«چندین ماه است که سطح ارتباطمان یکنواخت است. یعنی مدتهاست که به اوج رسیده. لااقل از نظر من. اوج از نظر من یعنی اینکه همیشه دلت میخواهد پیشش باشی.» در دفتر خاطرات قدیمیام چشمم به این جمله خورد. کمی تعجب کردم و همین باعث شد پس و پیشش را ورق بزنم.
سال چهارم دانشگاه با زینب آشنا شدم، بیستودو سالم بود. هنوز کلی واحد مانده بود و سر موقع فارغالتحصیل نمیشدم، هنر میکردم پنج ساله تمام میشد. امیرعلی رفیق دانشگاهم بود و با زیباترین دختر دانشکده دوست شده بود. فابریک بودند. زینب همکلاسی دبیرستان «زیباترین دختر» دانشکده بود. امیرعلی پیشنهاد کرد یک روز چهارتایی قرار بگذاریم تا من و زینب با هم آشنا شویم. از اینکه با وساطت امیرعلی با دختری آشنا شوم خوشم نمیآمد. دوست داشتم خودم کسی را پیدا کنم. اما احساس تنهایی میکردم و پیشنهاد امیرعلی وسوسهام کرده بود. این را از دفتر خاطرات آن سالهایم میگویم که به کمک حافظهی نامطمئنم آمده.
دو دسته دوست داشتم، یکی بچههای محل که هیچکدام در درس و دانشگاه موفق نبودند و دستهی دوم هم چندتایی از بچههای دانشگاه. اما با هیچکدام صمیمی نبودم. احساس میکردم مرا نمیفهمند و احساس میکردم دنبال چیزهای پوچ و بیارزشاند. قبولشان نداشتم و سلیقه و ذهنیات مبتذلشان را مسخره میکردم. در کنار مهندسی عمران گیتار فلامنکو میزدم و بعد یواشیواش به گیتار کلاسیک هم علاقهمند شدم. داستایفسکی میخواندم و نمیتوانستم از این علایقم با دوستانم حرف بزنم. تنها بودنم آمیخته به غروری مجروح بود، غرور کسی که احساس میکند «درک نشده.» دفتر خاطراتم هم پر از لجنپاشی به دوستانم است، من جمله به امیرعلی و دوستدخترش. اصلا اینقدر احساس تنهایی میکردم که شروع به نوشتن در دفتر کردم. مضاف بر اینکه سالها قبلش هم عشق نافرجامی به خواهر شوهرخواهرم داشتم که مدتها ازش گذشته بود اما در دفترم هنوز ازش ناله میکردم:
«آیا این دفتر میتواند جای یک دختر را بگیرد؟»
با این پیشزمینه و البته با حفظ غرورم، پیشنهاد امیرعلی را قبول کردم. با لحنی که انگار حالا برایم فرق چندانی هم ندارد گفتم: «اگر خودتان دوست دارید یک قراری بگذاریم.» قرارمان در همان حیاط دانشکده بود. آن سالها توی دانشکده سیگار نمیکشیدم. به خاطر مخلوطی از خجالت و تبختر. یادم است هفتههای اول دانشگاه چند تا از بچههای جوگیر تمام قد میایستادند دم در و سیگار دود میکردند جوری که همه ببینند و حسرت بخورند به اینهمه ساختارشکنیشان. نمیخواستم یکی از آن خودنماهای ندید بدید باشم. دوست داشتم مصرف دخانیاتم اصالت داشته باشد و دودها را فقط و فقط برای جذب نیکوتین فرو بدهم. برای همین در آن قرار اول سیگار هم نشد بکشیم و یادم نیست چطور گذشت. اما مدخلی برای اوایل اردیبهشت ۸۲ در دفترم هست که خلاصهای از ماجرا را به دست میدهد:
«احتمالا اولین مطلبی که بایستی دربارهاش بنویسم ظاهر خانم است. و البته قبل از آن اسمش. (متاسفانه اسمش زینب است.) به هر حال ملکهی زیبایی ایران نیست و مخصوصا با این قیافههایی که امروزه به عنوان استاندارد درآمدهاند قبول یک چهرهی عادی کمی مشکل است. البته نه برای من. البته چهرهی آرامی داشت و چشمانی قهوهای که میتواند رنگ جالبی باشد. و موهایی احتمالا بلند که از زیر مقنعه میشد فهمید که صاف نیستند. آيندهی مثبتی را با زینب پیشبینی میکنم.»
