بازی کردن برای تک فرزندها آسان نیست، زندگی هم همینطور. ما با خودمان بازی میکنیم، همانطور که به خودمان دیکته میگوییم، با خودمان دوست میشویم، خودمان را میبریم بیرون، با خودمان غذا میخوریم، با خودمان میرویم سینما، کافه، به خودمان مسیج میدهیم، به خودمان عشق میورزیم، از خودمان خشمگین میشویم، خودمان را رها میکنیم و باز به خودمان برمیگردیم. ما کمی بیشتر از بقیه تنهاییم یا کمی زودتر از بقیه تنهایی را کشف میکنیم. اما این خودمانی بودن تا یک جایی جواب میدهد. در کنار این حجم از تنهایی، ما به زندگی با دیگران نیاز داریم، همینطور به بازی کردن با آنها و این میشود یکی از اولین چالشهای زندگی تک فرزندها. با دیگران بازی کردن، کاری که بلد نیستند.
تک فرزندها معمولا سختتر یا کمتر از بقیهی بچهها بازی میکنند چون شرایطش برایشان فراهم نیست. به همین خاطر من، به رسم کودکی و به جبران بازیهای نکرده، هنوز با خودم بازی میکنم، هنوز همانطور تنها. مثلا بازی امروز رفتن به بام تهران است. میخواهم بروم بام، طبق معمول خودم را آن گوشهموشهها لای درختها پنهان کنم، آب معدنی و شکلات و سیگارم را بگذارم سمت چپم، کتاب و دفتر یادداشت را سمت راستم، زل بزنم به کوه مقابلم و شروع کنم. این بازیِ نوشتنخواندن من است. فکر کردم این متن را باید در بام بنویسم. در بام که باد میوزد و من پایم روی زمین نیست، برخلاف کودکیام که همیشه پایم روی زمین بود، سفت.
پدر و مادرم که از ابتدا میدانستند من همین یک دانه باقی خواهم ماند، و همین یکی هم از دستشان دررفته بود، به محض تولد من دستمال قدرتشان را بستند که بچهی ما نباید لوس شود. به خاطر همین من خیلی وقتها امکانات بچههای بیشتر از یکی را نداشتم که مبادا لوس شوم و در نهایت از یکی یکدانه بودن تیپیکال برای من فقط مراقبت و کنترلش ماند. کنترلی که از همان ابتدا بازی کردنم را شکل و تغییر داد.
اولین همبازیهای من مادربزرگم و عمهام بودند. با مادربزرگ خالهبازی میکردیم. او میشد دختر من و من مادرش. خودش را برایم لوس میکرد. شاید این بازی تنها لحظاتی بود که او در تقابل با زندگی سختش کمی میتوانست لوس شود و کودک، میتوانست کمی بازی کند. با عمه هم همچین بازیهایی میکردیم اما وقتی ازدواج کرد، رفت. من افسرده شدم و از شوهرش متنفر. او را خواهر خودم و همبازیام میدانستم، البته با بیستوپنج سال اختلاف سن. کمی بعد متوجه شدند این بچه به همبازیهای همسن خودش احتیاج دارد اما کجا و چطور با آنها بازی کند؟ کوچه؟ هرگز. خانهی آنها؟ هیچوقت. خانهی خودمان؟ تنها راه همین است. بچهها باید بیایند با بهار بازی کنند. بچهها هم آمدند. در واقع مادرم بچهها را دعوت میکرد به خانه که با من بازی کنند. از اینجای ماجرا به بعد را مادرم روایت میکند چون من خیلی یادم نمیآید. فقط یادم است اصلا از آن بچهها خوشم نمیآمد، یعنی اصلا ترجیح میدادم نیایند با من بازی کنند. گویا به محض ورود بچهها به خانهی ما، اسباببازیهای من خیلی نامحسوس کم و کمتر شده بود. حالا این اسباببازیهایی که حرفش را میزنم مثلا کلا چهار پنج تکه بود زمان ما، پس کم شدنش خیلی به چشم میآمد. مادر پرسوجو میکند و میفهمد این بچهها برای بازی کردن با من از من رشوه، باج، حقالسکوت یا بهتر است بگویم حقالبازی میگرفتند. بله، آنها میخواستند اسباببازیهایم را به آنها بدهم تا در عوضش با من بازی کنند. من هم میدادم بیاینکه واقعا بخواهم با من بازی کنند. مادر فهمید. پای بچهها از خانهمان بریده شد.
