خودم پیشنهاد داده بودم ایمیل بزنیم به همکارها و یک روزی را توی هفته مشخص کنیم که هرکس برای همتیمیهایش غذا بپزد بیاورد شرکت. فکر میکردم با این کار حتما همبستگی و صمیمیت بین آدمها بیشتر میشود و تازهواردها یخشان زودتر آب میشود. نمیشد برنامه را جابجا کنم و بهانه بیاورم که یادم رفت، اول از همه خودم روی همان ایمیل، زده بودم: «غذای من برای همهتان جدید است.» ایستاده بودم بالای سر گاز و توی قابلمه را نگاه میکردم. مثل فالبینها که شکل ته فنجان را نگاه میکنند و میگویند چه میشود، قل زدن لوبیا و ماش و لبو را نگاه میکردم و فکر میکردم همکارهایم از «چندر» خوششان میآید یا نه. مادرم چند بار مراحل درست کردن چندر را پشت تلفن توضیح داد و چون مطمئن بود با دقت گوش نمیکنم، به ترتیب همهی موارد را نوشت و توی واتساپ فرستاد. از مراحل آمادهسازی برایش عکس میفرستادم و نظرش را میپرسیدم. تماس تصویری گرفت تا گوشی را ببرم بالای سر قابلمه نشانش بدهم که مواد چقدر نرم شدهاند. لنز دوربین موبایل را بخار میگرفت و چیزی معلوم نمیشد. ازم پرسید: «حالا چرا جرجیس رو انتخاب کردی؟»
وقتی داشتم ایمیل را میفرستادم، واقعا نمیدانستم برای چی تصمیم گرفتهام چندر درست کنم ولی تلفن مادر را که قطع کردم یادم آمد او هم برای شگفتزده کردن معلمهای مدرسه چندر میپخت. معاون بود و سرش درد میکرد برای اینکه مینیبوس کرایه کند، معلمهای دو شیفت مدرسه را ببرد اردو. معاون بودنش برایم خوشایند نبود، چون دانشآموزهایی را که در زنگ تفریح بدوبدو میکردند دعوا میکرد و آنها با من بد میشدند. بدتر از آن ورزشهای صبحگاهی سر صف بود. یک سوت میانداخت دور گردنش و به دانشآموزها نرمش میداد، به خاطر زانو درد و اضافهوزن خودش نمیتوانست حرکات را انجام دهد، با وجود این اگر کسی درست خم و راست نمیشد از بالای صف تذکر میداد، بچهها یواشکی میخندیدند و معاون مدرسهشان را دست میانداختند. همهی این کارها بهعلاوهی مواردی که شخصا خوراکی ناسالمی را از دست دانشآموزی میگرفت، لوازم تحریر غیرمجازی را ضبط میکرد یا والدین کسی را احضار میکرد، باعث شده بود همکلاسیهایم از او بیزار باشند. این موضوع خیلی برایم آزاردهنده بود. دلم نمیخواست با همکلاسیهایی که میدانستند معاونشان مادر من است دوست شوم. تنها کسانی که بابت شغل مادر تحویلم میگرفتند معلمها بودند. زنگهای تفریح راهم را کج میکردم سمت دفتر مدرسه. معلمها هوایم را داشتند و همیشه از ناهارشان تعارفم میکردند. فایدهی بچهی معاون بودن این بود که معاشرت با معلمها باعث میشد ازشان نترسی و ابهت عجیبوغریبی برایشان قائل نشوی. این را وقتی فهمیدم که موقع پهن کردن سفرهی حضرت رقیه، معلم ریاضیمان را دیدم چهارزانو نشسته کف آشپزخانه، از توی دیگ آش رشته میریزد توی کاسه و پاس میدهد به معلم علوم تا با کشک رویش لوزیهای متقارن دربیاورد و نعناداغ بریزد.