حالا میدانم آن جملهی کوتاه «البته نه برای من» اشاره به همان تبختر مسخرهی آن سالهایم دارد. و شاید اشاره به اینکه بر خلاف دیگران، بر خلاف امیرعلی که فقط دنبال قیافه است و با زیباترین دختر دانشکده دوست شده، ظواهر برای من مهم نیستند. چیزهای دیگری برایم مهماند، ارزشهای والا. با این حال چند روز بعد که دوباره دیدمش اظهار تعجب کردهام از اینکه «خیلی از روز اولی که دانشگاه دیدمش خوشگلتر شده بود!»
آن غرور مسخره از کجا آمده بود؟ مگر چه غلطی در زندگیام کرده بودم؟ حتی درسم را هم درست نخوانده بودم و کلی از واحدهایی که سال اول و دوم افتاده بودم تلنبار شده بود برای سال پنجمم. اما نمود آن غرور مسخره در ادبیات مسخرهتر آن سالهایم هم عیان است:
«چشمهای خیلی قشنگ و محکمی داشت و مطمئنا میشد در آنها نگاه کرد.»
اگر خود آن سالهایم را پیدا کنم، بعد از چند پسگردنی مقدماتی، اولین جملهام این است که مردک الدنگ «چشمان محکم» دیگر چه صیغهای است؟ اما آن خود جوان آنقدر از خودش پر بوده که حتی ترهاتی از این قبیل هم نوشته: «به هر حال بایستی قبول کنم که بیستودو سالهام و ارتباطاتم طبعا حالتی جاافتادهتر و matureتر دارند.» زمانی بود که معتقد بودم کلمات زبان فارسی برای بیان مفاهیم امروزی کافی نیستند.
جز اینها اما دفترم ملاحظات جالبی هم دارد: «قیافهاش شباهت استخوانداری به قیافهی فلانی دارد.» این فلانی همانی بود که برای فراموش کردنش از خودم پرسیده بودم «آیا یک دفتر میتواند جای یک دختر را بگیرد؟» اگر انتخابهای به ظاهر پرت و پلایمان دانههای تسبیحی باشند، ریسمانی واحد این دانهها را به هم میدوزد.
گرهکورهایم از همان اوایل آشنایی خودش را بروز میداد. مثلا: «بایستی با شخصی بالاتر از خودم دوستی کنم.» زینب را بالاتر از خودم میدیدم. شریفی بود و درسخوان و ورزشکار. من هنوز واحدهایم مانده بودند و اوج برنامههایم این بود که سال بعد کنکور ارشد بدهم، آن وقت زینب با چند دانشگاه آمریکا و کانادا مکاتباتی کرده بود. جدای از گندهگوزیهایم، کمبود اعتماد به نفسم تاسفبرانگیز است. در پی ایدهی پیدا کردن جفتی که ازم «سر» باشد نوشتهام: «از لحاظ قیافه تقریبا نودوپنج درصد مردم از من سرند.» لابد برای همینهاست که اولین دیدار دونفرهمان ـ در کافه ایرانیان سهروردی ـ را اینطور توصیف کردهام:
گفت بهش زنگ بزنم… و من هم وقتی این حرف را زد مثل احمقها ازش پرسیدم: «من؟» و زینب هم گفت «آره دیگه، اگه دوست داری…»
خطوط بعدی اظهار تعجبی آمیخته به شعف است که چطور آدمی در حد زینب مرا قابل دیده که بهش دوباره زنگ بزنم. مگر قرار نبود بعد از سر کشیدن سانشاینمان محترمانه طردم کند؟ کمی پایینتر دربارهی «قلبی که مدتهاست خالی بوده» حرف زدهام و پایینترش، وقتی از انتظار برای تلفن زینب کلافه شدهام، اینها درج شده: «اگر میدانست من چقدر ضعیفم تا همینجا هم نمیآمد.»
برخلاف ادعای «جاافتادگی و پختگی» جنس تردیدهایم کودکانه است. در کنار تلاش برای فارغالتحصیلی، مسحور موسیقی فلامنکو شدهام: «با شنیدن کارهای پاکو د لوسیا خیلی ناراحت میشوم که چرا مهندس عمرانم و نه گیتاریست.» البته تردیدهایم خیلی سریع ابعادی بحرانی پیدا میکنند: «راستی، نکتهای که روشن است: فکر نمیکنم با زینب در مورد ازدواج و اینجور حرفها آیندهای برایم متصور باشد؟» هنوز یک ماه هم از آشناییمان نگذشته. گاهی غبطه میخورم به غلظت و شدت احساسات آن سالها.