اولین عروسکم را خوب یادم است. اولین عروسک مهمترین است، چیزی در مایههای اولین عشق. با آن میخوابیدم، بلند میشدم، غذا میخوردم، شده بود همراهم، همراه منِ تک فرزند. تنهاییام را با او تقسیم کرده بودم و بارش کم شده بود. اطرافیان هم او را به رسمیت شناخته بودند که همین خوشحالترم میکرد و عروسکم را واقعیتر. برایمان مهمان آمد از شهرستان. خانهی مادربزرگ زندگی میکردیم و خانهی مادربزرگ هم پاتوق بود. مهمانها رفتند. عروسک هم غیب شد. گشتیم، نبود. احتمالا مادر و پدر حدس زدند چه اتفاقی افتاده که هی سعی کردند حواسم را پرت کنند. اما از عروسکم برایم یک شیشه شیر مانده بود که یادآوریاش میکرد. این روزها جزو معدود دفعاتی بود که کمی لوسم کردند. برایم یکی دو تا عروسک گرفتند، مادر و پدر و عمهها. اما این عروسکها تا مدتی برایم حکم استخوان لای زخم را داشت. شکست عشقی خورده بودم. همدم تنهاییام را از دست داده بودم. جایش در تختخوابم خالی بود. کمی بعد فراموش کردم. مدتی بعد سفری رفتیم شهرستان. رفتیم سری بزنیم به خانهی همان قوموخویش، مراسمی بود به گمانم. عروسکم را دیدم. لختوعور، بدون یک پا و یک دست، همهی صورتش خودکاری شده بود و بیکسوکار و تنها افتاده بود آن وسط. دختر فامیل دزد عروسکم بود. رفتم طرفش. گریهام گرفت. تو که میخواستی این بلا را سرش بیاوری چرا دزدیدی؟ شبیه کودکان سوری بیجا و مکان و بیخانواده رها شده بود بیرون مرز و… بیچشم. ای لعنت، چشمش را هم درآورده. برش داشتم. میخواستم بیاورمش. مادرم گفت: «نکن، زشته. تو همون کارو با اون نکن.» عروسک را گذاشتم و آمدم. این جزو معدود دفعاتی است که نمیدانم راهکار تربیتی مادرم درست بوده یا غلط. من باید عروسکم، بچهی بیپناه آن طرف مرز ماندهام را میآوردم، حتی اگر یک چشم و دست و پا نداشت. چرا مادر گفت ولش کن؟ هنوز به او فکر میکنم.
فقط زمانی حق داشتم پا به کوچه بگذارم که چرخوفلکی میآمد. بچهها عین مور و ملخ میریختند. من همیشه همراه کسی بودم، یا مادربزرگم یا عمه. پدرومادرها پولی به آقای چرخوفلکی میدادند، هر بچه خودش را میکشید در یکی از صندلیها و چرخوفلک که خیلی تاب میخورد حرکت میکرد. آقای چرخوفلکی آنقدر تند میچرخاند که جیغ همهمان درمیآمد. اول فکر میکردم به خاطر لذت و هیجان ما این کار را میکند. ولی در صورت او که احتمالا هر صبح در سرما و گرما از محلهای در یک طرف شهر راه میافتاد و عصر، لت و پار از کشیدن چرخوفلک، به محلهای در طرف دیگر شهر میرسید نشانی از خنده نبود. او تندتر میچرخاند تا زودتر تمام شود. محاسن تک فرزند بودن اینجا بالاخره کمی به من ماسید. بچهها اکثرا یک دور سوار میشدند چون زیاد بودند و مادر باید همه را سوار میکرد، من هرچقدر دلم میخواست سوار میشدم. بچهها از من بدشان میآمد، من از بچهها. کمی بزرگتر که شدم، خانوادگی چرخوفلک شهربازی مرحوم را سوار میشدیم، چند آدم بزرگ و یک بچه در میانشان، من. میرفتیم در صف، صبر میکردیم و تا نوبتمان میرسید باید زود سوار میشدیم، چون کل چرخوفلک متوقف شده بود. سوار شده و نشده و بیتعادل راه میافتاد. بین راه مینشستیم. عملا خیلی نمیچرخیدیم چون مدام واگنی خالی و دوباره پر میشد. فقط مجالی بود که لحظاتی شهر را ببینی زیر پایت و من با خانوادهام بازی کنم، چرخوفلک بازی.