مادر ازم میخواست دربارهی اردوهایی که با معلمها میروم چیزی برای دانشآموزها تعریف نکنم. خودم هم تمایلی به بازگو کردنش نداشتم. اولین چندر را توی یکی از همین اردوها خوردم. معلمها موقع اردو سنگ تمام میگذاشتند. رسم داشتند هر کدام غذای مختصری درست کنند، کمی میوه و تنقلات بردارند و در صحن امامزادهای که جای خوشآبوهوایی را برای قدمگاهش برگزیده بود بنشینند. اول زیارت میکردند، نماز میخواندند و نذرشان را از پشت شیشه میانداختند داخل ضریح، بعد زیلو پهن میکردند همان حوالی؛ جایی که دسترسی به آب و دستشویی داشته باشد. مادرم چون متولی و برنامهریز اردوها بود، یکی دو تا از خواهرهایش را هم به عنوان نیروی کمکی میآورد زیارت. خالههایم دو مدل حلوا درست میکردند، میپیچیدند لای لواش و به معلمها تعارف میکردند. سهم رانندهی مینیبوس را هم میگذاشتند داخل نایلون میدادند من برایش ببرم. اردوهای آموزشوپرورشی عرصهی قدرتنمایی معلمها در زمینهی آشپزی بود، رقابتی بینشان درمیگرفت با این هدف که نشان دهند کدامشان هم معلم نمونهای است هم آشپز و خانهداری درجه یک. برایشان مهم نبود که آمدهاند نصف روز توی طبیعت استراحت کنند برای تجدید قوا و برگردند پای تخته سیاه. فرصت را غنیمت میشمردند تا همدیگر را نمکگیر کنند و نشان دهند علاوه بر شغل پر دردسر معلمی، کدبانوهای صاحبسبکی هم هستند. هیچکس غذای حاضری نمیآورد. همراه همهی معلمها یک قابلمهی بزرگ بود پیچیده در روسری با یک گاز پیکنیکی کوچک. دریغ از ماکارونی و کتلت. همه چلو میآوردند، یکی با گوشت یکی با ماهی.
روزهایی که میخواستیم برویم اردو مادرم قبل از اذان بیدار میشد و غذایش را بار میگذاشت. این قسمت اردوی معلمها را هیچ دوست نداشتم. دلم میخواست مثل اردوهای دانشآموزی ناهارمان ساندویچ کالباس و سالاد الویه باشد اما مادرم و باقی معلمها، مثل حالا که من توی رودربایستی ایمیل واحد منابع انسانی بالای سر گاز ایستادهام، فکر میکردند با هم غذا خوردن میتواند روابط کاریشان را بهبود دهد. برای همین هرچه از فوت و فن آشپزی میدانستد میگذاشتند توی سینی اخلاص.
معلمها تمام مدت اردو از هم دستور پخت حلوا و بار گذاشتن خورشت میپرسیدند. همهشان مدعی قهرمانی آشپزی بودند ولی با فروتنی تمام، شیوهی طبخ غذاهایی را که توی اردو میآوردند از هم میپرسیدند و هر بار کسی غذای نامتداول و غیرمعمولی درست میکرد، مدال نامرئی «معلم کدبانو» را میانداختند گردنش.
