کنار ما یک پسر حدودا سی سالهی بور و لاغر و عینکی نشسته بود و داشت با هیجان تهران را با لندن مقایسه میکرد. در موسسهی دهخدا فارسی میخواند. لهجهی غلیظ بریتانیایی داشت و گهگاه وسط حرفهاش یک کلمه هم فارسی میپراند. گفت حاضر نیست برگردد لندن. تعجب دو تا دختر همراهش را که دید، مفصل توضیح داد که اینجا خیلی بیشتر بهش خوش میگذرد؛ هر شب به یک مهمانی دعوت میشود، هرچیزی با ارزانترین قیمت ممکن برایش فراهم است، قهوهای که در کافه میخورد با بهترینهای لندن رقابت میکند، آبوهوایش مثل آنجا شرجی نیست و ضمنا خوشگلترین دخترهای دنیا را از نزدیک میبیند. بعد از این یکی، دخترها خندیدند و یکیشان به انگلیسی چیزی دربارهی تهران گفت. پسر برگشت سر بحث خودش و گفت یکی از چیزهایی که در ایران خیلی متعجبش کرده توانایی انگلیسی حرف زدن مردم است. گفت در این اقامت چندماهه به کمتر کسی برخورده که انگلیسی نداند. نمیدانم داشت اغراق میکرد یا فقط پایش را از محفل اهالی فرشته بیرون نگذاشته بود. به هر حال، تا وقتی ما از کافه بیرون رفتیم، طوری با رضایت و شعف دربارهی تهران حرف میزد که آدم حسودیاش میشد. تهران را جوری میدید که ما هیچوقت نمیتوانستیم ببینیم و البته یکی از دلایل اصلیاش اقامت در فرشته بود.
تا بیست سالگی شاید چهار پنج بار گذرم به فرشته افتاده بود و هربار هم در کوچههای پیچدرپیچش گم شده بودم. با یاسی که آشنا شدم، پایم به این محله باز شد. در پیادهرویهای طولانی هرروزه کمکم فرق کوچهها را فهمیدم و دیگر اگر کسی ازم آدرس میپرسید، میتوانستم طرف را یک جوری به مدرس یا شریعتی برسانم. بعد سام کافه باز شد و در هفت هشت سال بعدی، به صدها مکالمهی مختلف گوش کردم که در «میز اجتماعی» یا به قول فرشتهایها «سوشال» اتفاق میافتاد. نمای ظاهرا نیمساختهی کافه و تیرآهنهای نارنجیاش، کارکنان فهمیده و آدابدانش، قهوهی نسل سومی که خودشان بیواسطه از کشاورزان آفریقا و آمریکای جنوبی میخریدند و صندلیهای چوبی کهنهاش، همه آن زمان انقلابی بودند ولی شاید مهمترین چیز همین میز اجتماعی بود. این میز سرتاسری که حدود بیست نفر را دور خودش جا میداد با این هدف کار گذاشته شده بود که بین آدمهای غریبه ارتباطی ایجاد کند و کافه را از کلیشهی میزهای دونفرهی دختر و پسری خلاص کند. ولی ما استفادهی متفاوتی از این فضا میکردیم. چیزی میخوردیم و با هم حرف میزدیم و در عین حال به حرفهای بقیه ـ آنهایی که صدایشان به اندازهی کافی بلند بود ـ گوش میکردیم. از خلال همین مکالمات و البته مشاهدات روزمره چیزهای زیادی دربارهی فرشتهایها فهمیدم. اول از همه اینکه ساکنان فرشته دو گروه عمدهاند: قدیمیها و نوکیسهها. برای قدیمیها فرشته مثل دهکده است. در کوچه و خیابان همدیگر را میشناسند و سلام و احوالپرسی میکنند. البته پشت این سلام و احوالپرسی هزاران گله و غیبت و حسادت نهفته است، درست همانطور که مردم ده با هم رقابت و تنازع دارند. گروه نوکیسهها طبیعتا از چنین ارتباطی بیبهرهاند چون هرکدام از مکانی متفاوت و به طریقی خاص روی موج تحولات سیاسی و اقتصادی ایران به آنجا رسیدهاند. البته این دو گروه کاملا مجزا نیستند. بین قدیمیها هم افراد زیادی وجود دارند که به ضرورت یا از روی فرصتطلبی در مناسبات سیاسی روشی اتخاذ کردهاند که با وجههی بیرونیشان تضادی آشکار دارد. بجز این، قدیمیها از بعضی منظرها شباهتی انکارنشدنی با گروه نوکیسهها دارند. اگرچه نوع لباس پوشیدن یا دکوراسیون خانهی این دو گروه به وضوح با هم متفاوت است، در برخی از مظاهر دیگر فرهنگی مثل میزان مطالعه یا آگاهی اقتصادی به هم باج نمیدهند. تحلیلهای سیاسی و اجتماعیشان هم شبیه به هم و در نهایت در سطح مباحثاتی است که هر روز در تاکسی و مترو بین مردم میشنویم.