شهربازی و پارک ارم قصر رویاهای کودکی ما بود. این روزها وقتی میبینم دوستانم چقدر زیاد و آسان بچههایشان را به مجموعههای بازی میبرند کمی دلم برای خودمان میسوزد. ما هر سال سعی میکردیم ممتاز شویم که یکی از این برگههای تخفیف ممتازی شهربازی بگیریم و بهانهای بتراشیم برای رفتن به آنجا. وارد شهربازی که میشدم قلبم میگرفت. آن گوریلانگوری بزرگ ورودی میتوانست هر بچهای را از شادی تا پای سکته ببرد. اولین جمله که بارها تکرار شده بود و باز تکرار میشد این بود: «دست منو ول نکنیا بهار، گم شی دیگه نمیتونیم پیدات کنیم، میبینی چه شلوغه؟» تمام شد. لذت و هیجان جایش را به ترس میداد. مامان و بابا را بچسب که گم نشوی. همیشه چشمت بهشان باشد که گم نشوی. بچههایی که گم میشوند، دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. بچههایی که گم میشوند میمیرند. دستت را در چرخ گوشت نکن.
یک پارک ارم بود و یک ترن هوایی و یک تونل وحشتش. من را که تا سالها سوار ترن هوایی نمیکردند. اصلا سنم اجازه نمیداد. اما تونل وحشت چرا. بلیت میگرفتند، سوار تونل وحشت میشدیم و در همان بدو ورود چشم مرا با دست میگرفتند. من از تونل وحشت فقط یک سری صدا میشنیدم که تخیلم را به کار میانداخت و ترسناکترین تصاویر را میساختم و بس. بیرون که میآمدیم بزرگترهای دور و بر میخندیدند که «خیلی بامزه بود ولی خوب شد چشم بهارو گرفتیم، اون تیکهای که اسکلت اومد خیلی بد بود» و من سالها به آن تکهای که اسکلت میآمد فکر میکردم و تصویر میساختم و برایم سوال بود که چرا اصلا من را میبرید وقتی چشمم را میگیرید. اما باز هربار میرفتم تا آنقدری بزرگ شدم که خودم رفتم، آنهم با چشم کاملا باز. اولین جملهام این بود: «این بود؟» تخیلات من خیلی جلوتر رفته بود، اینها که بیشتر خندهدار بودند تا ترسناک.
اما ترن هوایی را بالاخره با بابا سوار شدیم، دور از چشم مامان و زمانی که مرا به رسمیت شناخت. فقط لحظهای را به یاد میآورم که آرام آرام به قله نزدیک شدیم و بعد من فقط جیغ میزدم. یک لحظه به بابا نگاه کردم. خیلی خونسرد نشسته بود و به من میخندید. طبیعی است، برای او بچهبازی بود. همین تصویر را از او به خاطر دارم، وقتی برای اولین و آخرین بار دوتایی با هم رفتیم پرواز. گفت: «یه کم میخوای حال کنی؟» و دماغهی هواپیما را انداخت پایین و من چسبیدم به صندلی: جی منفی. احساس میکردم اعضا و جوارحم به پرواز درآمدهاند. قادر به تکان دادن حتی یک انگشتم هم نبودم. بابا را نگاه کردم. خونسرد نشسته بود و میخندید. سالها بعد در وین هم چرخوفلکش را سوار شدم، چون میگفتند بلندترین است در جهان، و هم ترن هواییاش را. میخواستم تا میتوانم پایم را از زمین جدا کنم. ترن که شروع کرد به بالا رفتن به غلط کردن افتادم. وقتی سرازیر شدیم فقط جیغ زدم و خندیدم. احساس کردم دارم میمیرم، گفتم: «بهار بیا و با عشق بمیر، با حال خوب اقلا.» وقتی پایین آمدم بیاختیار تا دو ساعت به همه چیز میخندیدم، حتی به ترک دیوار، معجزهی آدرنالین. شاید همهی این کارها واکنشی بود به کودکیام، به آنهمه مراقبتهایی که جسارت انجام کارها را از من گرفته بود. البته سالها بعد در ماجرای سقوط ترن هوایی تهران و قطع نخاع شدن زنی جوان، به نگرانی خانوادهام حق دادم. بعضی روزها یاد آن زن جوان میافتم، الان کجاست؟ چه میکند؟ او هم مثل من فقط میخواست سوار ترن هوایی شود.