مینیبوس در مسیر رفت مثل صبح سیزدهبهدر بوی هندوانه و خیار و طراوت میداد. برگشتن بوی سرکه میآمد، همیشه کسی بود که یادش رفته باشد در ظرف ترشی و سالادش را محکم ببندد. برگشتن از اردو مثل غروب سیزدهبهدر بود. همه خسته و سیر و ملول یله میشدند روی صندلی و به جای ترانههای شاد، دربارهی بیمه و حق اولاد و حکمهای جدید آموزشوپرورش پچ پچ میکردند. توی مسیر برگشت مادرم دوباره به نقش رسمی آموزشپرورشیاش برمیگشت و معاون میشد، نمیگذاشت دربارهی عملکردهای محاسباتی حقوق و دستمزد شایعهای در مینیبوس بچرخد. شیوهی کارش را میشناختم. سوالات بیربط و هوشمندانه میپرسید و حرف را برمیگرداند سر فوتوفن غذا. خودش هم بین اختلاف نظرات معلمها دربارهی شیوههای طبخ داوری میکرد. توی مینیبوس برای طبخ یک غذا روشهای متعددی پیشنهاد میشد. از برآیند همهی حرفها توی خاطرم این مانده بود که چندر یک خوراک گیاهی است، ترکیبی از چغندرقند تازه که با ساقه و برگ پخته میشود به اضافهی لوبیاسبز و ماش و سیر. بعد از اینکه این مواد خوب پخته شدند، روی پیاز تفت داده میشوند و آخر سر مثل دیزی کوبیده میشوند. برعکس انتظاری که آدم از لبو دارد، رنگ این غذا سبز است و کمی هم تند است. خوشمزه است، دستور پختش توی اینترنت گیر نمیآید و میتوانم منت بدون گوشت بودنش را هم سر گیاهخواران شرکت بگذارم. توی جلسات همفکری برای ایجاد تعامل بین منابع انسانی شرکت به این نتیجه رسیدیم که باید برای تعاملهای سادهی کارمندها بسترسازی کنیم. اگر میخواهیم توی کار کمتر «ایگو» داشته باشند و بیشتر به هم اعتماد کنند، باید بهانههای ساده و صمیمی دستشان بدهیم که با هم حرف بزنند، سرنخهایی برای معاشرت کردن توی سالن ناهارخوری و راهپله و دم دستگاه فتوکپی. همان موقع به ذهنم رسید بگویم یک برنامهای بگذاریم که کارمندها برای همتیمیهایشان آشپزی کنند. قرار بود فال باشد و تماشا. هدفمان از غذا خوردن دستهجمعی، همافزایی ایجاد کردن بود و بنا نداشتیم مسابقهی آشپزی بدهیم. اما حالا نگران بودم کسی از چندر خوشش نیاید. مدیرم را تصور میکردم که خندان و خرامان دیس کلمپلوی شیرازی را میگذارد وسط میز ناهارخوری کنار بریونیها و خورشتماستها. شرکتمان در تصرف اصفهانیها است. مطمئنم هیچکدامشان اسم چندر به گوشش هم نخورده. ظرف پیرکس کوچکم را تصور کردم که گوشهی میز ناهارخوری شرکت است. منتظرم کسی چنگال به دست بیاید تا آنطور که شایسته است چندر را پرزنت کنم. ظرف پیرکس را شستم و خشک کردم گذاشتمش جلوی چشم تا صبح دنبالش نگردم.
شب قبل از اردو، چند بار از خواب بیدار میشدم و ساعت را نگاه میکردم. برعکس اردوهای دانشآموزی، مادرم اجازه میداد در اردوی معلمها ضبط صوت کوچکم را هم بیاورم. هر بار بیدار میشدم، نگاه میکردم ببینم مادرم بیدار شده یا نه. میترسیدم دلش نیاید من را بیدار کند، خودش تنهایی با معلمها برود. ضبط صوت را با دو تا باطری نو گذاشته بودم بالای سرم، به محض اینکه بیدار میشدم دکمهاش را میزدم تا درش باز شود و خیالم راحت شود نوار داخلش هست. پنج صبح دوباره با بوی پیاز داغ بیدار میشدم. صدای مادر را میشنیدم که توی آشپزخانه کار میکند.