توی چشمهایش چی بود؟ انگار در غیاب کیفیات دیگر، کل توجهم معطوف چشمهایش شده بود: «زینب چشمهای زیبایی دارد و خیلی دوست دارم با هم به مسافرت برویم. و پیادهروی به همراهش را هم دوست دارم. (البته بدون او هم دوست دارم!)» حالا که چهل سالم است، اگر زانوهایم جواب بدهند، هنوز هم پیادهروی را دوست دارم. حالا یا همراه کسی یا تنهایی. شاید تنها کاری است که درش مداومت داشتهام. گیتار زدنم، چه در سبک فلامنکو و چه در سبک کلاسیک، تداومی نداشته. گرچه گیتارم را هنوز دارم، یاماهایی که آن سالها با کلی بدبختی پول برایش جمع کردم. ته کمدم است. آخرین بار سه سال پیش از جعبهاش درش آوردم و پنجه به سیمهای ناکوکش که کشیدم چیزی درونم لرزید. رعشهای که علتش علاقه به موسیقی نبود. احساسی بود از جنس ورق زدن همین دفتر صد برگ کهنه، دفتری که به فراخور تولیدات ایرانی آن سالها ورقهای نازکی دارد و جاهایی که شدت احساساتم زیاد بوده و خودکار را زیاد فشار دادهام، بعد از این سالها، جوهر به آن طرف کاغذ هم نشت کرده. انگار این دفتر هم مثل خودم تغییر و تحولاتی داشته، گرچه کند.
چند ماه بعدش نوشتهام «تلفنهای یک ساعتهی هر شب ادامه دارد.» خط دوم خانهمان مختص همین تلفنها بود. یعنی کلا یک دستگاه تلفن بهش وصل بود که آن هم زیر تختخواب من بود. مادرم فقط گاهی از قبض هنگفت تلفنی که استفادهای ندارد اظهار تعجب میکرد. با شیطنت. عادت داشتم حین این تلفنهای طولانی لای لحافم غلت بزنم. این پیچیدن در لحاف از جهت دیگری هم مفید بود، چون مابقی خانواده و مهمتر از همه مادرم صدای پچپچهای عاشقانهام را نمیشنیدند. طی یکی از همین تلفنها بود که برگشتیم به عقب، به اول آشناییمان و ازش پرسیدم اصلا چی شد که با من شروع کرد. چی شد که قبول کرد؟ انگار هنوز باورم نمیشد چنین جواهری نصیبم شده است.
«یک عامل قوی که موجب شروع رابطهاش با من شده این بوده که من ازش خواستههای sexy نداشتهام!!!» یکی از اولین دعواهایمان سر همین بود. من پر فیس و ادا بهم برخورده بود که تنها دلیل انتخاب کردن من چنین چیزی باشد. نه به هوشم اشارهای شده و نه سر و زبانم و نه ذوق موسیقیام و نه اطلاعات وسیعم در تمامی زمینهها. در ادامه خشمگین غریدهام که «یک کلنگ هم چنین خواستههایی ندارد، چرا با یک کلنگ دوست نمیشود؟؟!!» دورهای بود که تعدد علامت سوال و تعجب راهکارم بود برای تاکید بر مسخره بودن گزارهی عنوانشده یا برای بیان شدت عواطفم. جز اینها، معلوم بود آدمی با ذهنیات من ذهنش به سمت این خواستههای پست و حیوانی نمیرفت. خیلی زود این کدورتها مرتفع میشدند و دوباره نوحهام را از سر میگرفتم:
«زینب برای من زیادی است، همه جوره به من سر است و انسانیت حکم میکند که خودم بهش بگویم ولم کند.»
همانطور که انتظار میرود در کنار اینها احساسات دیگری درم میجوشیدند: «تازگیها به کرات نگاهش کردهام و خیلی زیباتر از تصوری که داشتهام او را دیدهام!!» اعوجاج بصری ناشی از عشق. آن موقع نمیدانستم که پدیدهای است شایع. حتی بینی نسبتا بزرگش را هم زیبا میدیدم. من که جرئت نداشتم چیزی دربارهی بینیاش بگویم. خودش شاکی بود و میگفت چند باری تصمیم گرفته عمل کند. میگفت دوستش، همان دوستدختر امیرعلی، همان «زیبای دانشکده»، دماغش را سال آخر دبیرستان عمل کرده. میگفت اما پدرش اجازه نمیدهد. چون از قضا پدر زینب جراح مبرزی بود با تخصص گوش و حلق و بینی. منطقا اگر کسی قرار بود دماغ زینب را عمل کند پدرش بود. اما پدرش اصول خودش را داشت و جراحی زیبایی خط قرمزش بود. برای دیگران ممکن بود با اکراه انجام دهد، اما بدون علت پزشکی و فقط به خاطر پیروی از مدهای بیاساس جامعه امکان نداشت دختر عزیزکردهاش را ببرد زیر تیغ جراحی.