ر.
ترکیب ناهمگون ساکنان محله از همان نمای خانهها هویدا است: برجهایی با نمای رومی و مجسمههای کوزه به دست کنار خانههای قدیمی آجری و سنگی ساخته شدهاند. برای بعضی از ساکنان همین مجسمههای جلوی در، آبنما و مبلهای استیل وسط لابی از ابزارهای مهم تشخصیابی است ولی گروه دیگر پاگذاشتن به چنین مکانی را دون شأن خودشان میدانند و هویتشان را به چیزهای دیگری مثل سفر، استودیوی خصوصی ورزش، مدرسهی بینالمللی بچهها و… پیوند میزنند. هر کدام از این دو گروه پایگاههای اصلی خودشان را دارند و عموما با هم ارتباط برقرار نمیکنند. نه قدیمیها پایشان را در سفرهخانههای لوکس میگذارند و نه جدیدها حاضرند به کافهای بروند که دیوارش از بلوکهای سیمانی درست شده و نوشابه هم سرو نمیکند.
من هیچ اطلاعات و آماری ندارم اما تعجب نمیکنم اگر بسامد واژههایی مثل لاکچری و ویآیپی در سردر فروشگاههای فرشته کمتر از زعفرانیه و سعاتآباد و نیاوران باشد. در فرشته عشق ویآیپی همه را خفه نکرده، احتمالا چون این گروه از سالها قبل به امکانات تراز اول دسترسی داشتهاند و این برچسب چیز جدیدی بهشان اضافه نمیکند. از نظر آنها بهترینِ هر چیزی در فرشته جمع شده: کافه، رستوران، شیرینیفروشی، خشکشویی، آرایشگاه، استودیوی ورزشی و… بارها دیدهام که وقتی تعریف جایی، مثلا یک استودیوی یوگا، را در زعفرانیه یا ولنجک میشنوند غرولندی میکنند و میگویند: «نه، اونجا که دوره…» و این حرف را از روی خودنمایی نمیزنند. به نظرشان واقعا دلیلی برای طی کردن چنین مسیری وجود ندارد.
زنهای فرشته زیاد آرایش نمیکنند، اگرچه به زیبایی و سلامتشان بینهایت اهمیت میدهند. با این حال، روششان برای رسیدن به این زیبایی و سلامت علمی و منطقی نیست. آنها با حالتی سادهلوحانه دنبال همقطارهایشان میروند، مثلا به جای مراجعه به متخصص پوست به سراغ زنی میروند که طب سوزنی کار میکند و تعریفش را از دوستانشان شنیدهاند. کفش پاشنهبلند نمیپوشند و شال براق یا پرنقش و نگار سرشان نمیکنند. طبیعتا به برند لباس خیلی اهمیت میدهند اما این هم جزئیات مخصوص خودش را دارد. بهتر است برندِ یکی از پوشاکتان مشخص باشد و بقیه نه. مثلا یک کیف فندی دست گرفتهاید اما برند باقی پوشاکتان مشخص نیست. اگر مارک تمام لباسهایتان توی چشم باشد، چه زن باشید چه مرد، این فقط نشانهی تازه به دوران رسیدگی است و بس. چند سال پیش، پسر جوانی به کافه میآمد و به محض نشستن دو تا گوشی ورتو و یک جاکارتی لویی ویتون و یک سوییچ بامو را میگذاشت روی میز و با بیحوصلگی مشغول امورات بیزینس میشد. با اینکه چند صد میلیون خرج تیپ روزانهاش کرده بود، در نهایت نگاههایی تمسخرآمیز یا نهایتا همراه با ترحم عایدش میشد و هرچهقدر سعی میکرد اعتمادبهنفس پایینش را با ابهت برندهای مختلف و جدیتِ مضحک بیزینسیاش بپوشاند موفق نبود.