به محض اینکه مادرم ظرف چندر را گذاشت وسط سفره، معلمها چشمشان گرد شد و توافق کردند که همگی یاد مادربزرگهایشان افتادهاند و هیچ مزهای به این خوبی نمیتوانست خاطرهی آن اردو را به یاد ماندنی کند. خالههایم که نقش پشتیبانی داشتند تایید کردند. قند توی دلم آب شد که ما مدال «معلم کدبانو» را به خانه میبریم. یک مرحلهی دیگر هم توی غذا خوردن گروهی معلمها وجود داشت؛ حالتی که شیفتگیشان نسبت به یک غذا را با به خانه بردنش نشان میدادند، یعنی خاطر این غذا آنقدر عزیز بوده که دلشان میخواهد کمی از آن را ببرند برای شوهر و فرزندانشان. مدرسهام را که عوض کردم دیگر همراه مادر به اردوهای معلمها نرفتم ولی هر بار ظرف غریبهای توی یخچال میدیدم میفهمیدم مادر رقابت آشپزی اردو را واگذار کرده است. معلمها علیرغم تجربههایی که داشتند همیشه مشتاق بودند دربارهی غذاهایشان تبادل نظر کنند؛ وقتی شیفت صبح هستند چه ساعتی غذا را بار بگذارند که سر وقت حاضر شود؟ چطوری توی آرامپز قرمهسبزی مرغوب بپزند؟ چهجوری بوی میگو را بگیرند؟ پدرم به این غذاهای اشتراکی که حاصل اتفاق فکرهای دفتر مدرسه بود میگفت «محصولات آموزشوپرورش.» دل خوشی هم از مشاورههای تغذیهای که همکاران مادرم به او میدادند نداشت، یکبار در قابلمهی روی گاز را برداشته بود و با سوپ پای مرغ مواجه شده بود. مادر هرچه تلاش کرد ثابت کند این رسپی ریشهی علمی دارد و خاصیتش غضروفسازی است و برای زانو دردش خوب است پدرم مجاب نشد و دیگر هیچوقت دلش با محصولات آموزشوپرورش صاف نشد.
«زشته آدم سر شکمش داد و بیداد راه بندازه.»
«همهی جنگای تاریخ بجز چند مورد استثنا سر شکم بوده.»
جملهی اول را مادرم میگفت، دومی را پدرم. با این دیالوگ نزاع خانگی ما از سر گرفته میشد. تمام خواستهی پدرم این بود که مادر توی آشپزی خلاقیت به خرج ندهد و همان غذاهایی را بپزد که سالها است امتحانشان را پس دادهاند. مادرم زیر بار نمیرفت. خلقوخوی معلمی به ابعاد خانهداری و آشپزیاش رسوخ کرده بود و نمیخواست حتی یک قدم از رقابت با معلمها عقبنشینی کند.
برنامهی آشپزی «سیمای زندگی» زنگ خطر بود. پدرم میدانست دیری نمیپاید که تصویر توی قاب تلویزیون سر از سفره درمیآورد. مادر در صفحههای خالی دفترچه تلفن دستورهای آشپزی مینوشت، و از آنجا که کمتر کسی را توی دوست و آشنا داشتیم که فاملش با «ژ» شروع شود، آن صفحه پر بود از دستور روگنها و رولتها و ژیگوهایی که آشپزهای تلویزیون برای کارشناسها و مجریان شبکهی یک و دو میپختند. برعکس مجریها که دل توی دلشان نبود برنامه تمام شود تا به غذا ناخنک بزنند، به محض تمام شدن برنامه پدرم ماتم میگرفت. من با سبک آشپزی مادرم مشکلی نداشتم. برایم فرقی نمیکرد چی درست میکند و از کجا الگو برمیدارد. فقط دلم نمیخواست هر روز پنج صبح با بوی پیاز سرخکرده بیدار شوم.
صبحها اول صدای اذان میآمد، بعد صدای رادیو، بعد از یک آرامش معنوی که حدودا ده دقیقه طول میکشید، صدای باز و بسته کردن در کابینت میآمد، به هم خوردن رنده و تابه، بعد صدای چند مرتبه کبریت زدن و بعدش به فاصلهی دو دقیقه بوی پیاز راه میافتاد، از توی آشپزخانه میرسید زیر لحاف. مادرم اصرار داشت هر روز قبل از رفتن به مدرسه غذایش را حاضر کند. فکر میکردم تمام لباسهایم، حتی آنهایی که توی کمد آویزاناند، بوی پیازداغ میدهند.