«نمیدانم چرا دارم به این رابطه وابسته میشوم… شانس در خانهی هرکسی را یک بار میزند و الان هم در خانهی مرا زده.» دو ماه بعد از نوشتن این خطوط بود که برای اولین بار لای بوتههای پشت دانشکده دست همدیگر را گرفتیم.
گاهی رد آدم امروزی را لابلای همان نوشتههای صورتی هم میبینم: «یک جوانهی موذی در مغزم وجود دارد و آن اینکه خیلی سریع و ناگهانی به این ماجرا پشت پا بزنم و خلاصه گند بزنم توی همه چیز.» چند ماه بعدش اتفاقا به صورت تمرینی این کار را کردم. خانهشان خالی بود و بعد از یک دعوای مفصل چند ساعته پای تلفن رفتم خانهشان و گفتم تمام. آنجا بود که برای اولین بار با گریهی زنی مواجه شدم و درجا چیزی درونم فرو ریخت. لازم داشتم آن اشکها را ببینم. خیلی غصه خوردم اما در عین حال آرامش مرغوبی را هم تجربه کردم، آرامشی که از پس اطمینان میآید. جوری بدوی و بدون واسطهی کلام مطمئن شده بودم که چهقدر برای زینب مهمم. همان«جوانهی موذی» باعث جفتک انداختنم شده بود، حتی خودم از قبل میدانستم که هیچ چیزی قرار نیست تمام شود، یا حداقل من توانایی تمام کردن چیزی را نداشتم. مثالی از همان دوران: پس از مدتها شبی با دوستان هممحلهایام بودم و پاتیل برگشتم خانه. چون دیر بود دیگر نتوانستم به زینب زنگ بزنم، غم دنیا سرم آوار شد از اینکه به زینب شببهخیر معمولم را نگفتهام. عوضش با خطی خرچنگ قورباغه اینها را نوشتهام:
«خدا میداند که سرم سنگین است. خدا میداند که دوستدخترم میتواند همسرم هم باشد.»
اینجاها با نوک خودکار تقریبا کاغذ را سوراخ کردهام.
همان اتفاق محقر، همان تماس دستها که در دفترم با چندین علامت تعجب نقل شده، انگار قفل دریچهای را هم شکسته باشد، مرا به مرحلهی جدیدی از خودشناسی رسانده بود: «قبول دارم و واقفم که ارتباط با جنس مخالف جزو ضروریات زندگی من است. شاید بتوان به چشم یک ضعف به این موضوع نگریست.» یک ضعف. این یکی را هنوز هم باور دارم. منتظر روزیام که دیگر بندهی این وابستگی نباشم. هنوز نرسیده. خردمندان میگویند آن استغنا از شصت سالگی به بعد فرا میرسد و البته خبر بد اینکه در آن سن وابستگی شکل دیگری پیدا میکند: وابستگی به پرستار. و چی بهتر از همسری که پرستار آدم هم باشد؟
ذکر بعضی از مشکلات و دعواهایمان هم آمده. بیشترشان سر خارج رفتن یا نرفتناند. اما یکیشان ماهیتی عجیب دارد:
«راستی، یک نکتهی ناراحتکنندهی دیگر: زینب امشب گفت که اگر کسی بهش سیلی بزند ۱- گوش دیگرش را مقابل ضارب قرار نمیدهد و ۲- جوابش را با سیلی میدهد. یک دیدگاه پوسیده…» گاهی دلم یک ذره میشود برای آن معصومیت قبل از سی سالگیام، زمانی که با ترس و تردید از جوانهی موذی مینوشتم، آن هم در دفتری خصوصی، و هنوز «جوانهی موذی» تبدیل به درختی پرشاخ و برگ نشده بود.