در سلیقهی غذایی هم ظرافتهای مهمی وجود دارد. طبیعتا سالاد و لاته با شیر کمچرب به وافل با بستنی و موکا ارجحیت دارند. آگاهی نسبت به نوع تغذیه حتی در بچههای کوچک هم دیده میشود. یک بار سه زن میانسال با دو دختربچهی حدودا پنج ساله به کافه آمده بودند. بچهها در بحث پرحرارت مادرهایشان شرکت نمیکردند و هر کدام با بیحوصلگی به چیزی در تبلتشان خیره بودند. موقع انتخاب از منو، دختر پنج ساله از مادرش پرسید که در هر کدام از سالادهای کافه چه جور پنیری ریختهاند، بعد پرسید نان کروتان هم دارند یا نه و دربارهی سسها هم سوال کرد. در نهایت هیچکدام راضیاش نکرد و گفت برایش یک ظرف کاهوی خالی با روغن زیتون بیاورند. من که داشتم کیک کرهای میخوردم، با دیدن این صحنه سریعتر لقمهی آخر را پایین دادم.
جوانهای فرشته برخلاف بیشتر همسن و سالهایشان زیاد به فکر مهاجرت نیستند. گپوگفتشان هم مثل باقی جوانها به بازگویی مشکلات کشور و دلار و… نمیگذرد. همیشه از این میگویند که چهقدر سرشان با بیزینس شلوغ شده یا دربارهی سفرهای اخیرشان صحبت میکنند. بسیار پیش میآید که یکی از طرفهای گفتوگو از لندن برگشته باشد و آن یکی با هیجان بگوید کاش با هم قرار میگذاشتند چون از قضا او هم در همان زمان در لندن بوده است. بیشتر این جوانها پاسپورت انگلیس یا کانادا یا آمریکا را دارند، اما زندگی اصلیشان همینجا است و دلیلی هم برای تغییرش نمیبینند. بیرون از ایران، شهروندانی درجه دو محسوب میشوند که باید برای ترقی در مرتبهی اجتماعی تلاش کنند اما این طرف، با تلاشی به وضوح کمتر در نوک هرم هستند. در ضمن، فقط به شغلی سرگرم میشوند که دلشان بخواهد و دوست و آشناهایشان را هم هرهفته در مهمانی میبینند. با این حال، عموما تنش درونی واضحی دارند که ناشی از تردید در انتخاب سبک زندگی سنتی و مدرن است. برخلاف تصور اولیه، جوانان این گروه از بسیاری جهات محافظهکارتر از همنسلانشاناند. معیارهای ازدواج در میانشان کاملا سنتی باقی مانده و کم پیش میآید با کسی خارج از طبقهی خود وصلت کنند. تقریبا همگی هم خیلی زود بعد از ازدواج بچهدار میشوند، اما به دلیل قدرت مالی این شانس را دارند که بچه را در بیشتر ساعتها به پرستار بسپارند و از سرگرمیها و مشغولیتهای روزانهشان عقب نمانند.
برای مردهای فرشتهای بیزینس مهمترین چیز است. در بحثهای روزمره، هر کدام از طرفهای گفتوگو سعی دارد به شکلی ظریف موفقیت کاریاش را به رخ طرف مقابل بکشد. از نظر آنها کار کردن برای کسی دیگر مساوی است با شکست و سرخوردگی. به همین خاطر، اکثرا سعی میکنند کسبوکار خودشان را داشته باشند. از استارتآپهای کوچک و بزرگ گرفته تا رستورانداری، ساخت و ساز یا صادرات و واردات. این مردها عموما دست همسرانشان را در خرج کردن باز میگذارند و به این ترتیب برای خودشان هم استقلال و آزادی بیشتری میخرند.