بعدها که رفتم مهد کودک، فهمیدم بازی کردن با بزرگترها هیچ شباهتی به بازی کردن با همسنوسالهای خودم ندارد. بزرگترها بیخودی ترحم میکنند، همسنوسالها رحمی ندارند، بزرگترها به عمد میبازند، به همسنوسالها حتما میبازی، حداقل من که میباختم بس که بلد نبودم. بچهها خیلی بیرحماند، خیلی زیاد. کاملا غریزی زندگی میکنند. برای بقا طراحی شدهاند و جهانشان به معنای دقیق کلمه جهان آکل و ماکول است.
مهدکودک برای من که در شهربازی وقت سوار اسباببازیهای کودکانه شدن از نشستن کنار بچهای دیگر، یک دیگری ترسناک، وحشت داشتم باخت مطلق بود. من قانون زندگی بین بچهها را بلد نبودم. اگر اسباببازیای ازم میخواستند، میدادم، که گویا نباید میدادم. اگر اسباببازیای میخواستم که دست بچهی دیگری بود، هرگز از دستش نمیکشیدم و او هم هرگز نمیداد. مدتها صبر میکردم تا شاید بیخیال آن اسباببازی شود و ولش کند. هیچوقت اسباببازیهای خوب سهم من نبود، جز یک بار که زودتر از بقیه برگشتم توی اتاق. بچهها هنوز در حیاط بودند. اسباببازیهای محبوبم همانجا رها شده بودند. رفتم یک به یکشان را برداشتم. لمس کردم. بغل کردم. فرصت مغتنم بود. یکی از بچهها از پشت هُلم داد. متوجه ورودش نشده بودم. خیلی ترسیدم. اسباببازی را از دستم کشید. از ترس یا فشار زیاد شلوارم را خیس کردم. در حیاط نگهم داشتند تا عمه با شلوار تمیز بیاید. عمه من را که گریه میکردم برد خانه. یک هفته مهد کودک نرفتم. میدانستم چه در انتظارم است. به محض ورودم با این شعر ازم استقبال میکردند: «شاشو شاشو شرمنده، جارو بکش شرمنده.» این اتفاق برای بقیه پیشتر افتاده بود. آنها یا فحش میدادند یا کتککاری میکردند. حقشان را میگرفتند اما من زیادی پاستوریزه بودم.
جمع بچههای محبوبم بچههای فامیل بود. پسر و دخترخالهها، پسر و دخترداییها، پسر و دخترعمهها. آنها مهربان بودند. شباهتی به بچههای مهدکودک نداشتند. تابستانها اوج لذت سفر به شهرستان بود. به محض رسیدن ما، بچهها از در و دیوار سرازیر میشدند. از همان لحظهی اول بازی شروع میشد. آنها دوستم داشتند. من هم دوستشان داشتم. شبیه خواهر و برادرهای خیالیام بودند، خواهر و برادرهایی که دلم میخواست داشته باشم. مرا میپذیرفتند. من ایدهپرداز بازیها بودم، پیشنهاددهنده، و آنها تنها کسانی بودند که از پیشنهادهای من استقبال میکردند. آنجا دیگر تنها نبودم. «بهار، چی بازی کنیم؟» و شروع میشد. در حیاط خانهی مادربزرگ، در خانهی پشت حیاط، در اتاق پشتی خانهی خاله، در اتاق خواب خانهی آن یکی خاله، در حیاط خانهی دایی… همه جا سرای ما بود. یک زندایی باحالی داشتم که حتی خودش با ما بازی میکرد. خانهی او خانهی شکلاتی هانسل و گرتل بود برای من، پر از کیکهای خوشمزه. ظهرها معمولا همه در خانهی ننه جمع بودند. بعد از ناهار میدانستیم چه انتظارمان را میکشد. زیر سایهی درخت مو، زیراندازی پهن میشد، بالشهایی روی زیرانداز ردیف میشد و باید میخوابیدیم. ما هم مثلا میخوابیدیم. به محضی که خروپف خالهها و مادر و مادربزرگ بلند میشد، سر میکشیدم از کنار مادر تا بچهها را که یکی دو تا در میان بین خالهها خوابیده بودند پیدا کنم. کلهی من که بالا میآمد، کلهی بقیه هم بالا میآمد. آرام خودمان را از محاصره آزاد میکردیم و به محض رسیدن به حیاط پشتی، جیغمان به هوا میرفت. اندازهی استراتژی و تعقلمان همینقدر بود. به بیدار شدن محتمل آنها با جیغمان دیگر فکر نمیکردیم. بعضی وقتها هم کله میکشیدم، اما کسی کله نمیکشید. میفهمیدم مادرها آنقدر دیر خوابیدهاند که بچهها زودتر ناک اوت شدهاند. خودم هم که چشمهایم از خواب چپ شده بود، برمیگشتم سر جایم و میخوابیدم. فقط فرقش آن بود که مادرها نیم ساعت میخوابیدند، ما سه ساعت. من سه ساعت بازی از دست میدادم. وقت بازگشت به تهران، جهان برایم تیره و تار میشد. دوران صلح باز به سر آمده بود. تنهایی از سر گرفته میشد.