گوشتکوب برقی را گذاشتم توی ظرف چندر و آستینم را بو کردم. پیش خودم فکر میکردم اگر همکارهایم از نتیجهی این مرارت و خستگی خوششان نیاید چقدر حالم گرفته میشود. اخلاق خودم را میشناسم. میدانم اگرچه قصدمان از این برنامه همسفرگی و بگوبخند در ساعات کاری است اما اگر همکارانم اندازهی معلمان مادرم از چندر استقبال نکنند، قلبم میشکند. به نظرم همین که دست کم دو سه ساعت وقت صرفش کردهام و بوی پیاز گرفتهام، شایستهی این است که قدرش را بدانند و بخواهند کمی از آن را ببرند خانهشان.
مادرم و همکارهایش از آن زنهایی بودند که مدام با خودشان توی مسابقهاند، به غذای بیرونبر و حاضری اعتقاد ندارند و بدون هیچ گله و شکایتی فرایند آشپزی و کارمندی را سی سال تمام به موازات هم پیش بردند. هیچوقت برای مادرم تعریف نکردم که کم پیش آمده شب قبل از سر کار رفتن بایستم به غذا پختن. نمیداند که بیشتر روزها اینترنتی سالاد سفارش میدهم. قصد هم ندارم برایش بگویم پیاز سرخکرده را از سوپرمارکت میخرم. میدانم ناراحت میشود و میپرسد: «به کی رفتهای؟»
شمارهاش را میگیرم تا اطلاع بدهم پروژهی طبخ چندر از راه دور با موفقیت تمام شد و حالا منتظرم خنک شود تا بگذارمش توی یخچال. میگویم کاش همکارهایم مثل معلمهای مدرسه از چندر خوششان بیاید. میپرسد: «مگه معلما خوششون میاومد؟» میخندم و میگویم: «یادت نیست؟» مادرم میگوید: «چون معاونشون بودم هرچی میبردم خیلی تعریف میکردن.»
تصورم از آشپزی گروهی و همکاری دستهجمعی اردوی شلوغ معلمها بود. همه میآمدند. معلمهای جوان و قشنگتری را که مهربانتر از بقیه به نظر میرسیدند و توی شیف خودمان ندیده بودمشان نشان میکردم و سر میگذاشتم توی گوش مادرم میپرسیدم: «سال دیگه کدومشون معلمم میشه؟» فکر میکردم همکارهای بیشتری را در ناهارخوری ببینم، بجز دو سهتایی که کوفتهی تبریزی و میرزاقاسمی درست کرده بودند، بقیه غذای حاضری آورده بودند. نه بریونی روی میز بود نه خورشت ماست. همکار قدیمیترم گفت: «همیشه همینطوریه، برنامههای منابع انسانی رو جدی نمیگیرن.» مدیرم بشقاب کلمپلو را گذاشت کنار ظرف پیرکس کوچکم و پرسید: «این دیگه چیه؟» لحظهای که منتظرش بودم فرارسید، سخنرانی کوچکی را که از دیشب چندبار مرور کرده بودم با چند تا سوال شروع کردم و ازشان خواستم حدس بزنند چه موادی توی این غذا است. با چنگال به چندر تک زدند و یک چیزهایی پراندند. بیوگرافی چندر را از لبو و لوبیا و مدرسه شروع کردم رساندم به اردوهای آموزشوپرورش. توی قیافهی برنامهنویسهای شرکتمان چیزی پیدا نبود. پرسیدم: «چهجوریه به نظرتون؟» یکیشان گفت: «اسمش باحاله.»
عکس دستهجمعی همکاران را در ناهارخوری، از صفحهی لینکدین شرکت برداشتم. زیرش دربارهی مزایای کار تیمی و تجربههای جدید نوشته بودند. عکس را فرستادم برای مادرم و نوشتم: «چندرهای تو واقعا معلمها را یاد مادربزرگشان میانداخت.»