همین خطوط خام نوعی پیوستگی روانی هم دارند. همان منی که از خوی انتقامجویی زینب گله کرده و ناراحت است که چرا دوستدخترش اخلاق مسیحایی ندارد، کمی جلوتر باز شکوه میکند: «میدانید مشکل عمدهی زینب چیست؟ آن موقعی که لازم است و طرف مقابلش احتیاج دارد، زورش میآید که مهربان باشد و ابراز محبت کند. قبول دارم که اصولا مهربانترین آدم روی زمین نیست ولی سادگی و صداقتش جبران مافات میکند.» آیا واقعا سادگی و صداقت جبران کمبود محبت را میکند؟ الان میگویم نه. الان همنظرم با پولُس1، محبت بیچشمداشت و آگاپه ستون این دنیا است، هیچ چیزی جایش را نمیگیرد: «آنگاه که عطای نبوت را دارم و از جملهی اسرار و سراپای علم آگهم، آنگاه که کمال ایمان را دارم، ایمانی که کوهساران را جابجا میسازد، اگر عاری از محبت باشم، هیچم.»
زینب بجز دوستدختر، تبدیل به «رفیقم» هم شده بود. مرهم کمبود کهنهام را بالاخره در زینب پیدا کرده بودم. دیگر لازم نبود بچهمحلها و رفقای دانشگاه را به جای دوست تحمل کنم. تمام مباحثی را که لازم بود دربارهشان صحبت کنم با زینب در میان میگذاشتم. موسیقی. فلامنکو و کلاسیک و هویمتال. سیاست. محکوم کردن حملهی جرج بوش به عراق. سر این یکی خیلی رگ گردنی میشدم چون بچههای دانشگاه عمدتا طرفدار دخالت نظامی آمریکا بودند. از قضا همان روزها دن آرام را میخواندم و تصاویر خونین شولوخوف از نبردهای قزاقها و جنگ جهانی اول جوری احساسات انساندوستانهام را به غلیان درآورده بود که قادر به همکلامی با دوستان «عامیام» نبودم، عصبیام میکردند. فقط زینب بود که اینها را میفهمید. یا شاید وانمود میکرد که میفهمد. این روزها میدانم بین همهی وابستگیهایم بدترینشان وابستگی به منبر است، وابستگی به کسی که حرفهایم را گوش کند، تاییدم کند، تشویقم کند. گاهی فکر میکنم خود فعل نوشتن مگر دلیلی جز این دارد؟ روزهای خوبم که آرمانهایی متعالی در سر دارم میگویم بله؛ هنر والا، ثبت و ضبط یک زندگی، چگونگی یک بودن، کندوکاو روان، نوشتن به مثابهی پادزهر رانهی مرگ، به مثابهی تجلی میل به جاودانگی آدمیزاد، و قلمبهجات دیگر. اما روزهای بدم نوشتن برایم همارز یافتن گوش مفت است.
با هم برای کنکور ارشد درس میخواندیم و کوه میرفتیم و گاهی میرفتیم پارک قیطریه ده دور میدویدیم. این مال دورانی است که هنوز نخی سیگار میخریدم. از کجا یادم است؟ چون بلااستثنا بعد از دو با دوو ماتیز زینب میرفتیم کوچه پشتیهای پارک، از سوپر سه نخ کنت و شیرکاکائو و تیتاپ میگرفتم. دو نخش سهم من بود و سومی هم مال زینب، البته بعد از کمی ناز و ادا که «نه نمیکشم…» اواخر همین دوران بود که خواب دیدم جوابهای کنکور ارشد آمده. من رتبهی هفتصد شدهام و زینب سه شده. جز ترس گند زدن کنکور، سایهی خارج رفتن یا نرفتن زینب هم همیشه بود:
«زینب هم به احتمال قوی اگر فوق قبول نشود میرود خارج (این البته نظر خودم است.) و اصولا اگر اینطوری نگاه کنیم، حتی اگر فوق قبول بشود باز هم بعدش میرود خارج!! به هر حال من فردی نیستم که بخواهم با تفکرات غالب زینب و خانوادهاش مخالفت کنم.»
صد برگ دفترم یک سال و نیم بعد از آشنایی با زینب تمام میشود. جفتمان در یک دانشگاه ارشد قبول شدهایم. رتبهام خیلی بهتر از چیزی شده که فکرش را میکردم. زینب هم که معلوم بود مثل کره قبول میشود. هنوز «هوش ریاضیاش» را یادم است. نطفهی این ایده که در مهندسی «پخی» نمیشوم همانجا شکل گرفت، بعد از مواجهه با نمونهای سالم از هوش ریاضی. از معدود درسهای مشترکمان برای کنکور ارشد معادلات دیفرانسیل بود. تستی را که زینب چشمی حل میکرد من باید برایش یک صفحه کاغذ سیاه میکردم و قدم به قدم راهحل را مینوشتم. آخرش هم جوابم اشتباه بود. به خاطر یک خطای کوچک. امان از این خطاهای کوچک. زینب سعی میکرد بهم توضیح بدهد کجا را اشتباه رفتهام. من اما بیشتر ذهنم درگیر آن طراح سوالی بود که به راهحل غلط احتمالی من هم فکر کرده و جواب غلط را بین گزینهها گنجانده، برای بیشتر فریب دادن من. سعی میکردم نفرتم را از این قبیل آدمهای حیلهگر برای زینب توضیح دهم. با هیسی بهم تذکر میداد که کتابخانه است و آرام صحبت کنم.
