در سپتامبر ۱۹۵۹، من و برادر بزرگم، سِوکِت، را در یک مدرسهی ابتدایی فرانسویزبان در سوئیس ثبت نام کردند. پدرمان گوندوز، یک مهندس ترک که در ریاضی استعداد داشت، در شرکت آیبیام ژنو استخدام شده بود و از ژوئن که از استانبول رسیده بودیم، مادرمان سِکور مدام تلاش میکرد فرانسوی یادمان بدهد. فرانسویاش خوب بود ـ از راهبههای دَم دو سیون، یک مدرسهی کاتولیک در استانبول، یاد گرفته بود ـ اما معلم نبود. ادب کردن دو پسر یاغی هفت و نه ساله به خودی خود کار سختی بود، چه برسد به اینکه بخواهی همزمان یک زبان جدید هم یادشان بدهی.
بچههای خارجی زیادی در شهر بودند که مثل ما فرانسه نمیدانستند. در ساحل دریاچهی ژنو، در پارکها و خیابان میدیدیمشان. البته که بالاخره زبان یاد میگرفتیم، حتی شده فقط با صحبت کردن با بچههای مدرسه. مادرمان سرش گرم این بود که پا به پای ما و مشقهایمان پیش برود، پس شاید خیلی برایش مهم نبود که نتوانسته بودیم فرانسوی را از خودش یاد بگیریم.
با این حال، اولین روز مدرسه بعد از اینکه مادرمان ما را رساند و رفت، حسابی وحشت کردم. در حیاط مدرسه از برادرم جدایم کردند و در صف کلاس دومیها گذاشتند و کمی بعد به کلاسمان که تمیز و پرنور بود رفتیم. معلم به همه لبخند میزد و به همین زودی شروع کرده بود به درس دادن. گاهی کلمهای روی تخته سیاه مینوشت اما من نمیفهمیدم چطور تلفظ میشود. بقیه بچهها هیچوقت این کلمات را در دفترشان یادداشت نمیکردند، پس من هم نمیکردم. از گوشهی چشم نگاه میکردم ببینم بغلدستیام چهکار میکند اما هیچوقت مستقیم نگاهش نکردم. انگار همهی بچههای کلاس حرفی برای گفتن داشتند، معلم سوال میکرد و دانشآموزان جواب میدادند.
عصر همان روز در خانه، من و برادرم جامدادیهایی را که در مدرسه بهمان داده بودند باز کردیم. جامدادیها از پلاستیکی شبیه چرم درست شده بود. پاککن، مداد، مدادتراش و خطکش کوچکی را که گرفته بودیم به هم نشان دادیم.
روز بعد در کلاس بیشتر احساس تنهایی کردم. هر از گاهی مدادم را برمیداشتم، انگار که بخواهم کلمهی روی تخته سیاه را بنویسم اما بعد دوباره مدادم را زمین میگذاشتم. هیچ کلمهای هیچوقت برایم واضح نبود. معلم و بقیهی بچهها مدام حرف میزدند. از اینکه نمیتوانستم پا به پای اتفاقهای دور و برم پیش بروم کلافه شدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم و آرزو کردم کاش خانه بودم و صفحههای فوتبالی روزنامهای را که با تاخیر از ترکیه میرسید میخواندم.
روز بعدش دوباره همان حس تنهایی به سراغم آمد. نمیتوانستم زبانی را که همه آنقدر راحت صحبت میکردند بفهمم و این باعث میشد حس کنم احمق و بیلیاقتم. مثل اینکه در گرداب گیر افتاده باشم. هیچ مرکزی پیدا نمیکردم تا به آن چنگ بزنم، نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. گاهی فکر میکردم این دوران هیچوقت نمیگذرد و تمام نمیشود. گاهی فکر میکردم کسی دیگر در جایی دیگر هستم. بعضی وقتها کسی متوجهم میشد، نگاهم میکرد و خجالت میکشیدم از اینکه مچم را غرق در خیالپردازیهایم گرفته است.
از سال قبلش که خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم، دوران خوشی در زندگیام شروع شده بود. همهی تبلیغات یا گرافیتیهایی را که چشمم بهش میافتاد بلند میخواندم. در ژنو هم این کار را میکردم و هر بار چند تا حرف بههمچسبیده میدیدم، باید میخواندمش: مارتینی، پیکون، اِسو، هلویشا. آموزش کلماتی مثل اینها و اعداد فرانسوی اساس کلاسهای زبانآموزی مادرم در آن تابستان بود. اما سر کلاس نمیتوانستم هیچکدام از این کلمهها را در گفتوگوهای فرانسوی دور و برم تشخیص بدهم و جدا کنم. در خانه هر کلمه مثل پرندهای عجیب و خاص بود اما در مدرسه کلمات مثل دستهی پرندگانی بود که سراسر آسمان پرواز میکرد. هیچ تکپرندهای را نمیشد تشخیص داد.
از آنجایی که احساس تنهاییام در کلاس بیشتر میشد، زنگهای تفریح در حیاط دنبال برادرم میگشتم. بعضی وقتها دست هم را میگرفتیم. برای آنکه در کلاس چهارم باشد یک هفته دیر به دنیا آمده بود. اگر استانبول مانده بودیم کلاس چهارم بود ولی در ژنو مجبور شده بود به کلاس سوم برود. اعداد را بلد بود و با شمارش معکوسِ سهتا سهتا توی کلاس برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود.
دو روز بعد، مادرم داشت برای مدرسه آمادهمان میکرد که ناگهان اعلام کردم: «من نمیرم.» سرم را پایین انداختم و به خواهش و التماسها و سوالهایش جواب ندادم. برادرم گفت: «من میرم.»
با عجله از خانه رفتند. وقتی توی خانه تنها ماندم به این فکر کردم که اگر استانبول بودیم مادرم لوسم نمیکرد. با اینکه حق مدرسه نرفتن را داشتم، حسابی پشیمان بودم. سالهای بعد، چندین بار از مدرسه غیبت کردم و هر بار همان احساس عذاب وجدان و تنهایی بهم دست داد.
سه روز بعد پدرم گفت برای من و برادرم بهتر است با مادرش زندگی کنیم و در ترکیه به مدرسه برویم، بنابراین مدرسهی فرانسوی را ترک کردیم. هیچوقت موفق نشدیم فرانسوی یاد بگیریم.