان را مییافت. فکرش را هم نمیتوانم بکنم که برای دارل اهمیتی داشت درآمدم چهقدر است یا کجا رفتهام یا چهکسانی را میشناسم و با این حال، باور دارم شادی من برایش مهم بود.
نمیدانم زندگیام چطور میشد اگر دارل پدرم بود یا ناپدریای بود که با او بزرگ میشدم. برایم سخت است تصور کنم مخالف نوشتنم میشد یا طرفدار پروپاقرص آن. اما او با سومین پدر شدن در نقطهای از زندگیام که قاطعانه به پدر سومی نیاز نداشتم، موهبتی اعجابآور به من داد: او مرا فقط در قالب کارم و الحاقیِ مادرم نمیدید. او گذاشت فقط یک آدم دیگر باشم دور یک میز شلوغ، یک نفرِ اضافهی باارزش.
دارل مدام میخورد زمین. دامادش میآمد و از کف زمین بلندش میکرد. گاهی آتشنشانی میآمد. دندههایش شکست، مهرههای کمرش شکست. غذا نمیخورد و کمکم تحلیل رفت و شد پوستواستخوان و همین باعث شد شک کنیم زنده میماند یا نه. داستان تا چند سال به همین منوال پیش رفت و بخش زیادی از خوشرویی او بهخاطر درد شدید از بین رفت. وقتی مادرم دیگر نمیتوانست مراقبش باشد، او را به خانهی سالمندان سپرد. مادرم هر روز به دیدارش میرفت. او بود و بود و بود و بعد مرد. وقتی این همه رنج دیدهای، احتمالا سخت است به یاد بیاوری که یک کسی زمانی چهقدر برایت عزیز بوده.
پدرمان وقتی مرد که من و خواهرم توی هواپیما بودیم و داشتیم میرفتیم کالیفرنیا تا با او خداحافظی کنیم. وقتی رسیدیم هنوز آنجا توی بستر بود و ما همه بوسیدیمش.
همهی شش فرزند مایک در هفتهی آخرش توانستند او را ببینند. کتابی که به او تقدیم کرده بودم درست سر موقع چاپ شده بود و صفحهای را به او نشان دادم که در آن نوشته شده بود: «تقدیم به مایک گلسکاک.» او مراسم خاکسپاری طبیعی میخواست و ما جسدش را به قطعهزمینی پردرخت که به همین منظور ایجاد شده بود بردیم و خودمان دفنش کردیم، ساعتها بیل زدیم، نفس تازه کردیم و همهی ترانههایی را خواندیم که دوستشان داشت.
حالا که آنها رفتهاند، چیزی که راحت میتوانم متوجهش شوم، همان چیزی است که آن موقع فهمیدنش برایم غیر ممکن بود، اینکه آنها فقط گاهی به من فکر میکردند و من هم فقط گاهی به آنها فکر میکردم. من از هرکدام از پدرها چیزی را گرفتم که نیاز داشتم و تبدیلشان کردم به داستان ـ پدرم به من قدرت داد، مایک ستایش نصیبم کرد، دارل حس پذیرش به من داد ـ این داستانها حقیقت دارند و بسیاری از داستانهای دیگر هم به همان اندازه حقیقت دارند. مثلِ شبهایی که توی آشپزخانهی خانهمان در راسموین بودیم و وقتی پدرم از سرکار برمیگشت اسلحهای پشت کمربندش زیر کت آویزان بود و من روی کفشهایش میایستادم تا بتوانیم با هم برقصیم. پدرم آواز میخواند و ما را تاب میداد و میگفت: «بیا بغلم، کوچولوی بغلی من.» خدایا، چهقدر دوستش داشتم. چهقدر دوستم داشت.
و قصهی مایک که به مزرعهای در همان نزدیکی خانه بردم تا برای تولد نه سالگیام خوکی انتخاب کنم. ده دوازده بار تارِ شارلوت را خوانده بودم و التماس میکردم برایم خوک بگیرند. او روی حصاری نشاندم و همهی بچهخوکها دور و برم میدویدند و من با انگشت خوک نوزادی را نشان دادم. مزرعهدار خوک کوچولو را توی کیسهای کرباسی انداخت و آن را گره زد و مایک کیسهای را که دستوپا میزد و جیغ میکشید روی صندلی عقب ماشین گذاشت و رفتیم خانه. هیچوقت آنقدر خوشحال نبودم چون حالا دختری بودم مثل فِرنِ قصه و مایک هم هیچوقت آنقدر خوشحال نبود چون هیچوقت در کل زندگیاش یک نفر را اینقدر خوشحال نکرده بود.
بعد به دارل فکر میکنم، با خانوادهاش، بچههایش و همسرانشان و بچههایشان، مادرم، خواهرم و بچههایش، شوهرانمان، همهی ما دور میز ناهارخوریِ خانهای که او با مادرم سهیم بود. همه میخندیدیم. تا آن موقع آنقدر آدم یکجا توی آن خانه نبودند و شلوغی و گفتوگوها به یکجور نور بدل شده بود و منی که همیشه به دنبال راهی برای در رفتن بودم، میخواستم آنجا بمانم.