در همان دوران است که با پدر و مادرم دربارهی زینب صحبت کردم. کمی بعدتر:
«در یک شرکت مهندسین مشاور مشغول کار شدهام. ساعتی هزار تومان عایدیام است، و تاکنون توانستهام دوتا سکهی طرح قدیم بخرم. مملکت مسخرهای است. با این حال کاملا دوستدار یک زندگی آرام در همین کشورم… زینب خیلی دم از خارج میزند و چندین بار هم بحثمان شده. تصویر مورد علاقهام کار و زندگی در کنار زینب است.»
دفتر همینجا تمام میشود. اما داستان ما تا مدتها بعد هم ادامه داشت. بحثهایمان هم به روال سابق ادامه داشتند. بیشتر در مورد خارج. اما موارد جزئیتر هم بودند که جایی عناوین چندتایشان را ضبط کردهام:
«چرا وقتی رفتیم رستوران بعدش اینقدر غر زدی که گران شده؟!»
«چرا خانهی نسترن اینها با کیوان [دوستپسر نسترن] زیاد لاس زدی؟!!!!»
«چرا توی کوه که پایم درد گرفته بود تحویلم نگرفتی؟!»
«چرا هرجا من میگویم برویم میگویی نه ولی برعکسش با جواب مثبت من روبرو میشوی؟!»
«چرا امروز که خانهمان خالی است نمیآیی پیشم؟!»
بعد از بند مربوط به «غیرتی» شدنم پرانتزی هم آمده: «(از ذکر مورد بالایی واقعا خودم هم متاسفم!)» مال دورانی است که هنوز با عواطفم کنار نیامدهام. در دنیای آن سالهایم بعضی احساسات پستاند و حتی اگر وجود داشته باشند بهتر است کتمان شوند. «غیرتی» شدن یکی از همانها است. ضد ارزش. غیرتی شدن و داد و بیداد و احیانا کتککاری مال محمدرضا فروتن بود در فیلم قرمز فریدون جیرانی. مال عوام. خاطرهای پرت روی محور زمان. سالها بعد که ازدواج کرده بودیم و کانادا زندگی میکردیم برای سفری علمی دوتایی رفتیم فلوریدا. مقالهی زینب در کنفرانس معتبری پذیرفته شده بود و من هم به عنوان همراهش رفتم. ایگوی مردانهام از نقش همراه آسیبی نخورد. چرا؟ چون مدتها بود دیگر ادعایی در سرزمین درس و دانشگاه نداشتم. روزها که زینب میرفت کنفرانس، من در باغ زیبای هتلمان لم میدادم، نیویورکر میخواندم و مینوشیدم و سیگار میکشیدم. عصرش زینب برمیگشت. یا «زینو». روی کارت ورود به کنفرانسش هم همین را داده بود بنویسند: Zino. این اسم جدیدش بود و میگفت خارجیها سختشان است زینب را تلفظ کنند. عصرها میرفتیم گردش کنار دریا. دست همدیگر را میگرفتیم و روی ماسهها راه میرفتیم. من پابرهنه. زینب وسواسی بود و با کفش. با یکی از این دستگاههای تیراندازی بازی کردیم و جایزه هم بردیم. یک جفت گوشوارهی صدفی و چند تا خنزر پنزر دیگر. زینب خوشحال بود و جایزهها دستش بود. شام خوردیم و بعد از شام رفتیم یک بنجلفروشی گنده که سر راهمان بود. اجناسی میفروخت شبیه همان جایزههای ما. چرخی زدیم و چیزی نخریدیم. از در مغازه که خواستیم خارج شویم فروشنده با لحن بدی ازمان پرسید چی توی دستمان است. توضیح دادم. سر تکان داد ولی نگاهش جوری بود که باور داشت آن خردهریزها را از مغازهاش بلند کردهایم. گاهی فکر میکنم بایستی داد و بیداد میکردم و با مغازهدار نژادپرست دعوا راه میانداختم. باید جواب توهینش را میدادم. عوضش حین خروج با لبخند گفته بودم: «Cheers! Have a good night!» زینب هم ازم طلبکار نبود. ناراحت بود؟ نمیدانم. اما یادم است کل راه برگشت با هم حرف نزدیم. سکوت، با پسزمینه صدای غلتیدن امواج روی همدیگر. هنوز که هنوز است گاهی خواب ساحل فلوریدا را میبینم. جا به جا روی ساحل عروس دریاییها افتادهاند، تودههای ژلهای شفاف صورتیرنگ، در انتظار مد و جزر بعدی که ببردشان سر خانه و زندگیشان، البته اگر تا آن موقع نمرده باشند.