ترکیب کاملا ناهمگون محله فضای عجیبی درست کرده که شاید در وهلهی اول چندان به چشم نیاید. قدیمیها و نوکیسهها، رهگذران عادی، زبالهگردها و کودکان کار، همه در این خیابان باریک در رفتوآمدند. بارها پیش آمده در یکی از کوچههای فرعی ترافیک شود، چون رانندهی بیملاحظهای ماشینش را بد پارک کرده و کوچه را بند آورده. حتی وقتی چندمتر جلوتر جای خالی هست، بعضی رانندهها ترجیح میدهند دوبله پارک کنند. یک بار در خیابان مهدیه بامو شاسیبلندی جلوی سوپرمارکت فلاشر زد و دوبله پارک کرد، بعد یک مرد پنجاهساله با موی جوگندمی که یک زنجیر طلای درشت به گردن داشت ازش بیرون آمد و وارد سوپر شد. درست سه چهار متر جلوتر از سوپر چند جای پارک خالی بود اما مرد احتمالا میخواست قدرتش را به رخ بکشد. من پیادهرویام را قطع کردم و مشغول تماشا شدم. مرد دو سه دقیقه بعد از سوپر بیرون آمد، نگاه نخوتآمیزی به دور و اطرافش، از جمله من، انداخت و سوار ماشین شد.
شبها فرشته جولانگاه ماشینهای مدل بالا است. از آنجا که خیابان اصلی فرشته باریک و کوتاه است، ماشینها مجالی برای لایی کشیدن ندارند و فقط متر به متر در ترافیک جلو میروند و رهگذران را تماشا میکنند. یک بار موقع پیادهروی بنز قرمز کروکیای را چهار بار در نقطههای مختلفی از خیابان دیدم. رانندهاش مرد حدودا چهلسالهی تاسی بود که مدام سرش را میچرخاند و با ولع دو طرف خیابان را دید میزد. شبیه کسی بود که آمده برای شکار و البته بار چهارم که دیدمش، انگار به طعمه هم رسیده بود. فکر میکنم کمتر چیزی به اندازهی ماشینهای مدل بالا به قشر نوکیسه اعتماد به نفس بدهد. به محض نشستن پشت ماشین فکر میکنند توان بالقوهی تصاحب چیزهای دیگر را هم دارند. اگر زنی را در خیابان بپسندند، برای خیلیهاشان مهم نیست مردی کنارش راه میرود یا نه. این اتفاق چندین بار برای ما افتاده. بار آخر، در بوسنی راه میرفتیم که صدای غرش اگزوز ماشینی خیابان را پر کرد. سرم را برگرداندم و مازراتی طلاییرنگی دیدم که باسرعت جلو میآمد. رنگش طلاییِ معمولی نبود، انگار کل بدنهی ماشین از ورقهی طلا ساخته شده بود. شبیهش را تا آن لحظه ندیده بودم. به ما که نزدیک شد، سرعتش را کم کرد؛ خیلی کم، نزدیک به توقف کامل. سرمان را برگرداندیم و نگاهش کردیم. یک پسر حدودا بیست ساله بود با تهریش و کاپشن چرم پانک میخدار و کلاه کپ. ماشینش به قدری مضحک بود که ناخودآگاه خندهمان گرفت. خندهی ما را که دید، پایش را گذاشت روی گاز و دوباره صدای اگزوزش بلند شد. مثل این بود که طرف میلیاردها تومان خرج کرده باشد تا یک تابلو بالای سرش بگیرد که روی آن نوشته: «من تازه به دوران رسیده و بدسلیقهام.» در ذهن خودش اما قضیه حتما جور دیگری بود.
اصلیترین جذابیت فرشته در تنش قدرتمندی نهفته است که هر روز در آن جریان دارد. بین قدیمیها و جدیدها تضاد و رقابتی آشکار هست، خودِ قدیمیها یا همان اعضای دهکده تنش متفاوت و ظریفتری با هم دارند، رهگذران عادی هم با تمام ساکنان پولدار محله مشکل دارند که آن را حتی در جزئیترین رفتارهایشان هم میتوان دید. این آش درهمجوش را حضور غیرقابل انکار زبالهگردها و بچههای کار تکمیل میکند. اگرچه اخیرا ماشین فوریتهای اجتماعی در محل مستقر شده و سعی دارد این یک قلم را از محله حذف کند.