پارک لاله و مغازهی کباب چوبیفروشی مشرف به آن جایگاه خاصی در زندگی من دارد. بابا ما را میبرد کباب چوبی میخوردیم، بعد میرفتیم پارک لاله اما نه فقط برای بازی. پارک لاله برای من از بازارچهی نورانی و رنگارنگش شروع میشد که مغازهی محبوبم وسطش مثل الماس میدرخشید: مغازهی دفترهای فانتزی. من این اسم را رویش گذاشته بودم. دفترهایی که برخلاف دفترهای غمگین و افسردهی معمول ما پر از رنگ بود و تصاویری از شاهزادههای رنگی و لاکپشتهای نینجا. دیگر نیازی نبود دفترها را با کاغذ کادو و یک لایه نایلون جلد کنیم تا از آن حالت غمگین و بیرنگ و مردهاش دربیاید. این دفترها پر از رنگ بودند. بابا میگفت: «میخوای؟» میگفتم: «نه» و میخواستم. معمولا برایم میخرید، این هم از مزایای تک فرزند بودن. از نور عبور میکردیم و وارد تاریکی میشدیم. محوطهی بازی پارک لاله آن سالها خیلی تاریک بود. ظلمات. اما بابا همیشه چراغهای هیجانانگیزی داشت. میدویدم طرف تاب. خودم را تاب میدادم و اوج میگرفتم. از تاب پایین میپریدم و میرفتم سراغ سرسره. بعضی سرسرهها یک محفظهای بالایش بود که داخلش همیشه بوی مدفوع میآمد. گفتم بو. برای من بوی آلو بوی اسباببازی است. اسباببازیهای خانهی خالهی بزرگم همیشه بوی زیرزمین میداد و آلو. آنها سالها بود بچهی کوچکی نداشتند. در خانهی آنها چیزی نبود که من باهاش بازی کنم جز اسباببازیهای قدیمی دخترخالهام که سالها بود تبعید شده بودند به زیرزمین. من که میرفتم، اسباببازیها بیرون میآمدند. اسباببازیهایی که بوی آلو میدادند. زمانی که فیلم طلسم داریوش فرهنگ را دیدم، یاد زیرزمین و اسباببازیهای خانهی خاله افتادم.