فلوریدا مال اواخر رابطهمان بود. قبل از آن داستان ما روال قابلپیشبینی خودش را طی کرد. آخرهای ارشد با والدینم رفتیم خواستگاری زینب. خانوادههایمان به هم میخوردند. تنها مشکل بحث خارج بود و در همان جلسه هم پدر زینب، آقای دکتر، خیلی شفاف دربارهی آیندهی خاکستری این مملکت حرف زد. «صلاح خود بچههاست که هرچه زودتر… آمریکا… کانادا… حتی اگر نشد استرالیا…» چند روز بعد از خواستگاری هم رفتم مطب پدر زینب تا دوتایی حرف بزنیم. مردانه. رو در رو. چیزهایی گفتم دربارهی تلاش برای خوشبخت کردن دخترش. مشکلی با خودم نداشت، فقط باز تاکید کرد که زینب «باید» برود، باید تلاش کنید و با هم بروید. ما هم تلاشمان را کردیم. اما پروندهی علمی زینب از من قویتر بود. تنها جایی که جفتمان پذیرش و بورس گرفتیم دانشگاه پرتی بود وسط آمریکا. از آن جاهای دورافتادهای که تا کیلومترها اطرافت خانهای نیست و تا چشم کار میکند مزرعهی ذرت است و زارعان نژادپرست با کلاه حصیری و شلوارهای دوبنده. با همان عقل نیمبند جوانی، جفتمان فهمیدیم که آنجا رفتن ندارد.
مدتی بعد زینب از دانشگاه معتبری در کانادا پذیرش چرب و نرمی گرفت. مرا مردود کردند. اینجا بود که جملات متناقض پدرش نمود واقعی پیدا کردند: زینب باید میرفت، ترجیحا با من، اما حالا که نشده بود دوتایی برویم، زینب باید انتخاب میکرد. یا حداقل من فکر میکنم باید انتخاب میکرد. اما واقعیت این است که آدم همیشه از قبلش میداند انتخابش چیست و فرایند تفکر و مداقه بیشتر نمایشی است که برای دیگران بازی میکنیم. زینب هم رفت. به همین سادگی. حالا نه اینقدر ساده. با کلی گریه و آه و ناله. اما به هر حال رفت. رسما از هم جدا نشدیم. چون حتی وقتی رسید کانادا اولین کار به خودِ من خبر داد. آن موقع نمیدانستم اسم چیزی که داریم واردش میشویم رابطهی «راه دور» است. چون اسمش را به زبان نمیآوردیم. اما تویش بودیم. امتداد منطقی مسیرمان همین بود، نتوانسته بودیم «جدا» بشویم. در حرف چرا. اما در عمل نه.
من حتی برای اثبات «عبور کردنم» از زینب تلاش میکردم با کسان دیگری آشنا شوم. این مال دورانی است که دیگر وبلاگ هم مینوشتم. اسم مسخرهای داشت اما الان که فکرش را میکنم با مسما بود: وبلاگ «یک مهندس خسته». کامنتبازی و بهبه و چهچه زیر پستهای وبلاگ بهراه بود و از همین جا بود که با مهندس دیگری آشنا شدم. او هم قصد رفتن داشت. چیز عجیبی نبود. بیشتر مهندسین میخواستند بروند و واقعا هم رفتند. اما با این حال مناسک لازمه را با نویسندهی وبلاگ «خانم مهندس فندق» انجام میدادیم: پیادهروی در خیابان ولیعصر، تئاتر چارسو، بحث دربارهی کیشلوفسکی، آشرشته در بام تهران، اولین تماس دستها بعد از هفتهها و لابلایش هم حرف زدن و حرف زدن، وراجی دربارهی دنیا و مافیها، دنیایی که ربطی به واقعیت، آنجور که امروز میشناسمش، نداشت و اگر الان بخواهم به صفتی موصوفش کنم میگویم بامزه. اگر بیست سال دیگر یادداشتها و ذهنیات این روزهایم را در دفتری پیدا کنم چه کلمهای مناسبش است؟ لابد رقتانگیز. این هم خاصیت گذر زمان است.