چرخهی تنهایی، شکست و نابلدیهای من در بازی در مدرسه هم ادامه پیدا کرد. همه میدانستند در وسطی باید اول من را بزنند. یک دورهای سعی کردم بل بگیرم تا جایگاهم را ارتقا بدهم، اما نتیجه فقط این شد که به جای سه چهار پاس، با دو پاس حذف میشدم. در والیبال، در بدمینتون، در بسکتبال بد، و در پینگ پونگ که دیگر افتضاح بودم. من آنقدر بازی نکرده بودم که هیچجور بازی کردنی را در هیچ سطحی بلد نبودم و آنقدر «باید بهترین باشی» را در ناخودآگاهم کاشته بودند که به محض هر شکست بیتلاشی عرصه را ترک میکردم. اما هر چقدر هم که بد بازی میکردم، همیشه این احساس را داشتم که جمعیت عظیمی دور تا دورم بازی من را تماشا میکنند و تشویقم میکنند: «بهار بهار بهار.» از همین جاها بود که کمکم بازی مورد علاقهام را پیدا کردم. نمایشگری یا… تئاتر. تنها جایی که برای اولین بار قهرمانش بودم، نه بازنده. میتوانستم هر بازیای که دوست داشتم بسازم و هرطور دوست داشتم بازی کنم. یکی از اولین نمایشهایم برای یک درس تاریخ بود. یادم است سه نفر را جمع کردم و بدون تمرین خاصی شروع کردیم به اجرای یک صحنه از رویدادهای تاریخی صدر اسلام. دیالوگ اول را خودم اینطور شروع کردم: «ای مشرکان…» و ادامه دادیم. تمام که شد معلم گفت: «کاتوزی، خودشون که به خودشون نمیگفتن مشرک» و خلاصه شروع شد. بازی محبوبم را پیدا کرده بودم. به هر بهانهای بچهها را جمع میکردم، قصهای دستوپا میکردم و با یکی دو روز تمرین و گاهی بیتمرین سر صف و در سرمای اول صبح تئاتر اجرا میکردیم. تقریبا از آن زمان به بعد هرچه عکس از من هست عکس اجراهای تئاتر است. عکس دختربچههایی که با لباسهای رنگی و بیتناسبی که هر کدام از خانه آوردهاند ایستادهاند کنار هم و مشغول اجرا به بدترین شکل ممکناند، به کلیشهایترین حالت. اجراهایی که عرصهای بود برای نشان دادن لباسهای رنگیمان به یکدیگر. لباسهایی که هیچ تناسبی نداشتند. گاهی رفتگری لباس عروس به تن داشت و معلمی لباس محلی رنگی. آنقدر یکرنگ، طوسی، سرمهای و غمگین بودیم که این رنگها لحظههایی زندهمان میکرد و عکسهای مدرسهایمان را از آن حالت ارتشی و کنار هم صف کشیدهی تکرنگ درمیآورد. البته جا به جای عکسهایمان معلمهای سیاه و سرمهایمان با مقنعههای چونهدار و بلند تا روی شکم یا چادر به سر هستند که یا میکروفون را گرفتهاند یا ایستادهاند به تماشا. معلمهایی که به نظرم غمگیناند.
باد در موهایم میپیچد. با موهایم بازی میکند. خوشم میآید. میروم سراغ آیپدم تا کمی بازی کنم. معتاد بازی آنلاینم. مخصوصا وقتی کار فکری میکنم. بازیهای آنلاین ساده و بچگانه. گاهی سر جلسهای مهم یا تمرین، متوجه میشوند دارم بازی میکنم و دعوا و بحث راه میافتد. یکی دو بار سعی کردم توضیح دهم دارم تمرکز میکنم ولی تلاش بیفایدهای بود. کسی میخواند و از دور نزدیک میشود. چه رها جلوی چشم همه میخواند و پیش میآید. تنها است، صدای بدی هم ندارد. مادربزرگم هم میخواند. هنوز هم گاهی زمزمهای میکند زیر لب. صدای خوبی دارد. حالا هم با هم بازی میکنیم. سالها است روی تخت خوابیده و یکی در میان من را به یاد میآورد. بازی این روزهایمان این است: میروم بالای سرش، میگویم: «کوکی، من کیام؟» با نگاهی خالی زل میزند بهم. میگوید: «نمیشناسم والا.» میگویم: «بهارم کوکی، دختر سیروس.» لبخند میزند. نوری در چشمانش میآید. میگوید: «میدونم باهاری.» بازی ترسناکی است. میدانم یک روز بالاخره این بازی را میبازم.
حالا دیگر همه را گفتهام. اگر نگفتم از درختی بالا رفتهام، نگفتم در رودخانه با بچهها بازی کردهام، نگفتم اردو رفتهام، چون نرفتهام و نکردهام. کمرم خشک شده. مدت زیادی روی زمین سفت نشستهام. وسایلم را جمع میکنم. بلند میشوم و خودم را میتکانم. هر وقت از لای سبزهها میآیم بیرون، اگر کسی رد شود حتما با تعجب نگاهم میکند. خب. بازی امروز هم تمام شد. نوشتن حالا بازی محبوب من است. باید تنها بازی کرد. میروم به طرف ماشین تا کمی ماشینبازی کنم.
زیبا بود
کمی طولانی بود. میشد برخی جملات را حذف کرد. امّا در کل قشنگ بود. اینکه راوی خودش را نباخت و بالاخره استعداد خودش یعنی تئاتر را کشف کرد، امیدوارکننده بود.