اما شبها که برمیگشتم خانه به دو میرفتم سراغ کامپیوتر، سراغ یاهو مسنجر به امید پیغامهای زینب. تلفن اختصاصیام دیگر استفادهی چندانی نداشت و زیر تختخوابم خاک میخورد. عوضش همان هفتهی اول برای کامپیوترم وبکم خریدم. زینب برایم از اتاق جدیدی که کرایه کرده بود میگفت. از استاد راهنمایش. از آبجوهای واقعی و چیپسهای فوقالعاده ترد کانادا (پس هنوز یادش بود عاشق چیپسم). عکس هم برایم میفرستاد. دیگر مقنعه سرش نبود. اما هنوز بلوزهای گشاد میپوشید و قوز میکرد تا سینههایش توجه جلب نکنند. بعد از چند هفته هودی مخصوص دانشکدهشان را هم خرید. با خط گنده و مفتخری اسم دانشگاه و دپارتمانشان روی هودی گلدوزی شده بود و زیرش هم علامت دانشگاهشان بود: ترکیبی از دو عقاب رو به هم. در رشتهی خودشان دانشکدهاش جزو بیستتای اول در دنیا بود. من هم کماکان سایت دانشگاهها را زیر و رو میکردم اما راستش نه امید چندانی داشتم و نه انگیزهای. شغلم را هم عوض کرده بودم و دیگر ساعتی هزار تومان مواجب نمیگرفتم. وضعم بهتر شده بود.
گمانم مادرم هم صدای گریههایم را وقتی با زینب حرف میزدم میشنید. کر که نبود. در کل زندگیام اینقدر که آن چند ماه عر زدم گریه نکردهام، این خاصیت دوری است، شوق و حزن هر دو زبانه میکشند. طفل معصومی که در حضور دوستدخترش دچار «اعوجاج بصری» میشد حالا در غیابش دچار اعوجاج ذهنی شده بود. بعد از اینکه زینب ترکم کرد غرورم مجروح شد و حتی کل ماجرای خانم مهندس فندق را میشود با منطق سادهی انتقامگیری توضیح داد. مادرم مینشست روی تختم و نصیحتم میکرد. حواسم بودم دستمالهای خشکشدهی پخش و پلا کنار وبکم را جمع و جور کنم یا مثلا پشت کامپیوتر پنهان کنم. اما پی این چیزها نیامده بود. حرفش چیز دیگری بود. میگفت «زنی که یکبار ترکت کرده دیگر پیاش را نگیر.» حرفش را توهینی شخصی میدیدم. انگار کل عشق فوقالعادهی سه سالهمان را زیر سوال میبرد. با این کار همزمان مرا هم زیر سوال میبرد و جز اینها انگشتش را فرو میکرد در زخمی که دوست نداشتم کسی ببیند. «تو نمیفهمی…» این را مثل وردی در جوابش تکرار میکردم. آخر سر هم کار خودم را کردم. خیلی اتفاقی پذیرشی از دانشگاهی در کانادا گرفتم و بعد از شش ماه دوری دوباره به زینب پیوستم. گمانم با خانم مهندس فندق حتی خداحافظی هم نکردم. اما از وبلاگش میدانم مهاجرت کرد و عاقبت به خیر شد. گاهی فکر میکنم بخشی از این تصمیم، تصمیم برای رجعت به زینب پس از اینکه ترکم کرده بود، دلیلی جانبی هم داشته؛ دلیلش دهنکجی به مادرم بود، تلاش برای سلب مرجعیتش، تلاش برای اثبات خودم و اینکه این منم که برای زندگیام تصمیم میگیرم و درست و عقلانی هم تصمیم میگیرم. این هم از خواص جهل و جوانی است؛ توش که هستی نه تنها شبیه جهل و حمق نیست، بلکه برعکس، لباسی برازنده از عقل و منطق به تن کرده. پولُس: «آنگاه که کودک بودم، کودکانه سخن میگفتم، کودکانه میاندیشیدم، کودکانه دلیل میآوردم؛ چون مرد شدم، آنچه را کودکانه بود کنار نهادم. چراکه این زمان معماگونه در آینهای میبینیم، لیک آنگاه روی در روی خواهیم دید. این زمان مرا شناختی ناقص است، لیک آنگاه بدان سان خواهم شناخت که شناخته شدهام.
پس اکنون این سه چیز باقی میماند: ایمان و امید و محبت، لیک بزرگترین آنها محبت است.»